عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۴
رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۶
به امّید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۷
تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۱۳
همچو شمع صبح می‌لرزد به جان خویشتن
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۶
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می‌کشد آهوی صحرایی
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام
چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار
بهم دیگر رسیدند آخر کار
پدر گفتش که ای چشم و چراغم
چو از گریه بپالودی دماغم
مرا در کلبهٔ احزان نشاندی
جهانی آتشم در جان فشاندی
بچندین گاه خوش دم درکشیدی
تو گوئی هرگزم روزی ندیدی
چرا کردی چنین بیدادی آخر
بمن یک نامه نفرستادی آخر
پدر در درد چندین گاه از تو
دلت می‌داد، بی آگاه از تو
بخادم گفت یوسف ای تناور
برو آن نامها نزد من آور
شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ
هزاران نامه بیش آورد یکرنگ
نوشته جمله بسم الله بر سر
ولی چون برف آن باقی دیگر
پدر را گفت ای شمع بهشتم
من این جمله بسوی تو نوشتم
ز شرح حال و احوال سلامت
چو من بنوشتمی جمله تمامت
بجز نام خدا بالای نامه
نماندی خط ز سر تا پای نامه
همه نامه برنگ برف گشتی
که بی خط ماندی و بی حرف گشتی
رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار
که نفرستی بدو یک نامه زنهار
که گر نامه فرستی سوی آن پیر
شود خط چو قیر نامه چون شیر
کنون عذر من مشتاق این بود
که نامه نافرستادن چنین بود
اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست
ازان کاری بدست من نشد راست
اگر مهر پسر حاصل کنی تو
چگر خوردن بسی در دل کنی تو
پسر گرچه چو یوسف خوب باشد
ترا غم خوردن یعقوب باشد
که خواهد یافت فرزندی چو یوسف
بسی یعقوب خورد از وی تأسف
پدر هرگز نباشد همچو یعقوب
بسی خون خورد بی آن یوسف خوب
اگر هستی پسر جانت پدر سوخت
وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت
ترا حجّت درین کُنه ولایت
تمامست ای پسر این یک حکایت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود
چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بی غم
گناه رفته را پوزش ننودند
به پوزش کینه را از دل زدودند
شه شاهان به پیروزی یکی روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روی ویس در وی لعل باده
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روی هر دو کام دل همی راند
نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز شادی بر سر آب آمدی سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتی
که روی ویس مثل گل شکفتی
مدار ای خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینی نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندی
ز دل منمای چندین مستمندی
زمانی دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تامار
اگر مانداست لختی زندگانی
سر آید رنجهای این جهانی
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزی دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشی
وزین راندیشها آزاد باشی
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را می در سر آویخت
خرد را مغز او با می بر آمیخت
ز رامین خوش سرودی خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
دگر باره سرودی گفت رامین
که از دل بر گرفت اندوه دیرین
رونده سرو دیدم بوستانی
سختور ماه دیدم آسمانی
شکفته باغ دیدم نوبهاری
سزای آنکه در وی مهر کاری
گلای دیدم درو اردیبهشتی
نسیم و رنگ او هر دو بهشتی
به گه غم سزای غمگساری
گه شادی سزای شاد خواری
سپردم دل به مهرش جاودانی
ز هر کاری گزیدم باغبانی
همی گردم میان لاله زارش
مهمی بینم شکفته نو بهارش
من اندر باگ روز و شاب مجاور
بد اندیسم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کسی آن دهد یزدان که شاید
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادست یسدان
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادی گشت عشق اندر دلش نو
دریغ هجر ویس از دلش بر خاست
ز ویس ماه پیکر جام می خواست
بدان کز می کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی
سمن بر ویس گفت ای شاه شاهان
به شادی زی به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزی چنین باد
همه کارت سزای آفرین باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکی آفرین بر شاه کردن
سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادی ساعتی با ما نشیند
اگر فرمان دهد پیروز گر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
به بزم شاه خوانیمش زمانی
که چون او نیست شه را مهربانی
پس آنگه دایه را زی شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسی نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو می ده
که می خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادی می همی داد و همی خورد
می اندر مغز او بننود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور
چو ویس لاله رخ را می همی داد
نهان از شاه گفتش ای پری
به شادی و به رامش خور می ناب
که کشت عشق را از می دهیم آب
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
همی تا جان ما بر جای باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
تو از من شاد باشی من از تو شاد
مرا تو یاد باشی من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشی باد
دل موبد ز تیمار آتشی باد
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایی که می گفتند پنهان
شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردی داشت دل را آرمیده
به دایه گفت دایه می تو بگسار
به رامین گفت رامینچنگ بردار
سرود عشقانه بر چنگ بسرای
سخن کم گوی و شادی مان بیفزای
وزان پس داد دایه می بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر
مرا از داغ همجران زرد شد روی
به می زردی ز روی من فروشوی
می باشد رنگ رویم ارغوانی
نداند دشمنم درد نهانی
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روسوشب مست و خرابم
که جز مستی دگر چاره نیابم
چه خوشی باشد آن میخوارگی را
کزو درمان کنی بیچارگی را
همیسه مست باشم می گسارم
بدان تا از غم آگاهی ندارم
خبر دارد تو گویی ماه رویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همی بستاند از من عشق جانم
خدایا چارهء بیچار گانی
مرا و جز مرا چاره تو دانی
چنان کز شب بر آری روز روشن
ازین محنت بر آری شادی من
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همی از نالهء او نرم شد سنگ
اگر چه داشت مهر دل نهانی
پدید آمد نهانی را نشانی
دلی در تف آتش مانده ناکام
چگونه یافتی در آتش آرام
چو مستی جفت شد با مهربانی
دو آتش را فروزنده جوانی
دل رامین صبوری چون ننودی
به چونان جای چون بر جای بودی
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر
نباشد بس عجب گر زو نشانی
پدید آید ز حال مهربانی
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از می مست شد پیروزگر شاه
به شادی در شبستان رفت با ماه
به جای خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستی مرو را سرزنش کرد
بدو گفت ای دریغ این خوبرویی
که با او نیست لختی مهرجویی
تو چون زیبا درختی آبداری
شکفته تغز در باغ بهاری
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد در چشیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
بسی شوخان بی شرمان بدیدم
یکی چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
ندیدم چون یو رسوا مهربانی
نه همچون دوستگانت دوستگانی
نشسته راستی پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید
همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
کلوخی را که او در پس نشیند
مرو را چون که البرز بیند
شما هر دو به عشق اندر چندین
خوشی بیند و رسوایی نبینید
مابش ای بت چنین گستاخ بر من
که گستاخی کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزی پادشا خر
مکن گستاشخی و منشین برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سر کش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیری
مکن با آتش سوزان دلیری
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بی آرام باشد
اگر چه آب او را رام یابی
چو بر چوشد تو با جوشش نتابی
مکن با من چنین گستاخ واری
که تو با خشم من طاقت نداری
مکن بنیاد این بر رفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
من از مهرت بسی سختی بدیدم
ز هجرانت بسی تلخی چشیدم
مرا تا کی بدین سان بسته داری
به تیغ کین دلم را خسته داری
مکن با من چنین نا مهربانی
کجا زین هم ترا دارد زیانی
اگر روزی ز بندم گشایی
ستیزه بفگنی مهرم نمایی
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادی هر چه داری
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشی آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشی مایهء تخت و گینم
ترا باشد همه شاهی و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
چو بشنید این سخانها ویس دلکش
فندا اندر دلش سوزنده آتش
دلش آن شاه بیدل را ببخضود
جوابش را به شیرینی بیالود
بدو گفت ای گرانمایه خداوند
مبراد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پای تو جحان بین
که خاک پای تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپنداری که هر گز
به من خرم بود رامین گر بز
مرا در پیش چون تو آفتابی
چرا جویم فروغ ماهتابی
توی دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدی و شاهان گل ببارند
اگر من پرستاری را سزایم
ازین پس تو مرایی من ترایم
نگر تا در دل اندیشه نداری
که تو بینی ز من زنهار خواری
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بی جان زیست نتوان
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها بودنی بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور
یکی بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستی در ربودش خواب شیرین
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش باد
گهی زان فرد اندیشه گهی زین
نبودش هیچ کس همتای رامین
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
شبی تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
سراپرده کشیده ابر دی ماه
چو روی ویس گشته پردگی ماه
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روی ویس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روی دلبر
هنی آمد به مغزش بوی دلبر
چو با دلبر نبودش روی پیوند
به بوی جانفزایش بود خرسند
چه دانی خوشتر از عشقی بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
ازان ترسد که روزی بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت
چو رامین چند هگ بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطره ای صد رود گشتی
از آن آرش یکی اخگر نکشتی
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت
غریوان با دل نالان همی گفت
نگارینا روا داری بدین سان
تو در حانه من اندر برف و باران
تو دیگر دوست را در بر گرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بی کس و بی یار مانده
دو پای اندر گل تیمار مانده
تو در خوابی و آگاهی نداری
که عاشق چون همی گرید بزاری
ببار ای برف برف بر جان من آتش
که بی دل را همه رنجی بود خوش
گر آهی بر زنم ابرت بسوزد
جهان هنواره ز آتش بر فروزد
الا ای باد تندی کن زمانی
در آن تندی بهم بر زن جهانی
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
به گوششدر فگن آواز زارم
بگو با وی که چون دل فگارم
به تنهایی نشسته بر چه حالم
به برف اندر آ کام بد سگالم
مگر لختی دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد
اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر
چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زاری رام
شناب دوستی در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد
همی تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتی بی شکیب و بی روان بود
فرود آمد به زودی دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام
نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا
جرا یکباره بر من چیر گشتی
چه خوردی تا ز مهرم سیر گشتی
من آنم در وفا و مهربانی
که تو دیدی، جرا پس تو نه آنی
من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا
تو در شادی و من در رنج و تیمار
یو با خوشی و من با درد و آزار
مگر دادارمان قسمت جنین کرد
ترا آسودگی داد و مرا درد
اگر یزدان همه کامی ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد
ازو خواهم که هر کامی بیابی
که به تو نازک دلی غم برنتابی
مرا باید همیشه بندگی کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد
تو شادی کن که شادی را سزایی
بران کامت که بر من پادشایی
همی دانی که من چون مستمندم
به دل در بند آن مشکین کمندم
شب تاریک و من بی صبر و بی کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام
چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار
به دیدارت همی امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم
شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان
به سرمای جنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز
مرا بنمای روی جان فزایت
بهمن برسای زلف مشک سایت
بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو بهم به
دلم در مهر تو گمراه گشتست
براهم بر فراقت چاه گشتست
به درد من مضو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاده مپسند
گر امید ز دیدارت ببری
هم اکنون پردهء صبرمبدری
مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفاینت
که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بی آتش بجوشید
به دایه گفت چار من تو دانی
مرا از دست موبد چون رهانی
که او جفتست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد
اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند
ترا با وی بباید جفت ناجار
بر آیینی که خسپد یار با یار
بدو کن پشت و رو از وی بگردان
که او مستست و باشد مست تادان
تن تو بر تن من نیک ماند
اگر نبپایدت کی باز داند
بدان مستی و بیهوشی همی کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست
بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوی بگذاشت
به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم
بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب
سیه روباهی از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه بر کند
گل و نرگس به هم دیدی به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز
بسان مشتری پیوسته با ماه
ویا چون دانشی پیواسته با جاه
زمین پر لاله بود از روی ایشان
هوا پر مشک بود از بوی ایشان
برف ابر و پدید مآمد ستاره
همانا شد به بازی شان نظاره
هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهر بار
دو عاشق در خوشی همراز گشته
به خوشی هر دوان انباز گشته
گهی بودی ز دست ویسه بالین
گهی از دست مهرافزای رامین
تو گفتی شیر و می بودند در هم
ویا بر هم فگنده خز و ملحم
بپیچیده بهم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچیده یار با یار
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجیدی میان هر دوان موی
همه شب هر دوان در راز بودند
گهی در راز و گه در ناز بودند
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند
چو از مستی در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان
به دست اندام هم بسترش بپسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
چه مانستی به ویسه دایهء پیر
کجا باشد کمان مانندهء تیر
به دستی دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار
بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خوشان گشته چون ابر
گرفته دست آن چادو همی گفت
چه دیوی تو که هستی در برم جفت
ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتد پیوند
بسی از پیشکاران سرایی
چراغ و شمع جست و روشایی
بسی پرسید وی را تو کدامی
بگو نا تو چه چیزی و چه نامی
نه دایه هیچ گونه پسخش داد
نه کسی بشنید چندان بانگ و فریاد
مفر رامین که بود اندر بر یاد
بخفته یار او او مانده بیدار
همی بوسید بیجاده به شکر
همی بارید بر گلنار گوهر
ز بام و روز اندیشه همی کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد
سرودی سخت خوش با دل همی گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت
شبا بس خرمی، بس دلفروزی
همه کسی را شابی مارا چو روزی
چو هر کس را بر آید روز روشن
تاریکی پدید آمد شب من
به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خوری تیر
خوشا کارا که بودی آشنایی
اگر با وی نبودستی جدایی
جهانا جز بدی کردن ندانی
دهی شادی و بازش می ستانی
گر از نوشم دهی یک بار کامی
به پایانش دهی از ز هر جامی
بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین
من آنگه کشتی اندر موج بردم
که دل بر هر بدی خرسند کردم
قصای بد مرا در مهری افگند
فزون از مهر مار و مهر فرزند
چه در دست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس
چو نزدیکم همی ترسم ز دوری
چو دورم نیست بر دردم صبوری
نه همچون خیشتن دانم اسیری
نه جز دادار دانم دسگیری
حدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتی مرا کس
همی نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش
ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلناع و سنبل کرده بالین
خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان
تو گفتی ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت
بدو گفت ای نگارین زود بر خیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز
تو از مستی شدی در خواب نوشین
زهی بیدار و دلخسته به بالین
در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم
من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدی دیگر پدید آمد بتر زان
خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم
همی گوید درین ساعت مرا دل
که بر کش پای خود یکباره از گل
فرو رو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز
به جان من که خون این بردار
ز خون گربه ای بر من سبکتر
جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختی از خرد آب
چو رنجت را سر آید روز هنگام
ابی خون خود بر آید مر ترا کام
پس آنگه همچو گوری جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر
نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان
شهنشه بد هنوز از باده سر مست
سمن بر رفت و بر بالینش بنشست
مرو را گفت دستم ریش کردی
ز بس کاو را کشیدی و فشردی
یکی ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهی همی بر
شهنشه چون شنید آواز بت روی
نبود آنگه ز محکم چارهء اوی
رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایی بلایه
سمن بر ویس را گفت ای نگارین
چرا بودی همی حاموش چندین
چرا چون خواندمت پاسخ ندادی
دلم بیهوده بر آتش نهادی
چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیری یافت ویس ماه رخسار
فغان در بست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن
چو مار کج روم گر چه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست
مبادا هیچ زن را رشک بر شوی
که شوی رشک بر باشد بلا جوی
به بستر خفته ام با شوی خود کام
به رسوایی همی از من برد نام
به پوزش گفت وی را شاه موبد
مکن با من گمان دوستی بد
که تو جانی مرا وز جان فزونی
که جانم را به شادی رهننونی
ز مستی کردم این کاری که کردم
چرا می خوردم و ژوپین نخوردم
مرا در بزمگه می بیش دادی
از آن بیشی بلای خویش دادی
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی
بخواهم عذر اگر کردم گناهی
نکو کن عذر چون من عذر خواهی
گناه آید به نادانی ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان
خرد را می ببندر چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب
چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار
به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق حوار باشد
گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید
بسا آهو که دیدم مرغزاری
خوشان پیش وی شیر شکاری
بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند
اگر عاشق شود شیر دژ آگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معضوق تندی
هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند
مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کشتهبار آرد و بالش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نهم در شرح زارى نمودن
نگارا سرو قدا ماهرویا
بهشتی پیکرا زنجیر مویا
ز بی رحمی مرا تا کی نمایی
دریغ دوری و درد جدایی
به جان تو که این نامه بخوانی
یکایک حالهای من بدانی
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه این جفا نامه نوشتم
جفا نامه نهادم نام نامه
که بر وی خون همی بارید خامه
چو یاد آمد مرا آن بی وفایی
که از تو دیده ام روز جدایی
ز هفت اندام من اتش بر افروخت
قلمها را در انگشتم همی سوخت
چو بی تدبیر و بی چاره بماندم
ز دیده بر قلم باران فشاندم
بدین چاره رهانیدم قلم را
نبشتم قصهء جان دژم را
ببین این حرفهای پژمریده
همه نقته بریشان خون دیده
خط نامه چو بخت من سیاهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو میمش
امید من شکسته همچو جیمش
مرا چون لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پیچاده بر هم
جفایت گشت پیشه ای جفا جوی
چو کاف نامه بن بسته یکی کوی
همی گویم که از پیشت گذر نیست
ترا زین کوی بن بسته خبر نیست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندی که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خویش یاور کردم او را
و با نامه شفیع آوردم او را
اگر دانی شفیع و یاوردم را
ببخشای این دل بی داورم را
نه دارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامهء خویش
تو از من پیش ازین زنهار جستی
ز باغ عارصم گلنار جستی
اگر من سر در آوردم به دامت
پذیرفتم همه گونه پیامت
تو نیز اکنون نکن محکم کمانی
به دل یاد آر مهر سالیانی
چو این نامه بخوانی زان بیندیش
که نازر گرگ بود و جان تو میش
کنون از چنگ گرگ من برستی
چو گرگ اندر کنار من نشستی
چو این نامه بخوانی زان به یاد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بیدار گشتی
منت خفته شدم تو مار گشتی
بخوان این نامه با زنهار چندین
نگر تا دیده ام آزار چندین
من آن یارم چنان بر تو گرامی
که کردیم با تو چندان شاد کامی
من آن یارم چنان بر تو نیازی
که کردم با تو چندان عشق بازی
کنون نامه همی باید نوشتن
بدین بیچارگی خرسند گشتن
در آن جایی که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بینید وز من پند گیرید
دگر در مهر خواهش مه پذیرید
مرا بینید هر که هوشیارید
دگر مهر کسان در دل مکارد
نگارا خود ترا ان سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چونه هر که این نامه بخواند
وزین نامه نهان ما بداند
مرا گوید عفااللّه ای وفادار
که چندین جست مهر بی وفا یار
ترا گوید جزا اللّه ای جفا جوی
که خود در تو نبود از مردمی بوی
رسید این نامهء دلبر به پایان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بسنالیدم بسی از روزگاران
هنوز این نیست یکّی از هزاران
عتابم با تو هرگز سر نیاید
وزین گفتار کامم برنیاید
همی تا با تو گویم یافته گفتار
روم لابه کنم در پیش دادار
شوم فریاد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنایی
وزو جویم نه از تو آشنایی
دری کار بست بر من او گشاید
گشاینده جز اویم کس نباید
ببرم دل ز هر چیزی وزو نه
که او از هر چه در گیتی مرا به
عطار نیشابوری : خسرونامه
... بیمار گشتن جهان افروز
چه گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پرخون شد ز درد دایهٔ‌من
همه پیراهن و پیرایهٔ من
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو
چو از خسرو شه قیصر خبر یافت
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،‌دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،‌گردن ز مومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،‌هست
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر،‌ رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۸
هر جان که بجان نیست گرفتار او را
با آن دل خفته کی بود کار او را
در هر جایی که جای گیرد آن بحر
حالی بکُشد به تشنگی زار او را
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۴۶
یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید
نه جامه و نه جای چو من بنمایید
در گردش این دایرهٔ بی سر و پای
یک بی سر و بی پای چو من بنمایید
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۱۱
با ما بنشین که هر دو همدم بودیم
با یکدیگر پیش ز عالم بودیم
ای آنکه هزار ماه در تو نرسد
گویی که هزار سال با هم بودیم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۲
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم
بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم
دردا که به صد هزار انگشت حیل
مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۴۲
حالم ز من سوخته خرمن بمپرس
تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس
آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت
وان قصّه که با تودارم از من بمپرس
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۲
روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند
یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
چندانکه حساب برگرفتم با خویش
چه سود که یک حساب من باز نخواند
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۲
فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت
صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت
اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۲۸
چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم
لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم
ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی
من صافی دل اگرچه دُردی نوشم
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۳۱
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش
خاکِ کفِ پای خلقِ سرکش میباش
هر شب ز جگر نواله درهم میپیچ
درخون میزن نواله و خوش میباش
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۶
چون رفتن جان پاک آمد در پیش
تن را سبب هلاک آمد در پیش
تا عمر در آبِ دیده و آتشِ دل
چون باد گذشت و خاک آمد در پیش