عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - و قال یمدح الوزیر
ای گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن
ماه رجب که هست همایونترین همای
از آشیان فضل خدایست برگشای
پروازش از لوازم پیروزی و ظفر
گسترده سایه بر علم سایه خدای
خورشید خسروان که جهانراست عدل او
همچون چراغ ماه بهر خانه کند خدای
آی است ماه در لغت ترک و شاه ترک
دید از سپهر آینه فام این خجسته آی
هم آی و هم رجب ز شهنشه خجسته شد
تا هم خجسته رو بود و هم خجسته رای
شد مرسپهر راز هلال رجب زبان
تا بر سرای شاه شود آفرین سرای
تا این هلال بدر شود بی گمان شود
تا گوشه سپهر پر از آفرین سرای
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر سیما تاجش سپهر سای
اسبش سپهر جولان رمحش سپهر سنب
بختش سپهر مسند و تختش سپهر جای
طمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
سعد اختر و مساعد بتخت و سدید رای
رای سدید و یاس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای
تیغ جهان گشای گهردار شاه راست
در هر گهر نمایش جام جهان نمای
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای
ای دست شاه باکرم بی کران تو
ابر است زفت و بحر بخیل است و کان گدای
شاها قوام عالم بر دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جان کزای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص
کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
جانرا بآزمایش تیغ اجل برد
هر دشمنی که با تو شود کوشش آزمای
شیران بمرگ دندان خایند چون محرب
گردند مرکبان سپاهت لگام خای
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
از عدل دیرپای بود ملک برملوک
عدل تو بر تو دارد ملک تو دیرپای
انصاف شکر نعمت ملک است خسروا
تا ملک میفزاید انصاف میفزای
بزدای رنگ خون ستمکاره را ز تیغ
خود تیغ تست صیقل زنگ ستم زدای
شاید مترس خون ستمکاره ریختن
میزیز بی محابا خوه شای و خوه مشای
بایست عدل تو ملکا خاص و عام را
پیوست ناگسست نه گه های وگه میای
ای سوزنی بمدح شه از بوستان طبع
دم را نسیم ورد طری زن ز خلق و نای
تا شادمان شود ز تو مسعود سعد را
جان در جنان و کالبد اندر حصار نای
جز مدح شاه بیهده گوئیست شاعری
هشتاد سال بس که بدی بیهده درای
گویند و گفته اند که آبستن است شب
وین گفتگوی دانند اهل حدیث ورای
هرشب ز عمرت ای ملک بی عدیل باد
آبستنی که باشد خورشید عدل زای
گر سایه همای برافتد بدشمنانت
چون مخلب عقاب اجل بادجان ربای
گسترده باد سایه طوبی بفرق تو
ماه رجب که هست همایونترین همای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح تمغاج خان
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
پیش تو جز بندگی دعوی شاهان سرسری
نیستی اسکندر و دارا و اندر ذات تو
شوکت دارائی است و حکمت اسکندری
گر صف آرائی صف آرائی بمیدان نبرد
در سپاه خویش صفداری عدو را صفدری
در امان تو رود آهو گرازان پیش یوز
سایه شاهین بود آسایش کبک دری
روز و شب عدل ترا گویند و انصاف ترا
ای مه هر روزنی وی آفتاب هر دری
گوهر شاه قلج تمغاج خان و رکن دین
از برای قمع اعدا چون قلج با گوهری
خسرو محمود قول و فعل و شان و سیرتی
داور مسعود نام و فال و بخت و اختری
از قراخان حسن تا پادشا افراسیاب
وارث گاه نگین و مهر و تیغ و افسری
تا بود انگشتری را زینت از انگشت تو
آسمان زیر نگین تو بود چون بنگری
دیده اعدای تو چون چشم افعی برکند
گر زمرد پیش اعدا داری از انگشتری
سعد اکبر از فلک ناظر باقبال تو است
تا تو از اقبال خود ناظر بسعد اکبری
فرا فریدونی از آبا و از اجداد خویش
لاجرم چون فرا فریدونی افریدون فری
ملک دینرا شاه ملک آرای حق پرور سزد
تو سزی زیرا که ملک آرائی و حق پروری
دادگستر پادشاهی از ره انصاف و داد
نسپری جز در جنان راهی که اینجا بسپری
عالم از انصاف و عدل تست چون فردوس عدن
ما بفردوس اندریم و تو بفردوس اندری
سایه اوراق طوبی سایه چتر تو شد
از قیاس ای سایه یزدان که تو هم درخوری
در پناه عدل تو چون اهل حضرت برخورند
بس دعا گویند تا از ملک و دولت برخوری
ماه شعبان سایه افکند ای ملک بر ماه صوم
مسرعان در پویه انداز مشرقی و خاوری
تا بماه صوم میمون و همایون روز عید
از مشبکهای شعبان روز و شب را بشمری
گر مه شعبان مه پیغمبر است ای پادشاه
تو مقیم شاهراه سنت پیغمبری
بارگاه این مه تر از اهل خبر آباد کن
کز ملوک و از سلاطین افضلی و اخبری
از مقالاتی که از بهر زه و احسنت عام
شاعران بر خسروان بندند پاکی و بری
مشتری دیدار شاهی هر که دیدار تو دید
خاک پایت را بنور دیدگان شد مشتری
از روان عنصری در خواب تلقین یافتم
کای جهانرا دیدن روی تو فال مشتری
تا برین وزن و قوافی آفرین گفتم ترا
آفرینها میفرستم بر روان عنصری
کسوت مدح تو خوش دوزند خیاطان نظم
چون من اندر وقت معنی میکنم سوزنگری
تا که برخیزد بحکم داور بیچون و چند
از میان خاک و آب و باد و آتش داوری
دیده آبی با دو تن خاکی بد اندیش ترا
سر ز شمشیر تواش بادی و آتش داوری
تا بود محبوب دلها دولت و طول بقا
دولت و طول بقای تو مبادا اسپری
بر جهانداران سری جاوید بادا امر تو
ای جهانداری که داری بر جهانداران سری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان
صدر جهان رسید بشادی و خرمی
در دوستان فزونی و در دشمنان کمی
شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو
در دیده روشنائی و در سینه بی غمی
هستند ناصحانت زنار و نعم غمی
چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی
صدر زمین تواضع و خورشید طلعتی
وز طلعت تو یافته خورشید برزمی
خورشیدی و سحاب چه خورشید و سخا
خورشید جود ذره سحاب سخا نمی
مرامت رسول علیه السلام را
در علم شرع صاحب و صدر مسلمی
عالی عبارت خوش عذب فصیح تو
از الکن الکنی برد از ابکم ابکمی
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
مردم شناس شاهی و نزدیک اهل عقل
مردم توئی و شاه شناسا بمردمی
چون آدمی بصورت و معنی فرشته ای
گوئی که هم فریشته ای و هم آدمی
با آنکه اعلم العلمائی بعلم شرع
فتوی نشان کننده بوالله اعلمی
الله اعلم ار ز تو باش کریمتر
. . . ز علم از همه خلق اکرمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
. . . بیت رودکی را در حق بلعمی
صدر جهان جهان همه تاریک شب شدست
از بهر ما سپیده صادق همی دمی
بینند جسم را و نه بینند روح را
بینیم مرترا که تو روح مجسمی
کردند قصد جسم تو و روح تو بسی
آهوئی و فزرمی و کرکوتی و رمی
بگرفتشان زمین و زمان کرد خاکسار
تو همچنان عزیز و شریف و مکرمی
تا جای گنج قارون ایشان فرو شدند
تو برشده بطارم عیسی بن مریمی
ایوان تو زطارم پیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی
در جویبار سنت و در باغ علم شرع
چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی
طاوس وار در چمن فقه و باغ علم
زینسو همی خرامی و زانسو همی چمی
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
اسلاف تو برحمت حق حامی ویند
بی زحمت پیاده و سرهنگ دیلمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
ویران شود بجمله مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی
در حضرت سمرقند از فر پادشاه
شاهنشه ائمه دین فخر عالمی
تدریس تو دعای شهنشاه اعظم است
تو خاص دوستدار شهنشاه اعظمی
تا چرخ تیز دور ز دوران نیارمد
باید که از دعای شهنشه نیارمی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح رضا بن عمر بن محمد الحسنی
دلم بعشق بتی را همی کند شمنی
که بر بتان بنکوئی کند همیشه منی
بتی که زلف چو قیر از بدوش پر شکند
کند بتبت و قرقیز کاروان شکنی
شکست قیمت مشک و گل و سمن بسه چیز
بمشک جعدی و گل خدی و سمن ذقنی
بنار و نارون اندر فکند زردی و خم
بناردانی رخسار و قد نارونی
دلی که سهم و سیاست ز شیر بارز بود
ربود آهوی چشمش ز پر فریب و فنی
بروز و شب دل و چشمم ز عشق و صورت او
به بیقراری درمانده اند و بی وسنی
بمستمندی و بیچارگی شدم مشهور
چنانکه یار بطیره گری و طعنه زنی
کنار و بوسه بصد جهد و حیله یابم ازو
از آن نحیف میانیش و کوچکی دهنی
همی نیابم ازان هست نیست دولت او
تمام بهره ز خوش بوسگی و خوش سخنی
بلب عقیق و بدندان سهیل را ماند
نگار من که بیا کیست لؤلؤ عدنی
تو لؤلؤ عدنی دیده ای که او دارد
بگوهر یمنی در ستاره یمنی
بدان ستاره و گوهر همیشه بوسه دهد
بر آستانه فرزند سید مدنی
گزیده سید سادات افتخارالدین
رضای بن عمر بن محمد حسنی
یگانه ای که دو گیتی بر او شدند گوا
بنیک نامی و فرخ دلی و پاک تنی
جمال انجمن آل مصطفی علی
مصدری که جمال زمینی و زمنی
زمانه با حشم خشم تو ندارد تاب
بپیش حلم تو جرم زمین سزد مجنی
سرشت ذات تو از فضل و قطنت است و جهان
چو تو ندیده مرفاضلی و با فطنی
ز امتحان تو اهل هنر شده عاجز
هنر نموده بتو عاجزی و ممتحنی
چو فضل خود بنمائی سبک مقر آری
بنکته ای همه مردان مرو را بزنی
بباغ مکرمت اندر دو صنعت است ترا
نهال جود نشانی و بیخ و بخل کنی
همه نهاد تو و رسم و سان و سیرت تو
ستودنی و ستوده است سری و علنی
در آفرینش تو آفرین ذوالمنن است
سزاست بر تو بدن آفرین ذولمننی
ز نسل شیر خدائی و با تو دشمن تو
چو روبه است بر شیر شرزه عرنی
پناه جوی شود پیل با مهابت تو
چو عنکبوت کند گرد خویش جامه تنی
چنان غرور دهد دشمن ترا گردون
که ماهتاب بگیرد بنرخ پیرهنی
کسی که پیرهن کین تو فرو پوشد
جهان چگوید گودی باو زهی کفنی
بآخر از همه گیتی بنام دشمن تست
در سرای تو گیرد وطن ز بی وطنی
شکوه و توش تو و حشمت ترا چه زیان
ز گفتگوی دو سه خاکپاش گولخنی
بنفشه چمن بوستان جاه و شرف
توئی و دشمن جاه تو سبزه دمنی
بسبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی
دلی که مهر و هوای تو اندر او نبود
در او چه دین خدای و چه کیش اهرمنی
اگر بجان بخرد دشمن ترا عاقل
ز روی تو بخجالت بود ز کم ثمنی
کسی که جاه جهانی بخویشتن گیرد
کند بخدمت صدر تو خویشتن فکنی
نه بیند از همه آل نبی همال تو کس
تو هم نبینی بر کس همال خویشتنی
حسود جاه تو در چاه محنت است و حزن
بسر نیابد تا جاودان ز بی رسنی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح محمد بن محمد الهروی
ایا ستوده بتو خانواده نبوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح وزیر
ای صاحبی که بروز را صدر و سر توئی
فرخ وزیر داد ده دادگر توئی
نام عمر ترا و ز همنامی عمر
در سیرت عمر چو عمر نامور توئی
نام عمر بعدل و سیاست سمر شدست
امروز هم بعدل و سراست سمر توئی
از عدل او بگرد جهان جز خبر نماند
واکنون عیان کننده این خوش خبر توئی
در مذهب تناسخ اگر راستی بدی
گفتی هر آنکه دید ترا کان عمر توئی
چون خلق را بداد عمر دل نهاد کیست
شاید گران یکی نبود چون دگر توئی
از عدل تو خلایق در خواب رفته اند
وز حرف عدل اندر خالق سهر توئی
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیمار دار جمله بلاد و کور توئی
بی تو جهانیان همه بیروح صورتند
از بس بزرگواری روح صور توئی
بر جان آنکسی که بجان کسی ازو
اندک ضرر رسیده تمامی ضرر توئی
از گونه گون هنر دل تو گنج گوهر است
واندک هنر خریده بگنج گهر توئی
گنج گهر توئی و زاحسان و مردمی
گنج گهر دهنده بمرد هنر توئی
از یک بدست کلک مظفر بوقت کار
بر صد هزار خنجر و تیر و تبر توئی
آشوب و شور و فتنه و شر هر کجا که خاست
آرام شور و فتنه و آشوب و شر توئی
گنج و ولایت و حشم پادشاه شرق
اینها همی که برشمرم سربسر توئی
گر شاه مرترانه پسر هست چون پسر
ور شاه را پدر نه توئی چون پدر توئی
لابد که شاهرا پدری او ترا پسر
او مشتهر بدان و بدین مشتهر توئی
از تیغ پرورنده شغل پدر شه است
وز کلک پرورنده ملک پسر توئی
صاحبقران ستاره شمر جز ترا نهاد
صاحبقران بر غم ستاره شمر توئی
آنکس که پیش همت و دست جواد او
گردون زمین نماید و دریا شمر توئی
از حلم و از تواضع و از جاه و از شرف
گردون سرکش وز می بارور توئی
جانهای سرکشان چو فدای تن تو است
ایشان تنند جمله بران تن چو سر توئی
هر کس ندیده شکل قضا و قدر بچشم
از عزم و جزم شکل قضا و قدر توئی
بر مسند و سریر وزارت بفر و زیب
چون بر سپهر طلعت شمس و قمر توئی
زین پیش فروزیب بد از مسند و سریر
واکنون سریر و مسند را زیب و فر توئی
نزد رعیت و حشم پادشاه شرق
صدر ستوده خصلت نیکو سیر توئی
تیر از کمان ظلم چو انداخت ظالمی
تا بر ستم رسیده نیاید سپر توئی
کاریگر است تیر سحرگاه عاجزان
بخ بخ ترا که رسته ز تیر سحر توئی
گردون بشرم سیر کند بر سر تو زانک
از پای قدر و همت گردون سپر توئی
طوبی است در جنان شجر و این خجسته ملک
امروز چون جنان و چو طوبی شجر توئی
اولاد و اقربای چو برگ و بر تواند
بروی ستوده برگ و پسندیده بر توئی
کس نیست در زمانه که در سایه تو نیست
ای چون درخت طوبی طوبی مگر توئی
تا مستقر طوبی خلد است خلد باد
هر مستقر که ساکن آن مستقر توئی
هرگز مباد سایه عمرت گذشته زانک
طوبی توئی و سایه نابر گذر توئی
خیر البشر شفیع تو بادا بروز حشر
کامروز خیر امت خیرالبشر تویی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح وزیر صدر جهان
ای صاحبی که صاحب صاحبقران توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح وزیر
ماه رجب فرخ و نوروز جلالی
گشتند قرین از قبل فرخ فالی
فال همه عالم شود از هر دو مبارک
گیرند اگر خال خود از صدر معالی
صدری که همه ساله بیننده او بر
فرخنده بود روز چو نوروز جلالی
والا پسر صاحب عادل که پدر وار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی
فرزانه ضیاء الدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد بهمالی
بیش از عدد آنکه بود ذره خورشید
بخشد بکمین سائل خود درو و لآلی
آید بر هر کس که بدو کرد تولا
از بخشش او نعمت و دولت متوالی
حالی بر او هر که درآید بسوآلی
آسوده دلی یابد و حالی و مآلی
افزون بود از اختر گردون بشماره
آنچ از کف او ماحضری باشد و مالی
از همت او هیچ عجب نیست گر آید
از همت او شوئی و از چرخ عیالی
ای از شرف و رتبت خاک قدم تو
گردون برین سافل و درگاه تو عالی
داد است ترا رفعت و عز و شرف و قدر
کت در خور آن دید خدای متعالی
از خدمت درگاه تو عالی شود آنکس
کز مهر و هوای تو دلش باشد عالی
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی
نی نی نه هلالی تو که بر چرخ فضایل
چون شمس و قمر زینت ایام و لیالی
خلق همه عالم ز تو با نفع و منالند
بر عالمیان عالم نفعی و منالی
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی
گردون نسگالد بجز از نیک تر زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی
ذات تو باوصاف محاسن محکی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی
از نیک فعالی است همه خلق ستوده
باز از تو ستود است همه نیک فعالی
مثل تو کسی نیست بعالم ز بزرگان
زان کز پدر خویش پذیرفته مثالی
طبع خرم صاحب عادل بتو فرزند
چون روضه خلد است و تو در روضه نهالی
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی
زان روضه فرخنده نهالی که ببالا
باشد بر و برگش همه فرخنده خصالی
تا روضه خلد است و در او رسته نهالی
آن روضه مباد از تو نهال آمده خالی
تا سال و مهی آمدنی باشد بادت
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی
عیش تو خوش و ناخوش ازو عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح سعدالملک
هم بجمال و کمال و هم بجوابی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح علی بن احمد
چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی
نشانه از دل مسکین من کن ای غازی
نخست با تو بالبازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن در دهم بجانبازی
مرا چو جان بباری شد است قربانت
بود همیشه رو اگر بجان من تازی
گهم بغمزه زهراب داده خسته کنی
گهم ببوسه بیجاده مرهمی سازی
چو هیچ زخم تو ایدوست بی نوازش نیست
مرا بغمزه بزن تا ببوسه بنوازی
هزار عاشق داری و من هزار و یکم
بمن نیائی و زانان بمن نپردازی
یگانه ای بنکوئی یگانه ایم بعشق
همیخوریم غم عشق تو بانبازی
مرا بعشق تو طشت ای پسر زبام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی
خوش است عشق تو گو آشکار یا راز است
خوش است با توام از آشکار با رازی
بچاره سازی با خصم تو همی کوشم
که مروزی را افتاده کار با رازی
سپر نیفکنم از خصم تو همیکوشم
که خصم نبود بی طاعتی و طنازی
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از عشق و مشک غمازی
خبر بمجلس ممدوح من رسید که تو
چگونه بر دل مداح او همی تازی
سپهر فخر و علا افتخار دین که بدو
کند تفاخر دین پیمبر تازی
ز چرخ صید کند نسر طایر و واقع
عقار غمت او از بلند پروازی
ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت نیست
نه در بزرگی یار و نه در سرافرازی
نسیم خلق تو از آهوان تاتاریست
سموم خشم تو از کژدمان اهوازی
بطبع پاک زیادت کننده خردی
بکف راد زین بر کننده آزی
مهیب تر ز هژبری بروز زرمی و باز
لطیف تر ز غزالی ببزم بگمازی
نیاز دیده بروی تو باز کرد از آنک
نیاز دیده نئی پروریده نازی
بنیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آنکه با کف رادی و با در بازی
سخای حاتم پیش سخای تو زفت است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی
همیشه غالب و قاهر بوی باعدا بر
مگر که اعدا کبکند و تو مگر بازی
بمدح تو سخن من بهفتمین گردون
رسید بی رسن از چاه هفتصد بازی
هزار سیخ بیکدست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح وزیر گوید
ای بر سریر دولت و اقبال متکی
مخدوم بی خلافی و ممدوح بی شکی
والا وجیه دین که سپهدار شرق و غرب
فخر آرد از تو نایب فرزانه ز کی
بر تیغ اوست تکیه گه شغل کلک تو
مردان تیغ شده بر کلک متکی
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نه بیند بچابکی
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم باندکی
در جود بر زیادتی از معن زائده
در فضل فضل داری بر فضل برمکی
فضل از نژاد برمک آتش پرست تو
تو از نژاد مهتر دین وز علی زکی
در علم با زمین مطبق برابری
در قدر و جاه برز سپهر مشبکی
تا لوح آسمان چک ارزاق خلق شد
تو خلقرا بمردی مضمون آن چکی
روزی ز آسمان بسر کلک تو رسد
تا تو بسیر کلک ببخشی بزیرکی
گر سایه کف تو درافتد بممسکی
در زمان بیفتد ازو نام ممسکی
صد یک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر بساط لهو بکردار کودکی
چون کودکان ز دایه و مامک ز بخت خویش
دیدی نشان دایگی و مهر مامکی
چونان که . . . و شیر مکد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال میمکی
تا بر تو برگ گل نزند دست روزگار
بختت بپروراند در ناز و نازکی
دولت رکاب بوسه دهد گاه بر نشست
چون داغدار مرکبت آرند بیرکی
آندیده را که در تو نظر باشد از حسد
روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی
از روزگار خلق شکایت کند بتو
وز تو بروزگار کسی نیست مشتکی
هستند سروران بجهان صد هزار پیش
از فضل و از کرم تو سرو صدر هریکی
در زیر بار منت تو هست یک جهان
شرح و بیان بکار نیاید که کی و کی
دولت ز مهتر متهتک جدا بود
از تو جدا مباد که بس بی تهتکی
تا جنت است و دوزخ باشد هر آینه
این مسکن موحد و آن جای مزدکی
اندر دل حسود تو باد آتشی زده
چون آتش جهنم با سهم مالکی
از خرمی و لهو دل پر نشاط تو
همچون جنان و پیش تو رضوان بر اندکی
هرگز مباد بر تو فذلک شمار عمر
کاندر شمار فضل و کرم بی فذلکی
چونین قصیده گفت بزیبائی ادیب
اندر حق امیر سماعیل گیلکی
هست این جواب شعر بزبانی آنکه گفت
یارب چه دلربای و فریبنده کودکی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح سری بن السری
ای سرافرازی که هستی تو سری بن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح دهقان غازی
سپهر برین را همه بر سرفرازی
شد از همت و قدر دهقان غازی
کنون همچو بازیگران گاه کشتن
کند همتش را همی بندبازی
بود کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد بکهتر نوازی
نیاز آور و هر که یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی
ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سرفرازی
ز خلق خوش تست شرمنده دایم
چه مشک تتاری چه بان حجازی
ز تو خلق پرورده عز و نازند
که تو اصل سرمایه عز و نازی
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی نیازی
بکم شاعری آن دهد کف رادت
کی محمود غازی به مسعود رازی
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان بی عشرت و عیش و بازی
به ترکی و نازی بر او علم گفتم
سر اندر نیارد به ترکی و تازی
به سیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترک تازی
گرانی به صدر تو آوردم امروز
که تا کار مهمانی ما بسازی
به دریای آن سرو نازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه بازی
گرامشب گشاده شود حصن آب بت
کنم باز فردا به پشتت غمازی
درازی این قصه کوتاه کردم
همه در بقای تو بادا درازی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - غزل به صفات تو گویم
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - وزیر خجسته پی
ای پایگاه قدر تو بر خط استوی
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح نصیرالدین علی
بفر صاحب دولت نصیرالدین خدای
بهشت وار بیاراست این خجسته سرای
بهشتوار شود هر سر او هر مجلس
که کرد دیدن او صدر دین و دینارای
بجاه صاحب عادل شد اینسرای بهشت
بجای رضوان دهقان درو بهشت آرای
بصحبت قدم صاحب کبیر امروز
زمین بنازد بر آسمان اندروای
گر این سرای بفردوس برز آمدنش
کند تفاخر جایست وگر بنازد جای
مثل زنند کریمان ز دوستی مهمان
که هست مهمان زیزد عطای جان افزای
نصیر دین ز خدای جهان عطائی خواست
رسید صاحب عادل بدو عطای خدای
کبیر عالم عادل چو با نشاط سرور
سوی نصیر خرامید شاد و طبع گشای
اگر بدیده کشد کاس و کاسه زان دیدست
وگر بفرق سراستد بپایکه بر پای
نصیر منت بر جان و دل نهد امروز
اگر ز جان و دل خویش سازد اندر بای
بود ز دعوت صدر کبیر تا تقصیر
براه شرم و خجالت کند همه شب وای
خجالتی نخوهد حاصل آمدن چو بود
کبیر عذرپذیر و صغیر عجز نمای
همیشه تا مثل از سایه همای زنند
خجستگی را دانش وران نظم سرای
خجسته دولت صاحب همای فرخ باد
سرای خرم دهقان چو آشیان همای
نصیر دین را بادا همیشه آسایش
بزیر سایه آن دولت همای آسای
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح جلال الدین علی
جلال دین نبی پادشاه شرق علی
که از شجاعت و از جود چون علی مثلی
ز نسل شاه حسین بن ذوالفقاری و هست
سر حسام ترا سهم ذوالفقار علی
بنور عدل تو آراسته است ملکت شرق
که شمس ملکی و رخشان چو شمس در حملی
ستاره را ز برون خوان پهلوان ساغون
نکوترین خلف بی خلاف و بی خللی
چو جد خویش سر سرکش سیه علمان
سیه کننده روز عدوی بد عملی
ز بارگاه چو با رایت سیاه نسف
برون خرامی گوئی خلیفه را بدلی
خلیفه ای و گواهی خلیفه رایت تست
چنین نمائی از سایه لوای علی
بگرد نعل تو چشم ملوک مکتحل است
تو نور مردم آن چشمهای مکتحلی
یلان و شیردلانند لشکر تو و تو
بنفس خویش چو لشکر کشی و شیر دلی
سپاه و خیل تو زنبور خانه اجلند
بدانگهی که تو با خصم خویش در جدلی
اجل توئی و امل حضمر او از تو اگر
امان خوهد املی ور جدل کند اجلی
ز تو مخالف روبه حیل بجان بجهد
که همچو شیر اجل جان شکار بی حیلی
هزار چندان کز جرم خاک تا بزحل
بقدر و جاه و محل برگذشته از زحلی
خدم بوند و خول مرتار افاضل از آنک
مربی خدمی و منبتی خولی
بنظم مدح تو تقصیر کردن از زلل است
ز اهل نظم اگر چند عافی زللی
اگر معزی بودی بدور دولت تو
وگر کمالی وگر جوهری وگر جبلی
همه ثنا و مدیح تو نظم کردندی
بطبع خاطر بی کیمیا و منفعلی
جلال دینی و باشد جلالی آن شاعر
که در فنون هنر باشد او وقنی ویلی
اگر جلالی باشد چنین کسی شاید
جلالی از چه لقب شد حکیمک تللی
بدیده تللی سوزنم که سوز نیم
نه هر چه سوزن درزی نهان میان تلی
فزون ازین نکنم یاد او که مجلس را
ملیک مقتدر حاکم قدیر علی
بحکم او ازلی بود ملک و دولت تو
گمان مبر که فرو نیست قسمت ازلی