عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۹ - ساقی نامه
بیا ساقی آن تیغ ساغر نیام
کزو دست جم شد خداوند جام
چه تیغ از خیال خرد تیزتر
چه تیغ از دم عشق خونریزتر
روان بر کفم نه که جمشیدوار
ز ملک سخن بر گشایم حصار
به تدبیر کشور گشائی کنم
به تمهید گیتی خدائی کنم
به لفظ متین معنی بس بلند
به صوتی خوش و لهجه ای دل پسند
به قانون نوازم یکی سرگذشت
پرآوا کنم طاس این سبز طشت
به سحر آفرین خامه مانوی
دهم کاخ نظم دری را نوی
به دفتر نگارم یکی داستان
کشم خامه بر دفتر باستان
به تردستی کلک نقش آفرین
کنم صورتی رشک تمثال چین
ز چشم ملایک نهان مهد او
مگس پر نیالوده از شهد او
نه پی پرده چون لعبت آفتاب
فرو هشته بر چهره مشکین نقاب
به جز زلف نگرفته کس دامنش
نگردیده جز طره پیرامنش
دهمش از خط و خال معنی طراز
نشانمش در هودج عز و ناز
به هدیه فرستم سوی بزم دوست
که این تحفه شایسته بزم اوست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲
جائی که خورد ناخن مطرب به رباب
و آنجا که بود به دست ساقی می ناب
صد کله کاووس به یک کاسه چنگ
صد جامه جمشید به یک جام شراب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
جای زه از آن سخت کمان ابرو داد
کم زاد رگ و پی سست تر از موی افتاد
با این خمشم که پیش حلاجی وی
تا چک زده پنبه و پشم است به باد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۶ - به یکی از دوستان نوشته
هنگامی که بنده زاده هنر را به سامان ری پی سپر خواستم سفارش رفت که در آن مرزش با هیچ آفریده از یاران دیده و شنیده جز با سرکار کاری و بازاری نباشد. نیاز نامه ای نیز لابه هنگامه در باب نگاهداشت و پاس اندیشی وی از شتاب بی هنگام و درنگ بدفرجام و آمیز رسوایی خیز و آویز بدنامی انگیز و هنجار سست و گفتار نادرست، و دیگر چیزها که ننگ نام پسندان است و به درستی شکست هنرمندان، نگارش افتاد، زنهار فراموش مکن و از پند پدرانه خاموش مباش که روز پایمردی و هنگام دستیاری است. هر که ره اندیش این سامان باشد، رهی را آگهی بخش که کارش چیست و بازارش با کیست؟ در چه روش گام سپار است و بر چه منش کام گزار؟ انباز روزش کدام است و دمساز شبش را چه نام؟ اندازش کدامین کاخ است و پروازش کدامین شاخ؟ راز نهان با که گوید و رامش جان از چه جوید؟خدا را به خودش خوان و به خود باز ممان که بی آتش دستی سرکارش ترکجوش امید خام خواهد ماند و این تکه که با صد هزار خون جگر فرا لب رسیده از کام خواهد افتاد.
اگر چه به فر پرورش های خداوندی چون دگر بندگان خام پیشه و سست اندیشه نیست که از پند پیران گوش آکنده دارد و در کار بستن و بهم پیوستن مغز پریشان و هوش پراکنده. ولی چون به دستی که شاید و آزمودگان را به کار آید نرم و درشت ندیده تلخ و شیرین نچشیده، بیمناک و اندیشه مندم که به گفتاری ناپسند و کرداری نااستوارش پخته آرزو خام گردد و دانه جستجو دام. بهر گامش همرهی کن و در هر کارش آگهی بخش، شاید به خواست خدا و نیروی یاران از این بستش گشادی خیزد و از این تیره شامش روشن بامدادی زاید.
با کاردانی سرکار و لابه رانی من پیداست این کشتی انداز کنار و این خزان ساز بهار خواهد گرفت. مصرع: او را به خدا و به خداوند سپردم. چون گزارش کار و شمار اندیشه من بنده در نامه هنرفاش و نهفته آموده و نسفته هر چه هست بی پرده چهره نماست، آرای خامه در این نامه دست کوته طرازی در آستین برد و سرمه زگالاب از چشم دیبا باز گرفته در کام کلک بیهوده لای فزون سرا ریخت. اگر بزم یاران را آرایش خواهند و جان دوستداران را آسایش، کاربند هر گونه فرمایش آمده که از بار خدا بخشایش خواهد بود. گردش مینای سپهرت به کام و خورشید و ماهت باده و جام باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته
دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند، و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنائی نداشت، پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد. فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد. این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است. گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده، و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته. کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار، از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۶ - به میراز حسن نوشته
نامه زیبا نگار شیوا گفتار که از در آزمون بر فرهنگ دری نگار شگری رفته بود، دوده دید پروردش دیده را سرمه سائی کرد و سامان سینه و جان را چون جام جمشید و آئینه خورشید روشنائی بخشود. بی سازش و خوشگوئی و نوازش و دلجوئی نه چندان درست افتاد، و خوش نشست که زبان ساز آفرین و ستایش گیرد، یا چون چهر مهر فروزت زیبائی خدادادش نیازمند پیرایه و آرایش. اگر روزی یک نامه بر همین راه و روش نگار آری و اندک درنگ و کوشش در جستن فرهنگ و بهم در سرشتن که چندان ناهموار نیفتد بکار بری، شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ و سخن سنجان صاحب سنگ خواهی شد، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۲ - به احمد صفائی نگاشته
درخت کاری و آبیاری و پاسداری «باغ هنر» را نامه ها کرده ام، و از هر چه مایه آبادی و افزایش است و پیرایه آزادی و آرایش نام ها برده. همانا رسیدی و دیدی خواندی و شنیدی . تلخ بومی شوره زار به آب دستی های تو خوش و شیرین شد و مرده خاکی ساده رنگ را نگارندگی های هوش و گوش تو زنده و رنگین ساخت. اگر پای تو دست یار این کرد یا دست تو پایمرد این کار نبودی، صد سال دیگر این سنگلاخ نمک خیز و ریگ بوم اشنان زای راغ رتیلا و کژدم بود نه باغ جوزا و گندم. باری کنونش که از در و دیوار پایه فزودی و بکام دوستانش بوستان ستودی، آنرا از خار و خس پیرایشی باید و از شاخ و شخ آرایشی. باغ تهی از درخت خسرو بی کلاه و تخت است، و بازرگان بی کالا و رخت، دلخواه من آن است که پیرامنش از چارسو راست و خدنگ پسته باشد و میان پسته ها یک گز در میان هسته درخت خرما و انار خوب گوهر و سنجد بار دوست شیرین بر نیز چندانکه در گنجد هر جادانی و توانی دراندازی و برافرازی.
«دمید» خدشکن و سهشکن و دیگر درخت های نرم برکه بر زودزای سودفزای که با سرمای سخت نیروی سیاه تاق و باد دم سرد دم سپید بازوی برابری چیر یارد ساخت، جوی کناران را پیرایه فزائی و سرمایه بخشی، توت سیاه و امرود که مایه سرسبزی و سرخ روئی گشت و راغ است و دشت و باغ، بیخ و دهی بیخ پرور و سایه گستر گردد، کوره گز گویا در خاک سست آخشیجان سخت نیارد رست و ستوار پایه و پی رخت نداند نهاد. اگر دانی پائی بند تواند کرد و فربالش و کندش چون دیگر درختان تنومند و سر بلند خواهد ساخت، شاخی چند تنگ یا فراخ آرایش زیر و زبر ساز و باغ هنر را با این چیزها و جز این دست آویزها تبت و توحیدی دیگر. هر چه در این رهگذار پای فشاری و مایه گذاری پاداش را آماده ام و دستمزد را ایستاده. آب و زمین کلاغو را همه نیمه بها فروختن و یک کاسه در این سودا کیسه پرداختن دریغی نیست. تا پای پوید مپای و تا دست جنبد بکوش، به خواست خدا زود یا دیر پس از نوروز اگر همه تماشای باغ تو باشد رنج بازگشت آن در کشته را دوشی زیر بار و پائی بر سر خار خواهم سود. کاری کن که هنگام دیدار ترا شرمساری و مرا گله گزاری نخیزد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۲
جناب خلت نصاب استاد نادعلی نعلبند را اوتاد زرین کواکب میخ پرداخته و حلقه سیمین هلال نعل ساخته باد. دیری است که به سم تراش الماس کمیت ملماس را قیار نکرده و به گازانبر بنان و چکش خامه بیان میخ ماده گاو از سم ستور مجاری احوال بر نیاورده. مگرت سمند دوستی به تنگ افتاد و کمیت محبت لنگ آمد که به کلی عنان از ساحت مهرورزی تافتی. باری تا گاه به نعل می زنم و گاهی به میخ، سندان دلی را موقوف داشته که کار به حرف های چکشی خواهد رسید.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۰ - به اسمعیل هنر نوشته
زاده آزاد اسمعیل هنر را چنبر گردون حلقه انگشتری باد، فرودینه فرگاه عزت، برتر پایگاه دستوانه کیوان و مشتری، طویله فضه... و تنگ می دانست، به استر و اسب و گاو و الاغ و بز و میش و دواب دوندگان بیگانه، و خویش بر نخواهد تافت. خانه حسیب را... برات پشت باره، تا حدی که در تعلیقات شرعیه محدوده است، مالکانه تصرف کن، و با هر پای و پر و پهلو و بالا و آئین و اندام که جان و دل جوید، و از آب و گل خواهند، بنوره در چین، و بنیاد برافراز. اگر بهاربند آسا بنائی خیزد، و فراخای پهنه از گودال شارع تا محاذات خاکدان خانه کوچک باغچه سرائی شود، از دیگر معماری ها زیباتر است.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
[پدیده عکس، در برابر هنر نقاشی، با تحسین همگان همراه بوده است.افسر، از نخستین روزهای ظهور این پدیده در ایران سخن می گوید]
عکاس که برگرفت عکس رخ یار
آوخ که نمود کار ما را دشوار
بودیم همیشه یک جهت در ره عشق
آمد به دو جا فکند ما را سر و کار
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هرچند که در جهان هنر بی ثمر است
این صنعت عکس تو به از هر هنر است
بر پاره کاغذی، دمی، افسونی
و آن را صنمی کنی که رشک قمر است
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
استاد هنروران عالم، مانی
گفته است که در هنر کسی چون ما، نی
گر صنعت عکس تو ببیند امروز
گوید به هنروری تو ما را، مانی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
عکاس زهی یگانه استاد هنر
صد عکس برآوری به از یکدیگر
بر هر ورقی کشی فروزان ماهی
عکاس تو نیستی، توئی افسونگر
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
عکاس، تو در هنروری طاق استی
سر خیل هنروران آفاق استی
عکس رخ دوست را نکو بر میدار
آخر نه تواش یکی ز عشاق استی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
عکاس، چو عکس روی جانان بگرفت
انگشت عجب همی به دندان بگرفت
می گفت که جان ز فرط لطف است نهان
آن کیست که عکس چون من از جان بگرفت
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۷ - صفت شعربافان
با تار نظاره، رشته ی جان
افتاده بدست شعربافان
دایم باشد دلم دران کو
سرگشته دران به رنگ ماکو
دل را گردید آشیانه
تا رفت به شعرباف خانه
در بار، قماش های تابان
چون قوس و قزح کشیده الوان
مشغول به کار گشته اطفال
مانند پری که واکند بال
موزونی های قد طفلان
چون مصرع های شوخ دیوان
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۴ - صفت چیت سازان
بینی به دکان چیت سازان
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
معمار خرابی گلستان
طبعش هر گاه طرحی انگیخت
گردید تمام رنگ چون ریخت
در دم شنوی ز گلشن او
فریاد ز بلبل و ز گل بو
گویی که ز دیده ها نهانی
در قالب اوست روح مانی
از حُسن و صفا بود لبالب
هر چیز که می زند به قالَب
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مولانا خواجو فرماید
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره