عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پر است
سخت بیمعنی بود صورتگری
ز آرزوی شیوهٔ رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهادوارت عاشقند
ز آنکه از شیرین بسی شیرینتری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل میبری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما را بخواهد کشت، آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفتهام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا به یادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز به خواری ننگری،
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یا مه یا پری»
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پر است
سخت بیمعنی بود صورتگری
ز آرزوی شیوهٔ رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهادوارت عاشقند
ز آنکه از شیرین بسی شیرینتری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل میبری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما را بخواهد کشت، آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفتهام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا به یادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز به خواری ننگری،
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یا مه یا پری»
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۱۴
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی
به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بیزیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه میآیم
ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمیشایی
اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو میآیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی
به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بیزیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه میآیم
ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمیشایی
اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو میآیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۱۷
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همیباش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان میکند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو میگفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها میکنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختهستیم
ز بلبل مهر و از گل بیوفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همیباش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان میکند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو میگفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها میکنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختهستیم
ز بلبل مهر و از گل بیوفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۶ - فی نعت نبی اکرم «ص»
به سوی حضرت رسولالله
میورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفتهام فزون از حد
خر بسی راندهام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بیغفلت
هیچ طاعت نکرده بیاکراه
ماه خود کردهام سیه به فساد
روز خود کردهام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمینشان زده است چون خرگاه
دست ایام میزند گردن
سر بیمغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
میورم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم به خاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفتهام فزون از حد
خر بسی راندهام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بیغفلت
هیچ طاعت نکرده بیاکراه
ماه خود کردهام سیه به فساد
روز خود کردهام تبه به گناه
خود چنین ماه چون بود از سال؟
خود چنین روز کی بود از ماه؟
شب سیاه است و چشم من تاریک
ره دراز است و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم به دعوی گران ترم از کوه
هم به معنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم به حمله همچون شیر
سگ سرشتم به حیله چون روباه
دین فروشم به خلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالب است دنیا را
چه عجب التفات خر به گیاه
ای مرقع شعار کرده! چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!
نه فقیری نه صوفی، ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافهٔ مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس به افسر نگشت شاه جهان
کس به خرقه نشد ولی اله
نرسد خر به پایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف، اگر گویند
به مثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که به دست حوادث از ناگاه،
خیمهٔ آسمان زرین میخ
بر زمینشان زده است چون خرگاه
دست ایام میزند گردن
سر بیمغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای به نیکی فتاده در افواه
گر چه مردم تو را نکو گویند
بس بود کردهٔ تو بر تو گواه
نرهد کس به حیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد به شناه
سرخ رویی خوهی به روز شمار
رو به شب چون خروس خیز پگاه
ناله کن گر چه شب رسید به صبح
توبه کن گر چه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سر درد اگر کنی یک آه
چون ز من بازگیری آب حیات
گر به خاکم نهند، یا رباه!،
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریب است اکرمی مثواه
و آن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لا اله الا الله
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آنجا که میرساند پیغامهای ما را
گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را
در پیش ماهرویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخواندهست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را
بالای خوشخرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را
ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را
دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را
در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گرانبها را
تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را
خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشکسا را
جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را
گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزلسرا را
شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را
شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را
آنجا که میرساند پیغامهای ما را
گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را
در پیش ماهرویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخواندهست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را
بالای خوشخرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را
ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را
دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را
در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گرانبها را
تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را
خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشکسا را
جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را
گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزلسرا را
شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را
شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان میکند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش میزند یک باغ نسرین را
گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را
کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمیبیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را
گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را
به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را
سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را
گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را
فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان میکند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش میزند یک باغ نسرین را
گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را
کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمیبیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را
گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را
به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را
سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را
گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را
فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی میدهد کوتاه را
ناگهان از خدمتش قومی به دولت میرسند
کی به هر کس میدهند این دولت ناگاه را
قصدش از شاهی به غیر ز نیکخواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را
دوستان شاه را در عین شادی دیدهام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
تیغ کج بر دست او دادهست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را
پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را
تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را
کی به ایوان رفیعش دست کیوان میرسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را
ظل یزدانش نمیخواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمیدادی دل آگاه را
تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی میدهد کوتاه را
ناگهان از خدمتش قومی به دولت میرسند
کی به هر کس میدهند این دولت ناگاه را
قصدش از شاهی به غیر ز نیکخواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را
دوستان شاه را در عین شادی دیدهام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
تیغ کج بر دست او دادهست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را
پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را
تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را
کی به ایوان رفیعش دست کیوان میرسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را
ظل یزدانش نمیخواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمیدادی دل آگاه را
تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
کاش که هرگز سحر نمیشدی این شب
مهوشی از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر میان خانهٔ عقرب
عشق به جایی مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب
هست به سر تا هوای کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب
تا کرم ساقی است و باده باقی
کام دمادم بگیر و جام لبالب
لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب
هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوهٔ شیرین تندخوی شکر لب
آن که خبردار شد ز مسالهٔ عشق
کار ندارد به هیچ ملت و مذهب
روز مرا تیره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب
هیچ مرادم نداد خواندن اوراد
یار نشد مهربان ز گفتن یارب
سیمبران طالب زرند فروغی
جیب ملک دارد این دعای مجرب
کارگشای زمانه ناصردین شاه
آن که دعا گوی او رسید به مطلب
کاش که هرگز سحر نمیشدی این شب
مهوشی از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر میان خانهٔ عقرب
عشق به جایی مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب
هست به سر تا هوای کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب
تا کرم ساقی است و باده باقی
کام دمادم بگیر و جام لبالب
لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب
هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوهٔ شیرین تندخوی شکر لب
آن که خبردار شد ز مسالهٔ عشق
کار ندارد به هیچ ملت و مذهب
روز مرا تیره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب
هیچ مرادم نداد خواندن اوراد
یار نشد مهربان ز گفتن یارب
سیمبران طالب زرند فروغی
جیب ملک دارد این دعای مجرب
کارگشای زمانه ناصردین شاه
آن که دعا گوی او رسید به مطلب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست
بیدلان را خبری از دل غارت زده نیست
که صف غمزهٔ او بیخبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست
حرفی از مرهم یاقوت لبش میگفتم
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست
با خیال لب شیرین شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش
که به خونخواهی من چشم تر از جا بر خاست
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدین شه منصور که با رایت او
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست
بیدلان را خبری از دل غارت زده نیست
که صف غمزهٔ او بیخبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست
حرفی از مرهم یاقوت لبش میگفتم
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست
با خیال لب شیرین شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش
که به خونخواهی من چشم تر از جا بر خاست
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدین شه منصور که با رایت او
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
آن که مرادش تویی از همه جویاتر است
وان که در این جستجو است از همه پویاتر است
گر همه صورتگران صورت زیبا کشند
صورت زیبای تو از همه زیباتر است
چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان
قامت رعنای تو از همه رعناتر است
سنبل مشکین تو از همه آشفتهتر
نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است
حسن دل آرای تو از همه مشهورتر
عاشق رسوای تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشیارتر
پیر خرابات عشق از همه برناتر است
آن که به محراب گفت از همه مؤمنترم
گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است
بادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفت
آن که به پای قدح از همه بیپاتر است
سر غم عشق را در دل اندوهناک
هر چه نهان میکنی از همه پیداتر است
چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری
رایت سلطان عشق از همه بالاتر است
گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ
تیغ جهانگیر شاه از همه براتر است
ناصردین شهریار، تاج ده و تاجدار
آن که به تدبیر کار از همه داناتر است
اختر فیروز او از همه فیروزتر
گوهر والای او از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی
آن که زبانش تویی از همه گویاتر است
وان که در این جستجو است از همه پویاتر است
گر همه صورتگران صورت زیبا کشند
صورت زیبای تو از همه زیباتر است
چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان
قامت رعنای تو از همه رعناتر است
سنبل مشکین تو از همه آشفتهتر
نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است
حسن دل آرای تو از همه مشهورتر
عاشق رسوای تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشیارتر
پیر خرابات عشق از همه برناتر است
آن که به محراب گفت از همه مؤمنترم
گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است
بادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفت
آن که به پای قدح از همه بیپاتر است
سر غم عشق را در دل اندوهناک
هر چه نهان میکنی از همه پیداتر است
چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری
رایت سلطان عشق از همه بالاتر است
گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ
تیغ جهانگیر شاه از همه براتر است
ناصردین شهریار، تاج ده و تاجدار
آن که به تدبیر کار از همه داناتر است
اختر فیروز او از همه فیروزتر
گوهر والای او از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی
آن که زبانش تویی از همه گویاتر است