عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ
در ایام پیشین به زابلستان
به کشمیر و اقطاع کابلستان
به گاه سفر خواجگان بزرگ
مبارک شمردند دیدار گرگ
قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،
نمودندی از شوق بر وی نگاه
همایون شمردندی آثار اوی
تفال زدندی به دیدار اوی
وگر گرگ چنگال کین آختی
برو خواجه تیری نینداختی
یکی مرد دانای با فر و جاه
سفر کرد و برگشت زی جایگاه
بدو گفت بانو که راحت بوی
سلامت رسیدی سلامت‌بوی
بدین خرمی باز ناید کسی
همانا بره گرگ دیدی بسی
بدو گفت دانا که در راه من
نیامد به جز فکر آگاه من
سلامت بدان جستم از این سفر
که از دیدن کرک کردم حذر
به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است
ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است
درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند
کنون قصه بگذار و بردار پند
سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند
که در راه و بیراه سر در گم‌اند
بودگرگ، این مفتی و آن امیر
فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر
به صورت مبارک‌، به کردار شوم
بکشی طاوس و زشتی بوم
سر ره به‌مردم بگیرندتفت
کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت
ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه
گهی جان وگه مال وگاهی رمه
ولی قوم جویند از آنان بهی
مبارک شمارندشان ز ابلهی
نیاز آورند و نیایش کنند
نماز آورند و ستایش کنند
چو طفلان بخندند بر رویشان
دوند از سر کودکی سویشان
گهی دست بوسند و زاری کنند
گهی دست گیرند و یاری کنند
هر آن چیز یابند با نان دهند
گه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند
به اغوای گرگان سترگی کنند
به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند
به پاس بزرگان بکوشند و بس
به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس
به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش
میان رمه از هم افتند پیش
ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
به پیرامن گرک جوشش کنند
گهی شیر بخشند وکه روغنش
ز کرکینه پوشند گرگین تنش
وگر اشتهایش بجنبد دگر
دهندش دل و دنبه و ران و سر
وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ
غمین گوسفند است و خوشنود گرگ
ولی مرد دانا کشد کینشان
نبیند به دیدار ننگینشان
که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی
نباشد به دیدارشان فرهی
کسی عافیت را سزاوار شد
که از میر و سالا بیزار شد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام
سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ
که‌ای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
به‌جای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی‌خونش درکام بدخواه زهر
نه‌آنست‌شیرین نه شور است این
که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این
نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست
که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
به‌بهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده‌ای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - بخون و بدان آنگهی کارکن
ایا پور پند مرا یاد دار
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردم‌توانست‌ودانست‌و خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکی‌روی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقت‌درون‌است و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بی‌تحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدف‌را برون چون‌خزف‌نغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبل‌اند و خالی میان
تهی‌مغز شد طبل بی‌چشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمن‌جوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت‌، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به‌ دست دگر
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن
خوبی را بی‌برکت و بی‌خیر مکن
کاری که‌پس‌از سه سال هم‌عهدی و صدق
با من کردی بس است با غیر مکن
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مهندسی که گنج‌خانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب‌ نمی‌شد ز بیم‌ دزد به‌ خواب
با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینه‌ای کند بنهفت
تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود
پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دین‌داری
که به تدبیر گنج‌خانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش
نیک‌مردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران
چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه
خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمال‌ها بسیار
برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون
زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بی‌پروا
محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست
گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش‌، مرد فضول
شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار
همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه
گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران
از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش
اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بی‌کفایتی مشهور
قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنج‌خانه‌ها طیار
گنج‌ها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد
بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج
قفل‌ها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد
خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری
گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه
کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیله‌بازی ایام
مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید
در یکی زان طلسم‌هاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت
مرد ناآزموده در آن بند
این سخن می‌سرود و جان می‌کند
آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد
هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش
از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ‌، خوش سخنی
«‌وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان‌»
ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک
شاه شیر است‌، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
به نام یزدان - این (‌است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان
بخواندم زگفتار دانای راد
که اندرز فرزند راکرد یاد
نکو نام پاد آذر شادکام
که بودش پدر ماراسپند نام
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲
پسر من‌! کرفک‌اندیش بوی‌، نه گناه‌اندیش‌، چه مردم تا جاودان زمان زنده نی‌، چه چیز که آن مینوی (‌است‌)‌، بایستنی‌تر (‌پاینده‌تر)
که جان پدرکرفه اندیش باش
بی‌آزار و به دین‌ و خوش کیش ‌باش
چو باید شدن زین جهان ای پسر
نگر تا به مینو چه بایسته تر
نباشدکس اندر جهان دیرپای
همان مینوی کرده مانده بجای
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۳
دشن چشم (‌بدچشم‌) مرد به یاری مگیر.
مشو هیچ با مرد بدچشم یار
که بدچشم مردم نیاید به کار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۴
بر ارشکین (‌حسود) مرد خواسته منمای‌.
به رشکاوران هیچ منمای زر
بپرهیز از سیزک بی‌هنر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۶
از سیزک (‌خبرچین‌) و دروغ مرد سخن مشنو.
مکن گوش هرگز به مرد دروغ
که در گفته‌هایش نبینی فروغ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۳‌
از کینه‌ور مرد پادشاه (‌صاحب‌نفوذ) دور باش‌.
ز دارای کین‌توز دوری گزین
همان به که نشناسدت مرد کین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۵۶
به مرد مه‌سال (‌زیاد سال‌) افسوس‌(‌استهزاء‌)‌مکن‌،‌چه‌تو نیز بسیار مه‌سال شوی‌
به‌مردم‌بر افسوس و خواری مکن
بویژه به مه‌سال مردکهن
که روزی تو مه‌سال گردی و پیر
همان بینی از رب‌بدکان‌ هژبر
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۳
خرد بوده (‌پست و بی‌اصل‌) واپیشوار (‌؟‌) مردم را نگاه مدار (‌تفقد و احسان مکن‌) چه ترا سپاس نخواهد داشت‌.
چو گشتی توانگر به داد و دهش
فرومایهٔ پست را برمکش
که این مردمان خداناشناس
ندارند از مرد مهتر سپاس
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۷
چون به‌ انجمن خواهی نشست نزدیک‌ مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی.
به هر انجمن پاک و پدرام باش
پژوهنده و چست و آرام باش
چو خواهی نشستن پژوهنده شو
به نزدیک مردان داننده شو
به سوی دژ آگاه مردم مرو
بپرهیز و همدوش نادان مشو
مبادا چو بینند آنجا ترا
شمارند همباز آنها ترا
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۸
به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری‌ منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.
به‌سور انجمن‌جایگه بین درست
بدان جای بنشین که در خورد تست
مبادا برآرندت از آن نشست
به‌جای فروتر نشانند پست
ز فرزانه دهگان شنو پند راست
به جایی نشین کت نبایست خا ست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۷
به انجمن جایی که نشینی نزدیک دروغ ‌(گوی‌) منشین که تو نیز بسیار دردمند نه‌بوی‌. (کذا)
مشو هیچ همدوش مرد دروغ
کز این دیو مردم نیاید فروغ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۰
دشمن کهن را دوست نو مگیر، چه دشمن کهن چون مار سیاه است که صد ساله کین فراموش نکند.
بود دشمن کهنه‌، مار سیاه
که صد سال دارد به دل کین نگاه
بدان کینه‌ور دوستی نو مکن
که ناگه کشد از تو کین کهن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۹
هرکه او هیمالان (‌یعنی خصمان‌) را چاه کند، خود اندر چاه افتد.
کسی کز پی دشمنان کند چاه
خود افتد در آن ‌چاه‌ خواهی نخواه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۰
نیک مرد آساید و بد مرد بیش و اندوه گران بود.
نکو مرد آساید اندر جهان
برد بدکنش مرد رنج گران
نکویی بود جوشن نیکمرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را
می کند دربسته آهی خانه آیینه را
درد و داغ عشق را در دل نهفتن مشکل است
این سپند شوخ، مجمر می کند گنجینه را
عمر باقی مانده را نتوان به غفلت صرف کرد
ساقیا پیش آر آن ته شیشه دوشینه را
زنگ از آیینه تاریک صیقل می برد
مگذران بی باده روشن شب آدینه را
هیچ سیل خانه پردازی چو گرد کینه نیست
در درون خانه باشد خصم، صاحب کینه را
گل ز شبنم در دل شبها نمی باشد جدا
خودپرستان در بغل گیرند شب آیینه را
از نمد، آیینه صائب در حصار آهن است
صوفیان دانند قدر خرقه پشمینه را