عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
این بند که بر دلم کنون افکندند
نقبی است که بر خانهٔ خون افکندند
دل کیست کز او صبر برون افکندند
خیمه چه بود چونش ستون افکندند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
جانان شد و دل به دست هجرانم داد
هجر آمد و تب‌های فراوانم داد
تب این همه تب‌خال پی آنم داد
تا بر لب یار بوسه نتوانم داد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
خاکی دل من به آتش آگنده مدار
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار
چون کار من از بخت فراهم نکنی
در محنت و غم مرا پراکنده مدار
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
دل سغبهٔ عشق توست با تن مستیز
اینک دل و تن توراست با من مستیز
بیداد تو ریخت خونم انصاف بده
ای دوست کش و غریب دشمن مستیز
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۸
سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۱
افغان که ز دل برای سوز آوردم
نه ناوک آه سینه دوز آوردم
بیهوده چو آفتاب و مه زیر سپهر
روزی به شب و شبی به روز آوردم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۷
بر فرق من آتش تو فشانی و دلم
بر رهگذر غم تو نشانی و دلم
از جور تو جان رفت تو مانی و دلم
من ترک تو گفته‌ام تو دانی و دلم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۸
مهر تو برون آستان اندازم
خاک از ستمت بر آسمان اندازم
بشکافم سینه و برون آرم دل
تا مهر تو در پیش سگان اندازم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۶
دل دل طلبید از پی ره دلجویم
بدرود کنان کرد گذر در کویم
گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن
بنگر که من آه آه و دل دل گویم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۱
غمخوار توام غمان من من دانم
خون‌خوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا
آن تو تو دانی، آن من من دانم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۳
ای راحت سینه، سینه رنجور از تو
وی قبلهٔ دیده، دیده مهجور از تو
با دشمن من ساخته‌ای دور از من
با دوری تو سوخته‌ام دور از تو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
دل هرچه کند عشق فزون آید از او
شد سوخته بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او
کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
خاقانی را خون دل رز در ده
دل سوخته را خام روان پز در ده
آن آب دل افروز دل رز در ده
صافی شده را درد زبان گز در ده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۰
تا آتش عشق را برافروخته‌ای
همچون دل من هزار دل سوخته‌ای
این جور و جفا تو از که آموخته‌ای
کز بهر دل آتشین قبا دوخته‌ای
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
نفسم جنب غرامت است ای دلجوی
کو تیغ که غسل‌ها توان کرد بدوی
جلاد منا!به آب آن تیغ دو روی
یک راه ز من جنابت نفس بشوی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۷
آن سنگ‌دلی و سیم دندان که بدی
ز آن خوشتری ای شوخ زبان دان که بدی
در کار توام هزار چندان که بدم
در خون منی هزار چندان که بدی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸
خاقانی اگر سر زدهٔ یار آیی
در سرزدگی مگر کله دار آیی
میکوش که گم کردهٔ دلدار آیی
کر گمشدگی مگر پدیدار آیی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفته‌ام که دیوانیست
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقه‌ایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانه‌ای و دربانیست
گر مرا چشمه‌ای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینه‌ایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زاده‌ست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است
قطعه‌ای گفته‌ام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست
و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامه‌ایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کرده‌ام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
می‌نمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهٔ اسرار من خراب کنند
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند
چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند
رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود
چو تیره شب را هم‌گونهٔ غراب کنند
تنم به تیغ قضا طعمهٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مستهٔ عقاب کنند
گل مورد گشته است چشم من ز سهر
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند
به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟
ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا
به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند
من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید
ستارگان ز برای من اضطراب کنند
بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک
به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند
ز بس که بر من باران غم زنند مرا
سرشک دیده صدف‌وار در ناب کنند
گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا
به رنج در به دهان صدف لعاب کنند
یک آفتم را هر روز صد طریق نهند
یک اندهم را هر شب هزار باب کنند
تن مرا ز بلا آتشی برافروزند
دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پیران بر فرقت شباب کنند
همی گذارم هر شب چنان کسی کو را
ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب کنند
روان شوند به تک بچگان دیدهٔ من
که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند
طناب، تافته باشد بدان امید که باز
ز صبح خیمهٔ شب را مگر طناب کنند
بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام
که اختران همه دیوم همی خطاب کنند
چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم
چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب کنند
اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردهٔ سحاب کنند
به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع
که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند
چرا سؤال کنم خلق را که در هر حال
جواب من همه ناکردن جواب کنند
شگفت نیست که بر من همی شراب خورند
چو خون دیده لبم را همی شراب کنند
به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است
که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند
روا بود که ز من دشمنان بیندیشند
حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند
سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند
خطا شمارند ار چند من خطا نکنم
صواب گیرند ار چند ناصواب کنند
چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا
همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند
سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر
از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند
چگونه باشد حالم چو هست راحت من
بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند
اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را
پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟
مرا درنگ نماندست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند
چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند
امید تا کی دارم که مستجاب کنند
به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست می‌بینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره می‌بارم
یا به دیده ستاره می‌شمرم
ور دل من شده‌ست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شده‌ست خون دلم
خون تیره شده‌ست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بی‌بصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربه‌سرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم