عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۲ - در بیان مراتب ترقی و تنزل روح به عقیده بعضی حکماء به اصطلاح عرب و عجم
ای شده جادوی بیهوشی ز هوشت سنگسار
ساخت در بحر رمل این قطعه را با چنگ سار
چون روانی از فرودین تن ببالاتن رود
در عرب نسخ است و در فرهنگ ما فرهنگسار
ور فرود آید روان مردم اندر جانور
نام تازی مسخ دارد نام فرسی ننگسار
ور روان مردم اندر رستنی پیکر رود
فسخ دان در تازی و در پارسی شد تنگسار
ور رود در بستنی رسخ است در لفظ عرب
لیک اندر پارسی گویند ساک و سنگسار
آن علامت ها که در ره بر سر فرسنگها
برنهند از سنگ و چوب و گل بود فرسنگسار
سنبل الطیب است آله تمر هندی انبله
بسدک، اکلیل الملک دان رجم باشد سنگسار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۴ - تقسیم طبقات رعیت به فرموده جمشیدشاه
شد چار صف آراسته اندر بر جمشید
از مردم این بوم که والا گهرانند
«کاتوز» بدان طایفه گویند که از دین
وز دانش و فرهنگ و هنر با خبرانند
نیسار شد آن قوم سلحشور و سپاهی
کاندرگه کوشش همه صاحب هنرانند
دهقان و کشاورز بود مرد نسودی
اهنو خوشیان طایفه پیشه ورانند
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۶ - روزهای ماه های پارسیان
روز ماه پارسی باشد نخستین اورمزد
بهمن و اردیبهشت آنگاه شهریور بود
باز اسپندار مذ خرداد امرداد آمده
هفتمین دی بادر است و هشتمین آذر بود
آنگهی آبان و خورشید است و ماه و تیر و گوش
نام روز تیر اندر نامها تشتر بود
دی به مهر و مهر پس روز سروش وزشن، دان
فرودین بهرام ورام و باد نیک اختر بود
دی بدین و دین وارد، اشتاد، آنگه آسمان
زامیاد و مانتر سپند آیت داور بود
روز آخر را انارام و انیران است نام
در اوستا گفته زرتشت پیغمبر بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۸ - در اسامی خمسه مسترقه بپارسی
«پنج دزدیده » که در آخر ماه آبان
موبد پارسی اندرین هر سال فزود
نامشان را چو ز استاد بپرسیدم گفت
آفرین، فرخ، فیروز، دگر راست، درود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۹ - نامهای پنج دزدیده در اوستا
در اوستا بود آن روز نخسین «اهنود»
دوم از پنجه دزدیده همی دان «اشتود»
باز «اسپنتمد» آنگاه «وهو خشتو» دان
هشتویش است و «اورداد» بر او گاه فزود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۰ - نام انگشتان به زبان فارسی و تازی و فرانسه
ای که دلها را کشد زنجیر زلفت در کمند
کام شکر کرده تلخ از رشک لعل نوشخند
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه را برخوان بآواز بلند
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم به نظم
تا بدانی قدرت طبع مرا ای هوشمند
اولین ابهام و پس سبابه پس وسطی بود
خنصر و بنصر به تازی بشنو از من بی گزند
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست، و دشنامی، میانه، نیز بنیام، و کلند
نیز در لفظ فرانسه «پوس » و «اندکس » آمده
بعد از آن «مدیوس » و «انولر» «اری کولر» پسند
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۱ - نامهای بروج به پارسی
آن ده و دو کوشک کامد خانه سیارگان
بره و گاو و دو پیکر باشد و خرچنگ دان
شیر و خوشه پس ترازو کژدم است آنگه کمان
بعد از آن بزغاله را با دول و ماهی باز خوان
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۲ - نامهای بروج در دساتیر
شت جی افرام در دساتیرش
از بروج این چنین کند تعبیر
بره و گاو باد و پیکردان
گات و کام است و نیز «دام سریر»
باز «خرچنگ » و «شیر» و «خوشه » بود
همچو «هرچنگ » و «شار» و «ادشه » نویر
هم ترازو است بی گمان تولار
باز «کازام » کژدم است هژیر
پس کمان شد «کمار» و «مزد» بزاست
«دال » دول است و «ریم » ماهی گیر
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۳ - نامهای دزدمه در دساتیر
همان کیوان ابا برجیس و بهرام
«سناشیر» است و «برهستی » چو بلرام
«هرامید» است خورشید جهانتاب
نپید آمد همان بیدخت پدرام
«کلنگ » از تیردان مه «فامشید» است
بفرشیم «دساتیر جی افرام »
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۵ - نیز نام انگشتان به پارسی
نام انگشتان مردم در زبان پارسی
با تو گویم اندرین سرواد اگر داری پسند
شست و دشنامی میانه دان و بینام و کلیک
وین دو را نام دگر «کوته دراز» است و کلند
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۷ - هفت قلم آرایش زنان
هفت پیرایه شد بروی بتان
که از آن باغ حسن سیرآب است
وسمه و سرمه و نگار و خچک
زرک و غازه و سپیداب است
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۱ - یشتهای اوستا
نام نه یشتی که زرتشت اشوی پاک زاد
در اوستا برنهاد از دانش و فرهنگ و داد
اورمزد، آبان و خورشید است و مهر و فرودین
پس «ورهرام » است و دین آنگاه «ارد» و زامیاد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۶ - در اسامی قبایل عرب
قبایل عرب عابری است پنج گروه
که مانده ز ایشان اسمی تهی زرسمم بود
اگر بپرسی اسماء رهطشان گویم
جدیس و جرهم و عملیق و عاد و طسم بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۷ - در نامهای کوره های فارس
کوره های فارس را نام از کیان و پیشداد
اردشیر، استخر و داراب، است و شاپور و قباد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
سبعه منحوسه هفت اختر شومند
نحس و ترش روی و زشت در همه احیان
کید و غطیط و غریم باشد و سرموس
نیز گلاب است و ذوذوابه و لحیان
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۴ - و به نستعین و نستمد
بود به لفظ فرانسی ایا نگار جمیل
خدا دیو پرفت انبیا و گید دلیل
امی، صحابه سیل آسمان، و غبرا تر
پلاس جای و پارادی جنان سقز آنفر
آتش است و قیامت شمار «سوپرم ژور»
ویزاژ، چهره پومن، شش ثقیل باشد لور
گوئیس ران و تالن پاشنه است و لانگ زبان
چنانکه لور لب است و نه انف و بوش دهان
لارنکس حلق و ژنو، زانو است و کو، گردن
چو ایل چشم و بی پا و دست باشد من
دوو، پر است و مثل مغز و سورسیل ابرو
آواز، مرغ و اوا، بط پوال باشد مو
پواترین بودت سینه واریه گوش
چنانکه گله، تت و گربه شاو سوری موش
شوال اسب بود موله بغل و شامه شتر
جرس گرله و سل زین و مرگ باشد مر
ام است مردوفم آمد زن و ابوزوج است
چنانکه بکنابیز است و واک خود موج است
قنات آکدک و سورس چشمه لای چوفانژ
وریته صدق و پیوپارسا فریشته آنژ
پرنس زاده شاه است و پادشاه روا
چو لیر بربط و ویل است شهر و شهرموا
دروغ باشد مانسنژووتر دان امپر
دینی حقیق و پرنه بکیر و آهن فر
درآی انتره سوفرانس رنج و دولر درد
سیه نوار بود روژ سرخ و ژن شد زرد
فیور تب بود و زیر سو و بالا سور
اس استخوان و نقاهت مل و زکی دان پور
ولیک پیر، ویو باشد و جوان ژن شد
ضیاء لومیر است و افق هریزن شد
لژه سبک بود ارژان لجین اتن ارزیز
پلمب سرب و ذهب ار، رزن سگ، است مویز
کوثیور، مس شمرو ویتر، شیشه شد بی قین
چنانکه روی بودزنک و هست معدن مین
متاع ارزان بنمارشه و گران شردان
برادر است فرر، مام مر، پدر پر، دان
چو ارک قوس و فلش تیر و دام میدان پژ
مط پلوئی، نواژ، ابر و برف باشد نژ
کت دمای، زره باشد ارنمان زیور
حسام قاطع سبر است و بوکلیه اسپر
غبار پوسیرونرف پی تره پیکان
حزام سانگل بود دهنه زن، برید عنان
بت ایدل است و شمن ایدلاتر، و خانه مزن
در سرای بود پرت و هست پنبه کتن
کراست سورد، توان فرس و خستگی مالز
ترانش پاره نان پاره آتش است برز
بته جمال و لذدر قبح و سرمه کالامین
چنانکه جامه ابی، مبل، اثاث و پات عجین
چو سقف و عرش پلافن، همید، ترسک، خشک
قلم پلوم و مداد آنکر موسک باشد مشک
چو رزق پرسین و توشه هست «مونی سین »
گران بزرگ و پتی خرد و خوب باشد بن
خر، آن و فیل، الفان و سمک پواسن دان
پوازن است همان زهرومی بواسن دان
بف است گاو نر و واش ماده سرپان مار
و، عجل و گرگ لو، و آنن است کره حمار
پن است نان و ویاند است لحم و عاقل ساژ
پتی له دوغ، و له شیر و پنیر دان فرماژ
با تایه جنگ و پ صلح است و پشه شد کوسن
پروری حکه سوری خنده ابن عم کوزن
شکار شاش بود ژور روز نوئی شب
سلیل، نیراعظم برویری است غضب
اپوز زوجه ماری شوهر و دوثرکابین
سمانس تخم ورامه شاخه بیخ اوراسین
نر است مال و بله گندم است و میل ارزن
گشاده آب دوی دان شراب باشد ون
برانش، شاخه با برگ و میوه دان فروئی
نو، ما، ژمن، تو، تواوو، شما و این سلوئی
مراست بحر و کنارش براست و قعرش فن
و سه سفینه اشل نردبان و قنطره پن
غزال شوری مرس است خوی وتر، مویور
چو شان مزرعه و برزگر مواستر
تروئه روزنه سوزن اگی ورشته سوا
بطانه، دوبلر وروت است کو چه چوب بو
وپو، است کهنه و هاین، دریده و تمان رخت
چو عرقه بار پروریده پرده باربر، درخت
پلر سرشک بصردان و مرو، آب دماغ
پاساز معبر ورا مپار برج وژاردن باغ
فوا، جگر بود انفینی، بیش و پ، اندک
کثیر انفینمان، فیرمامان شمار فلک
پلاس درم، صف رزم و نامه باشد لتر
س، مرد ابله و بت چکمه است و هستی اثر
دوات انکریه کالکول شمار و حساب
بکو تمام و لوان دو رو لیور هست کتاب
رزن عنب شد و وینی بود درخت رزان
بهار هست پرنتان اتن شمار خزان
هیور زمان زمستان و فصل صیف اته
چو جیب کالسن و گنگ موئه جنب کته
قلمتراش کنیف است و گوته باشد کارد
مه نانخورش بود و ساله شور و فارین آرد
پم است سیب و گلابی پوار و فیک انجیر
اناردان گرناد و براوه مرد دلیر
تبوید، دان سل، پیلی بلان شد اسفیدار
چنانکه موریه توت و پلاتان است چنار
چو نخل پالمبه و برگ فوی و ارژشعیر
چو ساشه توبره و مانژوار آخورگیر
شد آکلاد تعاتق مصافحت بن ژور
چو منتر ساعت و آمپش ز خویش کردن دور
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۶ - در شمار ایام هفته از یکشنبه تا شنبه
سمن، که، هفته بود روزهایش با ترتیب
بگیر از احد و تا بسبت می بشمار
دیمانش، لوندی، ماردی، دوپاره، مرکردی
ژدی، و اندردی، سامدی، است آخر کار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۱ - گفتار فیض الله بزبان مردم خانقاه
چه نشتی که رانئا زن خیننه
ایواره مچاپن کور سیننه
خنقای دامن میشه تل خاک
تواته گرفتن به قصد هلاک
بوم تمبیره مه غیکم دورو
وری تو که اومادنه روبرو
بوای نازنینته کور شد اجاق
ببرزی قلا در تو قاب و قچاق
وری بجی خانم دمین قلا
که آقا حسن خان میالات حالا
تو بیدی که گفتی حسن خان کیه
اگه مردی حالا وری بین شیه
بیا که اماده ایش با ماصل
دخیلت خانم جان نبا تو ماطل
زمسته رعیت متو چه همه
نمشکه هو شکه دبالات قمه
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱ -در تقریظ شاهنامه حکیم فردوسی طوسی در بحر شاهنامه
چو سلطان مظفر از این تیره خاک
به گلزار مینو شدش جان پاک
جهان را به پور جهانبان سپرد
به جز نیک نامی ز گیتی نبرد
محمد علی شاه با فر و هنگ
ز آیینه ملک بسترد زنگ
زمین را پر از دانش و داد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
چو بنشست بر تخت شاهی نخست
ز شهنامه از هر دری راز جست
به دستور و گنجور و سالار گفت
هم از آشکار و هم از نهفت
که فرخ پدر خواست در روزگار
ز شهنامه نامی نهد یادگار
کنون چون شد آن باستانی طراز
که بنهفته از روزگاری دراز
امیر خردمند فرخ نژاد
که سالار جیش است و دارای داد
بشاه آفرین خواند و بوسید خاک
برافشاند اندر رهش جان پاک
همی گفت کای شاه دانش پژوه
بزی در جهان جاودان با شکوه
بدست من آن نامه پهلوی
نوی یافت چون دیبه خسروی
پدرت آن شهنشاه گوهرشناس
سخن را به اندازه ای داشت پاس
که می گفت مرد سخن آفرین
سخن را برآرد ز چرخ برین
دل او مرا مست این کار کرد
به شهنامه هوشم گرفتار کرد
وگرنه مرا اژدهای بنفش
بنازد بر آن کاویانی درفش
نه تیغم کم از دشنه قارن است
نه زورم کم از زور روئین تن است
دریغا که شاه از جهان رخت بست
پر و بال و کوپال من درشکست
چو زین باغ شد شهریار کهن
بخشکید شاخ مرا بیخ و بن
دلم را ز داغ آسمان رنجه کرد
ستاره مرا پنجه در پنجه کرد
زبس در دلم شد ز اندوه پیچ
نپرداختم سوی شهنامه هیچ
از آن پس که پرداختم گنج ها
بدین نامه بردم بسی رنج ها
پراکند و درید و فرسوده گشت
به خون جگر آبم آلوده گشت
از آن چشمه باستانی که بود
روان آب دانش چو زاینده رود
نه بینی بجا جز یکی جوی خورد
شده آب روشن پر از لای و درد
در آن ناف آهو که بد کان مشک
بجا نیست جز اندکی خون خشک
کنون شاه ما را توئی جانشین
چو اردی بهشت از پس فروردین
به هر کار فرمان دهد شاه نو
همه سفته گوشیم و جان در گرو
شهنشه ازین داستان برفروخت
تو گفتی که خشمش جهان را بسوخت
سپس گفت بامیر روشن روان
به پیش آر آن نامه باستان
که گر شد کهن بایدش تازه کرد
پراکنده گر شد به شیرازه کرد
چو این گنج پرداختی بهر سود
ز پرویز دو گوهر نابسود
ز سودش چرا دیده بردوختی
بکشتی چراغی که افروختی
تو اکنون سر اندر سپاه منی
نگهبان دیهیم و گاه منی
به هر کار روی دلم سوی تو است
دل و دیده ام روشن از روی تو است
ز من گفتن از تو نیوشیدن است
ز من یاوری از تو کوشیدن است
بیاورد میر آن همایون طراز
به درگاه شاهنشه سرفراز
به شاه جهان گفت کای نامجوی
چو این آب را اندر آری بجوی
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
که باشد مرا مایه زندگی
یکی جان که شه را کند بندگی
دوم شاهنامه است کز نام شاه
بخورشید از آن برفروزم کلاه
همه برخی گرد راه تو باد
ره آورد چتر و سپاه تو باد
چه ارزد بر کام شه، کام من
که آرد بر نام شه نام من
شه آن نامه پهلوانی چو دید
ز شادی دلش در بر اندر طپید
بفرمود تا انجمن ساختند
بدین کار شایسته پرداختند
چو سردار ارشد در این روزگار
سپه را همی باشد آموزگار
عمادالممالک به دستور میر
بدین کار پرداخت نغز و هژیر
گشاده دل و دست در انجمن
همی کارفرما شد و رای زن
زر و گوهر اندر کف راد اوست
که هم کاردان است و هم کاردوست
مهان جان فشاندند و او زر فشاند
سخندان سخن را به گرمی نشاند
یکی زان مهان نام محمود داشت
که دل بست در کار و گردن فراشت
بفرمان میر مهین کار کرد
به تلفیق این نامه تیمار خورد
ز تخت کیومرث تا یزدگرد
پراکنده ها را همی ساخت گرد
بطبع اندر آورد و پرداختش
به پاداش آن خواجه بنواختش
چو شهنامه بر نام محمود بود
به محمود پیوستن این تار و پود
چو بر نام محمود بود از نخست
سر انجام محمود ازو نام جست
به محمود شه فال شه را گشاد
که آغاز و انجام محمود باد
ایا باد بگذر سوی خاک طوس
پر از نافه کن مغز جانرا زبوس
به فردوسی از من رسان این پیام
که امروز گیتی ترا شد بکام
به باغت پس از نهصد و اند سال
برآمد گل و بارور شد نهال
گهرهای دریای کلکت که بود
پراکنده از سفته و نابسود
به پیوست دارای روشن ضمیر
در آن رشته کش یافت فرخ امیر
ز نو استخوان ترا زنده کرد
روانت به مینو فروزنده کرد
که تا هست گردون گردان بپای
خداوند ما باد کیهان خدای
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۷ - در ۱۳۲۴ تفریظ شاهنامه امیر بهادری
یکی بنگر این نامه نامور
به هر بیت از آن درج درجی گهر
که فردوسی طوسی استاد فن
به نظمش بیاراست روی سخن
نهشته کسی یادگاری کزین
به از این ز شاهان ایران زمین
زهی این نکو نامه پارسی
که گر خود بخوانیش صد بارسی
بهر ره ببینیش به از نخست
نیابی درو هیچ یک بیست سست
نهد چون ببزم اندرون پای خویش
به خلد برین بنگری جای خویش
دگر ره چو در رزم پیچد عنان
جهان را کند پر ز گرز و سنان
به نخجیر گه چون سمند افکند
دد و دام را در کمند افکند
بدریا دمان چون دلاور نهنگ
به کهسار در همچو غژمان پلنگ
حکیمانه جوید چو راه سخن
روان حکیمان در آید بتن
تو گوئی که بوذرجمهر دگر
به گفتن بر آورده از خاک سر