عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
عامربن قیس قطب نه فلک
ترهٔ یک روز می زد بر نمک
پس خوشی میخورد بی نان تره او
مینشد از جای خود یک ذره او
سایلی گفتش که ای مرد بلند
گشتهٔ آخر بدین تره پسند
عامرش گفتا که در عالم بسی
قانعند الحق بکم زین هم بسی
گفت کیست آخر بگو از مردمان
کو بکم زین هست قانع این زمان
گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید
شد بکم زین غره چون دنیا گزید
زانکه دنیا در بر دین ذرهایست
صد هزاران ذره در هر ترهایست
پس کسی کو کرد دنیا اختیار
گشت قانع او بکم زین صد هزار
چون بکم زین می نشاید غره بود
پس ز دنیا بیشتر در تره بود
آنچه بیشست از همه دنیا مراست
گر خورم بیش از همه دنیا رواست
هرکه در راه قناعت مرد شد
ملک عالم بر دل او سرد شد
خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر
فارغ آمد از وزیر و از امیر
ترهٔ یک روز می زد بر نمک
پس خوشی میخورد بی نان تره او
مینشد از جای خود یک ذره او
سایلی گفتش که ای مرد بلند
گشتهٔ آخر بدین تره پسند
عامرش گفتا که در عالم بسی
قانعند الحق بکم زین هم بسی
گفت کیست آخر بگو از مردمان
کو بکم زین هست قانع این زمان
گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید
شد بکم زین غره چون دنیا گزید
زانکه دنیا در بر دین ذرهایست
صد هزاران ذره در هر ترهایست
پس کسی کو کرد دنیا اختیار
گشت قانع او بکم زین صد هزار
چون بکم زین می نشاید غره بود
پس ز دنیا بیشتر در تره بود
آنچه بیشست از همه دنیا مراست
گر خورم بیش از همه دنیا رواست
هرکه در راه قناعت مرد شد
ملک عالم بر دل او سرد شد
خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر
فارغ آمد از وزیر و از امیر
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
المقالة الخامسة و العشرون
سالک آمد پیش حیوان دردناک
نه امید امن ونه بیم هلاک
طالب اوحی شده دل پر شعاع
سبع هشتم باز میجست از سباع
گفت ای جویندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چرای خویش مشغول آمده
در زمین گاو سیاهی از شماست
زیر بار گاو ماهی از شماست
بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست
دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست
زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید
کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید
گه شما را نیز ظاهر یک خلف
ناقة اللّه بس بود در پیش صف
خود مپرسید از سگ اصحاب کهف
زانکه جانی دارد او بر عشق وقف
از شما پیغامبری را اینت نام
گوسفندی میشود قایم مقام
وز شما یک ماهی پاکیزه جای
یونسی را میشود خلوت سرای
وز شما بزغالهٔ بریان بزهر
میکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر میدهد
مشک آهو گاو عنبر میدهد
چون کسی در راه دولت یار گشت
دیگری را هم تواند یار گشت
هست روی دولت از سوی شما
دولتی میخواهم از کوی شما
چون شنید این حال مشکل جانور
شد زخود زین حال حالی بیخبر
گفت ای هم بی خبر هم بی ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره یکدیگریم
یکدگر را میکشیم و میخوریم
سر بعالم در نهاده بیقرار
نیست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی
گوهر دریائی از صحرا مجوی
صد هزار از ما بمیرد زار بار
تا شود یک ره براقی آشکار
گر بلندی یافتست از ما کسی
حکم نتوان کرد بر نادر بسی
از خر و از گاو نتوان یافت راز
پس سر خود گیر زود ای سرفراز
سالک آمد پیش پیر بخردان
قصهٔ بر گفتش از خیل ددان
پیر گفتش هست حیوان و سباع
ز آتش نفس مجوسی یک شعاع
نفس کافر سرکشی دارد مدام
گر سر اندازیش سر بنهد تمام
گه مسلمانی دهی گه زر دهی
تا که یک لقمه بدین کافر دهی
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسی را طعام
تا نبینی ناخوشی او تمام
نه امید امن ونه بیم هلاک
طالب اوحی شده دل پر شعاع
سبع هشتم باز میجست از سباع
گفت ای جویندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چرای خویش مشغول آمده
در زمین گاو سیاهی از شماست
زیر بار گاو ماهی از شماست
بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست
دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست
زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید
کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید
گه شما را نیز ظاهر یک خلف
ناقة اللّه بس بود در پیش صف
خود مپرسید از سگ اصحاب کهف
زانکه جانی دارد او بر عشق وقف
از شما پیغامبری را اینت نام
گوسفندی میشود قایم مقام
وز شما یک ماهی پاکیزه جای
یونسی را میشود خلوت سرای
وز شما بزغالهٔ بریان بزهر
میکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر میدهد
مشک آهو گاو عنبر میدهد
چون کسی در راه دولت یار گشت
دیگری را هم تواند یار گشت
هست روی دولت از سوی شما
دولتی میخواهم از کوی شما
چون شنید این حال مشکل جانور
شد زخود زین حال حالی بیخبر
گفت ای هم بی خبر هم بی ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره یکدیگریم
یکدگر را میکشیم و میخوریم
سر بعالم در نهاده بیقرار
نیست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی
گوهر دریائی از صحرا مجوی
صد هزار از ما بمیرد زار بار
تا شود یک ره براقی آشکار
گر بلندی یافتست از ما کسی
حکم نتوان کرد بر نادر بسی
از خر و از گاو نتوان یافت راز
پس سر خود گیر زود ای سرفراز
سالک آمد پیش پیر بخردان
قصهٔ بر گفتش از خیل ددان
پیر گفتش هست حیوان و سباع
ز آتش نفس مجوسی یک شعاع
نفس کافر سرکشی دارد مدام
گر سر اندازیش سر بنهد تمام
گه مسلمانی دهی گه زر دهی
تا که یک لقمه بدین کافر دهی
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسی را طعام
تا نبینی ناخوشی او تمام
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
شیر دین سفیان ثوری شمع شرع
گفت قوم خویش را کای جمع شرع
لذت و خوشی خوردن در طعام
بیش چندان نیست کز لب تا بکام
این قدر ره صبر کن آسان بود
تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود
میزنی بیهوده همچون سگ تگی
تو کئی در صورت مردم سگی
تاترا یک استخوان آید بدست
عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست
تو همای روح را ده استخوان
زانکه بس افسوس باشد سگ بدان
قوت مردان روح را جان دادنست
چیست قوت تو بسگ نان دادنست
ای بسگ مشغول گشته ماه و سال
چند خواهی بود با سگ در جوال
گر بامر سگ شوی در کار تیز
از سگان خیزی بروز رستخیز
گفت قوم خویش را کای جمع شرع
لذت و خوشی خوردن در طعام
بیش چندان نیست کز لب تا بکام
این قدر ره صبر کن آسان بود
تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود
میزنی بیهوده همچون سگ تگی
تو کئی در صورت مردم سگی
تاترا یک استخوان آید بدست
عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست
تو همای روح را ده استخوان
زانکه بس افسوس باشد سگ بدان
قوت مردان روح را جان دادنست
چیست قوت تو بسگ نان دادنست
ای بسگ مشغول گشته ماه و سال
چند خواهی بود با سگ در جوال
گر بامر سگ شوی در کار تیز
از سگان خیزی بروز رستخیز
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
موسی عمران یکی شاگرد داشت
کو باستادی بسی سر میفراشت
شد بشهری دور از موسی مگر
مینیامد دیرگاه از وی خبر
جست بسیاری ازو موسی نشان
محو شد گفتی نشانش از جهان
در رهی یک روز موسی میدوید
دید مردی را که خوکی میکشید
گفت موسی کز کجائی ای غلام
گفت هستم از فلان شهر ای امام
گفت شاگرد منست آنجایگاه
گفت آن شاگرد تست این خوک راه
در تعجب ماند موسی زان حدیث
تا چگونه گشت خوکی آن خبیث
در مناجات آمد او پیش خدای
گفت سر این بگو ای رهنمای
گفت علم دین که این مرد از تویافت
جانش از دون همتی می بر نتافت
رفت از وی دنیی دون صید کرد
دین مطلق را بدنیا قید کرد
مرد دنیا بود با دنیا بساخت
دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت
لاجرم من مسخ گردانیدمش
جامهٔ چون خوک پوشانیدمش
امت پیغامبر آخر زمان
یافتند از مسخ گردیدن امان
آنکه در دنیا امانشان دادهام
تا بروز دین زمانشان دادهام
گر کسی از امت او این کند
خویش را در حشر مسخ دین کند
گر نخواهد کرد توبه مرد راه
بس که خواهد بود خوک آنجایگاه
چند خواهی نفس را پرورد تو
صحبت خوکی چه خواهی کرد تو
خر ز بیم خوک بگریزد مدام
چون تو نگریزی خری باشی تمام
کو باستادی بسی سر میفراشت
شد بشهری دور از موسی مگر
مینیامد دیرگاه از وی خبر
جست بسیاری ازو موسی نشان
محو شد گفتی نشانش از جهان
در رهی یک روز موسی میدوید
دید مردی را که خوکی میکشید
گفت موسی کز کجائی ای غلام
گفت هستم از فلان شهر ای امام
گفت شاگرد منست آنجایگاه
گفت آن شاگرد تست این خوک راه
در تعجب ماند موسی زان حدیث
تا چگونه گشت خوکی آن خبیث
در مناجات آمد او پیش خدای
گفت سر این بگو ای رهنمای
گفت علم دین که این مرد از تویافت
جانش از دون همتی می بر نتافت
رفت از وی دنیی دون صید کرد
دین مطلق را بدنیا قید کرد
مرد دنیا بود با دنیا بساخت
دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت
لاجرم من مسخ گردانیدمش
جامهٔ چون خوک پوشانیدمش
امت پیغامبر آخر زمان
یافتند از مسخ گردیدن امان
آنکه در دنیا امانشان دادهام
تا بروز دین زمانشان دادهام
گر کسی از امت او این کند
خویش را در حشر مسخ دین کند
گر نخواهد کرد توبه مرد راه
بس که خواهد بود خوک آنجایگاه
چند خواهی نفس را پرورد تو
صحبت خوکی چه خواهی کرد تو
خر ز بیم خوک بگریزد مدام
چون تو نگریزی خری باشی تمام
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
آن یکی را دیگری سخت
بز گرفتی تو مرا ای شور بخت
گفت مجنونیش چون هستی تو خر
گر بزی بیشت نگیرد غم مخور
هرکه او صورت پرستی پیشه کرد
کی تواند از صفت اندیشه کرد
اصل صورت نفس شهوانی تست
اصل معنی جان روحانی تست
ترک صورت گیر در عشق صفت
تا بتابد آفتاب معرفت
صورتت جز خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دور اندیش نیست
هرچه آن از خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدی سودا بود
بز گرفتی تو مرا ای شور بخت
گفت مجنونیش چون هستی تو خر
گر بزی بیشت نگیرد غم مخور
هرکه او صورت پرستی پیشه کرد
کی تواند از صفت اندیشه کرد
اصل صورت نفس شهوانی تست
اصل معنی جان روحانی تست
ترک صورت گیر در عشق صفت
تا بتابد آفتاب معرفت
صورتت جز خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دور اندیش نیست
هرچه آن از خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدی سودا بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
در رهی میشد سنائی بیقرار
دید کناسی شده مشغول کار
سوی دیگر چون نظر افکند باز
یک مؤذن دید در بانگ نماز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را میبینم اندر یک عمل
زانکه هست این بیخبر چون آن دگر
از برای یک دومن نان کارگر
چون برای نانست کار این دو خام
هر دو را یک کار میبینم مدام
بلکه این کناس در کارست راست
وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست
پس درین معنی بلاشک ای عزیز
از مؤذن به بود کناس نیز
تا تو با نفسی و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
گردرخت دیو از دل برکنی
جانت را زین بند مشکل برکنی
ور درخت دیو میداری بجای
با سگ و با دیو باشی هم سرای
دید کناسی شده مشغول کار
سوی دیگر چون نظر افکند باز
یک مؤذن دید در بانگ نماز
گفت نیست این کار خالی از خلل
هر دو را میبینم اندر یک عمل
زانکه هست این بیخبر چون آن دگر
از برای یک دومن نان کارگر
چون برای نانست کار این دو خام
هر دو را یک کار میبینم مدام
بلکه این کناس در کارست راست
وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست
پس درین معنی بلاشک ای عزیز
از مؤذن به بود کناس نیز
تا تو با نفسی و شیطانی ندیم
پیشه خواهی داشت کناسی مقیم
گردرخت دیو از دل برکنی
جانت را زین بند مشکل برکنی
ور درخت دیو میداری بجای
با سگ و با دیو باشی هم سرای
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
مرگ را مردی بجان مشتاق شد
پیش خواجه بوعلی دقاق شد
گفت من از دست شیطان رجیم
می ندارم ذرهٔ از مرگ بیم
هر دمم جان گوئیا شیطان برد
مرگ نیکوتر بود گر جان برد
خواجه گفت ای چاره خواه نیکبخت
در سرایت از میان بر کن درخت
تا برو گنجشگ ننشیند دگر
بی درختت دیو کی بیند دگر
تا درونت آشیان دیو هست
دایمت ازدیو سر کالیو هست
چون بسوزی آشیان دیو پاک
دیو را با تو چه کار ای دردناک
پیش خواجه بوعلی دقاق شد
گفت من از دست شیطان رجیم
می ندارم ذرهٔ از مرگ بیم
هر دمم جان گوئیا شیطان برد
مرگ نیکوتر بود گر جان برد
خواجه گفت ای چاره خواه نیکبخت
در سرایت از میان بر کن درخت
تا برو گنجشگ ننشیند دگر
بی درختت دیو کی بیند دگر
تا درونت آشیان دیو هست
دایمت ازدیو سر کالیو هست
چون بسوزی آشیان دیو پاک
دیو را با تو چه کار ای دردناک
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
المقالة السادسة و العشرون
سالک آمد پیش شیطان رجیم
گفت ای مردود رحمن و رحیم
ای در اول مقتدای خواندگان
وی در آخر پیشوای راندگان
ای بیک بیحرمتی مفتون شده
وی بیک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردی سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال
گر جرس جنبان دولت بودهٔ
چون جرس اکنون همه بیهودهٔ
نیست کس از تو مصیبت دیده تر
خشک لب بنشین مدام ودیده تر
در بهشت عدن بودی اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنین چون آمدی
دی ملک امروز ملعون آمدی
آتش کفر تو در دین اوفتاد
در همه عالم کرا این اوفتاد
چون فرشته خویش را دانی دلیر
دیوی تو آشکار آمد نه دیر
ای فرشته دیو مردم آمدی
در پری جفتی چو کژدم آمدی
گر بسی بر دیگران فرقت نهند
هم کلاه دیو برفرقت نهند
هم دل مؤمن تو داری در دهان
هم توئی با خون دل در رگ روان
هم ز ماهی جایگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهانی درگرفتی پیش تو
آگهم گردان ز کار خویش تو
گر رهی دزدیده داری سوی گنج
شرح ده تا من برون آیم ز رنج
زین سخن ابلیس در خون اوفتاد
آتشش از سینه بیرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خوردهام این جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زیرش برون
در دو عالم نیست از سر تا بپای
هیچ جائی تا نکردم سجده جای
بس که بر ابلیس لعنت کردمی
خویشتن را شکر نعمت کردمی
من چه دانستم که این بد میکنم
روز تا شب لعنت خود میکنم
ناگهی سیلاب محنت در رسید
پس شبیخونی ز لعنت در رسید
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازیلی پر وبالم که بود
جمله را سیلاب لعنت پیش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بودهام شیطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
این زمانش دیو در گرمابه کرد
پای تا سر عین حسرت گشتهام
در همه آفاق عبرت گشتهام
گر تو از من عبرتی گیری رواست
ور بکاری نیز میآئی خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتی
راه لعنت بی خبر برداشتی
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداری تاب لعنت دور باش
سالک آمد پیش پیر رهبران
قصهٔ برگفت صد عبرت در آن
پیر گفتش هست ابلیس دژم
عالم رشک و منی سر تا قدم
زانکه گفتندش که ای افتاده دور
چون شدی در غایت دوری صبور
گفت دور استادهام تیغی بدست
باز میرانم از آن درهر که هست
تا نگردد گرد آن در هیچکس
در همه عالم مرا این کار بس
دور استادم دودیده همچو میغ
زانکه آن رویم بخویش آید دریغ
دور استادم که نتوانم که کس
روی او بیند به جز من یک نفس
دور استادم که من در راه او
نیستم شایستهٔ درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اولیتر ازو
دور استادم ز هجران تیره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم راندهٔ در گاه او
سر نه پیچم ذرهٔ از راه او
تانهادستم قدم در کوی یار
ننگرستم هیچ سو جز سوی یار
چونشدم با سر معنی هم نفس
ننگرم هرگز سر موئی بکس
گفت ای مردود رحمن و رحیم
ای در اول مقتدای خواندگان
وی در آخر پیشوای راندگان
ای بیک بیحرمتی مفتون شده
وی بیک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردی سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال
گر جرس جنبان دولت بودهٔ
چون جرس اکنون همه بیهودهٔ
نیست کس از تو مصیبت دیده تر
خشک لب بنشین مدام ودیده تر
در بهشت عدن بودی اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنین چون آمدی
دی ملک امروز ملعون آمدی
آتش کفر تو در دین اوفتاد
در همه عالم کرا این اوفتاد
چون فرشته خویش را دانی دلیر
دیوی تو آشکار آمد نه دیر
ای فرشته دیو مردم آمدی
در پری جفتی چو کژدم آمدی
گر بسی بر دیگران فرقت نهند
هم کلاه دیو برفرقت نهند
هم دل مؤمن تو داری در دهان
هم توئی با خون دل در رگ روان
هم ز ماهی جایگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهانی درگرفتی پیش تو
آگهم گردان ز کار خویش تو
گر رهی دزدیده داری سوی گنج
شرح ده تا من برون آیم ز رنج
زین سخن ابلیس در خون اوفتاد
آتشش از سینه بیرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خوردهام این جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زیرش برون
در دو عالم نیست از سر تا بپای
هیچ جائی تا نکردم سجده جای
بس که بر ابلیس لعنت کردمی
خویشتن را شکر نعمت کردمی
من چه دانستم که این بد میکنم
روز تا شب لعنت خود میکنم
ناگهی سیلاب محنت در رسید
پس شبیخونی ز لعنت در رسید
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازیلی پر وبالم که بود
جمله را سیلاب لعنت پیش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بودهام شیطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
این زمانش دیو در گرمابه کرد
پای تا سر عین حسرت گشتهام
در همه آفاق عبرت گشتهام
گر تو از من عبرتی گیری رواست
ور بکاری نیز میآئی خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتی
راه لعنت بی خبر برداشتی
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداری تاب لعنت دور باش
سالک آمد پیش پیر رهبران
قصهٔ برگفت صد عبرت در آن
پیر گفتش هست ابلیس دژم
عالم رشک و منی سر تا قدم
زانکه گفتندش که ای افتاده دور
چون شدی در غایت دوری صبور
گفت دور استادهام تیغی بدست
باز میرانم از آن درهر که هست
تا نگردد گرد آن در هیچکس
در همه عالم مرا این کار بس
دور استادم دودیده همچو میغ
زانکه آن رویم بخویش آید دریغ
دور استادم که نتوانم که کس
روی او بیند به جز من یک نفس
دور استادم که من در راه او
نیستم شایستهٔ درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اولیتر ازو
دور استادم ز هجران تیره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم راندهٔ در گاه او
سر نه پیچم ذرهٔ از راه او
تانهادستم قدم در کوی یار
ننگرستم هیچ سو جز سوی یار
چونشدم با سر معنی هم نفس
ننگرم هرگز سر موئی بکس
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
الحكایة و التمثیل
آن شنودی تو که مردی از رجال
کرد از ابلیس سرگردان سؤال
گفت فرمودت خداوند ودود
از چه آدم را نکردی آن سجود
گفت میشد صوفئی در منزلی
بود در مهد بزر سنگین دلی
ماه روئی دختر سلطان عهد
برفتاد از باد ناگه پیش مهد
چشم صوفی بر جمال اوفتاد
آتشی در پر و بال او فتاد
دید روئی کافتابش بنده بود
صبح صادق را از آن لب خنده بود
در دل آن صوفی شوریده حال
آتشی بس سخت افکند آن جمال
عشق آن سلطان سر جادو پرست
در دل صوفی بسلطانی نشست
هر زمانش درد دیگر تازه کرد
دست کاریهای بی اندازه کرد
دل نبود از عشق در فرمان او
دل شد و برخاست آمد جان او
دختر القصه ازو آگاه شد
پیش مهدش خواند تا همراه شد
گفت ای صوفی چرا حیران شدی
این چه افتادت که سرگردان شدی
گفت صوفی را نباشد جز دلی
دل تو بردی اینت مشکل مشکلی
عشق تو دل برد و جان میخواهدم
جان ره عشقت نشان میخواهدم
شور ما از ماه تا ماهی رسید
هین اگر فریاد می خواهی رسید
گر توام درمان کنی من جان برم
نی بجان تو که گر درمان برم
دخترش گفتا که چندینی مگوی
وصل من در پرده چندینی مجوی
گرچه شیرینی و نیکوئیم هست
در فشانی در سخن گوئیم هست
گر به بینی خواهرم را یک زمان
تیر مژگانش کند پشتت کمان
آنچه آن را صوفیان گویند آن
از جمال خواهرم جویند آن
گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب
ورنه مردی هرزه گوئی نان طلب
بنگر اکنون گر نداری باورم
کز پسم میآید اینک خواهرم
گر ببینی روی آن زیبا نگار
ننگری در روی چون من صد هزار
بنگرست آخر ز پس آن سست عهد
تا فرو افکند دختر پیش مهد
گفت اگر عاشق بدی یک ذره او
کی شدی هرگزبغیری غره او
صوفی پخته نبود او خام بود
مرد دم بود او و مرغ دام بود
خوش بود در عشق من گشتن تباه
پس بروی دیگری کردن نگاه
این چنین کس را ادب کردن نکوست
سر فرو افکندن از گردن نکوست
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
خادمی را خواند و گفتا تن بزن
زود صوفی را ببر گردن بزن
تا کسی در عشق چون من دلنواز
ننگرد هرگز بسوی هیچ باز
قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست
می ندانم تا کرا اینجا شکیست
گرچه مردودست هم نومید نیست
لعنت او را گوئیا جاوید نیست
گرچه این دم هست نومیدیش کار
در امیدی میگذارد روزگار
کرد از ابلیس سرگردان سؤال
گفت فرمودت خداوند ودود
از چه آدم را نکردی آن سجود
گفت میشد صوفئی در منزلی
بود در مهد بزر سنگین دلی
ماه روئی دختر سلطان عهد
برفتاد از باد ناگه پیش مهد
چشم صوفی بر جمال اوفتاد
آتشی در پر و بال او فتاد
دید روئی کافتابش بنده بود
صبح صادق را از آن لب خنده بود
در دل آن صوفی شوریده حال
آتشی بس سخت افکند آن جمال
عشق آن سلطان سر جادو پرست
در دل صوفی بسلطانی نشست
هر زمانش درد دیگر تازه کرد
دست کاریهای بی اندازه کرد
دل نبود از عشق در فرمان او
دل شد و برخاست آمد جان او
دختر القصه ازو آگاه شد
پیش مهدش خواند تا همراه شد
گفت ای صوفی چرا حیران شدی
این چه افتادت که سرگردان شدی
گفت صوفی را نباشد جز دلی
دل تو بردی اینت مشکل مشکلی
عشق تو دل برد و جان میخواهدم
جان ره عشقت نشان میخواهدم
شور ما از ماه تا ماهی رسید
هین اگر فریاد می خواهی رسید
گر توام درمان کنی من جان برم
نی بجان تو که گر درمان برم
دخترش گفتا که چندینی مگوی
وصل من در پرده چندینی مجوی
گرچه شیرینی و نیکوئیم هست
در فشانی در سخن گوئیم هست
گر به بینی خواهرم را یک زمان
تیر مژگانش کند پشتت کمان
آنچه آن را صوفیان گویند آن
از جمال خواهرم جویند آن
گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب
ورنه مردی هرزه گوئی نان طلب
بنگر اکنون گر نداری باورم
کز پسم میآید اینک خواهرم
گر ببینی روی آن زیبا نگار
ننگری در روی چون من صد هزار
بنگرست آخر ز پس آن سست عهد
تا فرو افکند دختر پیش مهد
گفت اگر عاشق بدی یک ذره او
کی شدی هرگزبغیری غره او
صوفی پخته نبود او خام بود
مرد دم بود او و مرغ دام بود
خوش بود در عشق من گشتن تباه
پس بروی دیگری کردن نگاه
این چنین کس را ادب کردن نکوست
سر فرو افکندن از گردن نکوست
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
خادمی را خواند و گفتا تن بزن
زود صوفی را ببر گردن بزن
تا کسی در عشق چون من دلنواز
ننگرد هرگز بسوی هیچ باز
قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست
می ندانم تا کرا اینجا شکیست
گرچه مردودست هم نومید نیست
لعنت او را گوئیا جاوید نیست
گرچه این دم هست نومیدیش کار
در امیدی میگذارد روزگار
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
الحكایة و التمثیل
صاحب اطفالی ز غم میسوختی
خار کندی تا شب و بفروختی
بود بس درویش و پیر و ناتوان
مانده در اطفال و در جفتی جوان
تا که نشکستی تنش صد ره نخست
دست کی دادیش یک نان درست
خانهٔ او در میان دشت بود
ناگهی موسی برو بگذشت زود
دید موسی را که میشد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزیم
میفرستد بی زحیری روزیم
زانکه تا یک گرده دستم میدهد
دور گردون صد شکستم میدهد
خار باید کند هر روزی مرا
تا بدست آید مگر روزی مرا
از خدای خویش آن میبایدم
کز سر فضلی دری بگشایدم
چون بشد موسی و با حق راز گفت
قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت
حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست
هیچدر دنیا نخواهد گشت راست
لیک دو حاجت که من میدانمش
گر بخواهد آن روا گردانمش
باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا
چون دوحاجت امرت آمد از اله
غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه
مرد شد در دشت تا خار آورد
وآن دو حاجت نیز درکار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
صورتی میدید بس صاحب جمال
در صفت ناید که چون شد در جوال
شاه گفتا کیست او را بارکش
آن یکی گفتا که پیری خارکش
شاه گفتا نیست او در خورد او
کس نمیدانم به جز خود مرد او
در زمان فرمود زنرا شاه دهر
تا که در صندوق بردندش بشهر
چون نماز دیگری آن خارکش
سوی کنج خویش آمد بارکش
دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او که مادرتان کجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر سرگردان شد و خون میگریست
زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست
گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ
وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ
یا رب آن زن را تو میدانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی
گفت این و رفت با عیشی چو زهر
از برای نان طفلان سوی شهر
شاه چون با شهر آمد از شکار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز
گفت گوئی او پری دارد مگر
هر زمانش صورتی باشد دگر
هین برید او را بجای خویش باز
تا مگر بر ما پری ناید فراز
خارکش در شهر چون بفروخت خار
نان خرید و سوی طفلان رفت زار
دید خرسی را میان کودکان
در گریز از بیم او آن طفلکان
خارکش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی صد تشنه یک دریا بدید
گفت یا رب حاجتی ماندست و بس
همچنانش کن که بود او این نفس
خرس شد حالی چنان کز پیش بود
در نکوئی گوئیا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یکی را دل ز شادی بر پرید
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس
کرد حق را شکرهای بی قیاس
گفت یارب تا نکو میداریم
قانعم گر همچنین بگذاریم
پیش ازین از ناسپاسی میگداخت
قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت
خار کندی تا شب و بفروختی
بود بس درویش و پیر و ناتوان
مانده در اطفال و در جفتی جوان
تا که نشکستی تنش صد ره نخست
دست کی دادیش یک نان درست
خانهٔ او در میان دشت بود
ناگهی موسی برو بگذشت زود
دید موسی را که میشد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزیم
میفرستد بی زحیری روزیم
زانکه تا یک گرده دستم میدهد
دور گردون صد شکستم میدهد
خار باید کند هر روزی مرا
تا بدست آید مگر روزی مرا
از خدای خویش آن میبایدم
کز سر فضلی دری بگشایدم
چون بشد موسی و با حق راز گفت
قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت
حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست
هیچدر دنیا نخواهد گشت راست
لیک دو حاجت که من میدانمش
گر بخواهد آن روا گردانمش
باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا
چون دوحاجت امرت آمد از اله
غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه
مرد شد در دشت تا خار آورد
وآن دو حاجت نیز درکار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
صورتی میدید بس صاحب جمال
در صفت ناید که چون شد در جوال
شاه گفتا کیست او را بارکش
آن یکی گفتا که پیری خارکش
شاه گفتا نیست او در خورد او
کس نمیدانم به جز خود مرد او
در زمان فرمود زنرا شاه دهر
تا که در صندوق بردندش بشهر
چون نماز دیگری آن خارکش
سوی کنج خویش آمد بارکش
دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او که مادرتان کجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر سرگردان شد و خون میگریست
زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست
گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ
وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ
یا رب آن زن را تو میدانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی
گفت این و رفت با عیشی چو زهر
از برای نان طفلان سوی شهر
شاه چون با شهر آمد از شکار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز
گفت گوئی او پری دارد مگر
هر زمانش صورتی باشد دگر
هین برید او را بجای خویش باز
تا مگر بر ما پری ناید فراز
خارکش در شهر چون بفروخت خار
نان خرید و سوی طفلان رفت زار
دید خرسی را میان کودکان
در گریز از بیم او آن طفلکان
خارکش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی صد تشنه یک دریا بدید
گفت یا رب حاجتی ماندست و بس
همچنانش کن که بود او این نفس
خرس شد حالی چنان کز پیش بود
در نکوئی گوئیا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یکی را دل ز شادی بر پرید
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس
کرد حق را شکرهای بی قیاس
گفت یارب تا نکو میداریم
قانعم گر همچنین بگذاریم
پیش ازین از ناسپاسی میگداخت
قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر
روز عیدی بود بیرون شد ز شهر
دید خلقی بی عدد آراسته
هر یک از دستی دگر برخاسته
او میان جمله میشد بی خبر
ژندهٔ در بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامهٔ نو باشدش در عیدگاه
رفت القصه سوی ویرانهٔ
پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ
در دعا آمد که ای دانای راز
جامه و نان مرا کاری بساز
چون بروز عید آن میخواستی
کاین جهان خلق را آراستی
من چو خلقان نیز جان دارم ببین
نه لباسی ونه نان دارم ببین
نقد کن عیدی برای چون منی
کفشی و دستاری و پیراهنی
گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر
می نخواهم هیچ تاعید دگر
گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار
می نشد چیزی که میخواست آشکار
گفت دستاریم کن این لحظه راست
جامه و کفشم اگر ندهی رواست
مدبری بر بام آن ویرانه بود
این سخن بشنود از دیوانه زود
ژنده دستاریش بود اندر جهان
سوی او انداخت و از وی شد نهان
چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت
گشت سودائی و صفرا درگرفت
زود در پیچید نومید و اسیر
سوی بام انداخت گفتا هین بگیر
این چو من دیوانه چون بر سر نهد
جبرئیلت را ده این تادر نهد
عاقلی گر گوید این شیوه سخن
هم بشرعش حد زن و هم زجر کن
این سخن گر عاقلی گوید خطاست
لیکن از دیوانه و عاشق رواست
این سخن دیوانگان را خوش بود
عاشقان را گرمی و آتش بود
روز عیدی بود بیرون شد ز شهر
دید خلقی بی عدد آراسته
هر یک از دستی دگر برخاسته
او میان جمله میشد بی خبر
ژندهٔ در بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامهٔ نو باشدش در عیدگاه
رفت القصه سوی ویرانهٔ
پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ
در دعا آمد که ای دانای راز
جامه و نان مرا کاری بساز
چون بروز عید آن میخواستی
کاین جهان خلق را آراستی
من چو خلقان نیز جان دارم ببین
نه لباسی ونه نان دارم ببین
نقد کن عیدی برای چون منی
کفشی و دستاری و پیراهنی
گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر
می نخواهم هیچ تاعید دگر
گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار
می نشد چیزی که میخواست آشکار
گفت دستاریم کن این لحظه راست
جامه و کفشم اگر ندهی رواست
مدبری بر بام آن ویرانه بود
این سخن بشنود از دیوانه زود
ژنده دستاریش بود اندر جهان
سوی او انداخت و از وی شد نهان
چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت
گشت سودائی و صفرا درگرفت
زود در پیچید نومید و اسیر
سوی بام انداخت گفتا هین بگیر
این چو من دیوانه چون بر سر نهد
جبرئیلت را ده این تادر نهد
عاقلی گر گوید این شیوه سخن
هم بشرعش حد زن و هم زجر کن
این سخن گر عاقلی گوید خطاست
لیکن از دیوانه و عاشق رواست
این سخن دیوانگان را خوش بود
عاشقان را گرمی و آتش بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود ازان اعرابی شوریده رنگ
کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گفت یارب بندهٔ تو برهنهست
وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
کودکانم نیز عریان آمدند
لاجرم پیوسته گریان آمدند
من ز مردم شرم میدارم بسی
تو نمیداری چه گویم با کسی
چند داری برهنه آخر مرا
جامهٔ ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کای جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابی همی آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئیا ملک جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو کای بی نوا
این که دادت گفت این که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او
وین فرو بسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما
کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گفت یارب بندهٔ تو برهنهست
وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
کودکانم نیز عریان آمدند
لاجرم پیوسته گریان آمدند
من ز مردم شرم میدارم بسی
تو نمیداری چه گویم با کسی
چند داری برهنه آخر مرا
جامهٔ ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کای جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابی همی آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئیا ملک جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو کای بی نوا
این که دادت گفت این که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او
وین فرو بسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی نکردی یک نماز
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بیدلی از خویش دست افشانده بود
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درماندهام
در میان خاک و خون درماندهام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجدبر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زانکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درماندهام
در میان خاک و خون درماندهام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجدبر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زانکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
چون ایاز از چشم بدرنجور شد
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی پادشاه عصر خویش
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل