عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و لقد کرمنا بنی آدم
در نگر تا که آفرید ترا ؟
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیفتری
به صفت از همه شریفتری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهدهای
قابل لذت مشاهدهای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سوی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «علم الاسماء»
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدیکه آن حکیم چهگفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
این همه عزت و شرفکه تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست!
از برای چه برگزید ترا ؟
خاک بودی ترا مکرم کرد
زان پست جلوهٔ دو عالم کرد
از همه مهتر آفرید ترا
هر چه هست از همه گزید ترا
در نظر از همه لطیفتری
به صفت از همه شریفتری
خوبتر از تو نقشبند ازل
هیچ نقشی نبست در اول
قدرتش بهترین صفت به تو داد
شرف نور معرفت به تو داد
گوهر مردمی شعار تو کرد
کرم و لطف خود نثار تو کرد
باطنت را به لطف خود پرورد
ظاهرت قبهٔ ملایک کرد
آن یکی گنج نامهٔ عصمت
این یکی کارنامهٔ حکمت
اختر آسمان معرفتی
زبدهٔ چار طبع و شش جهتی
قاری سورهٔ مجاهدهای
قابل لذت مشاهدهای
خلقتت برد کوی استکمال
همتت راست سوی استدلال
خاطرت مدرک وجود خودست
عنصرت مستعد نیک و بدست
با تو بودست در الست خطاب
با تو باشد به روز حشر حساب
گفته اسم جملهٔ اشیاء
در حق توست «علم الاسماء»
طارم آسمان و گوی زمین
از برای تو ساخته ست چنین
فرش غبرا برای تو گسترد
چرخ فیروزه سایبان تو کرد
آفرینش همه غلام تواند
از پی قوت و قوام تواند
حکمت و فطنت وکیاست و علم
همّت و سیرت و مروت و حلم
در وجود تو جمله موجودست
وین همه لطف وجود معبودست
صفت تو به قدر آنکه تویی
نتوان گفت آنچنان که تویی
نشنیدیکه آن حکیم چهگفت
که به الماس در معنی سفت
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
این همه عزت و شرفکه تراست
تو زخود غافلی عظیم خطاست!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
افحسبتم انما خلقناکم عبثاً
تو چه پنداشتی که ایزد فرد
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علمآموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم؟ از هوارهاننده!
صاحبش را به حق رساننده
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمتآموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس، بس کافرست اینت بس!
گر شدی تابعش زهی ناکس!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
از پی بازیت پدید آورد!
عمر ضایع مکن به بیخردی
دور شو دور، از صفات بدی
با دد و دیو چند همنفسی
علمآموز تا به حق برسی
هر که از علم دین نشد آگاه
در بیابان جهل شد گمراه
آخر این علم کار بازی نیست
علم دین پارسی و تازی نیست
از پی مکر و حیلت و تلبیس
درست از منطق است و اقلیدیس
تاکی این جنس و نوع و فصل بود
عزم آن علم کن که اصل بود
چیست علم؟ از هوارهاننده!
صاحبش را به حق رساننده
هرکه بی علم رفت در ره حق
خواندش عقل کافر مطلق
در حضورمن که هست نامحدود
هرکه را علم نیست شد مردود
اگرت هست آرزوی قبول
رو به تحصیل علم شو مشغول
حکمتآموز تا حکیم شوی
همره و همدم کلیم شوی
چون تو در بند علم دین باشی
ساکن خانهٔ یقین باشی
نفس امّاره را ندانی چیست
گاه و بیگاه همنشین تو کیست
نفس، بس کافرست اینت بس!
گر شدی تابعش زهی ناکس!
سر برون پر زخط فرمانش
جهد کن تا کنی مسلمانش
چون تو محکوم نفس خودباشی
به یقین دان که نیک بد باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک
گر کنی قهر ازو نفیس شوی
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
ورمرادش دهی خسیس شوی
وه چه ساده دلی و چه نادان
که ندانی تو عصمت از عصیان
از صفا ت حمیده بگریزی
در صفا ت ذمیمه آویزی
جهد آن کنیه جمله نور شوی
وزصفات ذمیمه دور شوی
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
از شرف برتر از فلک باشی
تا از این همنشین جدا نشوی
دان که شایستهٔ خدا نشوی
تواز این همنشین چوگردی دور
ملک باقی تراست و دارسرور
تو ازین جایگه فرج یابی
چون بدانجا رسی درج یابی
گر به اینجایت پای بست کند
باسگ و خوک هم نشستکند
تاکه دیوت بود به راه دلیل
نکند با تو همرهی جبریل
تا زآلایش طبیعی پاک
نشوی، کی شوی تو برافلاک
پهلو از قدسیان تهی چه کنی؟
با دد و دیو همرهی چهکنی؟
شرم بادت که با وجود ملک
ننهی پا ی بر روا ق فلک
بر زمین با ددان نشینی تو
صحبت دیو و دد گزینی تو
ترک یوسف کنی زبی نظری
همدم گرگ باشی اینت خری!
با رفیقان بد چه پیوندی؟
زین حریفان چه طرف بربندی
حسد و حرص را بجای بمان
برهان خویش را ازین و از آن
گرنه یکبارگیت قهر کنند
نوش در کام جانت زهر کنند
چون از ایشان به گور فردروی
به قیامت زیور مرد روی
چون برندت زخانه مرده به گور
مرد خیزی زیور وقت نشور
گر فرشته صفت شدی زاینجا
با فرشته است حشر تو فردا
ورتوسگ سیرتیبه وقتنشور
هم سگی خیزی از میانهٔ گور
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کما تعیشون تموتون وکما تموتون تحشرون
تو اگر نیک نیکی اربدبد
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکیات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «انت خیرالناس»
بدونیک تو باتو باشد خود
چون بدی، پس بدان که بیخردی
که خرد نیست رهنمون بدی
هر که پروردهٔ خرد باشد
کی درو فعل دیو و دد باشد
هر که را عز آن جهان باید
دامن دل به بد نیالاید
گر کند عقل نیکیات تلقین
پس تو و بارگاه علیین
وگرت دیو رهنمای بود
اسفل السافلینت جای بود
ددی تو زناسپاسی توست
بدی تو زناشناسی توست
گر شعارت بود سپاس و شناس
این ندا آید «انت خیرالناس»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء
همه افتادهاند در تک و تاز
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بودهای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر رام
تا ترا در فکندهاند به چاه
ساکن قعر چاه ماری چند!
در بن چاه حرص داری چند
اینک آمد نظر کن ای مسکین
بر سر چاه ژرف بشری هین!
در چه انداخت بهر دعوت را
حبل قرآن و دلو عصمت را
بیش از این در مان چاه مپای
دست بر حبل زن، زچاه برآی
خویشتن را زچاه بالاکش
علم عشق بر ثریا کش
چست با کاروان صدق و یقین
سفری کن به مصر علیین
تا ز ناچیز و هیچ، چیز شوی
واندر آن مملکت عزیز شوی
حاسدان تو چون تو را بینند
آن همه بهجت و بها بینند،
همه از گفت خود خجل گردند
اندر آن وقت تنگدل گردند
منشین غافل ار خرد داری
پیشه گیر و بکن نکوکاری
آنچنان زی، درین جهان زنهار
تانگردی خجل به روزشمار
کرده بر تو زبان طعن دراز
چون زفطرت تو بودهای مقصود
همگنان چون برادران حسود،
کارها ساختند بر سر رام
تا ترا در فکندهاند به چاه
ساکن قعر چاه ماری چند!
در بن چاه حرص داری چند
اینک آمد نظر کن ای مسکین
بر سر چاه ژرف بشری هین!
در چه انداخت بهر دعوت را
حبل قرآن و دلو عصمت را
بیش از این در مان چاه مپای
دست بر حبل زن، زچاه برآی
خویشتن را زچاه بالاکش
علم عشق بر ثریا کش
چست با کاروان صدق و یقین
سفری کن به مصر علیین
تا ز ناچیز و هیچ، چیز شوی
واندر آن مملکت عزیز شوی
حاسدان تو چون تو را بینند
آن همه بهجت و بها بینند،
همه از گفت خود خجل گردند
اندر آن وقت تنگدل گردند
منشین غافل ار خرد داری
پیشه گیر و بکن نکوکاری
آنچنان زی، درین جهان زنهار
تانگردی خجل به روزشمار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
قائد نفوس السالکین و نزهه قلوب المحققین
ای شده پای بست و زندانی
اندرین خاکدان ظلمانی
تاکی این گفت و گوی پر باطل
تاکی این جست و جوی بی حاصل
راه رو راه، کرد گفت مگرد
که به گفتار ره نشاید کرد
تا ز بند هوا برون نایی
ندهندت کمال بینایی
نبری ره به عالم وحدت
نتوانی زدن دم وحدت
زین نشیمن سفر به بالاکن
خویشتن را چو عقل والا کن
دم به تجرید زنکه بی تجرید
نرسد کس به عالم توحید
اندرین خاکدان ظلمانی
تاکی این گفت و گوی پر باطل
تاکی این جست و جوی بی حاصل
راه رو راه، کرد گفت مگرد
که به گفتار ره نشاید کرد
تا ز بند هوا برون نایی
ندهندت کمال بینایی
نبری ره به عالم وحدت
نتوانی زدن دم وحدت
زین نشیمن سفر به بالاکن
خویشتن را چو عقل والا کن
دم به تجرید زنکه بی تجرید
نرسد کس به عالم توحید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
ما رایت شیئاً !لا ورایت الله فیه
در جهانی که عالم ثانی است
بی زبانی همه زبان دانی است
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم رو در آنبازار
«ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلیکه هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید میباید
چند منزل برید میباید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلبکه مطلوب است
بی زبانی همه زبان دانی است
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم رو در آنبازار
«ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلیکه هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید میباید
چند منزل برید میباید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلبکه مطلوب است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر
ساکنانی که جمله چون روحند
مرهم سینههای مجروحند
همه را درس، نقد ابجد عشق
همه را میل، سوی مقصد عشق
همه را گشته سر غیبی کشف
جان و تن کرده در بلایش وقف
لوح روحانیان زبردارند
پایه از مه بلندتر دارند
سرورانند بی کلاه و کمر
خسروانند بی سپاه و حشر
زده در رشتهٔ حقایق چنگ
فارغ از نفع نوش و ضر شرنگ
همه مست می وصال قدم
در روش یافته ثبات قدم
لطف ایزد به مجلس توفیق
باده شان داده از خم تحقیق
چون تو دیدی علو همّتشان
این همه کار و بار و عزتشان،
پس تو نیز از سر هوا برخیز
که هوا آتشی است بادانگیز
بیش پن بر بروت خویش مخند
همچو مردان بیا میان بربند
خدمتش میکن از سر اخلاص
تا چو ایشان شوی توخاصالخاص
مرهم سینههای مجروحند
همه را درس، نقد ابجد عشق
همه را میل، سوی مقصد عشق
همه را گشته سر غیبی کشف
جان و تن کرده در بلایش وقف
لوح روحانیان زبردارند
پایه از مه بلندتر دارند
سرورانند بی کلاه و کمر
خسروانند بی سپاه و حشر
زده در رشتهٔ حقایق چنگ
فارغ از نفع نوش و ضر شرنگ
همه مست می وصال قدم
در روش یافته ثبات قدم
لطف ایزد به مجلس توفیق
باده شان داده از خم تحقیق
چون تو دیدی علو همّتشان
این همه کار و بار و عزتشان،
پس تو نیز از سر هوا برخیز
که هوا آتشی است بادانگیز
بیش پن بر بروت خویش مخند
همچو مردان بیا میان بربند
خدمتش میکن از سر اخلاص
تا چو ایشان شوی توخاصالخاص
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
انما اموالکم واولادکم فتنه
چه کنی عیش با زن و فرزند؟
ببر از جمله دل، بدو پیوند!
چه نشینی میان قومی دون؟
چه بری سر، زبند شرع برون؟
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
تا زشیطان خود شوی ایمن
شرع را شحنهٔ ولایت کن
گر شریعت شعار خودسازی
روز محشر کنی سرفرازی
هر که بد کرد زود کیفر برد
وآنگه بی شرع زیست کافر مرد
گرنهای هرزه گرد و دیوانه
تاکی این ترهات و افسانه
شعر بگذار و گرد شرع درآی
که شریعت رساندت به خدای
بند بر قالب طبیعت نه
پای بر منهج شریعت نه
لقمه از سفرهٔ طریقت خور
میزخمخانهٔ حقیقت خور
یا خضر شو گذر به دربا کن
یا چو عیسی سفر به بالا کن
زآن سوی چرخ تکیه جای طلب
برتر از عقل، رهنمای طلب
ببر از جمله دل، بدو پیوند!
چه نشینی میان قومی دون؟
چه بری سر، زبند شرع برون؟
ای ستم کرده بر تو شیطانت
مانده در ظلمت سقر جانت
تا زشیطان خود شوی ایمن
شرع را شحنهٔ ولایت کن
گر شریعت شعار خودسازی
روز محشر کنی سرفرازی
هر که بد کرد زود کیفر برد
وآنگه بی شرع زیست کافر مرد
گرنهای هرزه گرد و دیوانه
تاکی این ترهات و افسانه
شعر بگذار و گرد شرع درآی
که شریعت رساندت به خدای
بند بر قالب طبیعت نه
پای بر منهج شریعت نه
لقمه از سفرهٔ طریقت خور
میزخمخانهٔ حقیقت خور
یا خضر شو گذر به دربا کن
یا چو عیسی سفر به بالا کن
زآن سوی چرخ تکیه جای طلب
برتر از عقل، رهنمای طلب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
منهاج العارفین و معراج العاشقین
ای همه ساله پای بست غرور
در خرابات حرص مست غرور
حرصت افگنده باز از ره حق
اینچنین کی رسی به درگه حق
راه دور است و مرکبت لنگ است
بار بسیار و عرصه پرسنگ است
بار حرص و حسد زدوش بنه
هر چه داری بخور، بنوش و بده
ره تو دور شد یقین بشنو
تو مجرد شو و مپای و برو
ترک این هستی مزور کن
دل به نور یقین منور کن
تا بدانی مسافت راهش
کم و بیش و دراز و کوتاهش
دو قدم بر سر وجود نهی
وان دگر بر در ودود نهی
در خرابات حرص مست غرور
حرصت افگنده باز از ره حق
اینچنین کی رسی به درگه حق
راه دور است و مرکبت لنگ است
بار بسیار و عرصه پرسنگ است
بار حرص و حسد زدوش بنه
هر چه داری بخور، بنوش و بده
ره تو دور شد یقین بشنو
تو مجرد شو و مپای و برو
ترک این هستی مزور کن
دل به نور یقین منور کن
تا بدانی مسافت راهش
کم و بیش و دراز و کوتاهش
دو قدم بر سر وجود نهی
وان دگر بر در ودود نهی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
خطوتان وقد وصل
خود تو کاهل نشینی ای غافل
ناپسندست غفلت از عاقل
خیز و خود را بساز تدبیری
بر جهان زن چهار تکبیری
در میان آی چست چون مردان
صفت و صورتت یکی گردان
زآنکه باشد شعار ناپاس
از درون خبث، و زبرون پاکی
تا درون و برون نیارایی
حضرت قدس را کجا شایی؟
تا ز آلودگی نگردی پاک
نگذری از بسیط خطهٔ خاک
خویشتن پاک کن زچرک هوا
تا نهی پای در مقام رضا
تا بهکی تو چنین بخواهی زیست
میندانی که در قفای توچیست؟
راست بشنو که در جهان جهان
از اجل کس نیافتهست امان
تو چه گویی ابد نخواهی ماند؟
نامهٔ مرگ برنخواهی خواند ؟
ناپسندست غفلت از عاقل
خیز و خود را بساز تدبیری
بر جهان زن چهار تکبیری
در میان آی چست چون مردان
صفت و صورتت یکی گردان
زآنکه باشد شعار ناپاس
از درون خبث، و زبرون پاکی
تا درون و برون نیارایی
حضرت قدس را کجا شایی؟
تا ز آلودگی نگردی پاک
نگذری از بسیط خطهٔ خاک
خویشتن پاک کن زچرک هوا
تا نهی پای در مقام رضا
تا بهکی تو چنین بخواهی زیست
میندانی که در قفای توچیست؟
راست بشنو که در جهان جهان
از اجل کس نیافتهست امان
تو چه گویی ابد نخواهی ماند؟
نامهٔ مرگ برنخواهی خواند ؟
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
***
تا جهان است کار او این است
نوش او نیش و مهر اوکین است
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
آنچنان زی درو که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
رخت بیرون فکن زدار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن زبهشت
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
به چنین مرگ هر که بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
نفس تو تابدیش عادت و خوست
به حقیقت بدانکه دیو تو اوست
مرده دل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده
نوش او نیش و مهر اوکین است
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
آنچنان زی درو که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
رخت بیرون فکن زدار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن زبهشت
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
به چنین مرگ هر که بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
نفس تو تابدیش عادت و خوست
به حقیقت بدانکه دیو تو اوست
مرده دل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اولیاء الله لایموتون ولکن ینتقلون من دار الی دار
هر که در راه عشق گردد مات
در جهان کمال یافت نجات
آنکه از سر عشق باخبرست
دایم ازخورد و خواب برحذر است
و آنکه او شربت محبت خورد
هرگز از نان و آب یاد نکرد
تا زخورد و زخواب کم نکنی
وزطعام و شراب کم نکنی،
نتوانی زدن زعشق نفس
بسته مانی در این سرای هومن
تا دلت چشم سربنگشاید
شاهد عشق روی ننماید
بندهٔ عشق لایزالی باش
عاشق چست لاابالی باش
گر زنی دم زصدق معنی زن
خاک در چشم لاف و دعوی زن
دعوی عاشقی کنی وانگه
ترس از جان و سر زهی ابله!
چه زنی لاف عاشقی زگزاف؟
بر سردار زن چو مردان لاف
آنکه از عاشقان «اناالحق» زد
پس بر این ریسمان معلق زد
غیرت حق گرفت دامانش
پسمان شد زه گریبانش
در ره عشق سوز و دردت کو؟
نفس گرم و آه سردت کو؟
عاشقی راکه شور و شوق بود
دایم از درد عشق ذوق بود
از سرکام نفس برخیزد
از هوا و هوس بپرهیزد
چون تمنای روی دوست کند
حالی آهنگ کوی دوست کند
در جهان کمال یافت نجات
آنکه از سر عشق باخبرست
دایم ازخورد و خواب برحذر است
و آنکه او شربت محبت خورد
هرگز از نان و آب یاد نکرد
تا زخورد و زخواب کم نکنی
وزطعام و شراب کم نکنی،
نتوانی زدن زعشق نفس
بسته مانی در این سرای هومن
تا دلت چشم سربنگشاید
شاهد عشق روی ننماید
بندهٔ عشق لایزالی باش
عاشق چست لاابالی باش
گر زنی دم زصدق معنی زن
خاک در چشم لاف و دعوی زن
دعوی عاشقی کنی وانگه
ترس از جان و سر زهی ابله!
چه زنی لاف عاشقی زگزاف؟
بر سردار زن چو مردان لاف
آنکه از عاشقان «اناالحق» زد
پس بر این ریسمان معلق زد
غیرت حق گرفت دامانش
پسمان شد زه گریبانش
در ره عشق سوز و دردت کو؟
نفس گرم و آه سردت کو؟
عاشقی راکه شور و شوق بود
دایم از درد عشق ذوق بود
از سرکام نفس برخیزد
از هوا و هوس بپرهیزد
چون تمنای روی دوست کند
حالی آهنگ کوی دوست کند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لا تدرکه الابصار وهو یدرک الابصار، طلب الهدایة والتوفیق بالعمل الصالح
ای به خود راه خویش کم کرده
این بود راه مرد پژمرده
ای همه لاف ترک دنیا گو
لاف و دعویت هست، معنی کو؟
چند از این شیوههای رنگآمیز؟
چند از این گفتههای بادانگیز؟
تاکی ای مست، لاف هوشیاری
چند لنگی بری به رهواری
موسیت همره و توچون خامان
رفته و گشته همدم هامان!
از خلیل خدا ابا کرده
رفته نمرود را خدا کرده!
کم آدم گرفته از تلبیس
دوستی کرده با که؟ با ابلیس؟!
تا هوا و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند،
زبن حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی
خویشتن پن همه مجرد کن
طلب دولت مؤبد کن
این بود راه مرد پژمرده
ای همه لاف ترک دنیا گو
لاف و دعویت هست، معنی کو؟
چند از این شیوههای رنگآمیز؟
چند از این گفتههای بادانگیز؟
تاکی ای مست، لاف هوشیاری
چند لنگی بری به رهواری
موسیت همره و توچون خامان
رفته و گشته همدم هامان!
از خلیل خدا ابا کرده
رفته نمرود را خدا کرده!
کم آدم گرفته از تلبیس
دوستی کرده با که؟ با ابلیس؟!
تا هوا و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند،
زبن حریفان به کس نپردازی
خود به خود یک نفس نپردازی
خویشتن پن همه مجرد کن
طلب دولت مؤبد کن
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در صفت کبر و عجب
خوبرویی تو زشتخوی مباش
راست بشنو دروغ گوی مباش
بامن پیوسته تازه روی و لطیف
تا شوی در میان جمع حریف
چون زنخوت کنی دماغ تهی
پای بر تارک سپهر نهی
وگر از کبر برتریطلبی
سرفرازی و سروریطلبی،
کبرت از چرخ برزمین فکند
در دل مردم از تو کین فکند
کبر را عقل و شرع نستایند
عاقلان سوی کبر نگرایند
صورت کبر را سگی دانش
که بدست آشکار و پنهانش
هر که دروی زکبر اثر باشد
دان که از سگ پلیدتر باشد
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوارشوی
چون تو کبر و بی پا باشی
خا ص درگا ه کبریا باشی
راست بشنو دروغ گوی مباش
بامن پیوسته تازه روی و لطیف
تا شوی در میان جمع حریف
چون زنخوت کنی دماغ تهی
پای بر تارک سپهر نهی
وگر از کبر برتریطلبی
سرفرازی و سروریطلبی،
کبرت از چرخ برزمین فکند
در دل مردم از تو کین فکند
کبر را عقل و شرع نستایند
عاقلان سوی کبر نگرایند
صورت کبر را سگی دانش
که بدست آشکار و پنهانش
هر که دروی زکبر اثر باشد
دان که از سگ پلیدتر باشد
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوارشوی
چون تو کبر و بی پا باشی
خا ص درگا ه کبریا باشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
و ان علیک لعنتی الی یوم الدین
تا توانی به گرد کبر مگرد
با عزازیل بین که کبر چه کرد؟
آب طاعت برید از جویش
نیل لعنت کشید بر رویش
بود آدم که کرد یک عصیان
روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان
چون بیفزود قدر و عزت او
داد «ثم اجتباه» خلعت او
هرکه خود را فکند بر در او
در دو عالم عزیز شد بر او
خویشتن را شناس ای نادان
تا مشرف شوی چو عقل و چوجان
اندرین ره که راه مردانست
هر که خود فکند مرد آنست
آنکه او نیستگشت، هستش دان
آنکه خود دید، بت پرستش دان
بیخبر زان جهان و مست یکیست
خویشتن بین و بت پرستیکیسب
با عزازیل بین که کبر چه کرد؟
آب طاعت برید از جویش
نیل لعنت کشید بر رویش
بود آدم که کرد یک عصیان
روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان
چون بیفزود قدر و عزت او
داد «ثم اجتباه» خلعت او
هرکه خود را فکند بر در او
در دو عالم عزیز شد بر او
خویشتن را شناس ای نادان
تا مشرف شوی چو عقل و چوجان
اندرین ره که راه مردانست
هر که خود فکند مرد آنست
آنکه او نیستگشت، هستش دان
آنکه خود دید، بت پرستش دان
بیخبر زان جهان و مست یکیست
خویشتن بین و بت پرستیکیسب
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل در مذمّت مرائی و ریائی
صفت آنکه داردش حق دوست
هر چه جز حق بود همه بتاوست
دان که آنجا که شرط بندگی است
بهترین طاعتی فکندگی است
تا تو خود را نیفکنی زاول
نکنند ت قبول هیچ عمل
تات باشد به کنج زاویه جاه
برگرفتی به قعر هاویه را
نیست شو در رهش که راهایناست
دربن چاه شو که جاه این است
از پی آنکه زاهدت خوانند
صوفی چست و عابدت خوانند،
ظاهر آراستی به حسن عمل
باطن انباشتی به زرق و حیل
نه غلط گرداب خطات افتاد
این خطابین که از کجات افتاد
رهروان را روش چنین نبود
در طریقت طریق این نبود
نشود گر کند به آب گذر
قدم راهرو به دریاتر
وربگیرد همه جهان آتش
دامنش را نسوزد آن آتش
نقد دل قلب شد در این بازار
کودلی در جهان تمام عیار؟
دل که او دار ضرب عشق ندید
روی اخلاص و نقش صدق ندید
ای زنقد وجود خویش به شک
خیز و بنمای نقد خود به محک
تاببینی توکم عیاری خویش
زین چنین شور و زشتکاری خویش
به زبان خیره لاف چند زنی؟!
لاف نیز از گزاف چند زنی؟!
چند گویی که من چنین کردم؟
اول شب به روز آوردم؟
طاعت روزم اینچنین بودست؟
تیرهشب ،سوزماینچنینبودست؟
در نماز و نیاز خاشع باش
در قیام و قعود خاضع باش
هر چه جز حق بود همه بتاوست
دان که آنجا که شرط بندگی است
بهترین طاعتی فکندگی است
تا تو خود را نیفکنی زاول
نکنند ت قبول هیچ عمل
تات باشد به کنج زاویه جاه
برگرفتی به قعر هاویه را
نیست شو در رهش که راهایناست
دربن چاه شو که جاه این است
از پی آنکه زاهدت خوانند
صوفی چست و عابدت خوانند،
ظاهر آراستی به حسن عمل
باطن انباشتی به زرق و حیل
نه غلط گرداب خطات افتاد
این خطابین که از کجات افتاد
رهروان را روش چنین نبود
در طریقت طریق این نبود
نشود گر کند به آب گذر
قدم راهرو به دریاتر
وربگیرد همه جهان آتش
دامنش را نسوزد آن آتش
نقد دل قلب شد در این بازار
کودلی در جهان تمام عیار؟
دل که او دار ضرب عشق ندید
روی اخلاص و نقش صدق ندید
ای زنقد وجود خویش به شک
خیز و بنمای نقد خود به محک
تاببینی توکم عیاری خویش
زین چنین شور و زشتکاری خویش
به زبان خیره لاف چند زنی؟!
لاف نیز از گزاف چند زنی؟!
چند گویی که من چنین کردم؟
اول شب به روز آوردم؟
طاعت روزم اینچنین بودست؟
تیرهشب ،سوزماینچنینبودست؟
در نماز و نیاز خاشع باش
در قیام و قعود خاضع باش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً و علی جنوبهم
باش پیوسته با خضوع و بکا
روز و شب در میان خوف و رجا
باش با نفس و قهر خود قاهر
دار یک رنگ باطن و ظاهر
از برای قبول خاصه و عام
به پا باشدت قعود و قیام
بی ریا در ره طلب نه پای
خالصا مخلصاً برای خدای
چابک وچست رو، نهکاهل و سست
تا بدانجا رسیکه مقصد توست
مقصد ت عالم الهی دان
بی تباهی و بی تناهی دان
رو به کونین سر فرود میار
تا بر آن آستان بیابی بار
چون لگد بر سر دوکون زنی
رخت خود در جهان «هو» فکنی
گرتواینجا به خویش مشغولی
دان که زان کارگاه معزولی
وربگردد از این نسق صفتت
حاصل آید کمال معرفتت
هر کمالی که آن سری نبود
جز که نقصان و سرسری نبود
گر کمالی طلب کنی آنجا
که زنقصان بری بود فردا،
راست بشنو اگر به تنگی حال
بی نیازی زخلق اینت کمال!
روز و شب در میان خوف و رجا
باش با نفس و قهر خود قاهر
دار یک رنگ باطن و ظاهر
از برای قبول خاصه و عام
به پا باشدت قعود و قیام
بی ریا در ره طلب نه پای
خالصا مخلصاً برای خدای
چابک وچست رو، نهکاهل و سست
تا بدانجا رسیکه مقصد توست
مقصد ت عالم الهی دان
بی تباهی و بی تناهی دان
رو به کونین سر فرود میار
تا بر آن آستان بیابی بار
چون لگد بر سر دوکون زنی
رخت خود در جهان «هو» فکنی
گرتواینجا به خویش مشغولی
دان که زان کارگاه معزولی
وربگردد از این نسق صفتت
حاصل آید کمال معرفتت
هر کمالی که آن سری نبود
جز که نقصان و سرسری نبود
گر کمالی طلب کنی آنجا
که زنقصان بری بود فردا،
راست بشنو اگر به تنگی حال
بی نیازی زخلق اینت کمال!
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
شرف المؤمن استغناؤه عن الناس
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی ترک الدنیا والاعراض عنه
ای سنایی زجسم و جان بگسل!
هر چه آن غیر اوست زان بگسل!
صنعت شعر و شاعری بگذار
دست از گفت و گوی هرزه بدار
بیش از این در ره مجاز مپوی
صفت زلف و خط و خال مگوی
خط در این علم و این صناعتکش
پای در دامن قناعت کش
ازپی هر خسیس مدح مگوی
وز در هر بخیل صله مجوی
دست در رشتهٔ حقایق زن
پای بر صحبت خلایق زن
گوهر عشق زبور جان کن
قصد آب حیات ایمان کن
شورش عشق در جهان افکن
فرش عزت بر آسمان افکن
چست و چابک میان خلقدرآی
همچو پروانه گرد شمع برآی
سرگردون به زبر پای درآر
یک نفس در ره خدای برآر
صحبت عاشقان صادق جوی
همره و همدم موافق جوی
چند گردی به گرد کعبهٔ گل؟
یک نفس کن طواف کعبهٔ دل!
هر چه آن غیر اوست زان بگسل!
صنعت شعر و شاعری بگذار
دست از گفت و گوی هرزه بدار
بیش از این در ره مجاز مپوی
صفت زلف و خط و خال مگوی
خط در این علم و این صناعتکش
پای در دامن قناعت کش
ازپی هر خسیس مدح مگوی
وز در هر بخیل صله مجوی
دست در رشتهٔ حقایق زن
پای بر صحبت خلایق زن
گوهر عشق زبور جان کن
قصد آب حیات ایمان کن
شورش عشق در جهان افکن
فرش عزت بر آسمان افکن
چست و چابک میان خلقدرآی
همچو پروانه گرد شمع برآی
سرگردون به زبر پای درآر
یک نفس در ره خدای برآر
صحبت عاشقان صادق جوی
همره و همدم موافق جوی
چند گردی به گرد کعبهٔ گل؟
یک نفس کن طواف کعبهٔ دل!