عبارات مورد جستجو در ۶۴ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲ - انصاری هروی نَوَّرَ اللّهُ مضجعه
لقب و کنیت و اسم و نسب آن جناب شیخ الاسلام ابواسماعیل عبداللّه ابومنصور مست الانصاری است. از کبار مشایخ و علمای راسخ بوده ،به خدمت شیخ ابوالحسن خرقانی اخلاص و ارادت داشته خود در مقالات گوید: عبداللّه مردی بود بیابانی، می‌رفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به ابوالحسن خرقانی. چندان کشید آب زندگانی که نه عبداللّه ماند ونه خرقانی. کتاب منازل السائرین منسوب بدان جناب است. هم کتاب انوارالتحقیق که: مشتمل است بر مناجات و مقالات و مواعظ و نصایح و معروف است در آن کتاب، سخنان صواب بی حساب، و این کلمات از آن کتاب است: الهی دو آهن از یک جایگاه، یک نعل ستور و یکی آینهٔ شاه. الهی چون آتش فراق داشتی، آتش دوزخ چرا افراشتی، الهی پنداشتم که ترا شناختم، اکنون پنداشت خود رادر آب انداختم. الهی عاجز و سرگردانم، نهآنچه دارم دانم و نه آنچه دانم، دارم. منازل السائرین کتابی کمیاب است و در جزالت الفاظ و رعایت معانی و گنجایش مطالب و مسائل، در عبارات مختصر مشتهر است. چنانکه در آن فرماید که: هرکه در اول جبر، گبر و هر که در آخر جبر، گبر. بالجمله وی را اشعار عربیه و فارسیه است. در بعضی، انصاری و در بعضی، پیر هری تخلص می‌فرماید. مولودش در سنهٔ ۳۹۷ در قهندز مِنْمَحالات طوس ووفاتش در سنهٔ احدی و ثمانین و اربع مائه. عمرش هشتاد و سه سال. مزارش در گازرگاه هرات. این ابیات از اوست:
عربیه
ما وَحَّدَ الواحِدَ مِنْواحِدِ
اِذْکُلُّ مَنْوَحَّدَهُ جاحِدُ
تَوْحِیْدُ مَنْیَنْطِقُ عَنْنَعْتِهِ
عارِیَّةٌ اَبْطَلَهَا الواحِدُ
تَوحِیدُ إیّاهُ تَوْحِیْدُهُ
وَنَعْتُ مَنْیَنْعَتُهُ لاحِدٌ
رباعیات
عیب است بزرگ، برکشیدن خود را
وز جملهٔ خلق، برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
٭٭٭
گر در ره شهرت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر به کجایی ز کجا آمده‌ای
می‌دان که چه می‌کنی کجا خواهی رفت
٭٭٭
آنجا که عنایت خدایی باشد
عشق آخر کار پارسایی باشد
وان جای که قهر کبریایی باشد
سجاده نشین کلیسیایی باشد
٭٭٭
مست توام از باده و جام آزادم
صید توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی
ورنه من از این هر دو مقام آزادم
٭٭٭
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی
هرکو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی
٭٭٭
دی آمدم و نیامد از من کاری
امروز ز من گرم نشد بازاری
فردا بروم بی خبر از اسراری
ناآمده به بودی ازین بسیاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۹ - زین الدین الخوافی خراسانی
از اکابر مشایخ سلسلهٔ علیّهٔ سهروردیه است و نسبت ارادت وی بدین نسبت است. وی مرید شیخ عبدالرحمن نظری بوده و او مرید شیخ جمال الدین و او مرید شیخ حسام الدین و او مرید شیخ عبدالصّمد و او مرید شیخ نجیب الدّین علی سرخسی و او مرید شیخ شهاب سهروردی و او مرید شیخ نجیب سهروردی و او مرید شیخ احمد الغزالی و او به چند واسطه به شیخ معروف کرخی بوّاب و مرید حضرت امام همام علی بن موسی الرضا منتهی می‌شود. وفات جناب شیخ در دوم شوّال در سنهٔ ۸۳۳، تیمّناً و تبرّکاً از او نوشته شد:
آتش به من اندر زن سوز دلم افزون کن
این دود وجودم را از روزنه بیرون کن
٭٭٭
تو خود آیینه‌ای، در خود نظر کن
که بینی عاقبت روی نکویی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۲ - اسد کاشی
اسمش قاضی اسداللّه و فاضلی است صاحب جایگاه. به شیخ مؤمن اخلاص و ارادت داشت. کرامت بسیار از وی ظهور می‌نمود. شخصی قصری دلگشا در خواب دید با رخنهٔ بسیار و ثقبهٔ بی شمار. پرسید که این قصر از کیست و این ثقبه‌ها از چیست؟ خادم قصر گفت: که این قصرِ قاضی اسداللّه است و به هر کرامتی که از وی بروز کرده، رخنه در قصر جاه او پیدا شده. آن مرد از خواب جسته دوان دوان به جانب قاضی رفته که کیفیت خواب خود را به وی بازگوید و او را از اظهار کرامات منع نماید. قاضی گفت که این رخنه هم بالای آن رخنه‌ها باشد. تو چنین خوابی دیده‌ای و آمده‌ای که به من گویی: آن مرد حیران گردیده و اخلاص وی را گزید. آخر الامر در کاشان به رحمت ایزدی پیوست. مرقدش زیارتگاه است. این چند بیت از او نوشته شد:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرّه
منصور وقت خود منم بهر هلاکم دار کو
بانگ هوالحق می‌زنم دیار کو دیار کو
٭٭٭
میی را کز خرد مستور کردند
به این شوریدهٔ دیوانه دادند
اگر دادند جامی دیگران را
منِ سرگشته را خمخانه دادند
رباعی
تو ز پیدایی خود پنهانی
می‌نبینند ترا بی بصران
٭٭٭
ای آنکه تویی محرم راز همه کس
شرمندهٔ ناز تو نیاز همه کس
چون دشمن و دوست مظهر ذات تواند
از بهرِ تو می‌کشیم نازِ همه کس
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۳ - زکی شیرازی علیه الرّحمة
و هُوَ شیخ عبداللّه بن ابی تراب بن بهرام بن زکی بن عبداللّه بیجزلست. از فحول فضلا و عدول حکما و اکمل عرفای عهد خود بوده. قاضی ناصر الدین بیضاوی و قطب الدین علامه و ابوالنجّاش ظهیر الدّین عبدالرّحمن برغش تحصیل فضایل در خدمت آن جناب نموده‌اند. و در رسالة الابرار فی الاخبار الاخیار آمده که او معلم و استاد جمیع فضلا و تمام علمای آن زمان بوده. قاضی بیضاوی از کرامت او نقل کرده که وی بعد ازوفات زنده شد و فتوی علمای مصر را جواب نوشته، باز درگذشت و بِناءً عَلَیْهِ وی را ذوالموتین لقب کرده‌اند. قَدْوَقَعَ هذاالأَمْرُ فی سَنةِ سَبْعٍ و سَبْعِیْنَ و سِتَّمائةٍ. العِلْمُ عِنْدَاللّهِ وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوِی. گاهی شعر می‌فرموده. این رباعی به نام اوست:
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچاره‌تر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۴ - قطب شیرازی
و هُوَ قطب المحققین و فخرالالهیین سید محمد الحسینی المشهور به قطب الدین. سلسلهٔ نسب آن جناب به بیست و سه واسطه به حضرت امام همام علی بن الحسینؑمنتهی می‌شود. اجداد عظامش اکابر دین و اهل یقین بوده و خود اباً عن جد در قصبهٔ نیریز مِنْقصبات فارس توطن فرموده. بعد از استکمال علوم در بقعهٔ شاه داعی اللّه در خدمت جناب شیخ علی نقی اصطهباناتی طی مقامات سلوک کرده به مصاهرت و خلافت مخصوص گردید. مسلم علمای مخالف و مؤالف شده، در ضمنِ مسافرت بسیاری را تربیت کرده. گویند جناب سید محمد نجفی و شیخ جعفر نجفی و شیخ احمد لحساوی و مولانا محراب جیلانی علوم صوریه و معنویه را از آن حضرت اقتباس نموده‌اند. خلف الصدق آن جناب میرزا سید علی خلیفه. وی با علمای یهود مناظره فرموده و زیاده از صد نفر به دین حقه درآورد وغرض، جناب سید از متأخرین زمان و معاصر سلطان حسین صفوی بوده و مسافرت بسیاری فرموده. از مشایخ عظام سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه است. در سنهٔ ۱۱۷۳ رحلت نموده. آن جناب را رسالات محققانه و اشعار عربیه و فارسیه است. رسالهٔ فصل الخطاب و رسالهٔ شمس الحکمت و کنز الحکمت و انوار الولایة و نورالهدایة و قصیدهٔ عشقیه و غیره از آثار اوست. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار عربیه و مثنویاتش قلمی می‌شود:
مِنْقَصِیْدَةٍ عِشْقیَّةٍ
اَلْحَمْدُ للّهِ اِنَّ العشقَ قَدْشَرَقَا
مِنْمَشْرِقِ الْقُدْسِ بِأَنْوارٍ قَدْبَرَقَا
یَامَنْتَحَیَّرَ فِیْهِ العاشِقونَ وَمَا
شَمُّوا بِعِرْفانِهِمْمِنْکُنْهِهِ عَبَقَا
کَتَبْتَ فی قَلْبِهِمْآیاتِ مَعْرِفَتِکْ
مِنْحِکْمةٍ هِیَ فُرْقانُ لِأَهْلِ تُقَی
طَلَبْتُ عُمْراً وَلَمْأَعْلَمْبِانَّکَ مَعْ
رُوْحِی وَنُورِکَ مِنْقَلْبِی لَقَدْشَرَقَا
وَعَدْتَّنِی جَنَّةَ الْمَأوَی وَنِعْمَتَها
حَسْبِی مَقَامَاتُ اَهْلِ العِشْقِ مُرْتَفِقَا
طُوْبَی لِمَنْمَیَّزَ الذَّاتَ القدیمةَ فِی
تَوْحِیْدِهَا عَنْحُدُوْثِ الْخلقِ قد سَبَقا
وَإنَّما الْعشقُ اِفْراطُ المَحَبَّةِ بَلْ
مَعْنَاهُ شِدَةُ حُبِّ خالصٍ صَدَقَا
بالْعِشق إبْداعُ خَلْقِ العَالَمیْنَ و فی
حَدیثِ قَدْکُنْتُ کَنْزاً شاهِدٌ نَطَقَا
اَلْعِشْقُ نُورُ رَسُولِ اللّهِ سَیِّدِنا
مِرآتِ تَوْحیدٍ الْعُلْیا کَمَا نَطَقا
وَالْعِشقُ نُورُ علیِّ بَلْوِلایَتُهُ
فِی قَلْبِ أَحْبَابِهِ طُوْبَی لِمَنْرُزِقَا
إذْکانَ نَورُهُمَا بِالذّاتِ وَاحدةً
کَنُوْرَی الْعَیْنِ فِی ادْرَاکِنَا افْتَرقَا
أنْوارُ أَحْبَابِهِ فِی العشقِ وَاحِدةُ
طُوبَی لَهُمْوَلِمَنْفِی حُبِّهِمْوَثِقَا
اَلْحُبُّ اَنْوارُ عَقْلِ الْکُلِّ فِی الْعُقَلا
وَالْبُغْضُ ظُلْمَةُ اِبلیسَ لَقَد فَسَقَا
أَوْکَارُأرْواحِ اَهلِ الْقُدسِ فِی المَلَأ
الْأَعْلَی وَعِشْقُهُمُ الْعالِی لَقَدْصَدَقَا
وَفِی الْمَذَاهِبِ قُطاَّعُ الطَّرِیْقِ وَلَا
یَکُونُ آمِناً مِنَ الشَّیطانِ مَنْذَهَقَا
حَقیقةُ الْعِشْقِ حُبُّ اللّهِ لِلْعُرَفَا
وَهَذَا غَایَةُ الْخَلْقِ الَّذِی خُلِقَا
هُمْالّذینَ اِذا مَاتُوا نَجَوا وَلَهُمْ
حَدِیْثُ نَصِّ رَسولِ اللّهِ قَدْسَبَقَا
هُمْفِرْقَةٌ قَدْنَجَوا مِنْنارِ فُرْقَتِهِمْ
بِنُورِ جَنّاتِ عَدْنٍ قَدْشَرَقَا
وَرُوْحُ مَذْهَبِ اهلِ الْعشقِ مُتَحِدٌ
لاَ رَیْبَ فِیْهِ لِمَنْفِی دِیْنِهِ سَبَقَا
وَالْمَذْهَبُ الْحَقُّ بِالتَّحقیقِ مُنْحَصِرا
فِی العشقِ عِنْدَ اُوْلِی العَقْلِ لَقَدْوَقفَا
اِسْتَمْسِکُوا یَا اُوْلِی الْألبابِ وَاعْتَصِمُوا
بِالْعشقِ بَلْعَظَّمُوا مِنْنُورِه الْخَلقا
وَاحَسْرَتَاهُ عَلَی النفسِ الّتی قَنعُتْ
فِی عِشْقِها بِمَجَازٍ کَیْفَ مَا اتَّفَقَا
اِذْبَعْدَ أنْلَاحَ فِی الْعُقَبَی حَقِیْقَتُهُ
یَکُونُ خَذْلانَ فِی اَحْزابِ اَهْلِ شَقَا
یَامَنْتَنَزَّلَ عَنْعِشْقِ الحَقِیقةِ فِی
مَجازِهَا غافِلاً مِنْمَوْطِنٍ سَبَقَا
یَا أَیُّها الْغافِلُ السَّکْرانُ قُمْوَأَفِقْ
إلاَمَ حَتَّامَ رَاحَ الْعُمْرُ فَاسْتَبِقا
وَارْجِعْاِلَی الْوَطَنِ الْأَصلیِّ مُذّکِراً
وَاشِرْبْشَرَابَ حَقِّ الْعِشْقِ حِیْنَ سَقا
عَصِیْرَةً من خِصالٍ خَمْسَةٍ وَ بِهَا
یَصْفُوا مَشَارِبُ اَهْلِ اللّهِ اَهْلِ تُقَی
اَلْجُوْعُ وَالسَّهْرُ وَالصَّمْتُ مُفْتَکِرا
وَالْاعتِزَالُ وَذِکْرُ الْقَلْبِ مُنْفَرقا
فَاصْمُتْوَجُعْوَاعْتَزِلْوَاذْکُرْاِلهَکَ فِی
کُلِّ اللَّیالِی وَکُنْفِی حُبِّهِ غَرِقَا
قَدْکانَ رُوحِی وَجِسْمِی فِی مَحَبَّةٍ
رَتْقاً فَصَارَ بِفَضْلِ اللّهِ مُنْفَتِقَا
وَکانَ نُوْرُ سَماءِ الرُّوحِ مُحْتَجِباً
بِأَرْضِ نَفْسِی وَأَهْوائِی لَهُ غَسَقا
لَا تُنْکِروا شَهْقَةَ الْعُشّاقِ إنَّ لَهُمْ
نَاراً وَمَنْکانَ فِی نَارِ الْجَوَی شَهَقَا
تَخَلَّقُوا بِصِفاتِ اللّهِ وَ انْصَبِغُوا
بِصَبْغَةِ اللّهِ فِی مِنْهاجِ مَنْسَبَقَا
مَنْجَدَّ قَدْوَجَدَ وَمَنْلَجَّ قَدْوَلَجّا
إنْدَقَّ دَهْراً عَلَی ابْوابِهِ الْحَلَقَا
فَاغْسِلْکِتابَکَ فِی نَهْرِ الدُّمُوعِ وَتُبْ
وَکُنْبِمِنْهاجِ اَهْلِ الْعِشْقِ مُتَّفِقَا
عُلُومُنَا عِنْدَ عِلْمِ اللّهِ فانِیةٌ
کَذَرَّةٍ عِنْدَ نُورِ الشَّمْسِ إذْشَرَقَا
نَعُوذُ باللّهِ مِنْعِلْمٍ بِلاَ عَمَلِ
لاَ یَنْتِجَانِ الْهُدَی اِلا إذ اتَّفَقا
وَالْقُطْبُ لَیْسَ لَهُ عِلمٌ وَ لاَ عَمَلٌ
لَکن لِرَحْمَةِ العَلْیاءِ قَد وَثِقا
مِنْ مثنویّ الموسوم به نورالولا
زهی شاهی که دایم کارساز است
درِ احسان او بر خلق باز است
ز ما غایب ولی اندر حضور است
علیم از سرّمَا تُخْفِی الصُّدُور است
علی و مصطفی همچون دودیده
ز یک نور جلیلند آفریده
علی او بود لیکن چشم احول
شده از ادراک این وحدت معطل
اِلهی فَاصْفحِ الصَفْحَ الجَمیْلا
وَ ظَللْنّا بِهِمْظَلَّا ظَلِیْلا
الا ای شاه بازِ قدسِ ارواح
که افتادی به قید دام اشباح
تو خود آن جوهری کان نور جانست
که نور کلی عالم همان است
سر و کار تو دایم بادل تست
دل تو از دو عالم حاصل تست
هزاران گنج حکمت‌ها و اسرار
شود از نور عقل او را پدیدار
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگر نه از معارف جمله فردی
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین می‌دان که جز گمره نباشی
هر آن چیزی که در کون و مکان است
نشان هر یک اندر تو عیان است
هر آن عالم که باشد از عمل دور
بود چون کور مشعل دار بی نور
قدیم لم یزل بی چند و چون است
ز ادراک عقول ما برون است
صفات ذاتی او عین ذات است
که ذاتش مقصد از صدق صفاتست
صفات فعل او حادث ز ذات است
وزان حادث جمیع ممکنات است
علوم رسمی آمد همچو آلات
برای علم دین اندر عبادات
در این‌ها نیست علم نورمطلق
وَاِنَّ الظَّنِّ لَا یُغْنِی مِنَ الْحَقِ
بشو اشکال علم فلسفی را
ببین اشکال حسن یوسفی را
بصیرت را ز قرآن جو که نور است
اشاراتش صفابخش صدور است
نیرزد آنکه دارد عقل و فهمی
دلیل فلسفی وهمی است وهمی
چو فیض نور علم از عقل آید
فیوضات عمل از عشق زاید
ترا عین الیقین چون بی شکی شد
در آخر عشق و علم آنجا یکی شد
مِنْ مثنوی موسوم به منهج التحریر
هُویِ غَنِیُّ صَمَدٌ لَمْیَلِدْ
وَاحِدُ لَمْیُوْلَدُ بی مثل و نِد
چون در فیض ازلی را گشود
شعشعه زد لمعهٔ جود از وجود
گِردِ فیوضات وجودی ظهور
بر مثلِ آیت اللّهُ نور
امر وی از قلّهٔ قاف قدم
کرد به یک لمحه دو عالم رقم
از قلم انوار قدم گشت فاش
لوح عدم یافت از آن انتقاش
کون و مکان پرتویی از بود او
جان جهان رشحه‌ای از جود او
هستی او واجب و باقی به ذات
واجب باقی است به او ممکنات
لم یزلی اوست که بی ابتداست
چون که به خود آمده است او خداست
صادر اول ز خدا عقل کل
پادشه محفل تلک الرسل
واجب بالذات جز آن ذات نیست
هیچ در آن حاجت اثبات نیست
هوی حقیقی است که بالذات هوست
نور خودش حجت اثبات اوست
نیست در آن واهمهٔ ریب و شک
واجب و حق است أَفِی اللّهِ شَکُّ
اوست به مصداق و به معنی بسیط
بر همه اشیاست به قدرت محیط
هستی عالم همه از ذات اوست
انفس و آفاق ز آیات اوست
عالم از آن حضرت بی چند و چون
گشته منور اَفَلا تُبْصِرُون
وجه به تصدیق تو مجهول نیست
کنه به ادراک تو معقول نیست
کَلَّ لِسانُهْخبر از ذات اوست
طَالَ لِسانُه ز کمالات اوست
غرقه در این بحر تحیر بسی
معرفت کنه چه داند کسی
حرف در اینجا نبود جز نقاب
کشف در اینجانبود جز حجاب
علم در این مسئله بیگانه ماند
عقل درین سلسله دیوانه ماند
معرفتش نیست به حد عقول
عقل در اینجا نبود جز فضول
چون عرفا دم ز قدم می‌زنند
خیمه به اقلیم عدم می‌زنند
راه به ذاتش نبود ما هُوَ
لاَ هُوَ إلّا هُوَ إلّا هُوَ
لیک بود منشاء کل کمال
معنی اوصاف جلال و جمال
زانکه صفت‌های کمالات او
نیست بجز معتبر از ذات او
کرد خدا لَیْسَ کَمِثْلِه بیان
زانکه منزه بود آن بی نشان
لیک در این مسئله تنزیه محض
نیست بجز شبههٔ تشبیه محض
در ره تنزیه مجید قدم
هان که شبیهش نکنی بر عدم
آنکه به تشبیه کند اعتقاد
هست پرستار خودش در نهاد
فکر مشبه نبود جز حجاب
عقل منزه نبود جز سراب
پاک ز تنزیه و ز تشبیه ماست
پاک‌تر از نزهت و تنزیه ماست
غایت تنزیه و تشبیه دوست
بهر تو تنزیه ز تنزیه اوست
پس صفت ذات بود عین ذات
ذات بود منشاء صدق صفات
نی صفت فعل که ابداع اوست
فعل حدوث است قدم ذات اوست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۷ - کوثر هندوستانی
از اعاظم مشایخ سلسلهٔ علیهٔ شطاریّه است که به واسطهٔ جناب سلطان العارفین ابایزید بسطامی از حضرت امام الصامت و الناطق جعفر بن محمدالصادقؑناشی شده. غرض، جناب شاه کوثر از موطن خود مسافرت کرده و روی به سیاحت ملک ایران آورده. به زیارت عتبات عالیات عرش درجات مشرف شده. در آن ولا و سایر ولایات به تربیت طالبان راه طریقت اشتغال داشت. گویند جناب آقا محمد شیرازی قبل از دریافت خدمت جناب سید قطب الدین محمد شیرازی مرشد خود به خدمت آن جناب رسیده و از او ملتمس ذکری گردیده و بعد از ارادت جناب سید نیز گاهی مشغول بدان می‌شده. غرض، از اکابر اهل حال متأخرین بوده و از آن جناب است:
یک نشانِ خوشدلی عشاق را
از دو عالم رنج ما رنجیدن است
بر حق آگاهی دلیل عارفان
بی خبر از خویشتن گردیدن است
حبذا ملک قناعت که به مسکینانش
نتوان گفت که اسکندر و دارایی بود
حق حق بینی و حق دانی و حق گویی من
چشم بینا دل دانا لب گویایی بود
رباعی
کوثر چه خوش است عیش تنها کردن
در بسته به روی غیر و دل وا کردن
آموخته‌ام ز مردم دیدهٔ خویش
در خانه نشسته سیر دنیا کردن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
خرم دل آنک بر صبوحی آموخت
بر آتش می خرمن اندوه بسوخت
تا چند خری عشوه گلزار بهشت
آنست که آدمش بیک حبه فروخت
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۷ - الرجاء
چون کار به جهد و جدّ تو برناید
دلتنگ مشو که آنچنان می باید
چون نور فراز شد جهان بگشاید
کز دامن صبح روز روشن زاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۵۱
اصحاب طلب چون به صفایی برسند
خواهند کز آنجا به رضایی برسند
دست از سرو پای وانگیرند از ره
یا سر ننهند تا به جایی برسند
اهلی شیرازی : لغزها
لغز تنکه
آن سیم بدن چیست که دل برباید
از وی گرهی دو صد گره بگشاید
بی چین جبین بهیچ جا می نرود
وز چین جبین او فرح میزاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۶ - راز تیموری
یک آشوب عظیمی اندرین گیتی بدست آید
ز سوزش خاک در شیون ز دودش مصر مست آید
چو دود از مصر بر خیزد به خشک و تر درآمیزد
به ملک روم یعنی در زمین خور نشست آید
چنان بارد بسر هر تازه چرخی راز چرخ آتش
که از پستی بلا خیزد از بالا به پست آید
قصاص از حق شود پیدا بلای ایزد از بالا
به فرق انگلیس و روس و هر باطل ز مست آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
نظام قاری : فهلویات
شمارهٔ ۲
نبوت البسه قدرش او وکه اطعمه من
که دوستر همشان خلق کشمش از یمدانک
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴۰ - طلب آمرزش از درگاه الهی
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ایشاه محمد سیر یوسف وش
داود شجاعت سلیمان مفرش
موسی و خلیل اندر آب و آتش
الیاس و خضروار بزی خرم و خوش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۶ - دوکتراش
با نگار دوکتراش خویش سودا ساختم
رفتم و دوک برزه را در چرمکش جا ساختم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
شنیدم که هارون به بهلول گفت
ز دنیا گذشتی و این نادر است
بگفتا گذشت تو از من فزود
که دادی نعیم ابد را ز دست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در پا غمت چو صید زبون می‌کشد مرا
می‌افکند به خاک و به خون می‌کشد مرا
ما خون گرفته‌ایم و دمادم به زور دست
درپای تیغ، بخت زبون می‌کشد مرا
زنجیر زلف او اگر این است، عاقبت
سودای عاشقی به جنون می‌کشد مرا
خواری به آن رسیده که بی گفت او، رقیب
از بزم همچو شحنه برون می‌کشد مرا
میلی لب فسونگر افسانه‌ساز یار
در تنگنای غم به فسون می‌کشد مرا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸ - البسط
بود بسط آن ورود ناگهانی
به قلب از غیب سلطان معانی
دلیل بّر و اکرام و قبول است
نشان انس و لطف بی‌غلولست
گر از مکری نباشد نیک حالیست
غنیمت دان که بس فرخنده فالیست
گهی باشد که محض امتنان است
بدل از وی بس آفات و زیانست
چه برنا اهل لطف پادشاهی
ندارد بهر او غیر از تباهی
ولی چون در مقام قابل آید
مراد دل زشاهش حاصل آید
زحال خود به بسطی برنگردد
لبش گر بحر نشود تر نگردد
اگر در قلب خود بینی گشایش
نظر کن تا نباشد آزمایش