عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
سائلی جویندهٔ راه کمال
کرد او از شیخ گرگانی سؤال
گفت چون نبود ترا میل سماع
گفت ما را از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر
کو زمانی گر ز دل آید بدر
جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک
نوحه گر گردند دایم یا هلاک
گر شود ظاهر چنین دردی که هست
تا ابد باید در آن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست
کی سماع و رقص درمان منست
گر نیارم درد خویش امروز گفت
قصهٔ این غصه و این سوز گفت
تن زنم تا بوکه مرگم در رسد
ره بسوی روز برگم در رسد
کرد او از شیخ گرگانی سؤال
گفت چون نبود ترا میل سماع
گفت ما را از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر
کو زمانی گر ز دل آید بدر
جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک
نوحه گر گردند دایم یا هلاک
گر شود ظاهر چنین دردی که هست
تا ابد باید در آن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست
کی سماع و رقص درمان منست
گر نیارم درد خویش امروز گفت
قصهٔ این غصه و این سوز گفت
تن زنم تا بوکه مرگم در رسد
ره بسوی روز برگم در رسد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
خسروی روزی غلامی میخرید
کافتابش پیش مرکب میدوید
در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود
از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت
آفتابی بود از سر تا بپای
کس ندیدست آفتابی در قبای
گر سخن گفتی گهر میریختی
ور بخندیدی شکر میریختی
صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود
کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی
نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافری و جادوئی نغز داشت
چون نمودی از صدف در عدن
عقل را دندان شکستی در دهن
چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز
گر سخن گویم ز تنگی دهانش
درنگنجد هیچ موئی جز میانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
موسم خوش بود و ایام بهار
نازنینان چمن را روز بار
روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود
بلبل شوریده میگردید خوش
پیش گل میگفت راه خارکش
هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد
نرگس تر طشت زرین بردماغ
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ
گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود
در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی
شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
عزم جشنی تازه و فرخ فتاد
چون میاه باغ جشن آراستند
آن غلام سیمبر را خواستند
در میان جشن شاه نیک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب
برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز
می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر
برد پیش او وزیر شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
شاه برخاست و بدست خویشتن
برد جامی پیش سرو سیمتن
هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش
گفت آخر جام نستانی ز شاه
بی ادب تر از تو نبود در سپاه
شاه بر پا و تو سرافکندهٔ
بندگی را راستی زیبندهٔ
آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه
کز کسی نگرفتهام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام
گر ز هرکس جام می بستانمی
کی چنین شایستهٔ سلطانمی
از خموشی بد نمیافتد مرا
نیک تر زین خود نمی افتد مرا
چون نیامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم
گر باول جام قانع گشتمی
از وزیر و شاه ضایع گشتمی
گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا
شاه گفتالحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست
روی خوب و همت عالیش هست
با چنین کس جاودان باید نشست
هرکه از همت درین راه آمدست
گر گدائی میکند شاه آمدست
کافتابش پیش مرکب میدوید
در نکو روئی کسی همتا نداشت
شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
چون ببالا سرو وار استاده بود
سرو او را بندهٔ آزاده بود
از رخ او هم قمر در وی گریخت
وز لب او هم شکر درنی گریخت
آفتابی بود از سر تا بپای
کس ندیدست آفتابی در قبای
گر سخن گفتی گهر میریختی
ور بخندیدی شکر میریختی
صد هزاران عاشقش درکوی بود
زانکه روی آن بود چون آن روی بود
کافر زلفش که از وی دین شدی
حلقهٔ او از در صد چین شدی
نرگسش بادام را دو مغز داشت
کافری و جادوئی نغز داشت
چون نمودی از صدف در عدن
عقل را دندان شکستی در دهن
چون گشادی درج لعل از خنده باز
مردهٔ صد ساله گشتی زنده باز
گر سخن گویم ز تنگی دهانش
درنگنجد هیچ موئی جز میانش
آفتاب از شرم او رخ زرد بود
صبح را از شوق او دم سرد بود
موسم خوش بود و ایام بهار
نازنینان چمن را روز بار
روی صحرا جمله رنگارنگ بود
سبزه بسیاری و عالم تنگ بود
بلبل شوریده میگردید خوش
پیش گل میگفت راه خارکش
هم گل نازک لبی پرخنده داشت
هم بنفشه سر ببر افکنده داشت
یاسمین را یک زفان افزون فتاد
زان ز تنگی دهان بیرون فتاد
نرگس تر طشت زرین بردماغ
چشم بگشاده خوشی بر روی باغ
گنج قارون بازبر افتاده بود
آب خضراندر حضر افتاده بود
در چنین وقتی چنین زیبا رخی
میندانم تا توان زد شه رخی
شاه را عزم چنین شه رخ فتاد
عزم جشنی تازه و فرخ فتاد
چون میاه باغ جشن آراستند
آن غلام سیمبر را خواستند
در میان جشن شاه نیک نام
خواست تا گستاخ گردد آن غلام
گفت ساقی را که یک ساغر شراب
پیش او بر تاچسان آید ز آب
برد ساقی پیش اودر حال جام
سر ببالا برنیاورد آن غلام
شه اشارت کرد حاجب را که خیز
تو بدوده جام و گو در جانت ریز
می ز حاجب نستد آن بدر منیر
شاه گفتا هست این کار وزیر
برد پیش او وزیر شاه جام
عاقبت هم جام ازو نستد غلام
شاه برخاست و بدست خویشتن
برد جامی پیش سرو سیمتن
هم بنستد زو و تن میزد خموش
زین سبب خون وزیر آمد بجوش
گفت آخر جام نستانی ز شاه
بی ادب تر از تو نبود در سپاه
شاه بر پا و تو سرافکندهٔ
بندگی را راستی زیبندهٔ
آن غلام آواز داد آن جایگاه
گفت ازان در پیش من استاد شاه
کز کسی نگرفتهام البته جام
فخر من خود تا قیامت این تمام
گر ز هرکس جام می بستانمی
کی چنین شایستهٔ سلطانمی
از خموشی بد نمیافتد مرا
نیک تر زین خود نمی افتد مرا
چون نیامد جام اول در خورم
شاه استادست آخر بر سرم
گر باول جام قانع گشتمی
از وزیر و شاه ضایع گشتمی
گر کند فانی و یا باقی مرا
تا ابد شه بس بود ساقی مرا
شاه گفتالحق غلامی درخورست
خلق او از خلق او نیکوترست
روی خوب و همت عالیش هست
با چنین کس جاودان باید نشست
هرکه از همت درین راه آمدست
گر گدائی میکند شاه آمدست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
سایلی خفاش را گفت ای ضعیف
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
کردروزی چند سارخگی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی در رهی میشد پکاه
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامسة عشر
سالک آمد پیش آتش سر زده
آتشی از دل بخرمن در زده
گفت ای مریخ طبع سر فراز
گرم سیر و زود سوز وتیز تاز
هم شهاب و برق از آثار تست
گرم رفتن گرم بودن کارتست
رجم شیطانی و شیطان هم زتو
ای عجب دردی و درمان هم ز تو
روح بخش روح حیوانی توئی
میزبان نفس انسانی توئی
از خطاب حق بهشت جان شدی
باغ ابراهیم را ریحان شدی
در درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازی در جهان باللّه تراست
هیزمی لعل بدخشانی کنی
آهنی یاقوت رمانی کنی
عنصر عالی تو میآئی و بس
با فلک پهلو تو میسائی و بس
از سبک روحی خفیف مطلقی
گر بسوزی گر بسازی بر حقی
از درخت سبز سر بیرون کنی
موسی مشتاق را مفتون کنی
موسی از تو یافت راه از دورجای
پس مرا در خورد من راهی نمای
زین سخن برخاست زاتش رستخیز
در دل او آتشی افتاد تیز
آب از چشمش روان شد همچو ابر
پای بر آتش نماندش هیچ صبر
گفت من پیوسته جان سوز آمدم
طالب این در شب و روز آمدم
دایماً در تاب و تب آتش فشان
زین حقیقت باز میپرسم نشان
چون بسوزم هرچه میآرم بدست
بر سر خاکسترم بینی نشست
من ازین غم بر سر خاکسترم
دیگری را سر براهی چون برم
کار من با تفت و با سوزست و بس
وین همه عمری نه امروزست و بس
من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم
چون ندیدم هیچ دل برداشتم
تو ز من چیزی نیابی خیز رو
راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو
سالک آمد پیش پیر رهنمای
قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای
پیر گفتش هست آتش حرص وآز
کار کرده بر همه عالم دراز
جمله را در حرص زر انداختست
تا ز زرهر کس بتی برساختست
بس که ایمان بس که جان در باختند
تاجوی زر در میان انداختند
آتشی از دل بخرمن در زده
گفت ای مریخ طبع سر فراز
گرم سیر و زود سوز وتیز تاز
هم شهاب و برق از آثار تست
گرم رفتن گرم بودن کارتست
رجم شیطانی و شیطان هم زتو
ای عجب دردی و درمان هم ز تو
روح بخش روح حیوانی توئی
میزبان نفس انسانی توئی
از خطاب حق بهشت جان شدی
باغ ابراهیم را ریحان شدی
در درون سنگ و آهن ره تراست
پاکبازی در جهان باللّه تراست
هیزمی لعل بدخشانی کنی
آهنی یاقوت رمانی کنی
عنصر عالی تو میآئی و بس
با فلک پهلو تو میسائی و بس
از سبک روحی خفیف مطلقی
گر بسوزی گر بسازی بر حقی
از درخت سبز سر بیرون کنی
موسی مشتاق را مفتون کنی
موسی از تو یافت راه از دورجای
پس مرا در خورد من راهی نمای
زین سخن برخاست زاتش رستخیز
در دل او آتشی افتاد تیز
آب از چشمش روان شد همچو ابر
پای بر آتش نماندش هیچ صبر
گفت من پیوسته جان سوز آمدم
طالب این در شب و روز آمدم
دایماً در تاب و تب آتش فشان
زین حقیقت باز میپرسم نشان
چون بسوزم هرچه میآرم بدست
بر سر خاکسترم بینی نشست
من ازین غم بر سر خاکسترم
دیگری را سر براهی چون برم
کار من با تفت و با سوزست و بس
وین همه عمری نه امروزست و بس
من ز گرمی خشک و تر نگذاشتم
چون ندیدم هیچ دل برداشتم
تو ز من چیزی نیابی خیز رو
راه دیگر گیر و خیز ای تیز رو
سالک آمد پیش پیر رهنمای
قصهٔ خود گفتش از سر تا بپای
پیر گفتش هست آتش حرص وآز
کار کرده بر همه عالم دراز
جمله را در حرص زر انداختست
تا ز زرهر کس بتی برساختست
بس که ایمان بس که جان در باختند
تاجوی زر در میان انداختند
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
از نیاز بندگی آن پادشاه
پیش مردی رفت از مردان راه
گفت پندی ده که رهبر باشدم
زین چنین صد ملک بهتر باشدم
گفت بنگر تا ترا ای شهریار
کار دنیا چند میآید بکار
کار دنیا آنچه باشد ناگزیر
آن قدر چون کرده شد آرام گیر
کار عقبی نیز بنگر این زمان
تا بعقبی چند محتاجی بدان
آنچه در عقبی ترا آن درخورست
کار آن کردن ترا لایق ترست
کار دین و کار دنیا روز وشب
تو بقدر احتیاج خود طلب
آنچت اینجا احتیاجست آن بکن
وانچه آنجا بایدت درمان بکن
گر بموئی بستگی باشد ترا
هم بموئی خستگی باشد ترا
ور بکوهی بستگی پیش آیدت
هم بکوهی خستگی بیش آیدت
بر تو هر پیوند تو بندی بود
تا ترا پیوند خود چندی بود
باز بر پیوند سر تا پای تو
تا توانی مرد ور نه وای تو
پیش مردی رفت از مردان راه
گفت پندی ده که رهبر باشدم
زین چنین صد ملک بهتر باشدم
گفت بنگر تا ترا ای شهریار
کار دنیا چند میآید بکار
کار دنیا آنچه باشد ناگزیر
آن قدر چون کرده شد آرام گیر
کار عقبی نیز بنگر این زمان
تا بعقبی چند محتاجی بدان
آنچه در عقبی ترا آن درخورست
کار آن کردن ترا لایق ترست
کار دین و کار دنیا روز وشب
تو بقدر احتیاج خود طلب
آنچت اینجا احتیاجست آن بکن
وانچه آنجا بایدت درمان بکن
گر بموئی بستگی باشد ترا
هم بموئی خستگی باشد ترا
ور بکوهی بستگی پیش آیدت
هم بکوهی خستگی بیش آیدت
بر تو هر پیوند تو بندی بود
تا ترا پیوند خود چندی بود
باز بر پیوند سر تا پای تو
تا توانی مرد ور نه وای تو
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست دانی مرد کیست
نیست مرد انک او تواند شاد زیست
مرد آن باشد که جانی شادمان
خوش تواند برد آزاد از جهان
ای درین چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده
چون گذر بر چنبر آمد جاودان
چند در گیری رسن گرد جهان
چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد
چون همه از هم فرو خواهد فتاد
گر نخواهی کرد قارونی مدام
خورد و پوشی تا لب گورت تمام
انبیا چون این چنین کردند کار
تو دکان بالای استادان مدار
نیست مرد انک او تواند شاد زیست
مرد آن باشد که جانی شادمان
خوش تواند برد آزاد از جهان
ای درین چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده
چون گذر بر چنبر آمد جاودان
چند در گیری رسن گرد جهان
چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد
چون همه از هم فرو خواهد فتاد
گر نخواهی کرد قارونی مدام
خورد و پوشی تا لب گورت تمام
انبیا چون این چنین کردند کار
تو دکان بالای استادان مدار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کرد پیغامبر مگر روزی گذر
ناودانی گل همی در زد عمر
در گذشت ازوی نکرد او را سلام
از پسش حالی عمر برداشت گام
گفت آخر یا رسول اللّه چه بود
کز عمر می بر شکستی زود زود
گفت گشتی از عمارت غرهٔ
تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
تو بلاشک بیخ جانت میزنی
گر گلی بر ناودانت میزنی
هرکرا در گور باید گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بیرون همی باید شدن
زیر خاک و خون همی باید شدن
تانگردی پایمال خاک و خون
کی رود سرگشتگیت از سر برون
گر درختی گردد این هر ذره خاک
بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف
کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز
کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک
در دوعالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ
در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست
کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
ناودانی گل همی در زد عمر
در گذشت ازوی نکرد او را سلام
از پسش حالی عمر برداشت گام
گفت آخر یا رسول اللّه چه بود
کز عمر می بر شکستی زود زود
گفت گشتی از عمارت غرهٔ
تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
تو بلاشک بیخ جانت میزنی
گر گلی بر ناودانت میزنی
هرکرا در گور باید گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بیرون همی باید شدن
زیر خاک و خون همی باید شدن
تانگردی پایمال خاک و خون
کی رود سرگشتگیت از سر برون
گر درختی گردد این هر ذره خاک
بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف
کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز
کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک
در دوعالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ
در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست
کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
المقالة السابعة عشره
سالک آمد پیش آب پاک رو
گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو
در جهان از تست یک یک هر چه هست
وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست
هرکجا سر سبزئی آثار تست
تازگی کردن طریق کار تست
سلسبیل وکوثر و رضوان تراست
زندگی چشمهٔ حیوان تراست
در ره جانان خوش و تر میروی
لاجرم هر لحظه خوشتر میروی
از کمال عشق جانان چون قلم
سر نهی اول براه آنکه قدم
هم طهور دایم و هم طاهری
جسم و جانی باطنی و ظاهری
در همه چیزی روانی همچو روح
در دو عالم با سرافتاد از تو نوح
هر کرا آبیست آنکس پست تست
کآبروی هرکه هست از دست تست
سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ
از تو گردد آب داده دشنهٔ
آنکه آهن را چنین سیراب کرد
هم تواند جان من بیتاب کرد
از در او آگهی ده یکدمم
تا بود آن یکدمم صد عالمم
آب ازین چون آتشی در تاب شد
آتشی برخاست زو وز آب شد
گفت آخر من کیم تر دامنی
از تر اندامی نه مردی نه زنی
دست شسته جملهٔ عالم ز من
تر مزاجی بنی آدم ز من
میروم سر پا برهنه روز و شب
میکنم پیوسته این معنی طلب
گه ز نومیدی چو نرمی میروم
گاه از پندار گرمی میروم
گاه در صد گونه جوشم زین سبب
گاه در بانگ و خروشم زین سبب
من که سر تا بن همه اشکم ازین
بی سر و بن زاتش رشکم ازین
مدتی رفتم بر امید بهی
برنیامد کارم از آبی تهی
گوئیا دیدست مقصودم مرا
لیک یکباری براه آسیا
گر چو آتش گرم آیم در طلب
گویدم بر ریگ رو ای بی ادب
با چنین دردی ندیدم بوی او
دیگری را چون برم ره سوی او
سالک آمد پیش پیر دستگیر
عرضه دادش گوهر درج ضمیر
پیر گفتش آب پاک افتاده است
کار او دایم طهارت دادنست
آب چون از اصل پاکی زاد بود
عرش را بر آب ازان بنیاد بود
هرکه او در پاکی این ره بود
جانش از پاکی حق آگه بود
تو زنفس سگ پلید افتادهٔ
در نجاست ناپدید افتادهٔ
نیست یک ساعت چو فرعونت شکست
گر نداری مصر فرعونیت هست
تو بفرعونی چو مصر جامعی
یار فرعونی که هامان طالعی
عبد بطن و فرجیای مردار خوار
جیفة اللیلی و بطال النهار
آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ
در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ
این سگ دوزخ که آتش میخورد
هرچه او را میدهی خوش میخورد
باش تا فردا سگ نفس و منیت
سر ز دوزخ برکند در دشمنیت
دشمن تست این سگ و از سگ بتر
چند سگ را پروری ای بیخبر
نفس را قوت از پی دل ده مدام
تا نگردد قوت تو بر تو حرام
قوت کی باشد حرامی گر خوری
همچو مردان خور طعامی گر خوری
گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو
در جهان از تست یک یک هر چه هست
وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست
هرکجا سر سبزئی آثار تست
تازگی کردن طریق کار تست
سلسبیل وکوثر و رضوان تراست
زندگی چشمهٔ حیوان تراست
در ره جانان خوش و تر میروی
لاجرم هر لحظه خوشتر میروی
از کمال عشق جانان چون قلم
سر نهی اول براه آنکه قدم
هم طهور دایم و هم طاهری
جسم و جانی باطنی و ظاهری
در همه چیزی روانی همچو روح
در دو عالم با سرافتاد از تو نوح
هر کرا آبیست آنکس پست تست
کآبروی هرکه هست از دست تست
سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ
از تو گردد آب داده دشنهٔ
آنکه آهن را چنین سیراب کرد
هم تواند جان من بیتاب کرد
از در او آگهی ده یکدمم
تا بود آن یکدمم صد عالمم
آب ازین چون آتشی در تاب شد
آتشی برخاست زو وز آب شد
گفت آخر من کیم تر دامنی
از تر اندامی نه مردی نه زنی
دست شسته جملهٔ عالم ز من
تر مزاجی بنی آدم ز من
میروم سر پا برهنه روز و شب
میکنم پیوسته این معنی طلب
گه ز نومیدی چو نرمی میروم
گاه از پندار گرمی میروم
گاه در صد گونه جوشم زین سبب
گاه در بانگ و خروشم زین سبب
من که سر تا بن همه اشکم ازین
بی سر و بن زاتش رشکم ازین
مدتی رفتم بر امید بهی
برنیامد کارم از آبی تهی
گوئیا دیدست مقصودم مرا
لیک یکباری براه آسیا
گر چو آتش گرم آیم در طلب
گویدم بر ریگ رو ای بی ادب
با چنین دردی ندیدم بوی او
دیگری را چون برم ره سوی او
سالک آمد پیش پیر دستگیر
عرضه دادش گوهر درج ضمیر
پیر گفتش آب پاک افتاده است
کار او دایم طهارت دادنست
آب چون از اصل پاکی زاد بود
عرش را بر آب ازان بنیاد بود
هرکه او در پاکی این ره بود
جانش از پاکی حق آگه بود
تو زنفس سگ پلید افتادهٔ
در نجاست ناپدید افتادهٔ
نیست یک ساعت چو فرعونت شکست
گر نداری مصر فرعونیت هست
تو بفرعونی چو مصر جامعی
یار فرعونی که هامان طالعی
عبد بطن و فرجیای مردار خوار
جیفة اللیلی و بطال النهار
آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ
در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ
این سگ دوزخ که آتش میخورد
هرچه او را میدهی خوش میخورد
باش تا فردا سگ نفس و منیت
سر ز دوزخ برکند در دشمنیت
دشمن تست این سگ و از سگ بتر
چند سگ را پروری ای بیخبر
نفس را قوت از پی دل ده مدام
تا نگردد قوت تو بر تو حرام
قوت کی باشد حرامی گر خوری
همچو مردان خور طعامی گر خوری
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
احمد خضرویه گفت آن دیده ور
دیدهام خلق جهان را سر بسر
جمله بر یک آخورند از خاص و عام
جمله را یک قوت میبینم مدام
سائلی گفتش که ای شیخ کبار
تو بر آن آخور نبودی هیچ بار
گفت بودم گفت پس ای دیده ور
چیست از تو فرق تا خلق دگر
گفت فرقست آنکه خلقان دیگرند
جمله شادی میکنند و میخورند
می سکیزند ونمیدانند حال
می بر افرازند سر از جاه و مال
جمله میخندند و مینازند خوش
جمله میمانند و میتازند خوش
لیک من کم میخورم وز بهر زیست
نیستم غافل که دانم حال چیست
خون چو باران میفشانم هر زمان
مینخندم میننازم از جهان
فرق از من تا بدیشان این بسست
توشهٔ راه مسلمان این بسست
نعمت دنیا مهلل آمدست
بعد صد حکمت بحاصل آمدست
پاکی و تهلیل وصف خاص اوست
گر بتسبیحش رسانی بس نکوست
ور برای سگ خوری نعمت مدام
در حقیقت گردد آن نعمت حرام
نعمتی در پاکی و در طاعتی
باتو گر صحبت کند یک ساعتی
از پلیدی ننگ عالم میشود
نامش از عالم بیک دم میشود
دیدهام خلق جهان را سر بسر
جمله بر یک آخورند از خاص و عام
جمله را یک قوت میبینم مدام
سائلی گفتش که ای شیخ کبار
تو بر آن آخور نبودی هیچ بار
گفت بودم گفت پس ای دیده ور
چیست از تو فرق تا خلق دگر
گفت فرقست آنکه خلقان دیگرند
جمله شادی میکنند و میخورند
می سکیزند ونمیدانند حال
می بر افرازند سر از جاه و مال
جمله میخندند و مینازند خوش
جمله میمانند و میتازند خوش
لیک من کم میخورم وز بهر زیست
نیستم غافل که دانم حال چیست
خون چو باران میفشانم هر زمان
مینخندم میننازم از جهان
فرق از من تا بدیشان این بسست
توشهٔ راه مسلمان این بسست
نعمت دنیا مهلل آمدست
بعد صد حکمت بحاصل آمدست
پاکی و تهلیل وصف خاص اوست
گر بتسبیحش رسانی بس نکوست
ور برای سگ خوری نعمت مدام
در حقیقت گردد آن نعمت حرام
نعمتی در پاکی و در طاعتی
باتو گر صحبت کند یک ساعتی
از پلیدی ننگ عالم میشود
نامش از عالم بیک دم میشود
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
دید روزی بوسعید دیده ور
مبرزی پرداخته در رهگذر
پس عصا در سینه زد آنجایگاه
همچنان میبود و میکرد آن نگاه
هرکه آن میدید انکاریش بود
خاصه منکر بود و بسیاریش بود
کرد آخر یک مرید از وی سئوال
خواست از سلطان حالت کشف حال
شیخ گفتش چون نجاست دیده شد
پس عجب رمزی ازو بشنیده شد
گفت من صد گونه نعمت بودهام
هم بقوت هم بهمت بودهام
هم رسیده بودم از درگاه حق
هم مهلل آمدم در راه حق
بود رنگ و لذت و بویم بسی
خواستندی صحبت من هر کسی
یک زمان چون با تو صحبت داشتم
آن همه سلطان سری بگذاشتم
باز افتادم ز صد طاعت ز تو
این چنین گشتم بیک ساعت ز تو
صحبت تو این چنین زیبام کرد
هم نجس هم شوم هم رسوام کرد
گر چنینی مرد نعمت خواره تو
آن من خود رفت ای بیچاره تو
مبرزی پرداخته در رهگذر
پس عصا در سینه زد آنجایگاه
همچنان میبود و میکرد آن نگاه
هرکه آن میدید انکاریش بود
خاصه منکر بود و بسیاریش بود
کرد آخر یک مرید از وی سئوال
خواست از سلطان حالت کشف حال
شیخ گفتش چون نجاست دیده شد
پس عجب رمزی ازو بشنیده شد
گفت من صد گونه نعمت بودهام
هم بقوت هم بهمت بودهام
هم رسیده بودم از درگاه حق
هم مهلل آمدم در راه حق
بود رنگ و لذت و بویم بسی
خواستندی صحبت من هر کسی
یک زمان چون با تو صحبت داشتم
آن همه سلطان سری بگذاشتم
باز افتادم ز صد طاعت ز تو
این چنین گشتم بیک ساعت ز تو
صحبت تو این چنین زیبام کرد
هم نجس هم شوم هم رسوام کرد
گر چنینی مرد نعمت خواره تو
آن من خود رفت ای بیچاره تو
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ میرفت سر افراخته
بود در ره مبرزی پرداخته
بینی آنجا باستین محکم گرفت
دامن دراعه را در هم گرفت
بود مجنونی مگر در پیش راه
گفت بینی می مگیر اینجایگاه
کاین نجاست زود زود ای بیخبر
پیش تو آرند وگویندت بخور
میمگیر امروز ازو بینی فراز
زانکه این هم خوش خوری فردا بناز
آنچه فردا قوت عشرت باشدت
زو چرا امروز نفرت باشدت
ای میان خون و خلط آغشتگان
معدهٔ خود کرده گور کشتگان
گاه همچون سگ زهم می بردرند
گه چو گرگان میکشند ومیخورند
نعمتی طاهر نجاست میکنند
وانگهی عزم ریاست میکنند
بود در ره مبرزی پرداخته
بینی آنجا باستین محکم گرفت
دامن دراعه را در هم گرفت
بود مجنونی مگر در پیش راه
گفت بینی می مگیر اینجایگاه
کاین نجاست زود زود ای بیخبر
پیش تو آرند وگویندت بخور
میمگیر امروز ازو بینی فراز
زانکه این هم خوش خوری فردا بناز
آنچه فردا قوت عشرت باشدت
زو چرا امروز نفرت باشدت
ای میان خون و خلط آغشتگان
معدهٔ خود کرده گور کشتگان
گاه همچون سگ زهم می بردرند
گه چو گرگان میکشند ومیخورند
نعمتی طاهر نجاست میکنند
وانگهی عزم ریاست میکنند
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل