عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۶۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۶۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۵۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۹۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۲۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۳۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۳۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۷۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۸۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۴۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۷۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۶
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۶
صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۷
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد
من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد
مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد
اگر چه دیده پاسبان تو ای دل
به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد
من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد
مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد
اگر چه دیده پاسبان تو ای دل
به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید میکرد
بزرگی بود از اصحاب توحید
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
که شد در بادیه عمری بتجرید
نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت
بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان
گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی
یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست
ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو
چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت میکنم آنرا که کردم
که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست
ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی
مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه
برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن
به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی
بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد
تو میباید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش
چو میدانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت
نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز
بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن
بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید
یکی تابوت میبردند بر دست
بدید از دور آن دیوانهٔ مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا
ولیکن میندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدلله میتوان کرد
که جائی میتوان دید این جوانمرد
چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را
تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی
نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
بدید از دور آن دیوانهٔ مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا
ولیکن میندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدلله میتوان کرد
که جائی میتوان دید این جوانمرد
چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را
تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی
نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۴) حکایت دیوانهای که گلیم فروخت
گلیمی بود آن شوریده جان را
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامس عشر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی میرود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمیدانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی میرود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمیدانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن