عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
یاد یاران
ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی
آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی
گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی
وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ مینهادی
بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهای، نه رادی
پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی
گوئی که ز سنگ خاره زادی
کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش
بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش
در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش
دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش
دیری است که گشتهای فراموش
شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنهای رساندی
آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی
از دامن غرقهای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی
هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی
پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی
فرجام، چرا ز کار ماندی
گوئی بتو دادهاند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند
این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخهای برومند
کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند
بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بندهای، بند
شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداوند
زان دم که تو خفتهای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار
بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار
بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار
ای یار، سخن بگوی با یار
ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی
بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی
بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی
بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی
بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی
شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری
نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری
مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری
در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری
دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری
در رهگذر عزیز یاری
شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو
روزیش کشیدهای بدامن
گاهیش نشاندهای به پهلو
گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو
یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو
در پای تو، هیچ مانده نیرو
گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی
اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشتهها نگفتی
از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی
داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی
اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی
چشم تو نگاه کرد و خفتی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی
آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی
گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی
وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ مینهادی
بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهای، نه رادی
پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی
گوئی که ز سنگ خاره زادی
کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش
بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش
در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش
دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش
دیری است که گشتهای فراموش
شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنهای رساندی
آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی
از دامن غرقهای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی
هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی
پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی
فرجام، چرا ز کار ماندی
گوئی بتو دادهاند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند
این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخهای برومند
کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند
بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بندهای، بند
شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند
کو دولت آن جهان خداوند
زان دم که تو خفتهای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار
بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار
بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار
بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار
ای یار، سخن بگوی با یار
ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی
بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی
بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی
بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی
بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی
شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری
نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری
مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری
در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری
دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری
در رهگذر عزیز یاری
شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو
روزیش کشیدهای بدامن
گاهیش نشاندهای به پهلو
گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو
یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو
در پای تو، هیچ مانده نیرو
گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی
اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشتهها نگفتی
از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی
داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی
اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی
چشم تو نگاه کرد و خفتی
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فیفضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه
خواجهٔ اول که اول یار اوست
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بیسنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بیسنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه
خواجهٔ سنت که نور مطلق است
بل خداوند دو نور پر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمن عفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین عثمن گرفت
رونقی کان عرصهٔ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی به قول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی به جان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستهای
ازچه پیوسته رحم پیوستهای
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم به عهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سید سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمن ملک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد به جای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما برسودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
بل خداوند دو نور پر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمن عفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین عثمن گرفت
رونقی کان عرصهٔ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی به قول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی به جان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستهای
ازچه پیوسته رحم پیوستهای
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم به عهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سید سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمن ملک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد به جای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما برسودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فی فضیلةامیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
خواجهٔ حق پیشوای راستین
کوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابن عم مصطفا، شیرخدای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
خواجهٔ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمده
صاحب اسرار سلونی آمده
مقتدا بیشک به استحقاق اوست
مفتی مطلق علی الاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست
هم ز اقضیکم علی جان آگه است
هم علی ممسوس فی ذات الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی به چه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
کوه حلم و باب علم و قطب دین
ساقی کوثر، امام رهنمای
ابن عم مصطفا، شیرخدای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
خواجهٔ معصوم، داماد رسول
در بیان رهنمونی آمده
صاحب اسرار سلونی آمده
مقتدا بیشک به استحقاق اوست
مفتی مطلق علی الاطلاق اوست
چون علی از غیبهای حق یکیست
عقل را در بینش او کی شکیست
هم ز اقضیکم علی جان آگه است
هم علی ممسوس فی ذات الله است
از دم عیسی کسی گر زنده خاست
او بدم دست بریده کرد راست
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
بت شکن بر پشتی دوش رسول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
زان برآوردی ید بیضا ز جیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گاه در جوش آمدی از کار خویش
گه فرو گفتی به چه اسرار خویش
در همه آفاق هم دم مینیافت
در درون میگشت و محرم مینیافت
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
درتعصب گوید
ای گرفتار تعصب مانده
دایما در بغض و در حب مانده
گر تو لاف از عقل و از لب میزنی
پس چرا دم در تعصب میزنی
در خلافت میل نیست ای بیخبر
میل کی آید ز بوبکر و عمر
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را پیشوا
هر دو گر بودند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک واجب را روادار آمدند
گر نمیآمد کسی در منع یار
جمله راتکذیب کن یا اختیار
گر کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترین قرنها قرن منست
بهترین خلق یاران مناند
آفرین با دوست داران مناند
بهترین چون نزد تو باشد بتر
کی توان گفتن ترا صاحب نظر
کی روا داری که اصحاب رسول
مرد ناحق را کنند از جان قبول
یا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا
اختیار جمله شان گر نیست راست
اختیار جمع قرآن پس خطاست
بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند
حق کنند و لایق حق ور کنند
تا کنی معزول یک تن را ز کار
میکنی تکذیب سی و سه هزار
آنک کار او جز به حق یک دم نکرد
تا به زانو بند اشتر، کم نکرد
او چو چندینی در آویزد به کار
حق ز حقور کی برد این ظن مدار
میل در صدیق اگر جایز بدی
در اقیلونی کجا هرگز بدی
در عمر گر میل بودی ذرهای
کی پسر، کشتی به زخم درهای
دایما صدیق مرد راه بود
فارغ از کل لازم درگاه بود
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
پاک از قشر روایت بود او
زانک در معجز درایت بود او
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
چون ببیند این همه از پیش و پس
ناحق او را کی تواند گفت کس
باز فاروقی که عدلش بود کار
گاه میزد خشت و گه میکند خار
با در منه شهر را برخاستی
میشدی در شهر وره میخواستی
بود هر روزی درین حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودی با نمک بر خوان او
نه ز بیتالمال بودی نان او
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
دره بودی بالشی زیر سرش
برگرفتی همچو سقا مشک آب
بیوهزن را آب بردی وقت خواب
شب برفتی دل ز خود برداشتی
جملهٔ شب پاس لشگر داشتی
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ میبینی نفاقی در عمر
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند تحفه آرد سوی من
گر خلافت بر خطا میداشت او
هفده من دلقی چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
آنک زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
این همه سختی نه بر باطل کشید
گر خلافت از هوا میراندی
خویش را در سلطنت بنشاندی
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهی از کفر در ایام او
گر تعصب میکنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این
او نمرد از زهر و تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او
مینگر ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر
گر کسی ز ایشان خلافت بستدی
عهدهٔ صد گونه آفت بستدی
نیست آسان تا که جان در تن بود
عهدهٔ خلقی که در گردن بود
دایما در بغض و در حب مانده
گر تو لاف از عقل و از لب میزنی
پس چرا دم در تعصب میزنی
در خلافت میل نیست ای بیخبر
میل کی آید ز بوبکر و عمر
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را پیشوا
هر دو گر بودند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک واجب را روادار آمدند
گر نمیآمد کسی در منع یار
جمله راتکذیب کن یا اختیار
گر کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترین قرنها قرن منست
بهترین خلق یاران مناند
آفرین با دوست داران مناند
بهترین چون نزد تو باشد بتر
کی توان گفتن ترا صاحب نظر
کی روا داری که اصحاب رسول
مرد ناحق را کنند از جان قبول
یا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا
اختیار جمله شان گر نیست راست
اختیار جمع قرآن پس خطاست
بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند
حق کنند و لایق حق ور کنند
تا کنی معزول یک تن را ز کار
میکنی تکذیب سی و سه هزار
آنک کار او جز به حق یک دم نکرد
تا به زانو بند اشتر، کم نکرد
او چو چندینی در آویزد به کار
حق ز حقور کی برد این ظن مدار
میل در صدیق اگر جایز بدی
در اقیلونی کجا هرگز بدی
در عمر گر میل بودی ذرهای
کی پسر، کشتی به زخم درهای
دایما صدیق مرد راه بود
فارغ از کل لازم درگاه بود
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
پاک از قشر روایت بود او
زانک در معجز درایت بود او
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
چون ببیند این همه از پیش و پس
ناحق او را کی تواند گفت کس
باز فاروقی که عدلش بود کار
گاه میزد خشت و گه میکند خار
با در منه شهر را برخاستی
میشدی در شهر وره میخواستی
بود هر روزی درین حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودی با نمک بر خوان او
نه ز بیتالمال بودی نان او
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
دره بودی بالشی زیر سرش
برگرفتی همچو سقا مشک آب
بیوهزن را آب بردی وقت خواب
شب برفتی دل ز خود برداشتی
جملهٔ شب پاس لشگر داشتی
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ میبینی نفاقی در عمر
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند تحفه آرد سوی من
گر خلافت بر خطا میداشت او
هفده من دلقی چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
آنک زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
این همه سختی نه بر باطل کشید
گر خلافت از هوا میراندی
خویش را در سلطنت بنشاندی
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهی از کفر در ایام او
گر تعصب میکنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این
او نمرد از زهر و تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او
مینگر ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر
گر کسی ز ایشان خلافت بستدی
عهدهٔ صد گونه آفت بستدی
نیست آسان تا که جان در تن بود
عهدهٔ خلقی که در گردن بود
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت عمر که میخواست خلافت را بفروشد
چون عمر پیش اویس آمد به جوش
گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود
میفروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر
گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه
باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر
آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا
خلق را سرگشته از بهر خدا
عهدهٔ در گردنت صدیق کرد
آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو میپیچی سر از فرمان او
این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود
میفروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر
گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه
باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر
آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا
خلق را سرگشته از بهر خدا
عهدهٔ در گردنت صدیق کرد
آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو میپیچی سر از فرمان او
این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
چونک آن بدبخت آخر از قضا
ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
مرتضی را شربتی کردند راست
مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
شربت او را ده نخست آنگه مرا
زانک او خواهد بدن هم ره مرا
شربتش بردند او گفت اینت قهر
حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر
مرتضا گفتا به حق کردگار
گر بخوردی شربتم این نابکار
من همی ننهادمی بی او به هم
پیش حق در جنت المأوی قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمیشد در بهشت
بر عدو چون شفقتش چندین بود
با چو صدیقیش هرگز کین بود
آنک چندینی غم دشمن خورد
با عتیقش دشمنی چون ظن برد
با میان نارد جهان بیکنار
چون علی صدیق را یک دوست دار
چند گویی مرتضی مظلوم بود
وز خلافت راندن محروم بود
چون علی شیرحق است و تاج سر
ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر
ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
مرتضی را شربتی کردند راست
مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
شربت او را ده نخست آنگه مرا
زانک او خواهد بدن هم ره مرا
شربتش بردند او گفت اینت قهر
حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر
مرتضا گفتا به حق کردگار
گر بخوردی شربتم این نابکار
من همی ننهادمی بی او به هم
پیش حق در جنت المأوی قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمیشد در بهشت
بر عدو چون شفقتش چندین بود
با چو صدیقیش هرگز کین بود
آنک چندینی غم دشمن خورد
با عتیقش دشمنی چون ظن برد
با میان نارد جهان بیکنار
چون علی صدیق را یک دوست دار
چند گویی مرتضی مظلوم بود
وز خلافت راندن محروم بود
چون علی شیرحق است و تاج سر
ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه
مصطفا جایی فرود آمد به راه
گفت آب آرند لشگر را ز چاه
رفت مردی بازآمد پر شتاب
گفت پر خونست چاه و نیست آب
گفت پنداری ز درد کار خویش
مرتضی در چاه گفت اسرار خویش
چاه چون بشنید آن تابش نبود
لاجرم چون تو شدی آبش نبود
آنک در جانش چنین شوری بود
در دلش کی کینهٔ موری بود
در تعصب میزند جان تو جوش
مرتضا را جان چنین نبود خموش
مرتضا را میمکن بر خود قیاس
زانک در حق غرق بود آن حقشناس
هم چنان مستغرق کار است او
وز خیالات تو بیزارست او
گر چو تو پر کینه بودی مرتضی
جنگ جستی پیش خیل مصطفی
او ز تو مردانهتر آمد بسی
پس چرا جنگی نکرد او باکسی
گر به ناحق بود صدیق ای عجب
او چو بر حق بود حق کردی طلب
پیش حیدر خیلام المؤمنین
چون نه بر منوال دین جستند کین
لاجرم چون دید چندان جنگ و شور
دفع کرد آن قوم را حیدر به زور
وانک با دختر تواند جنگ کرد
داند او سوی پدر آهنگ کرد
ای پسر تو بینشانی از علی
عین و یا و لام دانی از علی
تو ز عشق جان خویشی بیقرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار
از صحابه گر شدی کشته کسی
حیدر کرار غم خوردی بسی
تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز
خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی
گفت آب آرند لشگر را ز چاه
رفت مردی بازآمد پر شتاب
گفت پر خونست چاه و نیست آب
گفت پنداری ز درد کار خویش
مرتضی در چاه گفت اسرار خویش
چاه چون بشنید آن تابش نبود
لاجرم چون تو شدی آبش نبود
آنک در جانش چنین شوری بود
در دلش کی کینهٔ موری بود
در تعصب میزند جان تو جوش
مرتضا را جان چنین نبود خموش
مرتضا را میمکن بر خود قیاس
زانک در حق غرق بود آن حقشناس
هم چنان مستغرق کار است او
وز خیالات تو بیزارست او
گر چو تو پر کینه بودی مرتضی
جنگ جستی پیش خیل مصطفی
او ز تو مردانهتر آمد بسی
پس چرا جنگی نکرد او باکسی
گر به ناحق بود صدیق ای عجب
او چو بر حق بود حق کردی طلب
پیش حیدر خیلام المؤمنین
چون نه بر منوال دین جستند کین
لاجرم چون دید چندان جنگ و شور
دفع کرد آن قوم را حیدر به زور
وانک با دختر تواند جنگ کرد
داند او سوی پدر آهنگ کرد
ای پسر تو بینشانی از علی
عین و یا و لام دانی از علی
تو ز عشق جان خویشی بیقرار
واو نشسته تا کند صد جان نثار
از صحابه گر شدی کشته کسی
حیدر کرار غم خوردی بسی
تا چرا من هم نگشتم کشته نیز
خوار شد بر چشم من جان عزیز
خواجه گفتی چه فتادست ای علی
آن تو یخنی نهادست ای علی
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت چوب خوردن بلال
خورد بر یک جایگه روزی بلال
بر تن باریک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بیعدد
هم چنان میگفت احد میگفت احد
گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست
چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین
از زفافت بت پرستان رستهاند
وز زبان تو صحابه خستهاند
در فضولی میکنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه
بر تن باریک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بیعدد
هم چنان میگفت احد میگفت احد
گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست
چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین
از زفافت بت پرستان رستهاند
وز زبان تو صحابه خستهاند
در فضولی میکنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار میشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بیخبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار میشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بیخبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده
عطار نیشابوری : داستان کبک
حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
هیچ گوهر را نبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری
زان نگینش بود چندان نام و بانگ
و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ
چون سلیمان کرد آن گوهر نگین
زیر حکمش شد همه روی زمین
چون سلیمان ملک خود چندان بدید
جملهٔ آفاق در فرمان بدید
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت
گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دایم پای دار
من نمیخواهم که در دنیا و دین
بازماند کس به ملکی هم چنین
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد از این کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
میکنم زنبیل بافی اختیار
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
چون گهر سنگیست چندین کان مکن
جز برای روی جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
کان سلیمان داشت در انگشتری
زان نگینش بود چندان نام و بانگ
و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ
چون سلیمان کرد آن گوهر نگین
زیر حکمش شد همه روی زمین
چون سلیمان ملک خود چندان بدید
جملهٔ آفاق در فرمان بدید
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت
گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دایم پای دار
من نمیخواهم که در دنیا و دین
بازماند کس به ملکی هم چنین
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد از این کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
میکنم زنبیل بافی اختیار
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
چون گهر سنگیست چندین کان مکن
جز برای روی جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
احمد حنبل امام عصر بود
شرح فضل او برون از حصر بود
چون ز فکر و علم خالی آمدی
زود پیش بشر حافی آمدی
گر کسی در پیش بشرش یافتی
در ملامت کردنش بشتافتی
گفت آخر تو امام عالمی
از تو داناتر نخیزد آدمی
هرک میگوید سخن مینشنوی
پیش این سر پا برهنه میدوی
احمد حنبل چنین گفتی که من
گوی بردم در احادیث و سنن
علم من زو به بدانم نیک نیک
او خدا را به زمن داند ولیک
ای ز بیانصافی خود بیخبر
یک زمان انصاف ره بینان نگر
شرح فضل او برون از حصر بود
چون ز فکر و علم خالی آمدی
زود پیش بشر حافی آمدی
گر کسی در پیش بشرش یافتی
در ملامت کردنش بشتافتی
گفت آخر تو امام عالمی
از تو داناتر نخیزد آدمی
هرک میگوید سخن مینشنوی
پیش این سر پا برهنه میدوی
احمد حنبل چنین گفتی که من
گوی بردم در احادیث و سنن
علم من زو به بدانم نیک نیک
او خدا را به زمن داند ولیک
ای ز بیانصافی خود بیخبر
یک زمان انصاف ره بینان نگر
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد
هندوان را پادشاهی بود پیر
شد مگر در لشگر محمود اسیر
چون بر محمود بردندش سپاه
شد مسلمان عاقبت آن پادشاه
هم نشان آشنایی یافت او
وز دو عالم هم جدایی یافت او
بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست
دل ازو برخاست ، در سودا نشست
روز و شب در گریه و در سوز بود
روز از شب، شب بتر از روز بود
چون بسی شد نالهای زار او
شد خبر محمود را از کار او
خواند محمودش به پیش خویش در
گفت صد ملکت دهم زان بیشتر
تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین
چند گریی، نیزمگری بیش ازین
خسرو هندوش گفت ای پادشاه
من نمیگریم ز بهر ملک و جاه
زان همیگریم که فردا ذوالجلال
در قیامت گر کند از من سؤال
گوید ای بد عهد مرد بیوفا
کاشته با چون منی تخم جفا
تا نیامد پیش تو محمود باز
با جهانی پر سوار سرفراز
تو نکردی یاد من، این چون بود
باری از خط وفا بیرون بود
گرد میبایست کردن لشگری
بهر تو، تو خود ز بهر دیگری
بی سپاهی یاد نامد از منت
دوستت خوانم بگو یادشمنت
تا بکی از من وفا از تو جفا
در وفاداری چنین نبود روا
گر رسد از حق تعالی این خطاب
چون دهم این بیوفایی راجواب
چون کنم آن خجلت و تشویر را
گریه زانست ای جوان این پیر را
حرف و انصاف وفاداری شنو
درس و دیوان نکوکاری شنو
گر وفاداری تو عزم راه کن
ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن
هرچ بیرون شد ز فهرست وفا
نیست در باب جوان مردی روا
شد مگر در لشگر محمود اسیر
چون بر محمود بردندش سپاه
شد مسلمان عاقبت آن پادشاه
هم نشان آشنایی یافت او
وز دو عالم هم جدایی یافت او
بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست
دل ازو برخاست ، در سودا نشست
روز و شب در گریه و در سوز بود
روز از شب، شب بتر از روز بود
چون بسی شد نالهای زار او
شد خبر محمود را از کار او
خواند محمودش به پیش خویش در
گفت صد ملکت دهم زان بیشتر
تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین
چند گریی، نیزمگری بیش ازین
خسرو هندوش گفت ای پادشاه
من نمیگریم ز بهر ملک و جاه
زان همیگریم که فردا ذوالجلال
در قیامت گر کند از من سؤال
گوید ای بد عهد مرد بیوفا
کاشته با چون منی تخم جفا
تا نیامد پیش تو محمود باز
با جهانی پر سوار سرفراز
تو نکردی یاد من، این چون بود
باری از خط وفا بیرون بود
گرد میبایست کردن لشگری
بهر تو، تو خود ز بهر دیگری
بی سپاهی یاد نامد از منت
دوستت خوانم بگو یادشمنت
تا بکی از من وفا از تو جفا
در وفاداری چنین نبود روا
گر رسد از حق تعالی این خطاب
چون دهم این بیوفایی راجواب
چون کنم آن خجلت و تشویر را
گریه زانست ای جوان این پیر را
حرف و انصاف وفاداری شنو
درس و دیوان نکوکاری شنو
گر وفاداری تو عزم راه کن
ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن
هرچ بیرون شد ز فهرست وفا
نیست در باب جوان مردی روا
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
گفت چون محمود شاه خسروان
رفت از غزنین به حرب هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
نذر کرد آن روز شاه دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله برسانم به درویشان راه
عاقبت چون یافت نصرت شهریار
بس غنیمت گرد آمد بیشمار
بود یک جزو غنیمت از قیاس
برتر از صد خاطر حکمت شناس
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند
وآن سیه رویان هزیمت یافتند
شه کسی را گفت حالی از کسان
کین غنیمت را به درویشان رسان
زانک با حق نذر دارم از نخست
تا درین عهد وفا آیم درست
هرکسی گفتند چندین مال و زر
چون توان دادن به مشتی بیخبر
یا سپه را ده که کینه میکشند
یا بگو تا در خزینه میکشند
شه درین اندیشه سرگردان بماند
در میان این و آن حیران بماند
بوالحسینی بود بس فرزانه بود
لیک مردی بیدل و دیوانه بود
میگذشت او در میان آن سپاه
چون بدید از دور او را پادشاه
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم
او چو آزادست از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
خواند آن دیوانه را شاه جهان
پس نهاد آن قصه با او در میان
بیدل دیوانه گفت ای پادشاه
کارت آمد با دوجو این جایگاه
گر نخواهی داشت با او کار نیز
تو بدوجو زو میندیش ای عزیز
ور دگر با اوت خواهد بود کار
پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آن خود، آن تو کجاست
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه
گر بگویی، چون بدین سودا دریم
آنچ رایجتر بود آنجابریم
پیش شاهان تحفهای باید نفیس
مردم بی تحفه نبود جز خسیس
گفت ای سایل اگر فرمان بری
آنچ آنجا آن نیابند آن بری
هرچ تو زینجا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود
علم هست آنجایگه و اسرار هست
طاعت روحانیون بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانک این آنجا نشان ندهد کسی
گر برآید از سردردی یک آه
میبرد بوی جگر تا پیش گاه
جایگاه خاص مغز جان تست
قشر جانت نفس نافرمان تست
آه اگر از جای خاص آید پدید
مرد را حالی خلاص آید پدید
رفت از غزنین به حرب هندوان
هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید
نذر کرد آن روز شاه دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله برسانم به درویشان راه
عاقبت چون یافت نصرت شهریار
بس غنیمت گرد آمد بیشمار
بود یک جزو غنیمت از قیاس
برتر از صد خاطر حکمت شناس
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند
وآن سیه رویان هزیمت یافتند
شه کسی را گفت حالی از کسان
کین غنیمت را به درویشان رسان
زانک با حق نذر دارم از نخست
تا درین عهد وفا آیم درست
هرکسی گفتند چندین مال و زر
چون توان دادن به مشتی بیخبر
یا سپه را ده که کینه میکشند
یا بگو تا در خزینه میکشند
شه درین اندیشه سرگردان بماند
در میان این و آن حیران بماند
بوالحسینی بود بس فرزانه بود
لیک مردی بیدل و دیوانه بود
میگذشت او در میان آن سپاه
چون بدید از دور او را پادشاه
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم
او چو آزادست از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
خواند آن دیوانه را شاه جهان
پس نهاد آن قصه با او در میان
بیدل دیوانه گفت ای پادشاه
کارت آمد با دوجو این جایگاه
گر نخواهی داشت با او کار نیز
تو بدوجو زو میندیش ای عزیز
ور دگر با اوت خواهد بود کار
پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار
حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آن خود، آن تو کجاست
عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
دیگری گفت ای به حضرت برده راه
چه بضاعت رایج است آن جایگاه
گر بگویی، چون بدین سودا دریم
آنچ رایجتر بود آنجابریم
پیش شاهان تحفهای باید نفیس
مردم بی تحفه نبود جز خسیس
گفت ای سایل اگر فرمان بری
آنچ آنجا آن نیابند آن بری
هرچ تو زینجا بری کانجا بود
بردن آن بر تو کی زیبا بود
علم هست آنجایگه و اسرار هست
طاعت روحانیون بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
زانک این آنجا نشان ندهد کسی
گر برآید از سردردی یک آه
میبرد بوی جگر تا پیش گاه
جایگاه خاص مغز جان تست
قشر جانت نفس نافرمان تست
آه اگر از جای خاص آید پدید
مرد را حالی خلاص آید پدید
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
گفت روزی فرخ و مسعود بود
روز عرض لشگر محمود بود
شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه میکردند عرض انجمن
بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید
پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر
هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من
گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار
شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه
شد حسن آشفته وگفت ای غلام
میکند شاهیت چندین احترام
تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
حقشناسی نبود این در پیش شاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
یک جواب آنست کین بیروی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه
یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او
بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن
من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم
بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست
آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد
گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
میندانم تا مکافاتش کنند
من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه
میکند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر
محو میگردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمیماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو میبینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد میکنی
از خداوندی تو با خود میکنی
سایهای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایهای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
روز عرض لشگر محمود بود
شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه میکردند عرض انجمن
بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید
پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر
هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من
گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار
شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه
شد حسن آشفته وگفت ای غلام
میکند شاهیت چندین احترام
تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی
تو چرا حرمت نمیداری نگاه
حقشناسی نبود این در پیش شاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
یک جواب آنست کین بیروی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه
یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او
بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن
من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم
بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست
آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد
گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
میندانم تا مکافاتش کنند
من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه
میکند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر
محو میگردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمیماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو میبینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد میکنی
از خداوندی تو با خود میکنی
سایهای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایهای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
عطار نیشابوری : سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
...
پادشاهی بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوبتر زو آدمی
چهرهای داشت آن پسر چون آفتاب
طرهای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذرهای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژهای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بیخرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمیآمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمیآمد بدر
گر نبودی لحظهای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز میگفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه میکردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته میبودی ستان
شه در آن مه روی مینگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بیدریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بیشاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنهای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش مینیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین میکنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بیقرار
هرک او را کشته باشد بیشکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان میسوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز مینشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او میسوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد میآورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته مینالید زار
خون او در روی میمالید زار
خویش را در خاک میافکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون میبگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سختتر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
میسزد گر من به خون آغشتهام
تا چرا معشوق خود را کشتهام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کردهام
زانک این بد جمله با خود کردهام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بیخبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
مینترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمیدارم دگر
همچنین میگفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک میبارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
میندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون ماندهام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام
از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جانها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روحالقدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورتبین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این میگفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن میگفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی ارهای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جانها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روحالقدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورتبین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این میگفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن میگفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی ارهای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در نعت علی (ع)
ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین
هر که «لا» میگفت وی را میزدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست
تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت
شاد باش ای شاه دینپرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی
کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان
پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر
ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن
کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند
ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود
کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد
آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین
همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ
کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان
تختهاشان تخته کردی حلههاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف
لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب
گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان
هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ
وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب
کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین
هر که «لا» میگفت وی را میزدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست
تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت
شاد باش ای شاه دینپرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین
دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی
کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان
پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر
ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن
کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند
ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود
کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد
آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین
همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ
کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان
تختهاشان تخته کردی حلههاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت
نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان
هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف
لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب
گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان
هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح خواجه علاء الدین ابویعقوب یوسف بن احمد حدادی شالنکی غزنوی و ابوالمعالی احمدبن یوسف
ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک
عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
آفتاب ار بیمدد تا بد ز عونت زین سپس
چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او
لاله روید از میان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب
مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین
چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست
چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش
مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی
طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
آنکه گاه دانشآموزی ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمهدان
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون
بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط
یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید
سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ
جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر
گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی
از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال
ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست
خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور
از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زیر سایهٔ آفتاب دولتست آن ماه روی
روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید
مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار
چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک
کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام
بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت
قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن
قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس
دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر
هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق
این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید
خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای
هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب
دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستانی ام که بویی خاک او
تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل
بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش
پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کار از آن سر نیک باید گر نمیدانی بدان»
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک
از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان
حرمتییابی چنان گر فیالمثل در صف حرب
تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق
فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین
وز برای حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تایید سپهر و دانش کلیتر است
با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح
تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن
چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار
باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک
عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون
می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
آفتاب ار بیمدد تا بد ز عونت زین سپس
چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول
پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او
لاله روید از میان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب
مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین
چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست
چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش
مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی
طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
آنکه گاه دانشآموزی ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمهدان
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون
بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط
یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید
سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ
جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر
گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی
از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال
ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست
خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور
از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زیر سایهٔ آفتاب دولتست آن ماه روی
روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید
مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار
چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک
کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام
بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت
قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن
قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس
دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر
هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق
این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید
خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای
هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب
دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستانی ام که بویی خاک او
تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل
بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش
پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کار از آن سر نیک باید گر نمیدانی بدان»
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک
از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان
حرمتییابی چنان گر فیالمثل در صف حرب
تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق
فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین
وز برای حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تایید سپهر و دانش کلیتر است
با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح
تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن
چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار
باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان