عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی
تن فدای خار می‌کرد آن بلال
خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد می‌کنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
می‌زد اندر آفتابش او به خار
او احد می‌گفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمی‌گذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد می‌یافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری می‌برفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبه‌ها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم می‌دوم
مقتدی آفتابت می‌شوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایه‌وار
با قضا هر کو قراری می‌دهد
ریش‌خند سبلت خود می‌کند
کاه‌برگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزم‌کار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق
او همی‌گرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتاده‌اند
بر قضای عشق دل بنهاده‌اند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بی‌قرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمی‌بینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمی‌بینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردش‌های آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می‌گردند و می‌دارند پاس
اختران هم خانه خانه می‌دوند
مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سست‌پی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بی‌هشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد
در سیه‌رویی کسوفش می‌دهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار
تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار
ابر را هم تازیانه‌ی آتشین
می‌زنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش می‌دهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم می‌گیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد
نوبت توبه شکستن می‌زند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جان‌فزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش می‌آیدم
تا ابد جانا چنین می‌بایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم می‌رسد
بوی یار مهربانم می‌رسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۸ - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می‌رست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینه‌اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی می‌گذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی می‌شمارد
جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حله‌پوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت
همه روز این حکایت باز می‌جست
جز این تخم از دماغش برنمی‌رست
در این اندیشه روزی چند می‌بود
به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بت‌پرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش می‌پذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۳ - پیدا شدن شاپور
برآمد ناگه مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتاد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزاین در قصه‌ای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب می‌خواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بی‌صبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود می‌کرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته‌ام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایت‌های این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه می‌دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بنات‌النعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز که امروز
شهنشاهی به دو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان‌پروری با جان در آمیخت
سخن می‌گفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو می‌شد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ می‌داد
جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان می‌داری اسرار
سخن در شیشه می‌گوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو می‌خواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامن‌گیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
که‌ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر
ز ماه نو دلت باریک بین‌تر
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بی‌آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
هنوزش پریغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که می‌دانست می‌گفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه می‌دانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه می‌پرس
ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش
چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش
تماشای جمال شاه می‌کن
مرادت را حساب آنگاه می‌کن
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بنات‌النعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۴ - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کله‌داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بی‌طلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد
به دو سوک برادر تازه می‌کرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کرده‌ام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد
غمش بر غم افزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را می‌نوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه
رونده کوه را چون باد می‌راند
به تک در باد را چون کوه می‌ماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد می‌برد
زمین را دور چرخ از یاد می‌برد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب از رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش می‌غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۶ - رسیدن شیرین به مشگوی خسرو در مداین
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به مشگوی مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
همی گفتند خسرو بانکوئی
به آتش خواستن رفته است گوئی
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند
که چونی وز کجائی و چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی
پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد
دروغی چند را سر تیز می‌کرد
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بی‌رنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی
شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۸ - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه ی آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان می‌شد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق می‌شتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عمل‌داران برابر می‌دویدند
زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان می‌کرد هر دم تحفه ی نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بی‌دفع شد کار
به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آن طرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمه‌ها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده
نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنی‌گیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می می‌خورد با او
سخن از هر دری می‌کرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زاده‌ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل‌افروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
مع‌القصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره‌ای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستم‌های کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری می‌بست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۲ - بر تخت نشستن خسرو بجای پدر
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد می‌داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمی‌دانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت
به امید گهر با سنگ می‌ساخت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۵ - بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دل‌افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز
نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیین‌تر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند
به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو می‌نالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهره‌مندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده‌ای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری
به جان آیم اگر جان می‌پذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت که ای فرزانه فرزند!
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه ی تو
صلاح از جمله ی پیرایه ی تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگ‌ها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین رایگانی
فرو ماند ترا آلوده ی خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجم‌گری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی می‌پریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی می‌نمودند
تذرو و باز غارت می‌ربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزه‌ها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک می‌دید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت
همای عشق بی پرواز می‌گشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
می‌آریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نه‌ایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو می‌باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شب‌افروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او
شبی از جمله شبهای بهاری
سعادت رخ نمود و بخت یاری
شده شب روشن از مهتاب چون روز
قدح برداشته ماه شب‌افروز
در آن مهتاب روشنتر ز خورشید
شده باده روان در سایه بید
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی
شمامه با شمایل راز می‌گفت
صبا تفسیر آیت باز می‌گفت
سهی سروی روان بر هر کناری
زهر سروی شکفته نوبهاری
یکی بر جای ساغر دف گرفته
یکی گلاب دان بر کف گرفته
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین
حریفان از نشستن مست گشتند
به رفتن با ملک همدست گشتند
خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب
مهیا مجلسی بی‌گرد اغیار
بنا می‌زد گلی بی‌زحمت خار
شه از راه شکیبائی گذر کرد
شکار آرزو را تنگ‌تر کرد
سر زلف گره گیر دلارام
بدست آورد و رست از دست ایام
لبش بوسید و گفت ای من غلامت
بده دانه که مرغ آمد به دامت
هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نوست و روزی از نو
من و تو جز من و تو کیست اینجا
حذر کردن نگوئی چیست اینجا
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بدی امروز را باش
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چوبی آبست پل زان سوی رود است
سگ قصاب را در پهلوی میش
جگر باشد و لیک از پهلوی خویش
بسا ابرا که بندد گله مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک
بسا شوره زمین کز آبناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی
چه باید زهر در جامی نهادن
ز شیرینی بر او نامی نهادن
به ترک لولوتر چون توان گفت
که لولو را به‌تری به توان سفت
بره در شیر مستی خورد باید
که چون پخته شود گرگش رباید
کبوتر بچه چون آید به پرواز
ز چنگ شه فتد در چنگل باز
به سر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه شیرافکنی هست
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است
گر آهوی بیابان گرم خیز است
سکان شاه را تک تیز نیز است
مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت
چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی
چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار
شکر پاسخ به لطف آواز دادش
جوابی چون طبرزد باز دادش
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری
خر خود را چنان چابک نه بینم
که با تازی سواری برنشینم
نیم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری
اگر نازی کنم مقصودم آنست
که در گرمی شکر خوردن زیانست
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند
وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت
زمرد را به افعی پاس می‌داشت
سرش گر سرکشی را رهنمون بود
تقاضای دلش یارب که چون بود
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
بهر موئی که تندی داشت چون شیر
هزاران موی قاقم داشت در زیر
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر
سنان در غمزه کامد نوبت جنگ
به هر جنگی درش صد آشتی رنگ
نمک در خنده کین لب را مکن ریش
بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ
قصب بر رخ که گر نوشم نهانست
بنا گوشم به خرده در میانست
ازین سو حلقه لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد
به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد
چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت
بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
که روی شاه پشتیوان من بس
غلط گفتم نمودش تخته عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج
حساب دیگر آن بودش در این کوی
که پشتم نیز محرابست چون روی
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشنترم وجهی دگر هست
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی طیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دلدان که مگریز
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
چو خسرو دید کان ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره سازی
به گستاخی در آمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام
چو می‌خوردی و می‌دادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار
به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بی‌دل نه‌ای؟ حقا که هستی
ترا این کبک بشکستن چه سوداست
که باز عشق کبکت را ربود است
و گر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی
تو نیز اندر هزیمت بوق می‌زن
ز چاهی خمیه بر عیوق می‌زن
درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردن افرازان گریز است
تو خود دانی که در شمشیر بازی
هلاک سر بود گردن فرازی
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می‌فروشد
بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر می‌گذشت آن فال شد راست
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
مرا از لعل تو بوسی تمامست
حلالم کن که آن نیزم حرامست
و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری
ندارم زهره بوس لبانت
چه بوسم؟ آستین یا آستانت
نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنی‌گیری به من ده
بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی
چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو
چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک
به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیرم
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بی‌زهره باشد
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند
تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم
شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنائی زنده دارم
حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می‌ده بوسه تا من می‌شمارم
بیا تا از در دولت در آئیم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم
مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر
به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز
ز جان شیرین‌تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
همه شیرین‌تر آید جایت از جای
همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کم کاری ترا شیرین نگفتند
درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
شکر لب گفت از این زنهار خواری
پشیمان شو مکن بی‌زینهاری
که شه را بد بود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بد کار کردن
مجوی آبی که آبم را بریزد
مخواه آن کام کز من برنخیزد
کزین مقصود بی‌مقصود گردم
تو آتش گشته‌ای من عود گردم
مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی در ساخت نتوان
جهان نیمی ز بهر شادکامی است
دگر نیمه ز بهر نیک نامی است
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکو نام را بدنام کردن
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم
زن افکندن نباشد مرد رائی
خود افکن باش اگر مردی نمائی
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خود افکن با همه عالم بر آمد
من آن شیرین درخت آبدارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم
نخست از من قناعت کن به جلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
به اول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش
چو ما را قند و شکر در دهان هست
به خوزستان چه باید در زدن دست
زلال آب چندانی بود خوش
کز او بتوان نشاند آشوب آتش
چو آب از سرگذشت آید زیانی
و گر خود باشد آب زندگانی
گر این دل چون تو جانان را نخواهد
دلی باشد که او جان را نخواهد
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن
بسا بیمار کز بسیار خواری
بماند سال و مه در رنج و زاری
اگر چه طبع جوید میوه‌تر
اگر چه میل دارد دل به شکر
ملک چون دید کو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است
به لابه گفت کای ماه جهان تاب
عتاب دوستان نازست بر تاب
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست‌بندی
دویدم تا به تو دستی در آرم
به دست آرم تو را دستی برآرم
چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن
اسیری را به وعده شاد می‌کن
مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن
ز باغ وصل پر گل کن کنارم
چو دانی کز فراقت بر چه خارم
مگر زان گل گلاب آلود گردم
به بوی از گلستان خشنود گردم
تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوشدل نشینم جان آن هست
چو با تو می‌خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم
کمر زرین بود چون با تو بندم
دهن شیرین شود چون با تو خندم
گر از من می‌بری چون مهره از مار
من از گل باز می‌مانم تو از خار
گر از درد سر من می‌شوی فرد
من از سر دور می‌مانم تو از درد
جگر خور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگر خواری ندارم
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش باشد
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن به تصغیر
و گر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب
عتابی گر بود ما را ازین پس
میانجی در میانه موی تو بس
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد
ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را
هوای گرم بود و آتش تیز
نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز
گرفت آن نار پستان را چنان سخت
که دیبا را فرو بندند بر تخت
بسی کوشید شیرین تا به صد زور
قضای شیر گشت از پهلوی گور
ملک را گرم دید از بیقراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار
به گفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یا خموشی
ستور پادشاهی تا بود لنگ
به دشواری مراد آید فرا چنگ
چو روز بینوائی بر سر آید
مرادت خود به زور از در درآید
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک
نخواهم نقش بی‌دولت نمودن
من و دولت به هم خواهیم بودن
ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
نیم دشمن که از دولت گریزم
طرب کن چون در دولت گشادی
مخور غم چون به روز نیک زادی
نخست اقبال وانگه کام جستن
نشاید گنج بی‌آرام جستن
به صبری می‌توان کامی خریدن
به آرامی دلارامی خریدن
زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
نخست انگور و آنگه آب انگور
به گرمی کار عاقل به نگردد
بتک دانی که بز فربه نگردد
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند
اگر با تو بیاری سر در آرم
من آن یارم که از کارت بر آرم
تو ملک پادشاهی را بدست آر
که من باشم اگر دولت بود یار
گرت با من خوش آید آشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی
و گر خواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
بدست دیگران عیبی عظیم است
جهان آنکس برد کو بر شتابد
جهانگیری توقف بر نتابد
همه چیزی ز روی کدخدائی
سکون بر تابد الا پادشائی
اگر در پادشاهی بنگری تیز
سبق برده است از عزم سبک خیز
جوانی داری و شیری و شاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای
بدین هندو که رختت راگرفته است
به ترکی تاج و تختت را گرفته است
به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
مگر باطل کنی ساز طلسمش
که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام
ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن
کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدائی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام می‌ریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و می‌زد دست بر پای
تن از بی‌طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بی‌آرام گشته
چو مرغی پای‌بند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد می‌زد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیده‌ها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می‌کند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو می‌دویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد
ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزک‌داران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس می‌بردش از راه
که می‌بایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بی‌صبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکته‌ای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۷ - نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازه‌ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگی‌های اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بی‌وفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لاله‌زاری
ز گرمی که آن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب می‌داشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار
وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می‌خواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بی‌دود
مرا با جادوئی هم حقه‌سازی
که بر سازد ز بابل حقه‌بازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چاره‌سازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بی‌غیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش می‌نمود و صبر می‌کرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بی‌وفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر می‌کرد
چه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه می‌پیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بی‌استاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خنده‌های شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد
رطب را گوشمال خار می‌داد
به نوش‌آباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقه‌ها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک می‌غلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخن‌ها را شنیدن می‌توانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه می‌گوید بگوئید
ز من کامی که می‌جوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخن‌هائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا می‌خراشید
چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی‌گنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنی‌آدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور می‌شد
به صد مردی ز مردم دور می‌شد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده
چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
ادیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۷ - مناظره خسرو با فرهاد
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش می‌ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل می‌توان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثال‌های نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بی‌ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت می‌سفت
ز حال خویشتن با کوه می‌گفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پاره‌پاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالوده‌ای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که می‌بینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بی‌میل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار
زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را می‌کشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بی‌سرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینه‌جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستش‌ها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بی‌وفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت می‌گدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب‌آویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالب‌تر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را می‌شناسم
وز اقبال مخالف می‌هراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب
نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم می‌تراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است
چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است
جهان را نیست کردی پس‌تر از من
نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بی‌خانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم می‌دواند
خطا گفتم که خاکم می‌دواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می‌بینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۹ - رفتن شیرین به کوه بیستون و سقط شدن اسب وی
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن می‌رفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
یکی عیش گذشته یاد می‌کرد
بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد
یکی افسانه آینده می‌خواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دل‌افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ می‌برد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد
زمین را چون فلک پرگار می‌زد
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد
ولیکن عربده با سنگ می‌کرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه می‌کند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن می‌کند مادام
که از سنگش برون می‌آمد آن کام
رخ خارا به خون لعل می‌شست
مگر در سنگ خارا لعل می‌جست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت
به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت
به دستی سنگ را می‌کند چون گل
به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت می‌خراشید
چو بت بودش چرا بت می‌تراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
همان آهنگری با خاره می‌کرد
همان سنگی به آهن پاره می‌کرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ
چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی می‌زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخن‌های بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه می‌کند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت می‌گفت
چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت می‌گذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند می‌بست
به رویش در دریغی چند می‌بست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که می‌داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بی‌اندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بی‌اندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زین‌دار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را