عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده
آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام
هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام
با برتریش گوهر جمشید پست پست
با پختگیش جوهر خورشید خام خام
تنها روی ز صومعهداران شهر قدس
گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام
آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست
وینجا به دست چپ بودش تکیهگاه عام
بوده زمین خانقهش بام آسمان
بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام
چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا
سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام
سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم
شکر وضو کند به در مسجد الحرام
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختیاست نه می دیده و نه جام
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟
بختی که دید یافته حبل المتین زمام
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام
عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش
چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام
چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت
در حلق دیو خام چو رستم فکند خام
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام
دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک
باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام
گاه از همه برهنهتر آید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکع بماند دال و تشهد نمود لام
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام
با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس
صوفی کار آبکن از خون انتقام
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام
در صورتی که دیده جمالش صور نگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام
در آینه عنایت صیقل شناخته
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام
چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات
ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام
پیری که پیر هفت زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام
آمد مسیحوار به بیمار پرس من
کازرده دید جان من از غصهٔ لام
کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام
من دست بر جبین ز سر درد چون جنین
کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام
من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب
خالی خزینه از درم و کاسه از طعام
در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سر دندانش نور فام
سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کان کدام
گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟
گفتا توان اگر نشود دیو پایدام
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام
گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام
گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟
گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام
کارواح سبز پوش سیهجامهاند پاک
بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام
شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی
صدر الشریعه حجت حق مفتی انام
او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجر الاسود و مقام
او و همه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجر الاسود و رخام
زمزم نمای بود به مدحش زبان من
تا کرده بودم از حجر الاسود استلام
زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام
از همتش اتابک و سلطان حیات یافت
کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام
چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام
او رفت و سینهها شده بیمار لایعاد
او خفت و فتنهها دشه بیدار لاینام
بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام
چون سیب نخل بند بریزد به سوک او
زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام
ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود
با امت استقامت و با ملت انتظام
ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم
امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام
جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام
او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن
کاندر جهان به کندریی بودنی نظام
آن ریسمان فروش که از آسمان سروش
کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام
وان قفلگر که بود کلید سرای علم
کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام
یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست
من ینکر المهیمن آن یحیی العظام
خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که
یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بینصیب بود مغز با زکام
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام
آری به داغ و دردسرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام
خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح
مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام
چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام
بیمقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بیشهسوار زابل نه رخش و نه ستام
او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش
زانم به نامه آیت حق کرده بود نام
حرز فرشتگان چپ و راست میکنم
این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام
این نامه بر سر دو جهان حجت من است
کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام
آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین
گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام
تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام
وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام
بیاو سخن نرانم وکی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام
خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام
گر صد رشید داشتمی کردمی فداش
آن روز کامدش ز رسول اجل پیام
گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام
اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام
سیف الحق افضلابن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام
حق در حقش دعای من از صدق بشنواد
من نامرادی دلش از دهر مشنوام
دار السلام اهل هدی باد صدر او
ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام
هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام
با برتریش گوهر جمشید پست پست
با پختگیش جوهر خورشید خام خام
تنها روی ز صومعهداران شهر قدس
گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام
آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست
وینجا به دست چپ بودش تکیهگاه عام
بوده زمین خانقهش بام آسمان
بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام
چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا
سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام
سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم
شکر وضو کند به در مسجد الحرام
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختیاست نه می دیده و نه جام
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟
بختی که دید یافته حبل المتین زمام
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام
عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش
چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام
چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت
در حلق دیو خام چو رستم فکند خام
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام
دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک
باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام
گاه از همه برهنهتر آید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکع بماند دال و تشهد نمود لام
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام
با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس
صوفی کار آبکن از خون انتقام
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام
در صورتی که دیده جمالش صور نگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام
در آینه عنایت صیقل شناخته
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام
چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات
ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام
پیری که پیر هفت زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام
آمد مسیحوار به بیمار پرس من
کازرده دید جان من از غصهٔ لام
کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام
من دست بر جبین ز سر درد چون جنین
کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام
من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب
خالی خزینه از درم و کاسه از طعام
در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سر دندانش نور فام
سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کان کدام
گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟
گفتا توان اگر نشود دیو پایدام
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام
گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام
گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟
گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام
کارواح سبز پوش سیهجامهاند پاک
بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام
شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی
صدر الشریعه حجت حق مفتی انام
او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجر الاسود و مقام
او و همه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجر الاسود و رخام
زمزم نمای بود به مدحش زبان من
تا کرده بودم از حجر الاسود استلام
زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام
از همتش اتابک و سلطان حیات یافت
کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام
چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام
او رفت و سینهها شده بیمار لایعاد
او خفت و فتنهها دشه بیدار لاینام
بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام
چون سیب نخل بند بریزد به سوک او
زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام
ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود
با امت استقامت و با ملت انتظام
ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم
امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام
جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام
او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن
کاندر جهان به کندریی بودنی نظام
آن ریسمان فروش که از آسمان سروش
کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام
وان قفلگر که بود کلید سرای علم
کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام
یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست
من ینکر المهیمن آن یحیی العظام
خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که
یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بینصیب بود مغز با زکام
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام
آری به داغ و دردسرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام
خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح
مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام
چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام
بیمقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بیشهسوار زابل نه رخش و نه ستام
او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش
زانم به نامه آیت حق کرده بود نام
حرز فرشتگان چپ و راست میکنم
این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام
این نامه بر سر دو جهان حجت من است
کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام
آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین
گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام
تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام
وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام
بیاو سخن نرانم وکی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام
خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام
گر صد رشید داشتمی کردمی فداش
آن روز کامدش ز رسول اجل پیام
گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام
اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام
سیف الحق افضلابن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام
حق در حقش دعای من از صدق بشنواد
من نامرادی دلش از دهر مشنوام
دار السلام اهل هدی باد صدر او
ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود
صبح وارم کآفتابی در نهان آوردهام
آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند
من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آوردهام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام
تا در آن شست سبک صید گران آوردهام
نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون بردهام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر
کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آوردهام
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادیرسان آوردهام
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام
از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام
دیدهام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام
میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام
جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام
دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آوردهام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام
تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام
همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آوردهام
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام
یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام
کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آوردهام
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آوردهام
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام
عقل را در بندگیش افسر خدائی دادهام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام
زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام
روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آوردهام
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آوردهام
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام
زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند
من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آوردهام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام
تا در آن شست سبک صید گران آوردهام
نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون بردهام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر
کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آوردهام
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادیرسان آوردهام
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام
از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام
دیدهام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام
میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام
جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام
دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آوردهام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام
تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام
همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آوردهام
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام
یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام
کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آوردهام
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آوردهام
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام
عقل را در بندگیش افسر خدائی دادهام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام
زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام
روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آوردهام
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آوردهام
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام
زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
ذات سیمرغ آشکارا دیدهام
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیدهام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیدهام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیدهام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیدهام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیدهام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیدهام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیدهام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیدهام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیدهام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفهاش خادم آسا دیدهام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیدهام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیدهام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بناتالنعش و جوزا دیدهام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیدهام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیدهام
بر درش بسته میان خرگاهوار
شاه این خرگاه مینا دیدهام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیدهام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیدهام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیدهام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیدهام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیدهام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیدهام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیدهام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیدهام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیدهام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیدهام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیدهام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیدهام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیدهام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیدهام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نهپنداری که عمدا دیدهام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیدهام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیدهام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیدهام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیدهام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیدهام
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیدهام
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیدهام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیدهام
چند بارش دیدهام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیدهام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیدهام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیدهام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیدهام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیدهام
یک جهان دل زیندرخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیدهام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیدهام
گفت نشناسی درخت و چشمهای
کز کرمشان بر تو نعما دیدهام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیدهام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیدهام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیدهام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیدهام
نیز چون همشیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیدهام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبهام تا دیدهام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خواندهام وندر کتبها دیدهام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیدهام
از سخا وصف زبیده خواندهام
وز کفایت رای زبا دیدهام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خواندهام یا دیدهام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیدهام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیدهام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدیشان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهانداریش طغرا دیدهام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیدهام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیدهام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیدهام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیدهام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیدهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت
هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم
عالمی از عالم وحدت به کف میآورم
تخت و خاتم نی و کوس رب هبلی میزنم
طور آتش نی و در اوج انا الله میپرم
هرچه نقش نفس میبینم به دریا میدهم
هر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرم
گه به حد منزل از سدره سریری میکنم
گه به قدر همت از شعری شعاری میبرم
دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم مینهم
زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب میخورم
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم
گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم
باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم
هاتف همت عسیان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکند
من همان معنی به صورت بر زبان میآورم
پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم
بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انیلااحبالافلین شد رهبرم
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم
قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم
فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم
زال کان رد کردهٔ سام است من میپرورم
در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهرهام
در طویلهٔ شیر مردان قیمتیتر گوهرم
عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم
این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم
عالمی از عالم وحدت به کف میآورم
تخت و خاتم نی و کوس رب هبلی میزنم
طور آتش نی و در اوج انا الله میپرم
هرچه نقش نفس میبینم به دریا میدهم
هر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرم
گه به حد منزل از سدره سریری میکنم
گه به قدر همت از شعری شعاری میبرم
دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم مینهم
زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب میخورم
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم
گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم
باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم
هاتف همت عسیان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکند
من همان معنی به صورت بر زبان میآورم
پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم
بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انیلااحبالافلین شد رهبرم
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم
قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم
فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم
زال کان رد کردهٔ سام است من میپرورم
در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهرهام
در طویلهٔ شیر مردان قیمتیتر گوهرم
عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم
این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مطلع دوم
من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم
کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم
جسم بیاصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم
اسم بیذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم
از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم
وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم
لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف میزد مادرم
بحر پی پایاب دارم پیش و میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم
همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
همچو گلگونه بقائی هم ندارد جوهرم
نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک
هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم
همدم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم
در دبستان نسو الله کردهام تعلیم کفر
کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم
قبلهٔ من خاک بتخانه است هان ای طیر هان
سنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم
لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذبترم
از درونسو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم
شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم
چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم
چون هما اندک خور و کمشهوتم دانند و من
چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم
روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم
هم زحلرنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم
بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم
گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دودهام گر بنگرم
شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم
مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خواجه چه بیمعنی خرم
گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم
از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند
با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم
پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک
گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم
خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم
نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت
و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم
کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم
جسم بیاصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم
اسم بیذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم
از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم
وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم
لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف میزد مادرم
بحر پی پایاب دارم پیش و میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم
همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
همچو گلگونه بقائی هم ندارد جوهرم
نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک
هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم
همدم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم
در دبستان نسو الله کردهام تعلیم کفر
کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم
قبلهٔ من خاک بتخانه است هان ای طیر هان
سنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم
لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذبترم
از درونسو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم
شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم
چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم
چون هما اندک خور و کمشهوتم دانند و من
چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم
روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم
هم زحلرنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم
بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم
گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دودهام گر بنگرم
شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم
مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خواجه چه بیمعنی خرم
گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم
از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند
با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم
پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک
گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم
خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم
نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت
و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد
از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم
بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار
چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پریوارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشکسال تیمارم
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم
بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار
چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پریوارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشکسال تیمارم
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی به جز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت
به دل در خواص بقا میگریزم
به جان زین خراس فنا میگریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا میگریزم
گه از سایهٔ غیر سر میرهانم
گه از خود چو سایه جدا میگریزم
چو بیگانهای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا میگریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا میگریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا میگریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا میگریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما میگریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا میگریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا میگریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا میگریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا میگریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها میگریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما میگریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا میگریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا میگریزم
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا میگریزم
نهنه مینگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها میگریزم
سگ ابلق روز و شب جانگزای است
ازین ابلق جانگزا میگریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنهام از سقا میگریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا میگریزم
هم از دوست آزردهام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا میگریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزهلا میگریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردمگیا میگریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا میگریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا میگریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا میگریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا میگریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا میگریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا میگریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا میگریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرقوطا میگریزم
ز بیم فلک در ملک میپناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا میگریزم
صلای سر و تیغ میگوئی و من
نه سر میکشم، نز صلا میگریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا میگریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا میگریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا میگریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم
ز کی تا به کی پایبست وجودم
ندارم سر و دست و پا میگریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا میگریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا میگریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی میگریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا میگریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما میگریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا میگریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی میگریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا میگریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا میگریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا میگریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا میگریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا میگریزم
وباخانهای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا میگریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا میگریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا میگریزم
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیضالنسا میگریزم
به جان زین خراس فنا میگریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا میگریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا میگریزم
گه از سایهٔ غیر سر میرهانم
گه از خود چو سایه جدا میگریزم
چو بیگانهای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا میگریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا میگریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا میگریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا میگریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما میگریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا میگریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا میگریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا میگریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا میگریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها میگریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما میگریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا میگریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا میگریزم
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا میگریزم
نهنه مینگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها میگریزم
سگ ابلق روز و شب جانگزای است
ازین ابلق جانگزا میگریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنهام از سقا میگریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا میگریزم
هم از دوست آزردهام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا میگریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزهلا میگریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردمگیا میگریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا میگریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا میگریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا میگریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا میگریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا میگریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا میگریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا میگریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرقوطا میگریزم
ز بیم فلک در ملک میپناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا میگریزم
صلای سر و تیغ میگوئی و من
نه سر میکشم، نز صلا میگریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا میگریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا میگریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا میگریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا میدهم وز نوا میگریزم
ز کی تا به کی پایبست وجودم
ندارم سر و دست و پا میگریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا میگریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا میگریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی میگریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا میگریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما میگریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا میگریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی میگریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا میگریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا میگریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا میگریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا میگریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا میگریزم
وباخانهای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا میگریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا میگریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا میگریزم
طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیضالنسا میگریزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
هر صبح که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر
ای قبلهٔ جان کجات جویم
جانی و به جان هوات جویم
گز زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم کنی رضات جویم
دیروز چو افتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چو سهات جویم
ای در گرانبهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم
وی ماه سبک عنانتر از عمر
چون عمر گرانبهات جویم
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم
تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم
ای گمشده آهوی ختائی
هم ز آبخور ختات جویم
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم، کجات جویم؟
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم
از دیده نهان درون و همی
از وهم برون چرات جویم؟
در جانی و ز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم
خاقانیت آشنای عشق است
هم در دل آشنات جویم
ای صبر که کشتهٔ فراقی
در معرکهٔ بلات جویم
وی دل که به نیم نقطه مانی
در دائرهٔ عنات جویم
وی جان که کبوتر نیازی
پر سوخته در هوات جویم
وی نقش زیاد طالع من
در زایجهٔ فنات جویم
چون نقش زیاد کس نبیند
کی در ورق بقات جویم
ای مرکب عمر رفته پی کور
ز آن سوی جهان هبات جویم
وی بلبل جغد گشته وقت است
کز نوحهگری نوات جویم
ای سینه که دردمندی از غم
هم زانوی غم دوات جویم
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم
ای تن که به چشم درد آزی
از جود تو توتیات جویم
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم، نوات جویم
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم
وی خاک عزیز خور به خواری
تن را عوض از جفات جویم
ای روز کرم فرو شدی زود
از ظل عدم ضیات جویم
ای ماه گرفته نور دانش
در عقهٔ اژدهات جویم
وی روضهٔ بوستان دولت
در دخمهٔ پادشات جویم
ای تاج کیان، کیالواشیر
در عالم کبریات جویم
قدر تو لوا زده است بر عرش
در سایهٔ آن لوات جویم
ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم
مجدت نگرم، سنات جویم
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم
بر تختهٔ صدق بودی آحاد
زان اول اولیات جویم
بگذشتی و صفر جای تو یافت
از صفر کجا صفات جویم
قحط کرم است روزی جان
از مائده سخات جویم
طفلی است هنر که مادرش مرد
پرورودنش از عطات جویم
گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرهٔ اصفیات جویم
امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم
جانی و به جان هوات جویم
گز زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم کنی رضات جویم
دیروز چو افتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چو سهات جویم
ای در گرانبهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم
وی ماه سبک عنانتر از عمر
چون عمر گرانبهات جویم
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم
تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم
ای گمشده آهوی ختائی
هم ز آبخور ختات جویم
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم، کجات جویم؟
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم
از دیده نهان درون و همی
از وهم برون چرات جویم؟
در جانی و ز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم
خاقانیت آشنای عشق است
هم در دل آشنات جویم
ای صبر که کشتهٔ فراقی
در معرکهٔ بلات جویم
وی دل که به نیم نقطه مانی
در دائرهٔ عنات جویم
وی جان که کبوتر نیازی
پر سوخته در هوات جویم
وی نقش زیاد طالع من
در زایجهٔ فنات جویم
چون نقش زیاد کس نبیند
کی در ورق بقات جویم
ای مرکب عمر رفته پی کور
ز آن سوی جهان هبات جویم
وی بلبل جغد گشته وقت است
کز نوحهگری نوات جویم
ای سینه که دردمندی از غم
هم زانوی غم دوات جویم
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم
ای تن که به چشم درد آزی
از جود تو توتیات جویم
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم، نوات جویم
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم
وی خاک عزیز خور به خواری
تن را عوض از جفات جویم
ای روز کرم فرو شدی زود
از ظل عدم ضیات جویم
ای ماه گرفته نور دانش
در عقهٔ اژدهات جویم
وی روضهٔ بوستان دولت
در دخمهٔ پادشات جویم
ای تاج کیان، کیالواشیر
در عالم کبریات جویم
قدر تو لوا زده است بر عرش
در سایهٔ آن لوات جویم
ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم
مجدت نگرم، سنات جویم
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم
بر تختهٔ صدق بودی آحاد
زان اول اولیات جویم
بگذشتی و صفر جای تو یافت
از صفر کجا صفات جویم
قحط کرم است روزی جان
از مائده سخات جویم
طفلی است هنر که مادرش مرد
پرورودنش از عطات جویم
گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرهٔ اصفیات جویم
امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم
فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار
ضماندار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در شکایت از جهان و نعت خاتم پیغمبران
قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمان
هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان
در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان
هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان
فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه
صفری شمر فذالک این تیره خاکدان
جیحون آفت است بر آن ابگینه پل
که پایه بلاست بر آ، غول دیدهبان
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
دهر سپید دست سیه کاسهای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان
کن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینهای است خردهٔ الماس در میان
دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان
هر لحظه هاتفی به تو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امان است الامان
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
اول بیار شیر بهای عروس فقر
وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان
تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی
کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان
از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن
مگذار شاه دل به در مات خانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان
خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان
بیطعمه و طمع به سر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان
زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان
هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده است کس نشان
خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشهران
دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن ازین خدای فروشان فرو نشان
پرواز در هوای هویت کن از خرد
بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان
از لا رسی به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران
لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عیان
بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان
دندانهای تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان باز یافت پیر سراندیب در زمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار
ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان
در دین شفای علت عامل برای حق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان
هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان
مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان
قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان
جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج
بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان
آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
هر داستان که آن نه ثنای محمدی است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن
از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان
همچون درخت گندم باش از برای فرض
گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست و بالیاست بیکران
خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان
ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان
گر خواندهای سعادت عقباش رد مکن
ور دادهای منت دنیاش واستان
هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان
در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان
هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان
فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه
صفری شمر فذالک این تیره خاکدان
جیحون آفت است بر آن ابگینه پل
که پایه بلاست بر آ، غول دیدهبان
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
دهر سپید دست سیه کاسهای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان
کن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینهای است خردهٔ الماس در میان
دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان
هر لحظه هاتفی به تو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امان است الامان
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
اول بیار شیر بهای عروس فقر
وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان
تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی
کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان
از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن
مگذار شاه دل به در مات خانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان
خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان
بیطعمه و طمع به سر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان
زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان
هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده است کس نشان
خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشهران
دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن ازین خدای فروشان فرو نشان
پرواز در هوای هویت کن از خرد
بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان
از لا رسی به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران
لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عیان
بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان
دندانهای تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان باز یافت پیر سراندیب در زمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار
ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان
در دین شفای علت عامل برای حق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان
هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان
مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان
قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان
جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج
بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان
آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
هر داستان که آن نه ثنای محمدی است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن
از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان
همچون درخت گندم باش از برای فرض
گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست و بالیاست بیکران
خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان
ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان
گر خواندهای سعادت عقباش رد مکن
ور دادهای منت دنیاش واستان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشهگیری
هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید
الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست
بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزلگاه راه کهکشان
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحبقران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت
وین معانیهای بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد
میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست
بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن
گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان
ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزلگاه راه کهکشان
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان
نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان
ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحبقران
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت
وین معانیهای بکر تو تو را بس خاندان
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد
میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در ستایش جلال الدین ابوالفتح شروان شاه
نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد
تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
وی کرده ز آتش آب حیوان
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
از جام تو صاف نوشتر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان
جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان
وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان
از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان
گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران
راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بیزحمت ناقه و بیابان
ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران
عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان
صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان
از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان