عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
نیست تاج عشقرا شایسته هرجا تارکی
تارکی باید دو عالم را برای تارکی
آتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغ
خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی
کار باید کرد کار و راه باید رفت راه
عشق را در خود نباشد هر خسی بیکارکی
راهها باید بریدن تا رسی در گرد عشق
با دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکی
کی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوس
کو بیارد صبر کردن بر جفای خوارکی
ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست
پا رها باید شدن تا باریابی بارکی
زاری بسیار باید کرد بر درگاه دوست
تا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکی
آه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحم
گریهٔ بسیار باید تا نشاند ناوکی
سهل باشدفیض آسان کردن دشوار خود
سعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی
تارکی باید دو عالم را برای تارکی
آتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغ
خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی
کار باید کرد کار و راه باید رفت راه
عشق را در خود نباشد هر خسی بیکارکی
راهها باید بریدن تا رسی در گرد عشق
با دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکی
کی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوس
کو بیارد صبر کردن بر جفای خوارکی
ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست
پا رها باید شدن تا باریابی بارکی
زاری بسیار باید کرد بر درگاه دوست
تا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکی
آه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحم
گریهٔ بسیار باید تا نشاند ناوکی
سهل باشدفیض آسان کردن دشوار خود
سعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نمودهاند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که میترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نمودهاند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که میترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه میکنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطهور
بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه میکنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطهور
بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دورم از خویش مکن هان پشیمان نشوی
نوش من نیش مکن هان پشیمان نشوی
دل ما ریش مکن جور ازین بیش مکن
ای جفا کیش من هان پشیمان نشوی
غیر را یار مکن یار را خوار مکن
مکن این کار مکن هان پشیمان نشوی
یار اغیار مشو دشمن یار مشو
پی آزار مشو هان پشیمان نشوی
ترک اغیار بگو ترک آزار بگو
ترک این کار بگو هان پشیمان نشوی
از خودم دور مکن دیدهام کور مکن
در جفا شور مکن هان پشیمان نشوی
نور چشم تر فیض مونس و غم خور فیض
نروی از بر فیض هان پشیمان نشوی
نوش من نیش مکن هان پشیمان نشوی
دل ما ریش مکن جور ازین بیش مکن
ای جفا کیش من هان پشیمان نشوی
غیر را یار مکن یار را خوار مکن
مکن این کار مکن هان پشیمان نشوی
یار اغیار مشو دشمن یار مشو
پی آزار مشو هان پشیمان نشوی
ترک اغیار بگو ترک آزار بگو
ترک این کار بگو هان پشیمان نشوی
از خودم دور مکن دیدهام کور مکن
در جفا شور مکن هان پشیمان نشوی
نور چشم تر فیض مونس و غم خور فیض
نروی از بر فیض هان پشیمان نشوی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
بیا بیمار خود را ده شفائی
که جز تو نیست دردم را دوائی
بیا تا جان برافشانم ز شادی
که جان دادن بغم باشد بلائی
نگیرد بر تو کس زیرا که نبود
جنایتهای خوبان را جزائی
مبند ای دل طمع در ماهرویان
که خوبانرا نمیباشد وفائی
بود این عاشقیهای مجازی
مرید راه حق را رهنمائی
چو ره را یافتی بگذر از ایشان
زدور اینقوم را میکن دعائی
بر افشان دست از ایشان فیض یکسر
بزن بر ما سوی الله پشت پائی
که جز تو نیست دردم را دوائی
بیا تا جان برافشانم ز شادی
که جان دادن بغم باشد بلائی
نگیرد بر تو کس زیرا که نبود
جنایتهای خوبان را جزائی
مبند ای دل طمع در ماهرویان
که خوبانرا نمیباشد وفائی
بود این عاشقیهای مجازی
مرید راه حق را رهنمائی
چو ره را یافتی بگذر از ایشان
زدور اینقوم را میکن دعائی
بر افشان دست از ایشان فیض یکسر
بزن بر ما سوی الله پشت پائی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴