عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در توصیف اسب ممدوح
این دل چه دلست و این چه یار است
کار من از این دو سخت زار است
کار من مستمند صعب است
کاندر بر من نه دل نه یار است
آبادان بدان سمند میمون
کاندر خور روز کار زار است
پهنای زمین به پیش سیرش
چون دیده مهر و چشم مار است
از نعل هلال پیکر او
در گوش سپهر گوشوار است
چون چرخ همه قوائم او
عالی و قوی و استوار است
غار از تن او بسان کوهست
کوه از سم او بسان غار است
از تاختنش به گاه جولان
مه عاجز و چرخ شرمسار است
چون شاه بر او سوار گردد
انگار که بر فلک سوار است
ای تاجوری که چرخ گردان
از بهر کف تو زیر بار است
هر گاه که مجلست به بیند
گوید فلک این چه گاه و بار است
بر خور ز بقای عز و دولت
کین جای نزول اختصار است
کار من از این دو سخت زار است
کار من مستمند صعب است
کاندر بر من نه دل نه یار است
آبادان بدان سمند میمون
کاندر خور روز کار زار است
پهنای زمین به پیش سیرش
چون دیده مهر و چشم مار است
از نعل هلال پیکر او
در گوش سپهر گوشوار است
چون چرخ همه قوائم او
عالی و قوی و استوار است
غار از تن او بسان کوهست
کوه از سم او بسان غار است
از تاختنش به گاه جولان
مه عاجز و چرخ شرمسار است
چون شاه بر او سوار گردد
انگار که بر فلک سوار است
ای تاجوری که چرخ گردان
از بهر کف تو زیر بار است
هر گاه که مجلست به بیند
گوید فلک این چه گاه و بار است
بر خور ز بقای عز و دولت
کین جای نزول اختصار است
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - قصیده
زهی ز جود تو زمانه مایل سور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
خهی ز جاه تو جرم ستاره قابل نور
بذات گشته فلک بامداد تو موصول
به طبع مانده جهان از خلاف تو مهجور
به قبض و بسط جهان را امید تو مرجع
بحل و عقد فلک را حسام تو دستور
چو آفتاب گه جود ذات تو مختار
چو آسمان بگه حلم طبع تو مجبور
به جود دست تو چون ابر در جهان معروف
تبه نور رای تو چون مهر بر فلک مشهور
به نزد رای تو خورشید گشته چون ذره
ز زور دست تو سیمرغ گشته چون عصفور
تو حاکمی و شد از حکم تو فلک محکوم
تو ناصری و شد از نصرت تو دین منصور
ز طلعت تو شده بر جهان ستاره حسود
ز حضرت تو شده بر زمین سپهر غیور
همه حوادث حق بر عدوت شد موقوف
همه سعود فلک بر ولیتت مقصور
به مدح تو شده دیوان روز و شب مکتوب
به فتح تو شده اوراق آسمان مسطور
ز هیبت تو قضا نیش برده چون کژدم
به خدمت تو قدر نوش داده چون زنبور
چو بحر طبع تو بخشنده گوهر منظوم
چو ابر دست تو بارنده لؤلؤ منثور
توئی که عالم علمی به اعتقاد قلوب
توئی که مالک ملکی به اتفاق صدور
ز تیغ تو چو شود برگ مرگ دشمن راست
ز تیر تو چو شود جان ز جسم خصم تو دور
شود دلیر به بازوی چیر خود معجب
شود امیر به شمشیر تیز خود مغرور
شود ز خون تن ریخته زمین خمار
شود ز بوی می ریخته هوا مخمور
هوا ز گرد سواران چو روی اهل سقر
زمین ز بانگ دلیران چو روز عرض نشور
تن عدوی تو قرطاس و تیغ تو مسطر
سر سنان تو کلک و دل عدو منشور
حد کمان تو چون آسمان و تیر شهاب
دل عدوی تو چون دیو در شب دیجور
ز رمح تو شود ایام حاسدان تیره
ز تیغ تو شود ارواح دشمنان مقهور
زهی رسوم تو را آفتاب و مه مرسوم
خهی امور تو را چرخ و اختران مأمور
توئی که پست کند دستت افسر قیصر
توئی که تیره کند تیرت اختر فغفور
تراست رفعت ایام و دست رستم زال
تراست ملکت میراث سلم و ایرج و تور
ادا کند مه و خور همچو مقری و مؤبد
مدایح تو به نحو نبی و لحن زبور
زمانه را توئی ای شه مبشرا و نذیر
ملوک را توئی ای شاه سیدا و حصور
حسام تو ید بیضای توست و تو موسی
خم کمند تو ثعبان توست و خصم تو تور
خدایگانا عید آمد و کشید نفیر
طرب فزای که باد انده از دل تو نفور
همیشه تا که بود چرخ را نجوم و بروج
همیشه تا بود ایام را سنین و شهور
مدام باد ز افلاک حاسدت محزون
مدام باد ز ایام ناصحت مسرور
به صد هزار چنین عید شادمان ز تو عمر
به صد هزار غم از بخت حاسدت رنجور
فتاده در دل بدخواه تو فتور فتن
نهاده زیر هوا خواه تو سریر سرور
ز چارگوشه عالم بر این چهار پسر
ملوک با تو درآورده سر به خط مأمور
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب بند
خورشید کارنامه ملک جهان نوشت
نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت
گردون به خط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
رضوان به آنکه دست به خوی زمانه داشت
اقرارنامه سوی جهان از جنان نوشت
دست صبا ز گفته دستان زنان به باغ
بر دستهای لاله چه خوش داستان نوشت
چون لاله در حرارت تب باز کرد لب
باد بهار مهر تبش بر زبان نوشت
بر گل به زر ساده و شنگرف سوده ابر
حرزی به خامه خوش و خط روان نوشت
صحرا چو شد ز سبزه چو لوح زمردین
گردون بر او حروف گل و ارغوان نوشت
چون داده سرو را عمل سال نو صبا
تقلید او هوا به خط ضیمران نوشت
کلک زمین نگار چو برداشت آسمان
نامه به نام خسرو خسرونشان نوشت
بر خط دولت از پی توقیع شاه چرخ
طغرا کشید و نامه گشاد و نشان نوشت
فرمانده زمانه و شاهنشه جهان
کو را زمانه عمر ابد بر جهان نوشت
برجیس مهر چهر منوچهر کآسمان
از نام و کنیت و لقبش حرز جان نوشت
شاهی که بر جریده جان ستمگری
دستش فصول عدل به نوک سنان نوشت
تیر از زبان تیغ یمانیش بر فلک
زی خطه امان همه خط امان نوشت
زهر از بلای زهره بندیش در ازل
خط ها سیاه کرده به هندوستان نوشت
بر رایت مبارک او دست روزگار
نصر من الله از ظفر جاودان نوشت
نامی که آستین فلک را طراز بود
بسترد ز آستین و برین آستان نوشت
شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند
کز بخت بر صحیفه هفت آسمان نوشت
در معرکه چو آتش و بهرام سرکش است
شاید که فخر تخمه بهرام و آرش است
بستان کنون ز حسن به عالم علم شود
و آن زشتی زمانه به ناکام کم شود
ابر دژم در آید و در بارد از بهار
روی زمین ز یمن یمینش چو یم شود
طبع زمانه خرم و خندان و تازه روی
از تیرگی و گریه ابر دژم شود
از تابش اثیر هوا پر زنم شدست
از بخشش سحاب زمین رشک یم شود
صحرا به هر طرف ز بس آرایش و طرف
همچون بهار مانی و باغ ارم شود
آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل
رویش کبود گردد و پشتش خم شود
گردد ز لاله روی زمین پر فروغ شمع
هر شامگه که روی هوا پر ظلم شود
گل چون عروس جلوه کند وز نثار ابر
دامنش پر ز در و دهان پر درم شود
نرگس به سر چو کسری و جم تاج بر نهد
چون لاله کاس کسری و گل جام جم شود
گردد سمن چو پشت شمن خفته بر چمن
وز غنج و ناز غنچه روی صنم شود
اطراف بوستان به طرایف شکوفها
خرم بسان مجلس شاه عجم شود
خورشید ملک شاه منوچهر بر فلک
بی جود او وجود کواکب عدم شود
شاهی که نام نحس زمانه در آسمان
گر حکم او نجوم فلک را حکم شود
در آسمان همت او زود گردد آس
گر آسمان بخصمی او متهم شود
نه چرخ پانزده شود و آفتاب هفت
گر نقش نام او به فلک بر رقم شود
با دین و داد او چه عجب گر دیار او
از حرمت و جلال چو بیت الحرام شود
گردون گر از وفاش بگردد به تیغ او
گردش نکرده گردن گردون قلم شود
در دست و طبع جان مخالف ز هیبتش
گلبرگ خار و لهو غم و نوش سم شود
شد عقل و هوش و جان و دل بدسگال او
ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود
دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا
دریای شرق و غرب غریق کرم شود
بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش
گر آسمان به حشمت او محتشم شود
چون عرصه زمین ز بهار آسمان وش است
عالم چو عیش او خوش و چون طبع او کش است
روزی خوشست عیش در این روزگار به
وز هر چه اختیار کنی وصل یار به
چون مرغ زار زیر نوازد به مرغزار
ما را حریف مرغ و وطن مرغزار به
در لاله زار لاله چو رخسار یار شد
چون من ز درد فاخته را ناله زار به
دلخواه گشت باغ بدین فصل دلفروز
دلدار در میان و دل اندر کنار به
خرم شد از بهار جهان همچو روی یار
یعنی که وصل یار به فصل بهار به
سیمین عذار شد ز سمن عارض چمن
در بر بت سمن بر سیمین عذار به
نوروز خرم آمد و خوش کرد عیش خلق
امروز جام جفت می خوشگوار به
در جویبار چون لب یار آب و رنگ نیست
با یار نوش لب به لب جویبار به
با آن بت بهار و گل نوبهار جان
کز نوبهار او گلی از صد بهار به
ماه دو هفته گرد رخ نور پاش او
هر پرتوش ز ماه دو پنج و چهار به
کافور روی و عنبر مویش به فعل و بوی
از مشک همچو خاک در شهریار به
شیر عدو شکار منوچهر شیر گیر
کز شیر شرزه خود سگ او در شکار به
شاه جهانگشای که در زیر چتر اوست
صد نیزه ور ز رستم و اسفندیار به
او به ز صد هزار سوار است روز جنگ
در صد سپه ز یاری او یک سوار به
دست و دهان و چشم و دل بد سگال او
پر باد و خاک خوشتر و پر آب و نار به
در سر گرفته باد بروتی عدوی او
خاک سم سمندش از آن خاکسار به
آری ز نور بولهب اندر نهیب نار
اندر بهشت خاک کف یار غار به
از بهر خار جان عدو همچنین مدام
در گلستان دولت او گل ببار به
او کارساز خلق و طلبکار نیکوئیست
کارش به کام دایم و بختش به کار به
گیتی چو فرش باغ ز فرش منقش است
کز سنبلش فراش و ز شمشاد مفرش است
باز آمده بهار و دل از من جدا شده
من بینوا به دست غم و دل نوا شده
گرمم نهاده داغ دل سرد مهر یار
بر داغ گرم او دم سردم گوا شده
جان از تنم ربوده و دل در برم بدو
آرام ناگرفته و آسوده نا شده
جان مرا ز فرقت رخسار خوب او
بیگانه گشته راحت و رنج آشنا شده
بر من حواله کرد جفای زمانه را
و او چون زمانه از سر مهر و وفا شده
با من که در وفاش فرو رفت روز من
چون طبع روزگار دلش پرجفا شده
از آرزوی عارض خورشید نور او
خورشید پیش دیده من چون سها شده
در هجر آن نگار نوآئین روان من
از نعمت و نوای و طرب بینوا شده
او سخت کرده پای دل اندر رکاب هجر
من گمره و عنان دل از کف رها شده
از بس که برد چرخ ز پیوند ما حسد
چرخ حسود قاطع پیوند ما شده
دور از نفاذ دولت و اقبال پادشاه
غمهاش در دل (فلکی) پادشا شده
سلطان نشان عصر منوچهر آنکه هست
زو خصم نیست گشته و دشمن فنا شده
از خطی اثیر فش مستوی قدش
آب خزر چو خاک خط استوا شده
ای خاک بارگاه تو از بهر آب روی
در دیده نجوم فلک توتیا شده
اقلیم های روی زمین شرق به غرب
اندر سود ملک تو اقلیم ها شده
سیماب آسمان و مس آفتاب را
اندر رکاب و خاک درت کیمیا شده
در طاعت تو دهر دو دل یک دل آمده
در خدمت تو گنبد به تو دوتا شده
پیران نور پاش فلک را گه سجود
خاک در تو مسجد حاجت روا شده
در طالع مبارک تو طبع چرخ را
عین الکمال سغبه عین الرضا شده
در کشور ششم ز نهیب سموم تو
مردم رمیده روح چو مردم گیا شده
زآن همچو شش جهت رقم نام تو شش است
کانجا که نیست نام تو عالم مشوش است
شاها زمین ملک تو را زر نبات باد
چون آسمانت بر سر عالم ثبات باد
ایام حاسدان تو در حادثات شد
اوقات نایبان تو بی نایبات باد
در موکب تو شوره چو خاک بهشت گشت
در ساغر تو باده چو آب حیات باد
بر نطع کینه در گذر ملک خصم را
از بیدق سیاست تو شاه مات باد
بر عالم بقات ز دیوان لم یزل
صد عمر نوح و ملک سلیمان برات باد
فرمان پنج حس تو تا جاودان روان
بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد
چونان که بندگانت ز محمود برترند
پیوسته فتحهات به از سومنات باد
آن لحظه کز سنان تو یابد عدو نجات
دست هلاک متصل آن نجات باد
از بخشش کف تو و بخشایش دلت
آفاق پر صلات و جهان پر صلات باد
در دفع سر دشمن و بر قهر شر خصم
در هر سفر تو را ز ظفر معجزات باد
بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض
همچون نماز و روزه و حج و زکات باد
در حل و عقد ثابت و سیاره چرخ را
با التقای سعد به تو التقات باد
آن را که دل به کینه شود با جفات جفت
قسم از پی وفات ز گردون وفات باد
از تیغ آب داده دریا نهیب تو
چشم عدو چو چشمه نیل و فرات باد
کلک سخات را پی توقع مکرمت
شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد
تا آسمان محیط زمین است حکم تو
چون آسمان محیط همه کاینات باد
طول ممالک تو مخلد علی الدوام
از حد شرق تا به حد خالدات باد
در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان
ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد
تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است
خوش باد طبع تو که طبایع به تو خوش است
نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت
گردون به خط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
رضوان به آنکه دست به خوی زمانه داشت
اقرارنامه سوی جهان از جنان نوشت
دست صبا ز گفته دستان زنان به باغ
بر دستهای لاله چه خوش داستان نوشت
چون لاله در حرارت تب باز کرد لب
باد بهار مهر تبش بر زبان نوشت
بر گل به زر ساده و شنگرف سوده ابر
حرزی به خامه خوش و خط روان نوشت
صحرا چو شد ز سبزه چو لوح زمردین
گردون بر او حروف گل و ارغوان نوشت
چون داده سرو را عمل سال نو صبا
تقلید او هوا به خط ضیمران نوشت
کلک زمین نگار چو برداشت آسمان
نامه به نام خسرو خسرونشان نوشت
بر خط دولت از پی توقیع شاه چرخ
طغرا کشید و نامه گشاد و نشان نوشت
فرمانده زمانه و شاهنشه جهان
کو را زمانه عمر ابد بر جهان نوشت
برجیس مهر چهر منوچهر کآسمان
از نام و کنیت و لقبش حرز جان نوشت
شاهی که بر جریده جان ستمگری
دستش فصول عدل به نوک سنان نوشت
تیر از زبان تیغ یمانیش بر فلک
زی خطه امان همه خط امان نوشت
زهر از بلای زهره بندیش در ازل
خط ها سیاه کرده به هندوستان نوشت
بر رایت مبارک او دست روزگار
نصر من الله از ظفر جاودان نوشت
نامی که آستین فلک را طراز بود
بسترد ز آستین و برین آستان نوشت
شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند
کز بخت بر صحیفه هفت آسمان نوشت
در معرکه چو آتش و بهرام سرکش است
شاید که فخر تخمه بهرام و آرش است
بستان کنون ز حسن به عالم علم شود
و آن زشتی زمانه به ناکام کم شود
ابر دژم در آید و در بارد از بهار
روی زمین ز یمن یمینش چو یم شود
طبع زمانه خرم و خندان و تازه روی
از تیرگی و گریه ابر دژم شود
از تابش اثیر هوا پر زنم شدست
از بخشش سحاب زمین رشک یم شود
صحرا به هر طرف ز بس آرایش و طرف
همچون بهار مانی و باغ ارم شود
آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل
رویش کبود گردد و پشتش خم شود
گردد ز لاله روی زمین پر فروغ شمع
هر شامگه که روی هوا پر ظلم شود
گل چون عروس جلوه کند وز نثار ابر
دامنش پر ز در و دهان پر درم شود
نرگس به سر چو کسری و جم تاج بر نهد
چون لاله کاس کسری و گل جام جم شود
گردد سمن چو پشت شمن خفته بر چمن
وز غنج و ناز غنچه روی صنم شود
اطراف بوستان به طرایف شکوفها
خرم بسان مجلس شاه عجم شود
خورشید ملک شاه منوچهر بر فلک
بی جود او وجود کواکب عدم شود
شاهی که نام نحس زمانه در آسمان
گر حکم او نجوم فلک را حکم شود
در آسمان همت او زود گردد آس
گر آسمان بخصمی او متهم شود
نه چرخ پانزده شود و آفتاب هفت
گر نقش نام او به فلک بر رقم شود
با دین و داد او چه عجب گر دیار او
از حرمت و جلال چو بیت الحرام شود
گردون گر از وفاش بگردد به تیغ او
گردش نکرده گردن گردون قلم شود
در دست و طبع جان مخالف ز هیبتش
گلبرگ خار و لهو غم و نوش سم شود
شد عقل و هوش و جان و دل بدسگال او
ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود
دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا
دریای شرق و غرب غریق کرم شود
بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش
گر آسمان به حشمت او محتشم شود
چون عرصه زمین ز بهار آسمان وش است
عالم چو عیش او خوش و چون طبع او کش است
روزی خوشست عیش در این روزگار به
وز هر چه اختیار کنی وصل یار به
چون مرغ زار زیر نوازد به مرغزار
ما را حریف مرغ و وطن مرغزار به
در لاله زار لاله چو رخسار یار شد
چون من ز درد فاخته را ناله زار به
دلخواه گشت باغ بدین فصل دلفروز
دلدار در میان و دل اندر کنار به
خرم شد از بهار جهان همچو روی یار
یعنی که وصل یار به فصل بهار به
سیمین عذار شد ز سمن عارض چمن
در بر بت سمن بر سیمین عذار به
نوروز خرم آمد و خوش کرد عیش خلق
امروز جام جفت می خوشگوار به
در جویبار چون لب یار آب و رنگ نیست
با یار نوش لب به لب جویبار به
با آن بت بهار و گل نوبهار جان
کز نوبهار او گلی از صد بهار به
ماه دو هفته گرد رخ نور پاش او
هر پرتوش ز ماه دو پنج و چهار به
کافور روی و عنبر مویش به فعل و بوی
از مشک همچو خاک در شهریار به
شیر عدو شکار منوچهر شیر گیر
کز شیر شرزه خود سگ او در شکار به
شاه جهانگشای که در زیر چتر اوست
صد نیزه ور ز رستم و اسفندیار به
او به ز صد هزار سوار است روز جنگ
در صد سپه ز یاری او یک سوار به
دست و دهان و چشم و دل بد سگال او
پر باد و خاک خوشتر و پر آب و نار به
در سر گرفته باد بروتی عدوی او
خاک سم سمندش از آن خاکسار به
آری ز نور بولهب اندر نهیب نار
اندر بهشت خاک کف یار غار به
از بهر خار جان عدو همچنین مدام
در گلستان دولت او گل ببار به
او کارساز خلق و طلبکار نیکوئیست
کارش به کام دایم و بختش به کار به
گیتی چو فرش باغ ز فرش منقش است
کز سنبلش فراش و ز شمشاد مفرش است
باز آمده بهار و دل از من جدا شده
من بینوا به دست غم و دل نوا شده
گرمم نهاده داغ دل سرد مهر یار
بر داغ گرم او دم سردم گوا شده
جان از تنم ربوده و دل در برم بدو
آرام ناگرفته و آسوده نا شده
جان مرا ز فرقت رخسار خوب او
بیگانه گشته راحت و رنج آشنا شده
بر من حواله کرد جفای زمانه را
و او چون زمانه از سر مهر و وفا شده
با من که در وفاش فرو رفت روز من
چون طبع روزگار دلش پرجفا شده
از آرزوی عارض خورشید نور او
خورشید پیش دیده من چون سها شده
در هجر آن نگار نوآئین روان من
از نعمت و نوای و طرب بینوا شده
او سخت کرده پای دل اندر رکاب هجر
من گمره و عنان دل از کف رها شده
از بس که برد چرخ ز پیوند ما حسد
چرخ حسود قاطع پیوند ما شده
دور از نفاذ دولت و اقبال پادشاه
غمهاش در دل (فلکی) پادشا شده
سلطان نشان عصر منوچهر آنکه هست
زو خصم نیست گشته و دشمن فنا شده
از خطی اثیر فش مستوی قدش
آب خزر چو خاک خط استوا شده
ای خاک بارگاه تو از بهر آب روی
در دیده نجوم فلک توتیا شده
اقلیم های روی زمین شرق به غرب
اندر سود ملک تو اقلیم ها شده
سیماب آسمان و مس آفتاب را
اندر رکاب و خاک درت کیمیا شده
در طاعت تو دهر دو دل یک دل آمده
در خدمت تو گنبد به تو دوتا شده
پیران نور پاش فلک را گه سجود
خاک در تو مسجد حاجت روا شده
در طالع مبارک تو طبع چرخ را
عین الکمال سغبه عین الرضا شده
در کشور ششم ز نهیب سموم تو
مردم رمیده روح چو مردم گیا شده
زآن همچو شش جهت رقم نام تو شش است
کانجا که نیست نام تو عالم مشوش است
شاها زمین ملک تو را زر نبات باد
چون آسمانت بر سر عالم ثبات باد
ایام حاسدان تو در حادثات شد
اوقات نایبان تو بی نایبات باد
در موکب تو شوره چو خاک بهشت گشت
در ساغر تو باده چو آب حیات باد
بر نطع کینه در گذر ملک خصم را
از بیدق سیاست تو شاه مات باد
بر عالم بقات ز دیوان لم یزل
صد عمر نوح و ملک سلیمان برات باد
فرمان پنج حس تو تا جاودان روان
بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد
چونان که بندگانت ز محمود برترند
پیوسته فتحهات به از سومنات باد
آن لحظه کز سنان تو یابد عدو نجات
دست هلاک متصل آن نجات باد
از بخشش کف تو و بخشایش دلت
آفاق پر صلات و جهان پر صلات باد
در دفع سر دشمن و بر قهر شر خصم
در هر سفر تو را ز ظفر معجزات باد
بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض
همچون نماز و روزه و حج و زکات باد
در حل و عقد ثابت و سیاره چرخ را
با التقای سعد به تو التقات باد
آن را که دل به کینه شود با جفات جفت
قسم از پی وفات ز گردون وفات باد
از تیغ آب داده دریا نهیب تو
چشم عدو چو چشمه نیل و فرات باد
کلک سخات را پی توقع مکرمت
شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد
تا آسمان محیط زمین است حکم تو
چون آسمان محیط همه کاینات باد
طول ممالک تو مخلد علی الدوام
از حد شرق تا به حد خالدات باد
در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان
ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد
تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است
خوش باد طبع تو که طبایع به تو خوش است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالمظفر سرخاب
شده است بلبل داود و شاخ گل محراب
فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟
یکی سرود سراینده از ستاک سمن
یکی زبور روایت کننده از محراب
نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه
شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب
شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت
چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب
صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب
شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست
بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب
عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای
عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب
ببوی و گونه گل هست خاک روی چمن
ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب
شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل
ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب
ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفیق عقیق
نوای صلصل و بلبل چو چنک و تار و رباب
خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد
فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب
ز ابر گشته بکردار روی و شی خاک
ز باد گشته بکردار موی زنگی آب
میان بستان نرگس بیاد میر خطیر
بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب
ابوالمظفر سرخاب کو بتیغ کبود
دل سیاه بد اندیش کرده پر ز ذباب
گناه دشمن بگذارد از کرم بعفو
خطای دوست بپوشد ز مرد می بصواب
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
بجای قدرش گردون بود بجای سریر
بجای دستش دریا بود بجای سراب
مخالفان را بر تن بود همیشه جرب
موافقان را پر زر از او همیشه جراب
بگیتی اندر داد آنچنان بگسترده است
گه کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب
چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر
چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب
بداد کرد همه شهرهای شاه آباد
بجود کرد همه گنجهای خویش خراب
چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب
کسی که راست زند دست در کتاب ثناش
بروز حشر دهندش بدست راست کتاب
خمار باشد بهر عدوی او ز نبیذ
چو دود باشد بهر حسود او ز کباب
ز تاب تیغش جان عدو بفرساید
چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب
خدای گوئی از دوستان او برداشت
بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب
ز طبع حاسد او رتفه از نهیب شکیب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب
همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب
همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب
کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را
کند ز روی چو روی مخالفان صلا
بمگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت
چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب
چنانکه خاک بحلمش نسب کند بدرنک
چنانکه باد بطبعش نسب کند بشتاب
بکاه ماند بدخواه و خشم او بشمال
بدیو ماند بدساز و خشت او بشهاب
بروی خوبتر است از مه دو هفته بشب
بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب
گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشک سحاب
چنان خوش آید آواز سائلانش بگوش
که گوش عاشق میخواره را خروش رباب
خراب گردد پیش سنان او خاره
سراب باشد پیش بنان او دریاب
سرای پرده جاه و جلال او را کرد
همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب
همیشه تا تن سیماب و چشمه خورشید
یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب
دل موالی رخشان چو تافته خورشید
تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب
فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟
یکی سرود سراینده از ستاک سمن
یکی زبور روایت کننده از محراب
نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه
شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب
شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت
چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب
صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب
شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست
بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب
عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای
عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب
ببوی و گونه گل هست خاک روی چمن
ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب
شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل
ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب
ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفیق عقیق
نوای صلصل و بلبل چو چنک و تار و رباب
خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد
فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب
ز ابر گشته بکردار روی و شی خاک
ز باد گشته بکردار موی زنگی آب
میان بستان نرگس بیاد میر خطیر
بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب
ابوالمظفر سرخاب کو بتیغ کبود
دل سیاه بد اندیش کرده پر ز ذباب
گناه دشمن بگذارد از کرم بعفو
خطای دوست بپوشد ز مرد می بصواب
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
بجای قدرش گردون بود بجای سریر
بجای دستش دریا بود بجای سراب
مخالفان را بر تن بود همیشه جرب
موافقان را پر زر از او همیشه جراب
بگیتی اندر داد آنچنان بگسترده است
گه کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب
چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر
چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب
بداد کرد همه شهرهای شاه آباد
بجود کرد همه گنجهای خویش خراب
چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب
کسی که راست زند دست در کتاب ثناش
بروز حشر دهندش بدست راست کتاب
خمار باشد بهر عدوی او ز نبیذ
چو دود باشد بهر حسود او ز کباب
ز تاب تیغش جان عدو بفرساید
چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب
خدای گوئی از دوستان او برداشت
بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب
ز طبع حاسد او رتفه از نهیب شکیب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب
همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب
همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب
کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را
کند ز روی چو روی مخالفان صلا
بمگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت
چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب
چنانکه خاک بحلمش نسب کند بدرنک
چنانکه باد بطبعش نسب کند بشتاب
بکاه ماند بدخواه و خشم او بشمال
بدیو ماند بدساز و خشت او بشهاب
بروی خوبتر است از مه دو هفته بشب
بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب
گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشک سحاب
چنان خوش آید آواز سائلانش بگوش
که گوش عاشق میخواره را خروش رباب
خراب گردد پیش سنان او خاره
سراب باشد پیش بنان او دریاب
سرای پرده جاه و جلال او را کرد
همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب
همیشه تا تن سیماب و چشمه خورشید
یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب
دل موالی رخشان چو تافته خورشید
تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - قصیده
ایا به تیغ و قلم رنج خصم و دشمن گنج
تن عدوی ترا داده روزگار شکنج
بناز دست ولی کرده یار با بگماز
برنج روی عدو کرده جفت با آرنج
ز دیده خون دل افتاده بر رخان عدوت
چو نار دانه نشانده بقصد در نارنج
بسان موسی عمران ز دست فرعونان
همه جهان بگرفتی به تیغ تو بی رنج
هر آنچه زان نیاکانت بود بگرفتی
وز آنچه بود طمعشان خدای دادت خنج
بروز بخشش نوک قلمت جان پرورد
بروز کوشش نوک سنانت جان آهنج
مخالفان ترا قول هست و نیست عمل
چنانکه خورد نشان تا خلنج کاسه خلنج کذا
بسا کسا که بر کس به نیم ذره نجست
شد از عطای تو دینار پاش و گوهرسنج
چنانکه تازی سوی و غا بروز مصاف
بروز صید نتازد عقاب زی سارنج
ز نیکی آید نیکی چنانکه عادت تست
همیشه نیک سکال و همیشه نیک الفنج
خدا یکانا گنجور تو چه دیده ز من
که تو بگویی پنجاه ده نیارد پنج
بمن برنج دل و جان رسید رنج سخن
چو گنج مال بگنجور تو رسیده بگنج
ترا جواهر گنج سخن فرستم من
مرا فرستد گنجور تو سوانح رنج
بقات بادا چندانکه کام تست بکام
که چون تو کس ندهد داد زین سرای سپنج
تن عدوی ترا داده روزگار شکنج
بناز دست ولی کرده یار با بگماز
برنج روی عدو کرده جفت با آرنج
ز دیده خون دل افتاده بر رخان عدوت
چو نار دانه نشانده بقصد در نارنج
بسان موسی عمران ز دست فرعونان
همه جهان بگرفتی به تیغ تو بی رنج
هر آنچه زان نیاکانت بود بگرفتی
وز آنچه بود طمعشان خدای دادت خنج
بروز بخشش نوک قلمت جان پرورد
بروز کوشش نوک سنانت جان آهنج
مخالفان ترا قول هست و نیست عمل
چنانکه خورد نشان تا خلنج کاسه خلنج کذا
بسا کسا که بر کس به نیم ذره نجست
شد از عطای تو دینار پاش و گوهرسنج
چنانکه تازی سوی و غا بروز مصاف
بروز صید نتازد عقاب زی سارنج
ز نیکی آید نیکی چنانکه عادت تست
همیشه نیک سکال و همیشه نیک الفنج
خدا یکانا گنجور تو چه دیده ز من
که تو بگویی پنجاه ده نیارد پنج
بمن برنج دل و جان رسید رنج سخن
چو گنج مال بگنجور تو رسیده بگنج
ترا جواهر گنج سخن فرستم من
مرا فرستد گنجور تو سوانح رنج
بقات بادا چندانکه کام تست بکام
که چون تو کس ندهد داد زین سرای سپنج
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح ابومنصور
تا سپاه گل هزیمت شد ز خیل ماه تیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
از ترنج افروخت بستان چون سپهر از ماه تیر
با منقط سیب گوئی نار کفته کرده جنگ
این بخست آنرا بتیغ و آن بخست اینرابتیر
کان بتن بر کفته دارد زخمها از تیغ مهر
وین برخ بر نقطه ها دارد ز زخم تیر تیر
روشنی برده است گوئی آبگیر از آسمان
تیرگی برده است گوئی آسمان از آبگیر
شاخ آبی گشت چون چوگان میان بوستان
گویهای کهربا بروی پر از گرد عبیر
چون دل برنا کنون بر مهر می گردد کجا
می ز باد مهر برنا گشت و گیتی گشت پیر
گشت می برنا و گیتی پیر و بس باشد دلیل
آن گونه چون عقیق و این بگو نه چون زریر
زیر برگ سبز او بین تیره خوشه چون شبه
زیر برک زرد او بین خوشه چون پروین منیر
آن چو خیل زنگیان پوشیده زنگاری پرند
وین چو خیل رومیان پوشیده گلناری حریر
از شبه دهقان کنون مرجان برون آرد بپای
چون ز چشم خصم خون آرد برون پیکان میر
میر ابومنصور منصور و مظفر بر عدو
آنکه کیهان را نگه دار است و سلطان را نصیر
آن کجا زو یافت ناورد اندرون روی گزیر
وآن کجا زو شد بیک حمله بسامیری اسیر
قیصر از بیمش بقصر اندر نیارامد همی
بر سریر از هیبت او نغنود شاه سریر
چون خرامد در سرای از وی بیفروزد سرای
چون نشنید بر سریر از وی بیفروزد سریر
دشمن از کینش نیابد همچو از مردن گریز
دوست از مهرش ندارد همچو از روزی گزیر
مشتری با طلعت میمون او باشد تمام
آسمان با همت والای او باشد قصیر
روی سائل چشم او را خوشتر از دیدار دوست
بانگ زائر گوش او را خوشتر از آواز زیر
شور بوده ملکت از دیدار او یابد قرار
کور گشته دیده از دیدار او گردد قریر
زانکه میران را ز مهر او بیفزاید خطر
خاطر اندر مهر او بستند میران خطیر
سیم نزد او دلیل و مدح نزد او عزیز
زر نزد او قلیل و شکر نزد او کثیر
از دم شمشیر تیز اوست اصل صاعقه
وز دم سرد عدوی اوست اصل زمهریر
هیچ گویا را نباشد فارغ از مدحش زبان
هیچ دانا را نباشد خالی از مهرش ضمیر
ای بتو افکنده ایزد در همه گیتی نظر
هم بمردی بیعدیلی هم برادی بی نظیر
نیکخواهان را رسانی همچو یوسف سوی تخت
بد سگالان را فرستی همچو قارون سوی بیر
هرکه جوید کین تو یابد سکالد غدر تو
دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر
وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل
گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر
ناوریده چون تو گردون مال پاش و مال بخش
نافریده چون تو یزدان دیو بند و شیرگیر
از هنرهای تو نتواند گفتن مدح تو
گر بفر تو فرزدق زنده گردد یا جریر
صد یک از مدح تو نتواند بصد دوران نوشت
گر بدیوان در دبیر تو شود گردون پیر
تا یکی نبود ببوی و نرخ هر دو مشک و خاک
تا یکی نبود برنگ و طعم هر دو شیر و قیر
باد بر دست هواجویان تو چون خاک مشک
باد در کام ثناگویان تو چون شیر قیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه تو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷
ای میر اگر تو قصد بخان حرم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث بلطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی بتیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم برستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم بتراز روستم کنی
بدخواه را نژند بنوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد بنوک قلم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث بلطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی بتیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم برستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم بتراز روستم کنی
بدخواه را نژند بنوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد بنوک قلم کنی