عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۴ - تاریخ وفات آقا علیاکبر
هزارافسوس از آقا علیاکبر که دست او
فشاندی میوه دایم همچو شاخ نخل بارآور
دریغا زان سحاب فیض کز دست در افشانش
بجای قطره چون ابر بهاری ریختی گوهر
دریغا زان سپهر جود کافشاندی به مسکینان
شب و روز از دو کف مانند مهر و ماه سیم و زر
چو وقت آمد که گردد پرتو خورشید عمر او
بطرف بام از دور سپهر و گردش اختر
سوی گلزار جنت طایر روحش از این گلشن
پریده در سر طوبی گشود از شوق بال و پر
چو داخل گشت آن مجموعه اخلاق شایسته
بخلد از پیروی حیدر و ذریه حیدر
دبیر عقل مشتاق از پی تاریخ فوت او
رقم زد در بهشت عدن داخل شد علیاکبر
فشاندی میوه دایم همچو شاخ نخل بارآور
دریغا زان سحاب فیض کز دست در افشانش
بجای قطره چون ابر بهاری ریختی گوهر
دریغا زان سپهر جود کافشاندی به مسکینان
شب و روز از دو کف مانند مهر و ماه سیم و زر
چو وقت آمد که گردد پرتو خورشید عمر او
بطرف بام از دور سپهر و گردش اختر
سوی گلزار جنت طایر روحش از این گلشن
پریده در سر طوبی گشود از شوق بال و پر
چو داخل گشت آن مجموعه اخلاق شایسته
بخلد از پیروی حیدر و ذریه حیدر
دبیر عقل مشتاق از پی تاریخ فوت او
رقم زد در بهشت عدن داخل شد علیاکبر
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۶ - تاریخ قتل محمدنبی
گشته جور محمد نبی خسته جگر
که خورند از غم او بنده آزاد افسوس
عاقبت غمکده هستی او را چون سیل
آب شمشیر فنا کند ز بنیاد افسوس
از تسیم ستم و صرصر بیداد سپهر
خرمن هستی او شد همه بر باد افسوس
از جفائی که بر او رفت برآمد هر سو
از زن و مرد از آن شدت بیداد افسوس
خواست از خاطر غمگین و دل شاد دریغ
بر فلک رفت ز ویرانه و آباد افسوس
کشته چون گشت برآمد ز غمش یاران را
از دل خسته و از خاطر ناشاد افسوس
کلک مشتاق رقم کرد پی تاریخش
از محمدنبی آن گشته بیداد افسوس
که خورند از غم او بنده آزاد افسوس
عاقبت غمکده هستی او را چون سیل
آب شمشیر فنا کند ز بنیاد افسوس
از تسیم ستم و صرصر بیداد سپهر
خرمن هستی او شد همه بر باد افسوس
از جفائی که بر او رفت برآمد هر سو
از زن و مرد از آن شدت بیداد افسوس
خواست از خاطر غمگین و دل شاد دریغ
بر فلک رفت ز ویرانه و آباد افسوس
کشته چون گشت برآمد ز غمش یاران را
از دل خسته و از خاطر ناشاد افسوس
کلک مشتاق رقم کرد پی تاریخش
از محمدنبی آن گشته بیداد افسوس
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۱ - تاریخ فوت مریم
آه از چرخ جفاپیشه که دست
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - تاریخ فوت سیدمحمد
حیف از سید محمد کامد از دور سپهر
پرتو خورشید رویش عاقبت برطرف بام
رفت از این محفل برون و رفتنش احباب را
کرد ز هر غم بکام و ریخت خون دل بجام
کوکب برج سیادت بود و میکردند کسب
مهر و مه نور و ضیا از طلعت او صبح و شام
رونهفت از دور چرخ و از زوال کوکبش
روز و شب سادات را شد قیر گون و نیل فام
چون هوای جنتش در سر فتاد و شد روان
از ریاض دهر سوی روضه دارالسلام
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
باد فردوس برین سیدمحمد را مقام
پرتو خورشید رویش عاقبت برطرف بام
رفت از این محفل برون و رفتنش احباب را
کرد ز هر غم بکام و ریخت خون دل بجام
کوکب برج سیادت بود و میکردند کسب
مهر و مه نور و ضیا از طلعت او صبح و شام
رونهفت از دور چرخ و از زوال کوکبش
روز و شب سادات را شد قیر گون و نیل فام
چون هوای جنتش در سر فتاد و شد روان
از ریاض دهر سوی روضه دارالسلام
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
باد فردوس برین سیدمحمد را مقام
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۴ - تاریخ فوت حاج میرمعصوم
آه کاخر رفت حاجی میرمعصوم از جهان
وز وفاتش تیره شد عالم بچشم خاص و عام
ناگهان پرواز کرده روز یاران شد سیاه
آفتاب زندگی چون آمدش برطرف بام
از شراب مرگ بیخود گشت تا صبح نشور
آه ازین صهبا که گردون ریختش غافل بجام
سادس شهر ربیعالاول از دور فلک
بود کامد صبح روز زندگی او را بشام
صد دریغ از گوهر پاکش که غافل بر زمین
چون نگین از خاتم هستی فتاد آن نیکنام
دوستداران را ز داغ رحلت او شد بچشم
چون رگ یاقوت مژگانها ز اشک لعلفام
چون خدا میخواست مدفون کرد آن قدس سرشت
در جوار آن حضرت خیرالانام
حق تعالی کرد یاری و روان سوی نجف
نعش پاکش شد پس از مردن باغز از تمام
الغرض چون نعش او از یاری حق شد روان
سوی درگاه خدیو کشور ناموس و نام
خواستم مشتاق تاریخ وفاتش از خرد
گفت شد حاجی بدرگاه شه عالیمقام
وز وفاتش تیره شد عالم بچشم خاص و عام
ناگهان پرواز کرده روز یاران شد سیاه
آفتاب زندگی چون آمدش برطرف بام
از شراب مرگ بیخود گشت تا صبح نشور
آه ازین صهبا که گردون ریختش غافل بجام
سادس شهر ربیعالاول از دور فلک
بود کامد صبح روز زندگی او را بشام
صد دریغ از گوهر پاکش که غافل بر زمین
چون نگین از خاتم هستی فتاد آن نیکنام
دوستداران را ز داغ رحلت او شد بچشم
چون رگ یاقوت مژگانها ز اشک لعلفام
چون خدا میخواست مدفون کرد آن قدس سرشت
در جوار آن حضرت خیرالانام
حق تعالی کرد یاری و روان سوی نجف
نعش پاکش شد پس از مردن باغز از تمام
الغرض چون نعش او از یاری حق شد روان
سوی درگاه خدیو کشور ناموس و نام
خواستم مشتاق تاریخ وفاتش از خرد
گفت شد حاجی بدرگاه شه عالیمقام
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۷ - ایضاً تاریخ فوت میرمعصوم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۸ - تاریخ شهادت میرزا رحیم
واحسرتا که غوطه زد آخر بخاک و خون
چون صید خورده تیر جفا میرزا رحیم
جز زخم کین نچید گلی زین چمن گذشت
بس تندتر ز باد صبا میرزا رحیم
از لب پی شکایت اعدا به پیش دوست
گردد چو غنچه مهرگشا میرزا رحیم
آه از دمی که همچو گل از خاک سرزند
خونین کفن بروز جزا میرزا رحیم
القصه چون شهید جفا گشت و جا گرفت
بر صدر محفل شهدا میرزارحیم
مشتاق گفت از پی تاریخ فوت او
بس حیف از آن شهید جفا میرزارحیم
چون صید خورده تیر جفا میرزا رحیم
جز زخم کین نچید گلی زین چمن گذشت
بس تندتر ز باد صبا میرزا رحیم
از لب پی شکایت اعدا به پیش دوست
گردد چو غنچه مهرگشا میرزا رحیم
آه از دمی که همچو گل از خاک سرزند
خونین کفن بروز جزا میرزا رحیم
القصه چون شهید جفا گشت و جا گرفت
بر صدر محفل شهدا میرزارحیم
مشتاق گفت از پی تاریخ فوت او
بس حیف از آن شهید جفا میرزارحیم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۳
حیف از اسماعیل آن روشن دل صافی ضمیر
کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان
با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال
بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان
مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد
لالهسان داغی که بردش بر جگر زین گلستان
بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید
بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان
طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد
رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان
از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد
دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان
کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت
باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان
کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان
با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال
بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان
مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد
لالهسان داغی که بردش بر جگر زین گلستان
بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید
بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان
طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد
رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان
از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد
دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان
کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت
باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۵ - تاریخ فوت سیداحمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۷ - تاریخ فوت سیداحمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۸ - تاریخ فوت میرمحمدحسین
آه که آخر کسوف کرده ز جور فلک
مهر جهانتاب علم میرمحمدحسین
کرده غروب و نموده روز جهان را سیاه
کوکب فضلش که داشت شعشعه نیرین
رفت زو فتاد از صفا محفل دانشوری
کانجمن علم و فضل داشت ازو زیب و زین
رایت علمش که داشت لشکر دین را بپای
گشت نگون و فکند غلغله در مشرقین
خون ز وفاتش گشای از رگ مژگان که هست
گریه بهر دیدهای از غم او فرض عین
چون شد ازین خاکدان سوی جنان و فکند
در صف جن و بشر رحلت او شور و شین
خامه مشتاق گفت از پی تاریخ سال
شد بسرا جنان میرمحمدحسین
مهر جهانتاب علم میرمحمدحسین
کرده غروب و نموده روز جهان را سیاه
کوکب فضلش که داشت شعشعه نیرین
رفت زو فتاد از صفا محفل دانشوری
کانجمن علم و فضل داشت ازو زیب و زین
رایت علمش که داشت لشکر دین را بپای
گشت نگون و فکند غلغله در مشرقین
خون ز وفاتش گشای از رگ مژگان که هست
گریه بهر دیدهای از غم او فرض عین
چون شد ازین خاکدان سوی جنان و فکند
در صف جن و بشر رحلت او شور و شین
خامه مشتاق گفت از پی تاریخ سال
شد بسرا جنان میرمحمدحسین
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۰ - تاریخ فوت خادم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۱
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۸ - در نکوهش روزگار و مویه گری برسبط احمد مختار علیه صلوات الملک الجبار
چه بد رسم بی مهری ای روزگار
که باکس نگردی دمی سازگار
سپهرا تو را کینه کارست و بس
نکردی چرا جزبه کین یک نفس
بسی مهتر ای چرخ بیدادگر
زکین تو شد کو به کو دربه در
بسی شهریار از تو ای بدسگال
شد آواره از تختگاه جلال
دمی از تو کشور خدایان دین
ندیدند آسودگی در زمین
نخست از ستیز تو ای بدنهاد
برون آدم از باغ مینو افتاد
صفی الله از جورت آسیب یافت
که از خلد جا درسراندیب یافت
شد از تو خلیل الله نیکنام
زبابل گریزان سوی مصر و شام
چمید از تو صدیق پیغمبرا
زکنعان به زندان مصر اندرا
چو از جور دروتو آشوب یافت
هم از مصرموسی به مدین شتافت
زکید تو ای چرخ آسیمه سار
زبطحا فراری شداحمد به غار
وز آنجا سوی یثرب آورد روی
ستم ها کشید از تو ای زشتخوی
چو با حیدرت سازگاری نبود
زیثرب سوی کوفه هجرت نمود
فکندی پس از یثرب ای پر نفاق
حسین علی رابه مرز عراق
تو سبط نبی ر ا ز روی جفا
برون کردی از تربت مصطفی
تو کردی ز بیداد وکین و ستم
امیر حرم را برون از حرم
زگشت تو کشو خدای جهان
شد آوراه از کشور و خانمان
همانا نترسیدی از خشم اوی
که با داور خود شدی کینه جوی
به شاهی کت اینگونه گردنده کرد
چه بد کردی ای گنبد گرد گرد
کنون اول داستان غم است
که یثرب زمین بنگه ماتم است
روان پیمبر بموید کنون
بدان تربت تابناک اندرون
کنون باید از غم کشیدن خروش
کنون باید آمد چو دریا به جوش
کنون باید از دیده ی اشکبار
فرو سیل ریزم چون ابر بهار
ازین پس من و دیده ی خونفشان
ازین پس من و ناله ی رعدشان
ازین پس من و خاک ماتم به سر
زاشک خود اندر به گل تاکمر
ازین پس من و همچو گل جامه چاک
چو بلبل نواهای اندوهناک
پس از هجرت زاده ی بوتراب
نتابد به یثرب زمین آفتاب
پس از کاروان دیار حجاز
که آهنگ هجرت نمودند ساز
نه رو در ره آرد دگر کاروان
نه هودج نهد بر شتر ساربان
که باکس نگردی دمی سازگار
سپهرا تو را کینه کارست و بس
نکردی چرا جزبه کین یک نفس
بسی مهتر ای چرخ بیدادگر
زکین تو شد کو به کو دربه در
بسی شهریار از تو ای بدسگال
شد آواره از تختگاه جلال
دمی از تو کشور خدایان دین
ندیدند آسودگی در زمین
نخست از ستیز تو ای بدنهاد
برون آدم از باغ مینو افتاد
صفی الله از جورت آسیب یافت
که از خلد جا درسراندیب یافت
شد از تو خلیل الله نیکنام
زبابل گریزان سوی مصر و شام
چمید از تو صدیق پیغمبرا
زکنعان به زندان مصر اندرا
چو از جور دروتو آشوب یافت
هم از مصرموسی به مدین شتافت
زکید تو ای چرخ آسیمه سار
زبطحا فراری شداحمد به غار
وز آنجا سوی یثرب آورد روی
ستم ها کشید از تو ای زشتخوی
چو با حیدرت سازگاری نبود
زیثرب سوی کوفه هجرت نمود
فکندی پس از یثرب ای پر نفاق
حسین علی رابه مرز عراق
تو سبط نبی ر ا ز روی جفا
برون کردی از تربت مصطفی
تو کردی ز بیداد وکین و ستم
امیر حرم را برون از حرم
زگشت تو کشو خدای جهان
شد آوراه از کشور و خانمان
همانا نترسیدی از خشم اوی
که با داور خود شدی کینه جوی
به شاهی کت اینگونه گردنده کرد
چه بد کردی ای گنبد گرد گرد
کنون اول داستان غم است
که یثرب زمین بنگه ماتم است
روان پیمبر بموید کنون
بدان تربت تابناک اندرون
کنون باید از غم کشیدن خروش
کنون باید آمد چو دریا به جوش
کنون باید از دیده ی اشکبار
فرو سیل ریزم چون ابر بهار
ازین پس من و دیده ی خونفشان
ازین پس من و ناله ی رعدشان
ازین پس من و خاک ماتم به سر
زاشک خود اندر به گل تاکمر
ازین پس من و همچو گل جامه چاک
چو بلبل نواهای اندوهناک
پس از هجرت زاده ی بوتراب
نتابد به یثرب زمین آفتاب
پس از کاروان دیار حجاز
که آهنگ هجرت نمودند ساز
نه رو در ره آرد دگر کاروان
نه هودج نهد بر شتر ساربان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۵ - کشتن حارث محمد را و مویه گری ابراهیم در سوگ برادر خود
ز پای اندر افتاد سرو جوان
شدش برزمین ازگلو خون روان
بدو دیده ی عرش بگریست زار
شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
برادر بدو مویه اندرگرفت
سر بی تنش راز خون برگرفت
به لعل لبش سود یاقوت ناب
ز جزع تر انگیخت در خوشاب
همی گفت راز ای بلند اخترا
بریده سرا غرقه خون پیکرا
چه دیدی ازین دامگاه جهان
که ازدام زود گشتی چمان
تو رفتی و من ماندم ایدر به جای
گرفتار دژخیم ناپاک رای
مشو دل گران کاینک از پی دوان
روانم به سوی تو گردد روان
وزان پس به باد صبا راز گفت
که ای باد راز از تو نبود نهفت
زمن برهم اکنون بر یثرب پیام
بگو اینچنین با- دل افسرده مام
که ای مادر داغدیده بچم
یکی جانب کوفه با درد و غم
ببین نونهالان بستان خویش
دو رخشنده شمع شبستان خویش
یکی سر بریده به شمشیر کین
یکی مویه پرداز و اندوهگین
دریغا ز کوی تو گشتیم دور
به تن ناتوان و به دل نا صبور
ببردیم نادیده روی تو را
به دیگر جهان آرزوی تو را
نه یک تن که بر ما بپوشد کفن
نهان سازد اند دل خاک تن
دریغا که بی ما بسی روزگار
بیاید خزان و بیاید بهار
وزد بادها درجهان مشک بیز
شود در چمن ابرها اشک ریز
زمام جهان و زباب سپهر
بسی کودک آید همه خوب چهر
دریغا که آن دم زما درجهان
نبیند کسی هیچ نام و نشان
یکی ماد را مویه بنیاد کن
جوانی چو بینی زما یاد کن
چو بینی دو تن نوخط دلستان
خرامند با هم سوی بوستان
زگلگونه ی ما که از خون نگار
به یاد آر ای مادر داغدار
پدر نیست بر سر تو برما بموی
بزن چاک بر جامه بخراش روی
بگفت این و خون برادر به چهر
بمالید آن کودک از روی مهر
بگفتا بدین روی از خون نگار
روم نزد پیغمبر تاجدار
پس آنگاه از مویه دم درکشید
به قتلش بد اندیش خنجر کشید
سر نامدارش زتن دور کرد
جهان را پر از شیون و شور کرد
پس آنگه سر کودکان با شتاب
گرفت و بیفکند تنشان درآب
شدش برزمین ازگلو خون روان
بدو دیده ی عرش بگریست زار
شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
برادر بدو مویه اندرگرفت
سر بی تنش راز خون برگرفت
به لعل لبش سود یاقوت ناب
ز جزع تر انگیخت در خوشاب
همی گفت راز ای بلند اخترا
بریده سرا غرقه خون پیکرا
چه دیدی ازین دامگاه جهان
که ازدام زود گشتی چمان
تو رفتی و من ماندم ایدر به جای
گرفتار دژخیم ناپاک رای
مشو دل گران کاینک از پی دوان
روانم به سوی تو گردد روان
وزان پس به باد صبا راز گفت
که ای باد راز از تو نبود نهفت
زمن برهم اکنون بر یثرب پیام
بگو اینچنین با- دل افسرده مام
که ای مادر داغدیده بچم
یکی جانب کوفه با درد و غم
ببین نونهالان بستان خویش
دو رخشنده شمع شبستان خویش
یکی سر بریده به شمشیر کین
یکی مویه پرداز و اندوهگین
دریغا ز کوی تو گشتیم دور
به تن ناتوان و به دل نا صبور
ببردیم نادیده روی تو را
به دیگر جهان آرزوی تو را
نه یک تن که بر ما بپوشد کفن
نهان سازد اند دل خاک تن
دریغا که بی ما بسی روزگار
بیاید خزان و بیاید بهار
وزد بادها درجهان مشک بیز
شود در چمن ابرها اشک ریز
زمام جهان و زباب سپهر
بسی کودک آید همه خوب چهر
دریغا که آن دم زما درجهان
نبیند کسی هیچ نام و نشان
یکی ماد را مویه بنیاد کن
جوانی چو بینی زما یاد کن
چو بینی دو تن نوخط دلستان
خرامند با هم سوی بوستان
زگلگونه ی ما که از خون نگار
به یاد آر ای مادر داغدار
پدر نیست بر سر تو برما بموی
بزن چاک بر جامه بخراش روی
بگفت این و خون برادر به چهر
بمالید آن کودک از روی مهر
بگفتا بدین روی از خون نگار
روم نزد پیغمبر تاجدار
پس آنگاه از مویه دم درکشید
به قتلش بد اندیش خنجر کشید
سر نامدارش زتن دور کرد
جهان را پر از شیون و شور کرد
پس آنگه سر کودکان با شتاب
گرفت و بیفکند تنشان درآب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز