عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - و له
گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - وله
جشن میلاد خداوند سفیران خداست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح عصمت کبری صدیقه صغری حضرت معصومه سلام الله علیها
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - وله
رخشد از چهره همی جلوه شمس و قمرت
مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت
پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر
که برخساره بود جلوه شمس و قمرت
تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری
سنبل و لاله همی بردمد از رهگذرت
دل صد خیل بموی تو و مو بر بن گوش
وین عجب تر که نی از ناله ایشان خبرت
من بیک دل جگرم خون شده ازغصه تو
چون کنی با دل صد خیل بنازم جگرت
تو بمن دشمن و من زان رخ نیکو که تراست
دوست تر دارم هر روز ز روز دگرت
همه دم بیشتر از پیشترم دل ببری
چون نخواهم همه دم بیشتر از پیشترت
سروی اما ننهی پای بهر گلشن و کوی
مهی اما نتوان دید بهر بام و درت
گرنه مه زچه در کف نفتد دامن تو
ورنه سرو چرا بر نخوریم از ثمرت
در بهر پرده بدین مو که که تو داری مگریز
که شود بوی به از نافه او پرده درت
گر بمغرب تو بدین موی گریزی ازمن
که بمشرق من از او بوی برم بر اثرت
با وصالت بزمستان نفروزم آتش
که بگرمی نگرم ثانی سوزان شررت
در حضورت ببهاران نکنم یاد چمن
که بنرمی شمرم تالی نسرین ترت
خواهمت بوسه زنم گه بقدم گاه بفرق
کز خدا ختم نکوئی است بسیمینه برت
پای تا سرهمگی درخور بوسی وکنار
نه شگفت ارنکنم فرق زپا تا بسرت
چند گوئی که مجو از لب شیرینم کام
ورنه گویم سخنی تلخ و بد و جان شکرت
تو کجا و سخن تلخ که شیرین گردد
چون برآید زمیان لب همچون شکرت
یاد داری که بمستی شبکی پرسیدی
که من و ماه کدامیم به اندر نظرت
گفتم ازمه تو بهی لیک اگر بپسندد
از پی خدمت خود داور والا گهرت
راد شهزاده آراسته سیف الدوله
که شود چرخ غلامت بگزیند اگرت
وارث تخت شهی آنکه سپهرش گوید
کای مه و منطقه قربان کلاه وکمرت
دید تیغش چو ببر دهر بدو داد پیام
که بزی خوش که بود تابع فرمان ظفرت
یافت کلکش چو بکف چون بدو برد نماز
که بمان شاد که شد سخره قدرت قدرت
که زمن مژده بسوی عضدالدوله برد
کز نیاکان تو افزود شکوه پسرت
این پسر را که تو داری نه عجب گر رضوان
آید از خلد پی تهنیت از بوالبشرت
ای محمد سیر و نام کز اخلاق نکو
گشته ضرب المثل اندر همه عالم سیرت
توئی آن دوحه گلزار فتوت که بود
مردمی شاخ و شرف برگ و فتوحات برت
ور بدنیاست وجود تو بعقبی مانند
واندر او لطف و غضب جای جنان و سقرت
جانب کوه وری چند بکین تازی اسب
که دمد نام خدا چرخ بدفع خطرت
سینه اسب تو پرشد مگر ازکشتی نوح
که جهانیش بطوفان و نباشد حذرت
گرتو با این دل و این زهره سوی بیشه چمی
روبهم گر ننهد پنجه همی شیر نرت
سخت تر از تو دلیری نشنیدم به نبرد
خلق کرده است مگر بار خدای از حجرت
که برازنده تر از تست بهیجا که بود
توسن از چرخ و سپر ازمه و مغفر زخورت
توئی آن سرو سهی قامت فرخنده لقا
که بود کاخ فلک ناصردین کاشمرت
چشم شه بر رخ تو گوش تو برگفته شاه
که ایازیست بنزد شه محمود فرت
داورا چاکر دیهیم تو تاج الشعر است
که خجل ماند ه زالطاف برون ازشمرت
لطف تو پیش ملک پایه من بس بفزود
که بسی پایه فزاید ملک دادگرت
شه کجا بنده کجا بحر کجا قطره کجا
لطفها میکنی ای تاج سرم خاک درت
تا بود ارض وسما باش تو چون بحر وسحاب
گفت دلکش گهرت بخش فراوان مطرت
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - وله
تا عبای شه بدوش خویش میر ما گرفت
بخت خندان گشت وگفتا حق بمرکر باگرفت
بد چو از آل عبا شد زیب بالایش عبا
بس بعهدشاه عادل کار دین بالا گرفت
می همی نوشد بجای آب جوید باز می
این زبد مستی است یا بالطبع استسقا گرفت
خدمت بیحد کند ما را و خواهد نیز عذر
این زنیکوئیست یا ما را باستهزا گرفت
مختصر راضی شدم گر رنجه از ماضی بدم
بسکه کام از بوسه داد و جام از صبها گرفت
گر شبی مینا شکست و بار بست و یارخست
چون زمستی بود آن هم گردن مینا گرفت
روزی از زلفش فکند و ساخت بند و سوخت پند
چون پریشان بود آن هم دامن سودا گرفت
لب گشود وحجره ام پر گوهر و مرجان نمود
موگشاد و کلبه ام در عنبر سارا گرفت
رقص را بی نقص کرد و جور را از دور برد
وزمه رخ خرده ها بر زهره زهرا گرفت
گفتی اندر پنجه وی چون زصافی تافت می
ساتکینی اشک وامق را بکف عذرا گرفت
قصه کوته آتش ما سرد گشت از جشن میر
ورنه کی اینگونه گرم آن سیمتن با ما گرفت
اختر برج شرافت میرزا سید حسین
آنکه صیتش مرز جالقا و جابلسا گرفت
تا نپنداری که با اغلوطه عز از شاه یافت
منصب اجداد جست و مسند آبا گرفت
نیست بذل او همین و بس که اندرگاه بزم
کام هر مداح را در لؤلؤ لالا گرفت
گر جز این دنیا و ما فیها بد او را مال نیز
سایلی آنرا پس از دنیا و ما فیها گرفت
دشمن اندر شوکت او یافت حیرانی بلی
صورت خورشید دید و سیرت حربا گرفت
ایخداوندی که چون پرزد همای همتت
خصم شوم از بوم ملکت عزلت عنقا گرفت
خود چو فردوس است بزم تو که رضوان بهشت
گرد راهش بهر کحل دیده حورا گرفت
گشتی از شه کامران آنسان که آدم از خدای
تاج کرمنا بفرق از علم الاسما گرفت
آری اکنون درحقیقت چون تو بر خلقی پدر
تارکت از ظل یزدان تاج کرمنا گرفت
وه چه منشوری که منشار سر بدخواه گشت
وه چه یرلیغی که تیغ از پنجه بیضا گرفت
تاکه بینند اهل عالم نوبت نصف النهار
صدر ایوان فلک مهر جهان آرا گرفت
از تو ایوان صدارت را شکوهی کآفتاب
بیند از جان در نعالش آسمان ماوا گرفت
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - وله
جشن میلاد شه دنیا و ما فیها بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - وله
چهر نواب از طرب رخشان تر از اجرام شد
صدر خاصش خواند شاهنشاه و بدر عام شد
خاص صدری دید او را شاه و خواندش صدر خاص
وین سخن بی شبهه برشه وحی یا الهام شد
ای بت سیمینه صدرای شاهد رخساره بدر
کز رخ و زلف تو شامم صبح و صبحم شام شد
جام چون بدر آور و ما را شفای صدر ده
کز صدارت باده نواب را در جام شد
ای سمرقندی غلام ای خلخی پیکر نگار
کز لب و خطت محافل رشک مصر و شام شد
شد بخارا یزد و نواب اندر او صدر جهان
بلکه از صدر این بخارا را جهان بر کام شد
ای مه فرخ بنا گوش ای بت فرخنده چشم
کت فسونگر دانه خال اهل دل را دام شد
چشم وگوش از سرمه و آویزه آرا کز ملک
چشم بر الطاف رفت وگوش بر احکام شد
ایکه رخسار سپیدت اندر آن جعد سیاه
عدل را ماند که با جور از مودت رام شد
تا خط خورم به یمن عدل شه می ده که باز
جور را ادوار رفت وعدلرا ایام شد
ای حیات پختگان عشق کزدستان حسن
جامه ات پرسیم خام از صافی اندام شد
بهر سیم خام تو پختم بسی سودا و لیک
خود تو از بس پخته سودای رندان خام شد
نی نی امروز از وصالت تیر رانم برهدف
ور یقین خواهد سرم ببریده از صمصام شد
خود تو دانی حال من کاندر وثاقی کزرنود
ذکر چنگ و جام آمد فکر ننگ و نام شد
رفت آن عهدی که چون شورم بسر دیدی زخویش
تلخ سار عیشم آن شیرین لب از دشنام شد
حالی ار همچون ملک پران شوی سوی فلک
بایدیت ما را زمین بوس از رخ کلفام شد
در نعال بزم صدر امروز چون خوانم ثنا
از رعونت میتوانم چیره بر بهرام شد
صدر خاص ملک و بدر عام ملت کش سرای
قبله اقطاب گشت وکعبه اسلام شد
ز احتساب سطوت او نقطه ران گوزن
سال‌ها باشد که داغ سینه ضرغام شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
بت من که از لطافت بودش ز روح عنصر
نه چنان لطیف کآید بخیال یا تصور
بر قامتش بطوبی شکن آورد کروبی
بر طلعتش ز خوبی بمزاج گل تکسر
بودش بدوش کاکل چو بسر و ناز سنبل
رخکش چو خرمنی گل لبکش چو حقه در
نه عجب دل ار زعالم بجفای اوست خرم
چوویی برای من کم چو منی برای وی پر
قدمی که در تحرک سوی او شود تبرک
سزد ارهمی بتارک کند آن قدم تفاخر
همه گر چه در تجرع نتوان از او تمتع
بدو طره اش تواضع بدو چهره اش تکبر
برغیر با تلطف زده باده تالف
همه برمنش تکلف همه با منش تغیر
دم خلد در وصالش دل نافه برده خالش
جگر گل از جمالش بگداخت در تحسر
صنما غدیرخم شد گه می زدن زخم شد
دل خصم از اشتلم شد بتزاید تکدر
هله آنکه را حسد بد بنشست برخرخود
چو نبی بامر حق شد ز بر جهاز اشتر
نه چنان ولی ذوالمن ز رسول شد معین
که بود برای یک تن ره طفره وتعذر
شه دین علی عالی دل حق ولی والی
که از و علی التوالی بفلک شودتذکر
مه برج آفرینش جلوات شمس بینش
ثمر درخت دانش در لجه تبحر
شرر دل ضیاغم بشر ملک قوایم
که باژدهای صارم برد ازیلان تنمر
نه بکشورش تناهی نه بلشکرش ملاهی
زده کوس لا الهی به ارائک تجبر
ملکا امیر نحلا اسد الاسود فحلا
زتوجه تو رحلا بعوالم تکنر
زکلیم رب ارنی که بطور گفت و دانی
پس نفی لن ترانی توئی آن ولیکن انظر
ازل و ابد غلامت مه و مهر کاس و جامت
نتوان زد از مقامت دم خبرت از تفکر
جبروت خرگه تو ملکوت جرگه تو
بغبار درگه تو بود آیت تبصر
حرم خدای سبحان کند استلامش ازجان
کل کوی تو بدوران بپذیرد ارتحجر
رخ تست قبله کن همه سوئیش تمکن
نه سزد بوی تیامن نه بود در او تیاسر
زنقود و صفت ارجو که شوم بعز خواجو
برشه اگر نکور و بدر آید از تعیر
شرف البقا وجودش تحف التقا سجودش
لب عالمی زجودش به تحمد و تشکر
فرحت به المحاضر علم الجهار والسر
هومن افاخم البر هومن اکارم الحر
نفر ازد از قضا قد نفروزد از قدرخد
چو نشیند او بمسند بفضایل تدبر
زهی ای ستوده کیشت فر از آفتاب بیشت
طپد آسمان به پیشت چو تذرو نزد سنقر
سخطت جنود اخگر سخنت عقود اختر
علم تو جالب الشر قلم تو کاشف الضر
سمن مراد چهرت چمن خدم سپهرت
نسمات صبح مهرت بارم کند تمسخر
خهی آن نجیب توسن که شوی برآن در اوژن
بود از سم چو آهن شخ و دره کوب و ره بر
ز درنگ رخ چو تابد بوغا چنان شتابد
که بعقل هم نیابد صفتی از او تبادر
نه باوج فایض نه سکونش از حضایض
ظفرش غلام رایض فلکش امیر آخور
هله تا که اهل سنت بمباحت امامت
نزنند گوی دولت بر شیعی از تشاجر
بتو التجا جهان را زتو ارتقا زمان را
به سعادت اختران را پی جاه تو تظاهر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - وله
ای که زچشم و لبت نوبت بوس وکنار
گردد هشیار مست مست شود هوشیار
زلف تو بر روی خط ماری تازان به مور
خط تو در زیر زلف موری تازان به مار
جز از لب و چهرات هرگز نشینده ام
ناری همسنگ نور نوری همرنگ نار
گوشه نشین مژه ات ترکی عصیان پرست
دامان برچیده زلف هندوی پرهیزگار
ازدل سنگین تو که برده زآهن گرو
زاندل من می طپد که شیشه دارد ببار
لاله بیداغ نیست جز دل تو کز ازل
داغ ورا هر دلی برده پی یادگار
زابروی تو چشم مست قبضه تیغش بدست
چون بکف ذوالخمار قائمه ذوالفقار
تا به یمیمن و یسار زلف تو بیزد عبیر
نیست زآشفتگیم فرق یمیمن و یسار
آذر وآذار را من از تو بشناختم
بیتو بهارم خزان با تو خزانم بهار
لعل و رخت در صف آتش و آبند لیک
آب تو آتش فشان آتش تو آبدار
گر تو نقاب افکنی از رخ خورشیدوش
من بهوایت ز مهر رقص کنم ذره وار
کار من و عیش من ذکر تو و فکرتست
خوشتر از این نیست عیش بهتر از این نیست کار
خواه به تیغم بزن یا بکمندم ببند
هرکه گرفتارتست در دو جهان رستگار
بیتو ندارم شکیب وز تو نخواهم گسست
گر بفتد تن بخون ور برود سربدار
وصف توام در کلام بوی توام در مشام
گو ببرندم زبان گو بکنندم مهار
ره که بدنبال تست چاه ندارد به پیش
شب که می از دست تست صبح ندارد خمار
چنین که از مهر و ماه همی بری تاج و باج
مگر گزیدت به خیل خواجه والاتبار
مهین محمد علی معاون الملک راد
که دفتر ماسوی از او گرفت اعتبار
آنکه بطبع بلند وزگهر ارجمند
ختم بزرگی نمود بنام او کردگار
در بر ایوان او چرخ ندارد شکوه
بنزد اجلال او کوه ندارد وقار
بهر زبانی طلیق بهر بیاتی رشیق
بهر صناعت دقیق بهر هنر کامگار
منظر او چون ارم محضر او چون حرم
وجود او مغتنم عهود او استوار
قوام دولت ازو نظام ملت ازو
بطش پر او سکوت بخش کم او هزار
نامه او از رموز ذخیره آسمان
خامه او از حریر عاقله روزگار
ای تو در امثال خویش فروز حسن سیاق
وز در گفتار تو بگوش جان گوشوار
عزم تو همچون کلیم رخت برد در بحور
حزم تو همچون خلیل تخت نهد بر شرار
رای تو گر در جهان فروزد آنسان که اوست
لیل زتابندگی پنجه زند با نهار
درکنف حفظ تو سقف نخواهد ستون
با شرف عون تو ملک نخواهد حصار
زهره برد از قضا هر چه تو را در پناه
تیغ کشد برقدر هرکه تو را درجوار
برق زجودت بابر ابر زخشمت ببرق
خنده کند قاه قاه گریه کند زارزار
کلک درایام بزم بگفته ات ملتجی
تیغ بهنگام رزم بضربت امیدوار
هرکه بکاخت شتافت زان پس کاعزاز یافت
بدره ستد پنج پنج صدره برد چارچار
گر همه در عهد تو بید نشانند و سرو
سیب دهد کیل کیل نار دهد باربار
دادگرا شعر من که زد بشعری علم
اختر گوهروش است گوهر اختر شعار
طبع من وگفت من لجه و لؤلؤی ناب
مدح تو و ذات تو بحر و در شاهوار
و شاقکان تو راست زچتر کاوس ننگ
نگار کان مراست زجام جمشید عار
درخور من کن عطا یا به خور خویشتن
ورنه شود از چه رو سیم عزیز تو خوار
تا که بقانون نقل نیست چو امروز دی
تا که بفتوای عقل نیست چو امسال پار
خیل تو گردون مسیر میل تو آفاق گیر
فرش تو را عرش تخت تخت ترا بخت یار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - وله
گفتم بتا هوای سفر بینمت بسر
گفتا بلی مهم من و مه را سزد سفر
گفتم خوش آن زمین که تو آئی درآن به زیر
گفتا خوش آن سمند که دارد مرا زبر
گفتم که با تو است سفر خوشتر از بهشت
گفتا که بی من است حضر بدتر از سفر
گفتم مگر خرید گهر را چمی ببحر
گفتا خجل ببحر زدندان من گهر
گفتم مگر برای شکر رونهی بهند
گفتا بهند حسرت لعلم خورد شکر
گفتم چمی بکاشمر آیا بسیر سرو
گفتا که بنده قد من سرو کاشمر
گفتم روی مگر زپی مشک تر به چین
گفتا بود بطره من چین مشک تر
گفتم زحسن تو چه بلد ها رسد بخیر
گفتا زحسن تو من نتراود بغیرشر
گفتم خوش آن کمر که تو بندیش برمیان
گفتا میان کجاست که بندم بر او کمر
گفتم خوش آن زره که تو پوشیش بربدن
گفتا زره بس است مرا موی فتنه گر
گفتم خوش آن سپر که تواندازیش بکتف
گفتا که لوح سینه سیمین مرا سپر
گفتم بپاس خویش حمایل نمای تیغ
گفتا که تیغ من بود ابروی جان شکر
گفتم ز شیر نر بودای بس به بیشه خوف
گفت آهوان چشم من افزون زشیر نر
گفتم که ره بود زحجر سخت و تو لطیف
گفتا دل من است بصد سختی از حجر
گفتم که در جبال بترس از کمین دزد
گفتا که زلف من بود از دزد دزدتر
گفتم که ایمن این سفر ازفر کیستی
گفتا زفر آصف جمجاه نامور
گفتم مرا چرا نبری در رکاب خویش
گفتا ترا وزیر فکنده است از نظر
گفتم چه ات دلیل به بی لطفی وزیر
گفت از نبردنت چه دلیلیست خوبتر
گفتم همان وزیر که نهیش کند قضا
گفتا همان وزیر که امرش برد قدر
گفتم همان وزیر که کوهیست از شکوه
گفتا همان وزیر که کانیست از هنر
گفتم ببر و بوم برای چه راند رخش
گفتا برای آنکه دهد نظم بوم و بر
گفتم شکفت از او بموالف ز وجد دل
گفتا شکافت زو بمخالف زغم جگر
گفتم بملک شوکت او چرخ زاویه
گفتا بقوس حشمت او کهکشان وتر
گفتم رواق درگه قدرش بود سپهر
گفت از قباب خرگه جاهش بود قمر
گفتم بود خدنگ نفاذش فلک گذار
گفت از فلک خدنگ نفاذش کند گذر
گفتم قبای مجد ورا ابره ایست چرخ
گفتا که چرخ را نسزد بهرش آستر
گفتم بود بپاکی گوهر به از ملک
گفتا بدین صفت که ندانم کس ازبشر
گفتم همیشه تا که بود گنبد اثیر
گفتا مدام تا که بود چرخ را اثر
گفتم زجام کام زند راح مستدام
گفتا بتخت بخت کند عیش مستقر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع ثانی
کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله
نوروز در رکاب ولیعهد کامگار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وله
بستم چوزی گشاده رواق ملک کمر
شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر
گردون بهدیه اخترم افشاند بر کلاه
دریا برشوه گوهرم آویخت بر کمر
بر کف من نهاده شد از ماه نوحسام
بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر
دهرم بگریه گفت مرا از برت مران
چرخم بلابه گفت مرا همرهمت ببر
گردید همعنان من از روی جان قضا
آمد رکاب گیر من از صدق دل قدر
آب حیات داد پیامم که بهر شاه
جان دادم و نکرد مرا چاره خضر
باغ بهشت گفت که بریاد بزم وی
پژمردم و نیافت کس از من برش گذر
ذرات ممکنات بگرد اندرم دخیل
کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر
قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال
خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر
بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد
گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر
بس سرو قد خویش زانده بخاک کوفت
گفتی که بزم من شد صحرای کاشمر
هی کند زلف و گفت که ای جسته از کمند
چون شد که بی منت سفر افزود بر حضر
خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه
ارواح کاینات ترا گشته پی سپر
من کز همه نکوترم از بهر ارمغان
هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر
در بزم طلعتم بیکی جلوه ساختن
مانند روی شاه فروزد دو صد بصر
در رزم مژه ام به یکی چشم برزدن
چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر
از گفت من بدرگه شه ریز در ناب
وز زلف من بپای ملک ریز مشک تر
گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش
من دیده ام بچشم خود البته بیشتر
لیکن چه بایدم که ترا زلف دلفریب
دزد است و دزد راست بملک ملک خطر
نظمی چنان بکشور شاهست کاندر او
می را بطبع کس نبود زهره اثر
این نیست آن بلد که غزالان چشم تو
هر لحظه ره زنند ز مستی بشیر نر
این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو
لرزان ز خاوران سپرد راه باختر
کیهان در این دیار نگوید بکس درشت
کیوان در این حصار نیارد بکس نظر
شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو
شاهین زند بسان مگس دست غم بسر
رفت آن اوان که از فزع ابروان تو
ماند مثال حلقه هلالت به پشت در
سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی
با من بچم بدرگه دارای دادگر
سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین
کامروز دین و دولت از و هست مفتخر
شاهیکه دست بخت جمال و جلال او است
هرچ آن شود پدید بگیتی زنفع و ضر
قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی
زآن پیشتر که ظرف معانی شود صور
بی سیر آسمانی و بی جهد روزگار
هردم هزار نصرت از او گشته جلوه گر
خود کیست آسمان که از او آیدش نوید
خود چیست روزگار کز او باشدش خبر
با عون او نهنگ شود کامجو به بحر
در ظل او هزبر بود گام زن به بر
روزی نه آنگه خصم نیاویزد او بدار
وقتی نه آنکه دوست نیارامدش بدر
برجای سر مگر بکله باشدش خرد
بر جای تن مگر بزره باشدش ظفر
هرصبح جزیه گیر خصیم است تا بشام
هرشب عطیه بخش یتیم است تا سحر
از شهر ساختن نشود همتش گسل
وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر
ابریست چون بگوشه ایوان شود مقیم
برقیست چون بعرصه میدان کند مقر
در هرکمال جان وی اندام آن کمال
در هر هنر وجود وی استاد آن هنر
خرطوم پیل راگه کین برکند زبن
بازوی شیر را بوغا بشکند به بر
کوشیدنش به پیل بود لعب صید گاه
جوشیدنش بشیر بود کار مختصر
خرگاه گرم او به بهمه حال برسمند
بالین نرم اوبهمه وقت از حجر
گوئی بتن زره بودش خوابگاه خز
مانا بسر سپر بودش متکا پر
ایشاه شه نژاد بر تخت عدل و داد
غم از تو مایه سوز و نشاط از تو بهره ور
بر قامت تو فخر قبائیست کآمده است
مردانگیش ابره دلیرش آستر
ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک
یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر
بنهاده منظر تو بصیرت بچشم کور
بخشوده منطق تو شنودن بگوش کر
شاها اگر نبد بتو جیحون امیدوار
زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر
چندی چو جبرئیل بدم ضیف برخلیل
کو راهمی زعجل سمین باد ما حضر
گوئی فرشته ایست گنه کار کایزدش
دارد معذب از رخ دیوان بدسیر
یانی گمان بری که زکفران برنعم
رضوانی از بهشت درافتاده درسفر
تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر
تا آسمان زسیر برفعت بود سمر
نازد همی زاوج سریر تو عز و جاه
بالد همی به شیب لوای تو فال وفر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله
بصفاهان چو زری پور ملک آید باز
نوبت رطل عراقیست بآهنگ حجاز
چون عراق و عربستان بصفاهان افزود
باده بر راه نهاوند کش ای ترک طراز
در ملوک ارچه بسی نغمه بمنصوری خاست
گاه تسخیر هری یا که فتوح اهواز
کس حصار اینهمه نگرفت و مخالف نفکند
غیر این ظل همایون و شه نیکی ساز
این هنوز اول آنست که بر صفحه ملک
جسته از شوشتری کلک ملک خط جواز
باش تا جیش زخوارزم کشد بر کشمیر
باش تا باج به تبریز نهد تا شیراز
خا صه از خلعت شایان شه نام اندوز
خا صه از تیغ جهانگیر شه جام انداز
خلعتی نغز بدانسان که همی اطلس چرخ
سوده بر خاک بر دامن او روی نیاز
تیغی آراسته آنگونه که انواع نجوم
برده در چرخ بر جوهرش از بیم نماز
خلعتی در ارم مجد و شرف مقصد روح
تیغی اندر حرم فتح و ظفر محرم راز
خلعتی کام امل را ز اصالت قاید
تیغی احکام اجل را به رسالت ممتاز
باری آن خلعت واین تیغ چو از خسرو یافت
شکرشکر فشان سوی صفاهان شد باز
همرهش نور ازل بدرقه اش فیض ابد
سخطش خصم گداز وکرمش دوست نواز
گل همی ریخت بخراور و گهر بیخت بمن
ز آن منازل شدش ازخیل کدورت پرداز
ای بسا پیل تناور که شدش طعمه یوز
ای بسا شیرشکاری که شدش سخره باز
چرخ گفتا که جهان ملکت خود بینی و بس
هر چه خواهی بجهان آنچه توانی بگراز
خاک گفتا که مرا پهنه جولان تو نیست
از زمین پای بکش سوی فلک دست بیاز
عقل گفتا که وجود تو جهانیست بزرگ
خردی دهر ببین پیش مران بیش متاز
نامداران جهان درطلب خدمت وی
کرده کوتاه ره دور به امید دراز
خاصه جیحون که در این چامه ز مصری خامه
برده از شعری شامی سبق عزت و ناز
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - وله
جهان فهرست ایجاد و سطور امصار ایرانش
شهنشه نام یزدان مدح مجدالملک عنوانش
ازین نام خوش یزدان و زین فرخنده فرعنوان
همی طوبی لک ای ایران رسد از باغ رضوانش
الا ای ترک نسترین رخ گل اندام و شکر پاسخ
که سرو قدت از خط سمن سا بار ریحانش
مرا بر یاد مجد الملک ریحان بربطی می ده
خصوص اکنون که دی سرگرمی از تاراج بستانش
نه بر گل نغمه زن بلبل نه با سرو آشنا صلصل
که باغ از زاغ شوم آئین دگرگون گشت دورانش
فلک از ابر تا چرم پلنگ آراست بر توسن
زسردی شیر خواهد کآتش افتد در نیستانش
خضر گر دست شوید از بقا نشگفت کز سرما
چو مرآت سکندر منجمد گشت آب حیوانش
چنان افسردگی در طور گیتی ازدم دیمه
که آتش نیست امکان جلوه برموسی بن عمرانش
بفصلی این چنین زردشت افروزراگر آتش
مغ آسا خاک ره بوسد بجان و دل مسلمانش
پدید امروز هایل زمهریری گشته درکیهان
که رقصد روح عاصی در تن از فردا و نیرانش
گل و نسترین و نسترون سفر کردند از گلشن
بغیر از سرو کو بگرفته دامان در مغیلانش
بده ای لعبت آذرمیی آذر سلب کاذر
زمستان عیش نستاند به نیروی زمستانش
برفت ارنار از بستان بتی بایست پردستان
که هرشب تا سحر بازی کنی با نارپستانش
نماند ارسبزه گرد جو نگاری سبز خط میجو
که خرم تر بود از سبزه خط عنبر افشانش
فرو بست عندلیب از دم بیاور مطربی محرم
که در افسرده تن جان نو انگیزد زدستانش
چه غم گر نشکفد نرگس زترکی زیب ده مجلس
که خود نرگس بود مسکینی از چشمان فتانش
نروید حالی ارسنبل مهی جو ضمیران کاکل
که باشد در شکنج مو دل سنبل گروگانش
نماند از وجد فرودین بمجد الملک جم فربین
که هی از کلک مشک آگین بهشت آساست ایوانش
چنان از پاک دامانی بود در مردمی جامع
که گوئی یک جهان انسان زده سر از گریبانش
بکار ملک از این آصف نماید خامه اندر کف
همان معجز که بد خاتم ز انگشت سلیمانش
هنر چندان در او مضمر که ناید در شمار اندر
نه بل پیرخرد در هر هنر طفل دبستانش
بگاه چامه گفتن آنقدر اشعار خوش راند
که بوسد نای مشکین خامه پور سعد سلمانش
بهار ارگفت او یابد ز آذر نیست آزارش
جوان ارشعر او خواند زپیری نیست نقصانش
اگر مجنون فرخ پی بخواندی یکغزل از وی
دل لیلی چنان بفریفت کامد گوی میدانش
اگر بیتی از او بد زیب کاخ اندر زلیخا را
دمی صد بار یوسف بهروی بشکست زندانش
چو نونی بر نویسد باج از ابروی دلدارش
چو لامی برنگارد تاج از گیسوی جانانش
گه تصویر آنسان نغز و با معنی کشد صورت
که مانی ماند انگشت تحیر در بدندانش
اگر نقشی زند صالح و کز شکلی کشد طالح
چنان نیکو بود کز رخ تراود کفر و ایمانش
بتی را کو بیارآید بلوح سیمگون شاید
گر ابراهیم اندر کعبه سازد زیب ارکانش
گر اوتمثال آدم را نگارد بررخ دفتر
فتد بی اختیار اندر سجود از وجد شیطانش
الا تا آنکه آذرمه نباشد خوی آزارش
الا تا آنکه آبان مه نباشد طبع نیسانش
سرت سبز و دلت خرم رخت سرخ وتنت بیغم
سرایت گلشنی کز قد تو سرو خرامانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - وله
شیفته برروی سر کاکل چون عنبرش
تا دگر آن فتنه جوی چیست بزیر سرش
شانه نراند بمو آب نریزد برو
کاین دو زیان آورد به آتش و عنبرش
لیک نداند هنوز زخردی و سادگی
که شانه و آب شد بموی و رو چاکرش
آب چو آتش شود شانه مشوش شود
نوازد ار این دو را بعنبر و آذرش
جز مژه و چشم او که دیدم از چشم خود
من نشنیدم غزال پنجه ز شیر نرش
لب و رخش در صفت شکر و آتش و لیک
آب چکد ز آتشش زهر دهد شکرش
تاب نماند دگر در تن و جان مرمرا
چو تابد از پیرهن سینه چون مرمرش
مرگ نبیند بعمر پیر نگردد بدهر
هر که چنین لعبتش و آنکه چنین دلبرش
همی نه در کوی او پای من آمد بسنگ
گرگذرد جبرئیل در شکند شهپرش
کس ار بگوید بماه کاین پسر از پشت تست
بسکه بود پاک روی می نشود باورش
کس ارسراید بمهرکاین گهر ازکان تست
بسکه بود خیره سر می نشود منکرش
هر که شبی را گرفت قامت او در بغل
تا بقیامت وزد بوی گل از بسترش
وآنکه از آن چشم مست زد قدح و شد زدست
باز نیارد بهوش طنطنه محشرش
او که بدام دو زلف دلم زکف برد و رفت
من بکدامین حیل کشم بدام اندرش
نه گیردم می زدست تا به درآرم زپاش
نه خواهدم باخت نرد تا بکنم ششدرش
بجرگ رندان شهر باده خورد رطل رطل
چون برمن میرسد آب کشد ساغرش
کنون که از زهد خشک می نخورد نزد من
دست ندارم از او تا ننمایم ترش
خواه بزر یا بزور خواه بشر یا بشور
میگذرم بر درش میکشم اندر برش
تخت نهد گر بماه بخشمش آرد براه
مگر که باشد پناه از ملک بندرش
مهدی هادی صفت آنکه زنیکونیت
فزون بود از سپهر کوکبه اخترش
غنا نخواهد فقیر چون گذرد جانبش
وطن نجوید غریب چون نگرد منظرش
خدمت درماندگان نعمت بی منتهاش
صحبت آموزگار دولت جان پرورش
هدیه بخردان برد بذات خود نیم شب
کو ببزرگی بود قاعده دیگرش
بعهد او نی عجب اگر نبارد سحاب
بسکه خجل باشد از دست عطا گسترش
نی ز عهود قدیم بیش ببارد که ابر
از حسد کف اوست همیشه چشمی ترش
فر گشاده دلش بدجله و نیل نیست
مگر که باشد محیط تعبیه در گوهرش
صدور هر کار خیر چه در حرم چه بدیر
ژرف چو بینی بود مسند او مصدرش
ای کف دربار تو برشده ابری که هست
سوختن آز برق صیت سخاتندرش
چون بتو اقبال ساخت قدر جلالت شناخت
تیغ نهان در نیام نیست عیان جوهرش
دادگرا چرخ پیر عروس گشتی بتو
نشگفت از آنکه خواست جوان بود شوهرش
آنکه بدانش بود کاشف غیب و شهود
پیش تو نشناخته است ایمنش از ایسرش
هیچ قضائی بملک نیارمد با مراد
تا که نگردد زتو تقویتی یاورش
بهر مهام عباد جای نگیرد تو را
کس ار زآهن بود عناصر پیکرش
میرا از بسکه هست گفته جیحون پر آب
بپای خود هر طرف روان بود دفترش
مهرتو کندش ز یزد ور نه به بنگاه خویش
شاهد فرخار بود بلکه می خلرش
تا که بود زلف دوست کمند عاشق رباش
تا که بود چشم یار غمزه غارتگرش
پشت عرب تا عجم به پیش کاخ تو خم
که جز بکاخ تو نیست ملک و ملک زیورش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - وله
سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در تهنیت عید قربان
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در ستایش ذات کبریائی صفات حضرت رضا علیه آلاف التحیه و الثنا ء
بودم زسرو قدان صنمی سمین و سالم
ارمش بروی بنده حرمش بکوی خادم
نه دهد ره وسایل نه ستد زکس رسایل
رخکش چو رای عادل خطکش چو روی ظالم
همه گر پی مفاخر نرود زکبر وافر
نه بجرگه اصاغر نه بخرگه اعاظم
بدو چهره اش حقایق بدو طره اش دقایق
حرکات او موافق کلمات او ملایم
عدم از لبش موید فتن از رخش قوی ید
خد او شفای سرمد قد او بلای دایم
چه غم ار بسی قبایل کشد او بدین شمایل
ملکی نیایدش دل که نویسدش مظالم
زده حلقه ها بکاکل که به دوربین تسلسل
بوفای او تفضل بجفای او مکارم
اگر او بغارت جان شد از آن سپاه مژگان
غمش ازکدام سلطان رمش از کدام حاکم
که ام از سرور دلجو که ام از غرور بدگو
بمیانه من و او بود ای بسا عوالم
لبش آن لطیف موضع که نه بوسه راست موقع
برخش عرق مصدع به تنش سمن مزاحم
همه دولت مساعد چو بود ببزم قاعد
همه غارت معاضد چو شود بکاخ قائم
رخ و زلف او در آیت زضلا لت و هدایت
بتالفش عنایت بتکلفش مراحم
همه دم برصبایح می ناب خورده واضح
نه تفقدش بناصح نه تالمش زلائم
شبکیش گفتم ای مه پی خون رزمپوره
که زسکرت آید آنگه که شوی زکرده نادم
بجواب گفت جیحون ز عنب از آن خورم خون
که برای نسل هارون ز چه کشت پورکاظم
شه دین امام ضامن مه مرکز میامن
که دوکون را اماکن ز سرایراست عالم
شهی از خودی مجردمهی از خدا مقید
بردوحه محمد گل بوستان هاشم
پسر یگانه زهرا پدر هزار حوا
خور آسمان اعراب و در یم اعاجم
شب قدر محو مویش دل دیر وکعبه سویش
زصفا حصات کویش زده طعنه بر نواجم
زبرون پرده چون هی بدرون پرده اش پی
شده نقش پرده از وی همه جان شکر ضیاغم
نه چو جد او میسر همه خلق اگر پیمبر
نه چو جده اش مصور همه گون اگر فواطم
زتقاعدش بغبرا باسف سپهر خضرا
زتقربش بفردا بشعف روان آثم
زهی ای وجود اجمل رخت ایزدی سجنجل
بحسب ظهور اول بنسب سلیل خاتم
زتو کامران قوابل زتو حل شده مشاکل
زتو جنبش هیاکل زتو دانش جماجم
چو بعاطفت زنی دم چو بکین شوی مصمم
شود از بهایم آدم شود آدم از بهایم
اثرات کف موسی بجنیبت از تجلی
ثمرات گفت عیسی بزمینت از نسایم
چو زدی زطبع قادر بنقاط دین دوایر
کبرت بک الصغایر ظهرت بک العلایم
زلل از تو در جدائی زمصاحف خدائی
نه زکوشش کسائی نه زاجتهاد عاصم
بسوی تو ره سپاران زصنوف تاجداران
بدر تو خاکساران زاهالی عمایم
زقدوم تو بدانسان شده نامور خراسان
که در او زمهر تابان بود افسر افاخم
بودش زبسکه تمکین بنفاذ دولت و دین
چه عبوری از بساتین چه اموری از عضایم
همه جود بالتوالی باریکه معالی
همه عدل لایزالی بوساده محاکم
بعباد از او فواید برقاب از او قلاید
علمش بجیش قاید قلمش بملک ناظم
چو گروه غم نصیبان برنطق او ادیبان
چو بلارک خطیبان بر تیغ او صوارم
بهنر چنان مواظب که زخویش گشته غایب
زمعانیش مشارب زمعارفش مطاعم
خهی آن سپهر پیما که فراز آن کند جا
نه چو او سترک اعضا نه چو او قوی قوائم
برد ار جبال و صحرا بشکوه و فر عنقا
خورد ارحدید مهما بجلادت نعایم
هله تا کلام نحوی همه معرب است و مبنی
هله تا که از تعدی بدراست فعل لازم
فلکت دخیل عاجل ملکت زخیل آجل
زتو عزت مشاغل بتو رونق مناظم