عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
استخاره
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
دریای وصال
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
خراب چشم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تکرار مکرّرات
به آخر کلام رسیدیم ۱
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بربند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغلباز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بیلایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامهها و گاهی روزنامه نوشتهاند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است.
ای وازده، ترّهات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
بربند، زبان یاوه گویی
بشکن قلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت، ای دغلباز
بس کن تو خُزعبلات، بس کن
گفتار تو از برای دنیااست
پیگیری مهملات، بس کن
بردار تو دست از سر ما
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن
تکرار مکرّرات بس کن(۲)
و سلام بر بندگان خداوند که بی نام و نشانند
اولیائی تحت قبا بیلایعرفهم غیری
۱.حضرت امام - قدس سرّه - این اشعار را در دفترچه های گوناگون و در حاشیه نامهها و گاهی روزنامه نوشتهاند؛ لذا این جمله در پایان یک جلد از دفترها نوشته شده است.
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بشارت باد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
عبادت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
علی (ع)
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
دخترم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
تک بیت
ملا هادی سبزواری : ملا هادی سبزواری
ترجیعبند
ای جان جهانیان فدایت
مردند سمنبران برایت
در دولت حسن صد چو یوسف
در یوزه گر در سرایت
صد خرمن حسن داری ای ماه
لیکن نبود جوی وفایت
کی نوش کند ز چشمهٔ خضر
آنکو زده جام غمزدایت
بر طوبی وسدره کی نشنید
مرغی که پریده در هوایت
هرکس بکسی امیدوار است
دست من و دامن ولایت
درمشرب عاشقان نبرده است
عیش سره صرفه از بلایت
جانم بلب از پی نگاهی است
ای دوست تو دانی و خدایت
چون دست نمیدهد که گاهی
آیم چو سگانت از قفایت
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
ای آفت عقل و غارت هوش
تا چند کنی ز ما فراموش
دل را ز مژه چشاندهٔ نیش
وز نوش لبان نداده یک نوش
تا حلقهٔ زلف تو بدیدم
شد حلقهٔ بندگیم در گوش
نخل قدت ار به بردرآید
عمر ابد آیدم در آغوش
طاقی بمقام خوبروئی
ابروت کشیده تا بناگوش
خوش آنکه دهم بدست جامت
تو نوش کنی و گویمت نوش
یک جرعه دهی ز لعل کافتم
تا روز شمار مست و مدهوش
زلفت بتو غیر کج نهادی
باد است روان نگفته درگوش
زین بعد بر آن سرم که باشم
در کنج غمی نشسته خاموش
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
سر خیل بتان نازنینی
غارتگر عقل و کفر و دینی
ای صاحب خرمن لطافت
لطفی بنما بخوشه چینی
ز ابروت بقصد مرغ جانم
زه کرده کمان و در کمینی
با جمله وفا بما جفا چند
با غیر چنان بما چنینی
هرکس که بدیدت آفرین گفت
چون صورت گیتی آفرینی
ذاتت جو خدای نکته بین است
اینقدر بود که در زمینی
چون مردم دیدگان بدیده
اندر دل مردمان مکینی
آن به که بگوشهٔ نشینم
یا رخت کشم بسر زمینی
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
از جام صفا می بقا را
زانسان نخوری که خون ما را
بندیش ز داوری فردا
امروز ز حد مبر جفا را
تو آینهٔ جهان نمائی
بگذار که بینمت خدا را
در پیش وقوف کوی تو نیست
در مشعر من صفا صفا را
جز در رخ و زلف تو که دیده
اندر دل تیره شب ضحا را
جز در دهنت که دید گیرند
از لعل و درر می گوا را
کی مرغ دل مرا بود راه
ره نیست باین چمن صبا را
اسرار نبوده است چون بار
در حضرت پادشه گدا را
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
مردند سمنبران برایت
در دولت حسن صد چو یوسف
در یوزه گر در سرایت
صد خرمن حسن داری ای ماه
لیکن نبود جوی وفایت
کی نوش کند ز چشمهٔ خضر
آنکو زده جام غمزدایت
بر طوبی وسدره کی نشنید
مرغی که پریده در هوایت
هرکس بکسی امیدوار است
دست من و دامن ولایت
درمشرب عاشقان نبرده است
عیش سره صرفه از بلایت
جانم بلب از پی نگاهی است
ای دوست تو دانی و خدایت
چون دست نمیدهد که گاهی
آیم چو سگانت از قفایت
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
ای آفت عقل و غارت هوش
تا چند کنی ز ما فراموش
دل را ز مژه چشاندهٔ نیش
وز نوش لبان نداده یک نوش
تا حلقهٔ زلف تو بدیدم
شد حلقهٔ بندگیم در گوش
نخل قدت ار به بردرآید
عمر ابد آیدم در آغوش
طاقی بمقام خوبروئی
ابروت کشیده تا بناگوش
خوش آنکه دهم بدست جامت
تو نوش کنی و گویمت نوش
یک جرعه دهی ز لعل کافتم
تا روز شمار مست و مدهوش
زلفت بتو غیر کج نهادی
باد است روان نگفته درگوش
زین بعد بر آن سرم که باشم
در کنج غمی نشسته خاموش
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
سر خیل بتان نازنینی
غارتگر عقل و کفر و دینی
ای صاحب خرمن لطافت
لطفی بنما بخوشه چینی
ز ابروت بقصد مرغ جانم
زه کرده کمان و در کمینی
با جمله وفا بما جفا چند
با غیر چنان بما چنینی
هرکس که بدیدت آفرین گفت
چون صورت گیتی آفرینی
ذاتت جو خدای نکته بین است
اینقدر بود که در زمینی
چون مردم دیدگان بدیده
اندر دل مردمان مکینی
آن به که بگوشهٔ نشینم
یا رخت کشم بسر زمینی
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
از جام صفا می بقا را
زانسان نخوری که خون ما را
بندیش ز داوری فردا
امروز ز حد مبر جفا را
تو آینهٔ جهان نمائی
بگذار که بینمت خدا را
در پیش وقوف کوی تو نیست
در مشعر من صفا صفا را
جز در رخ و زلف تو که دیده
اندر دل تیره شب ضحا را
جز در دهنت که دید گیرند
از لعل و درر می گوا را
کی مرغ دل مرا بود راه
ره نیست باین چمن صبا را
اسرار نبوده است چون بار
در حضرت پادشه گدا را
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱
الا یا ایها الورقی ثری تثوی اطلعن عنها
که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها
قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا
خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
برون آی از حجاب تن بپر بر ساحت گلشن
کنی تا چند از روزن نظر بر طرف گلشنها
تو سیمرغ همایونی که عالم زیر پرداری
چسان با این شکوه و فر گزیدی کنج گلخنها
در آن باغ ودرآن هامون برت حاصل ز حد افزون
ز بهر دانهٔ ای دون نمودی ترک خرمنها
تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم
چوبینی خویش ازآن روزن کزآن برگیری ارزنها
بود هر دم چو بوقلمون تو را اطوار گوناگون
گهی انسی و گاهی جان گهی بت گه برهمنها
صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما
بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها
همه جانها به قالب ها نقوشی از پر عنقا
فروغ خوریکی باشد بود کثرت ز روزنها
نهایت نیست ای اسرار اسرار دل ما را
همان بهتر که لب بندیم از گفت و شنیدنها
که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها
قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا
خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
برون آی از حجاب تن بپر بر ساحت گلشن
کنی تا چند از روزن نظر بر طرف گلشنها
تو سیمرغ همایونی که عالم زیر پرداری
چسان با این شکوه و فر گزیدی کنج گلخنها
در آن باغ ودرآن هامون برت حاصل ز حد افزون
ز بهر دانهٔ ای دون نمودی ترک خرمنها
تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم
چوبینی خویش ازآن روزن کزآن برگیری ارزنها
بود هر دم چو بوقلمون تو را اطوار گوناگون
گهی انسی و گاهی جان گهی بت گه برهمنها
صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما
بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها
همه جانها به قالب ها نقوشی از پر عنقا
فروغ خوریکی باشد بود کثرت ز روزنها
نهایت نیست ای اسرار اسرار دل ما را
همان بهتر که لب بندیم از گفت و شنیدنها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲
ای که پنداری که نبود حشمت و جاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴
رشتهٔ تسبیح بگسستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵
دل بسته نقش چهرهٔ دلدار خویش را
دارد دیار صورت دیار خویش را
هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک
بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را
پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی
ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را
بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت
تا بنگرد در آینه دیدار خویش را
بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود
در پرده ساخت رونق بازار خویش را
تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است
تا کی زیاد بردهٔ اقرار خویش را
در خویشتن بدید عیان شاهد الست
هر کو درید پرده پندار خویش را
در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک
با چشم سر ندید کس انوار خویش را
اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون
جز این کسی نیافته اسرار خویش را
دارد دیار صورت دیار خویش را
هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک
بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را
پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی
ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را
بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت
تا بنگرد در آینه دیدار خویش را
بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود
در پرده ساخت رونق بازار خویش را
تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است
تا کی زیاد بردهٔ اقرار خویش را
در خویشتن بدید عیان شاهد الست
هر کو درید پرده پندار خویش را
در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک
با چشم سر ندید کس انوار خویش را
اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون
جز این کسی نیافته اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶
ای قد تو سرو بوستانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷
گرفته سبزه و گل روی صحرا
سقاک اللّه ساقی هات خمراً
ز هجرانت بسوزیم و بسازیم
لعل اللّه یحدث بعد امراً
وفا در عهد حسنت گشته نایاب
احسن العهد للحسناه یدری
ز لعلت جرعهٔ روزی چشیدیم
فاحسوا من دمآء القلب دهراً
دلم بگداخت از سوز فراغت
فاجفانی الدمآیهطلن قطراً
فروغ رخ ز تار موی بنما
ارینی فی بهیم اللیل قجراً
فروزی آتش طلعت بهر بزم
باحشائی لقد سعرت جمراً
به پیش گلشن فردوس رویش
دعوا عنا ریاحینا و زهراً
دهانت سر اسرار الهی است
فقل و اکشف لسرفیک ستراً
سقاک اللّه ساقی هات خمراً
ز هجرانت بسوزیم و بسازیم
لعل اللّه یحدث بعد امراً
وفا در عهد حسنت گشته نایاب
احسن العهد للحسناه یدری
ز لعلت جرعهٔ روزی چشیدیم
فاحسوا من دمآء القلب دهراً
دلم بگداخت از سوز فراغت
فاجفانی الدمآیهطلن قطراً
فروغ رخ ز تار موی بنما
ارینی فی بهیم اللیل قجراً
فروزی آتش طلعت بهر بزم
باحشائی لقد سعرت جمراً
به پیش گلشن فردوس رویش
دعوا عنا ریاحینا و زهراً
دهانت سر اسرار الهی است
فقل و اکشف لسرفیک ستراً