عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۱ - جنگ شدن لچمن به اندرجیت و کشته شدن اندرجیت از دست لچمن
به لچمن گفت با گردان لشکر
که هان وقت است بشتاب ای برادر
به دشمن تاز و فرصت بر غنیمت
ظفر باشد به سرعت بر غنیمت
به رخصت لچمن اندر پایش افتاد
روان از همتش درخواست امداد
که من فرمان تو می خواهم و بس
نباشد همرهم گو از سپه کس
و لیکن رام را فرمان چنان بود
به لشکر جمله پوید همر هش زود
سران یکسر دوان اندر رکابش
ستاره ذره های آفتابش
روان شد با سپاه خویش لچمن
بدان ره رهنمای او ببیکن
هنوز اندرجت جادو در آنجا
نگشته سحر خود را کارفرما
که لچمن ب ا سپاه دوزخین تف
به گرد آتش معبد زده صف
ز بیم آن سپاه آهنین چنگ
نهان شد باز آتش در دل سنگ
بر آتش هوم خود آنگاه بگذاشت
دل از جان، جان ز جادو پاک برداشت
ز افسون و ز جادو کار بگذشت
به لچمن جنگ و صف کرد اندران دشت
به لچمن، اندرجت زانسان سگالید
کزان گاو زمین از بار نالید
همی غرید چون ابر بهاران
بسان قطره می زد تیر باران
به کین باریدن آمد ابر بیداد
ازو هر قطره باران کوه پولاد
گهی از جا به ناخن کوه کندی
به گردون برده بر فرقش فکندی
گهی از برق تیغ آن ابر سرکش
گشادی بر سرش طوفان آتش
بسی کوشید دیو سخت بازو
ولی شد بار سنگش در ترازو
بدینسان دست برد ه دیو پرفن
همی دید و همی خندید لچمن
همی پیچید بر آتش گیاهی
غریق آب می زد دست و پایی
چو شب نزدیک شد کارش بپرداخت
نفس آماجگاه تیر خود ساخت
به شکل خارپشتی کردش از تیر
چو شیر آمد پس آنگه سوی نخ جیر
کشیده پرنیان آتش افکن
سحابی قطره او صاعقه زن
بر اندرجِت به تیغ تیز بشتافت
به برق آسمان گون کوه بشکافت
سرش را چون همی برید از تن
تو گویی سعد ذابح بود لچمن
به مرگ خود مثل زد دیو ملعون
سگ از بی روح کندن چون زید چون
چون نعش دیو را جوش کفن شد
ظفر زلف علم را شانه زن شد
فرشته بر فلک گفتند با هم
سر دیو سفید افکند رستم
برو روحانیان گلها فشاندند
چو رنگ و بویش اندر گل فتادند
چو لچمن کار اندرجت چنان ساخت
سرش را پیش پای رام انداخت
ببوسیده سر و دستش برادر
سران هم آفرین کردن یکسر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵ - افتادن شهریار در طلسم عنبر دز گوید
به پیش اندرون پیر و یل در قفا
همی رفت مانند باد صبا
چه لختی بدین کوه بنهاد گام
معطر شد او را ز عنبر مشام
به پیر آنزمان گفت گرد دلیر
که بختت جوان باد رای تو پیر
که این که مگر کوه عنبر بود
کزینسان مشامم معطر بود
سراینده شد پیر گفت ای جوان
مراین کوه را کوه عنبر بخوان
دو گاو اندرین کوه دارد نشست
نر و ماده هریک چو یک پیل مست
از آن هر دوان عنبر آید پدید
بفرمان یزدان ناهید و شید
کسانی که عنبر طلب میکنند
بدین کوه پایه به شب میکنند
که گر آدمی را ببینند روز
بدرند از هم بکردار یوز
مخوان گاو کایشان دو شیر نرند
ز پیلان جنگی به کین برترند
بشد شاد ازاین گفتگو شهریار
همی رفت با پیر سوی حصار
که در خان آن پیر مهمان شود
درآن در دمی شادمان بغنود
ندانست کش چه بره کنده اند
بچه اندرش ناگه افکنده اند
به دربند دز چون شد آن نامور
مرآن پیر شد ناپدید از نظر
در آن دز بگردید شیر یله
ندید اندر آن در نشان گله
از آن در همی خواست بیرون شود
از آن کوه سرسوی هامون شود
در دز شد از چشم او ناپدید
سپهداد آه از جگر برکشید
بهر خوانه ای کامدی نامور
بجز سیم و گوهر ندیدی دگر
در قلعه را دید بگشاده باز
شد آن نامور گرد گردنفراز
بدان تا بهامون رود نامور
دگر باره گم گشت از قلعه در
سپهدار از آن کار بگریست زار
چه دید آنکه برگشت ازو روزگار
یکی لوح زرین در آن قلعه یافت
که از روشنی همچو مه می بتافت
نوشته بدان لوح کای نام دار
چنین است آئین رسم گذار
که گاهت نشاند بر افراز گاه
که از گاه اندازدت زیر چاه
فتادی بدشتی که منزلت نیست
بماندی به بحری که ساحلت چیست
محالست ازین جای رفتن برون
که این جا طلسمست و گرداب خون
مر این قلعه را نام عنبر شده
بسی تن درین قلعه بی سر شده
مر این قلعه را ساخت هنگام خویش
جهانجوی جمشید فرخنده کیش
همه گنج ایران در این قلعه کرد
ز بیم گزند آن شه راد مرد
بدان تا ازین قلعه این زر برند
طلسمی چنین کرد اینجا بلند
چنین کرد جادوئی مرزکار
که یک مرد گردد رها زین حصار
که باشد جهانجوی از پشت زال
سرافراز گردنکش بی همال
بهنگام لهراسب این بشکند
مر این قلعه و باره ویران کند
زر و گوهرش را به ایران کشد
همه پیش شاه دلیران کشید
ولی برد خواهد بسی درد و رنج
بدان تا بدست آرد این مال گنج
که ناگه یکی بانگ برخواست سخت
بدان سان که لرزید یل چون درخت
بناگه یکی زنگی آمد برش
که تا ابر گفتی رسیده سرش
بدو گفت کای بدتن خیره سر
ز بهر چه کردی به اینجا گذر
همانا که از جانت سیرآمدی
که زین حصن عنبر دلیر آمدی
چه نر اژدها و چه شیر شکار
نکرده بدین حصن عنبر گذار
بگفت این و خنجر کشید از نیام
سوی شهریار آمد آن تیره فام
کشید از میان پهلوان سپاه
یکی تیغ زد بر میان سیاه
ز بر نیمه زنگی آمد بزیر
بیک تیغ آن پهلوان دلیر
تن قیر فامش درآمد به خاک
شد آن زنگی دیو چهره هلاک
بناگه یکی باد چون زمهریر
بر آمد که شد روی گیتی چو قیر
سپهدار برخود بلرزید سخت
بدان سان که لرزید یل از درخت
سه روز اندرین قلعه بی آب و نان
همی بود و میریخت از دیده خون
بروز چهارم یکی گنده پیر
بیامد برش روی مانند قیر
به گردن برافکنده قرصی ز زر
بدان سان که در شب بماند قمر
ز روی شب از رنگ اورنگ رفت
از او بوی بد تا بفرسنگ رفت
بر شهریار آمد آن دیوسار
چنین گفت کای نامور شهریار
بدام بلایت من افکنده ام
مر این چه ز بهر تو من کنده ام
مر آن گور کامد برت در شکار
ز سر تا به دم پیکرش در نگار
بدان ای جهانجو که من بوده ام
که از جستجویت نیاسوده ام
مرا نام مرجانه ساحراست
کز افسان من ساری ماهر است
مرا جفت بود آنکه کشتی به تیغ
نیابی ز چنگ من اکنون گریغ
کنون بامن امروز دلشاد شو
بیا جفت من باش داماد شو
رهائی اگر بایدت زین حصار
بده کام من ای یل نامدار
بگفت این بگرفت دستش بدست
به بردش از آنجا به جائی نشست
نخستین خورش برد جادو برش
چه بد گرسنه خورد یل آن خورش
پس آنگه بیامد بر شهریار
بگفتا که کام دلم رابرآر
بیا و بکن دست بر گردنم
بچین خوشه کام از خرمنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷ - کشتن عباس هامان پسر هیتال شاه را گوید
وزآن روی بشنو سخن از سپاه
ز ارژنگ گردان زرین کلاه
چه رفت از پی گود یل شهریار
بگشتند گردان در آن مرغزار
پی اسب آن نامور یافتند
برآن سوی گردان عنان تافتند
بدیدند اسبش به آن کوهسار
گرفتند و بردند مردان کار
به نزدیک ارژنگشاه بزرگ
بگفتند کای نامدار سترک
بدیدیم اسب یل نامدار
که کردی چرا در لب جویبار
ندیدیم ما پهلوان را بدشت
ندانم چرخ از برش چون گذشت
چه ارژنگ ازین کار آگاه شد
بره درد و شادیش کوتاه شد
بفرمود کاید برش عاس تیز
که در کشته بودی چه الماس تیز
بدو گفت ای گرد والانسب
ز من دخت هیتال کردی طلب
سپارم بتو کشور و دخترش
بدانگه که از تن ببرم سرش
کنون گم شد از من یل نامدار
جهان پهلوان گرد خنجرگزار
بداند که این گرد هیتال شوم
نمانم بیک تن درین مرز و بوم
ز کین دست بر تیغ تیز آورد
به ما بر یکی رستخیز آورد
از آن پیش کآگاه گردد ازین
یکی چاره پیش آر ای گرد کین
بیاری برم گر سر شاه را
سپارم بتو کشور و ماه را
تو خود شرط کردی که از تن سرش
ببری بگیری ز من دخترش
بدو عاس گفت ای شه نام دار
کنون هست هنگامه گیر و دار
هرآن چیز گفتی بجای آورم
بخنجر سرش زیر پای آورم
بناگه برآمد غو کره نای
ابانای و سرغین و هندی درآی
همان نعره فیل و آوای کوس
ز درگاه هیتال با صد فسوس
چه خورشید برداشت از کوه سر
ز کارآگهان مردی آمد ز در
که شاها زمغرب در آمد سپاه
که از گردشان گشت گم مهر و ماه
ز مغرب سپاهی ز در در رسید
کشان کرد بر فرق مه بر رسید
همه عاد مانند مردان کار
همه شیره مردان خنجرگزار
سرانی که هر یک بروز نبرد
برآرند از فیل و از شیر گرد
چه جمهور زرفام با گیر و دار
رسیدند با لشکر بیشمار
چه ارژنگ بشنید دلتنگ شد
دلش سست و از روی اورنگ شد
بدو عاس گفت ای شه نامدار
مخور غم دل خویش رنجه مدار
همین شب روم سوی هیتال من
سراز کین ببرمش از یال من
چه هیتال را سر ببرم به تیغ
نمایند این لشکر ازماگریغ
بگفت این بیرون شد از پیش شاه
شب تیره آمد میان سپاه
نه آوای زنگ و نه نای جرس
نه های کشیک چی نه هوئی عسس
چه آمد بنزدیک خرگاه شاه
یکی اژدها دید در پیش گاه
کش از دم همی آتش آمد برون
نیارست از بیم رفتن درون
چنان بد که هیتال تیره روان
به جادوگری کرده بد آن نشان
که از دشمن ایمن بود گاه خواب
چنین تا برآمد ز که آفتاب
ز مرجانه این سحر آموخته
به شاگردیش دل برافروخته
چنین کرده مرجانه پیمان به شاه
که گر زی تو آید ز دشمن سپاه
بیایم بسازم همه کار تو
بهر کار باشم هوادار تو
چه دید اژدها را جهاندیده عاس
بگردید از آنجای دل پرهراس
بخرگاه ماهان برون رفت تفت
بخنجر سرش را ز تن برگرفت
روان برد نزدیک ارژنگشاه
نهاد آن سر بی بهایش بگاه
بپرسید شه کین سر از آن کیست
که بر جان او زار باید گریست
چنین داد پاسخ که ای شهریار
سر گرد هامان خنجرگزار
رسانیدم اینک بنزدیک تخت
ازو گشته بدبخت بد یاربخت
چه رفتم بنزدیک هیتال شاه
بدیدم یکی اژدهای سیاه
که بد خفته در پیش تخت بلند
بترسیدم آید به من زو گزند
چه ارژنگ بشنید ازو شاد شد
تو گفتی که از بند آزاد شد
سرش در سنان برد دربارگاه
زدند و بدیدند یکسر سپاه
چه روز دگر خسرو خاوری
برآمد بر این طاق نیلوفری
بهیتال گفتند جاوید مان
که هامانت بربست رخت از جهان
برافروخت هیتال بگریست زار
برو روز روشن چه شب گشت تار
تنش را بآتش فکندند زود
بماتم سه روز اندرون شاه بود
چهارم چو شد خاست آوای زنگ
که از مغرب آمد سپاهی به جنگ
جهاندار جمهور زرفام شیر
رسیدند زی شاه با دار و گیر
چه بشنید هیتال بربست کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
پذیره بیامد باین داد و دین
بر نامور شاه مغرب زمین
ورا دید شاد و بایوان شدند
برآمد خروش تبیره بلند
همه شب بدو داشت هیتال روی
ز ارژنگ بودش همه گفتگوی
بدو گفت جمهور کای نامور
بدان آمدم بسته کین را کمر
که تا این سپه را ز کین بشکنم
نه گر این کنم پس نه مردم زنم
بفرمای تا نای کین دردمند
که امروز مائیم خصم بلند
سر شاه ارژنگ آرم بچنگ
چه زی تیغ دست آورم روز جنگ
مر آن زابلی را سر آرم بدست
تنش را بخاک افکنم زار و پست
بخون سه فرزند هیتال من
سرانشان بکوبم بکوپال من
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۰ - مجلس آراستن ارژنگ شاه با شهریار گوید
چنین گفت ارژنگ با نامور
که این جام و آئینه را در نگر
که تا هریک از این دو صنعت بود
وزین هر دو بسیار حکمت بود
مر این جام را جام انجم نمای
بخواند خردمند مشکل گشای
مرآینه آینه حکمت است
دو حکمت درو کرده ار صنعت است
چنین کرد انجام انجم نمای
خردمند صنعت گر دلگشای
که هرگاه باشد پر از باده جام
نماید درو شکل انجم تمام
ستاره هرآنچه اندر افلاک هست
نمایان درین جام زر پاک هست
بداند هرآنکس که آرد بدست
بدو نیک گیتی ز بالا و پست
ببیند همه سعد نحس سپهر
و زین جام با گردش ماه و مهر
شما را مدار سپهر جهان
شود اندرین جام حکمت عیان
همان طالع شاه کشورگشای
توان دید در جام انجم نمای
دگر طالع هر که در عالم است
نمایان درین جام پرحکمت است
دویم حکمتش آنکه زین جام می
هرآنکس که نوشد به آئین کی
برآرد چو از لب برآرد خروش
سپارت بگوید که بادات نوش
شنیدی چو تعریف جام کهن
ازآئینه هم نیز بشنو سخن
کز آئینه دل شود زنگ غم
شنیدم کاین مانده از شاه جم
به هندوستان اندران یادگار
مر آئینه در جام گوهر نگار
ولیکن مر آئینه از روی بود
که نزدیک شاه جهان جوی بود
مر آئینه کو ز فولاد خاست
سکندر بهنگام خود کرد راست
کنون حکمت آینه کوش کن
ز گوینده داستان کهن
دو رو داشت آئینه دیو سار
به یک روی کج و به یک روی راست
بهر روی از آن حکمتی شد پدید
که ماندش شگفت آنکه او را شنید
چنین بود حکمت بروی دراز
که باهم دو کس کر شدی رزمساز
زبهر متاع خرید و فروخت
یکی زین دو گر چشم رایش بدوخت
شدی آن دو کس پیش آئینه شاد
بکردی به آئینه سوگند یاد
بدیدی درآئینه گر مردروی
قسم راست بودی از آن گفتگوی
در آئینه گر رو ندادی فروغ
شدی شرمسار او ز گفت دروغ
بدان روی دیگر چنین بوده است
مر آئینه کو ز حکمت بخاست
که در وی اگر خسته ای بنگرید
رخ خود در آئینه دیدی سفید
شدی شاد گر غم نگردد تباه
وگر مردنی بود دیدی سیاه
سپهدار از این بشد شادمان
دعا کرد ارژنگ را در زمان
که گردون بکام شهنشاه باد
سر و دانشت برتر ازماه باد
سمند ترا نعل بادا هلال
کمند تو در گردن بدسکال
کمین چاکرت نامور شهریار
ببوسید دستش یل نامدار
چهل اسب بازین زر پیش داد
چهل نازنین خوبرو بیش داد
همه ماهرویان پروین عذار
همه مشکمویان آهو شکار
وزین پس یکی مجلس آراست شاه
که بردی بدو جشن اورنگ ماه
می و نقل و ساقی گلچهره بود
فروزنده تر مجلس از مهره بود
ز لحن مغنی ز سر رفت هوش
چو بلبل دم نای میزد خروش
رخ سرکشان بود گلگون ز می
همی مرغ بود و می و نقل و نی
چو بر سبز میدان نیلی حصار
ززنگار زد خیمه شاه تتار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید
شب تیره در بیشه راندند اسپ
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۹ - رسیدن شهریار به بیشه هشتم و جنگ او با بوزینگان گوید
بدین منزل هشتم از روزگار
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۱ - قطعه
یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی در نخیزی خزنده چو ماری
اگر ماری و گژدمی بود طبعش
بصراش چون مار کردند ماری
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۷ - رفتن فرامرز به جنگ کناس دیو (و) کشته شدن کناس به دست فرامرز
چوشد هفته ای پهلو نامدار
بفرمود رفتن سوی مرغزار
گرانمایه نوشاد بربست رخت
بپیمود ره سوی مرغ و درخت
دو روز و دو شب چون بریدند راه
بدیدند آن گنبد و جایگاه
چنین گفت نوشاد کی پرهنر
چراغ کیانی جهان سربه سر
از این پیشتر ما نداریم روی
تو را باید اکنون شدن جنگجوی
فرامرز و گرگین و بیژن به راه
کشیدند زان پس بدان جایگاه
نهادند رخ سوی آن مرغزار
نخستین پدید آمد آن جویبار
همه بیشه و آب و آهو و گور
گذاری گور اندر آن آب شور
یکی رود شیرین روان بد بره
به پهلوی آن مرغزاری سره
بساطی بیفکنده نیلوفری
خروشان به هر گوشه کبک دری
درختی در آن مرغزار اندر آن
همه برگ او سبز و بارش چو خوان
فروبسته در پیش شاخ بزرگ
چه شیر و چه ببرو چه یوز و چه گرگ
گرانمایه چون شد به نزدیک کاخ
به گنبد نگه کرد کاخ فراخ
فرودآمداز ابرش تیزگام
به بیژن چنین گفت کای نیکنام
نگه دار و در پی به نرمی خرام
ببینم من این گنبد تیره فام
بیامد به درگاه قصربلند
دو شیر ژیان دید بسته به بند
فرامرز شیر اندر آمد چو گرگ
برآورد و زد آن عمود بزرگ
چو شیران بدیدند مر آدمین
به چنگل دریدند یک یک زمین
سر هردو با خاک هم راز کرد
دری دید عالی ورا بازکرد
چودر شد دو صفحه برآورده دید
بسی آدمین دید کرده قرید
وزآن پس دری دید بر در دو مار
بزرگ و سیه تن به کردار قار
چو گاوان برآورده هریک سروی
فروهشته چون گوسفندانش موی
چو آن پهلوان اژدها را بدید
زکینه بجوشید و پیشش دوید
کمان را برون کرد آنگه ز دوش
ببارید تیر وهمی زد خروش
بدو یک به یک اژدها حمله برد
بزد دست تیغ نریمان گرد
برون کرد وآن هردو را پاره کرد
چو آن هردو را زار و بیچاره کرد
بزد دست وآنگه فراشد ز در
یکی دیو دید اندرون با دو سر
سری چون سرگاو دیگر چو شیر
به تن پیل،چنگل چو ببر دلیر
بدو بانگ زد گفت کای آدمین
چگونه بپیمودی اینجا زمین
نترسی زکناس و آشوب او
بگفت این و آمد سوی جنگجو
برآویخت آن دیو با پهلوان
دمادم بزد چنگ گرز گران
بدین گونه شد رزم تا وقت دیر
پس آنگه جهان پهلوان دلیر
بزد تیغ دو نیمه کشتش میان
بپوشید زان صفه پرنیان
یکایک چو روی و دل دردمند
چو دید آنگهی چارخانه بلند
دری دید عالی بلند وبزرگ
فراشد بران نامدار و سترگ
یکی گنبد تیره و تار دید
مر او را نه فرش ونه دیوار دید
دو دیده بمالید پس مرزبان
به شیب اندر آن دید یک نردبان
فروشد بدان نردبان زورمند
بدید اندر آن کاخ جای بلند
سه دختر نشسته چو تابنده خور
فکنده یکی فرش نرم از بلور
فروخفته بر فرش،کناس دیو
همه مکر وفن وهمه رای و ریو
یکی دختری بدگل افروز نام
پذیره شد اورا همین چندگام
بدو گفت کای آدمی کیستی
چنین آمده در پی چیستی
نترسی زکناس مردارخوار
که بیدار گردد برو زینهار
ببخشا یکی بر تن و جان خویش
برون برهمین ساز وسامان خویش
ستبر و بلندی و بس زورمند
گریز ای جوان زین بلای گزند
فرامرز گفتش که خود گوش دار
همه لاف او را فراموش دار
جهانجوی آمد فراتر به خشم
زخواب آنگهی دیو بگشاد چشم
خروشید و گفت ای بد بدسگال
که بی تو نشیناد کاوس و زال
فراوان تو کشتی به میدان کین
بپیمودی بسیار روی زمین
کنون آمدستی سوی مرغزار
به بالای کناس مردارخوار
دل دیو از آن گفت او بردمید
عمود گران از میان برکشید
بزد بر سر ومغز کناس دیو
به گنبد درافتاد شور وغریو
شکستش سر ومغز او با دو دوش
برآمد از آن دیو تیره خروش
بیازید چنگ و یکی خاره سنگ
گرفت و برآمد بزد بی درنگ
سپر پیش بردش فرامرز گرد
سپر برسر دست او گشت خورد
دگر باره گرز گران برکشید
بزد تا شدش مغز سر ناپدید
چو دیو اندر افتاد و بیهوش گشت
همان گنبد تیره پرجوش گشت
جهان پهلوان با سه دخت گزین
برون شد زگنبد برو پر زچین
گل افروز بر وی ستایش گرفت
ازآن گرز و نیروی او شد شگفت
دلیر وگرانمایه و ارجمند
بدو گفت کای پهلوان بلند
زدیو دژآگه شنیدم من این
که هرگز به خاکش مبادآفرین
که در زیر این تخته سنگ ورخام
یکی گنج یابی همه لعل فام
کنون بشنواز من تو بردار گنج
رهایی تو را و مرا پای رنج
ازآن صفه وگند تیره گون
دل افروز با پهلوان شد برون
به بیژن چنین گفت گرگین شیر
همانا که دیو اندر آورد زیر
کزین سان سه گلروی دارد به چنگ
برهنه چنین تیغ هندی به چنگ
دلیران برفتند نزدیک اوی
به گرگین چنین گفت کای جنگجوی
کزین در فرو شو یکایک ببین
مگر تاهمی گو ببینی چنین
ببرش سرو یال وبفکن دو نیش
چو جنگ آورد او نگه دارخویش
بشد پور میلاد یک یک بدید
وزآن پس سردیو جنگی برید
بیاورد بروی گرفت آفرین
که ای نامور مرد با آفرین
جهان ا زچنین دیو بی خو کنی
به هند اندر آرایش نوکنی
به گرزگران مرز هندوستان
بشویی نهی رخ سوی سیستان
بخندید گو گفت که ای سرفراز
همانا کت آمد به ایران نیاز
دل از بوم استخر برکن نخست
که هندت بباید به شمشیر شست
بگیر ای سردیو چون بادبر
به نزدیک دل خسته نو شاد بر
بگویش که شد دیو، تو شاد زی
به کام دل خود به آباد زی
سراپای دختت رها شد زدیو
به فرمان والای کیهان خدیو
بشد تیز گرگین برآن شاه را
چو دیده بدیدش هم از دیدگاه
چنین گفت کای شاه باهوش رک
زهامون سواری بیامد سبک
بترسید نوشاد کان فره مند
مبادا که آید زدیوش گزند
شتابان دویدند پیش فراز
چنین گفت کای شاه گردن فراز
تهی گشت گنبد زروی کناس
جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس
سرگنبد آسای دیو بلند
بیاورد در پهن میدان فکند
از آن سربسا مرد مدهوش گشت
بسا سست انکار،خاموش گشت
فرود آمد از باره نوشاد چست
ستایش کنان رخ به خوناب شست
سرش پیش دادار خورشید وماه
نهاد و برآمد ببرید راه
چو آمد سوی پهلوان گزین
زدادار کردش بسی آفرین
بدو گفت کای شاه گیتی فروز
چراغ ستخر و مه نیمروز
تو سازی چنین دیو را خوار و پست
که ببرید یال و برافکند پست
چو نوروز کردی همه روز من
نمودی مرا سه دل افروز من
چو چشمش سه دخت گرامی بدید
زاشکش دو رخ شد همی ناپدید
بفرمود تا سوی کشور برند
از ایدر به نزدیک مادر برند
به گنبد درون شد شبان ورمه
بدیدند گردان سراسر همه
تن تیره دیو بیرون کشید
زگنبد سوی پهن هامون کشید
دو دیو فرومایه هر دو بلند
بیاورد بر روی میدان فکند
دل هر یک خیره زان گو بماند
جدا هریکی نام یزدان بخواند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۹ - رفتن فرامرز به جنگ گرگ گویا با بیژن و سوار شدن بیژن برگرگ (و) رفتن در کوه و کشته شدن گرگ به دست بیژن
یکی هفته زان گونه بد شادکام
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۴ - گرفتن فرامرز،تجانو را به خم کمند
از آن پس بر دیو شد نامدار
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۲ - داستان هفت خوان و کشته شدن جادویان به دست فرامرز و گزارش آن
چو زان منزل آمد برون سرفراز
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۶ - خوان چهارم و پنجم و ششم در رفتن فرامرز از سرما و گرما و کشتن کرگدن و رسیدن به خوان هفتم
بیاورد صد کاروان شتر
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۵ - زادن سام از دختر فرطورتوش و زادن آذربرزین از دختر شاه کهیلا
چو یک سال بگذشت از روزگار
بدو داد جان آفرین کردگار
از آن دختر شاه فرطورتوش
یکی پورش آمد چو فرخ سروش
ورا نام کردند سام دلیر
سرافراز وفرخ پی ودلپذیر
تو گفتی مگر زنده شد سام گرد
بزرگی و گردی مر او را سپرد
پس از سال دیگر ورا همچنین
همان پاک یزدان جهان آفرین
ازآن دخت شه کهیلا یکی
پدید آمدش خوب رخ کودکی
تو گویی که گرشسب یل زنده شد
فلک پیش آن نامور بنده شد
و یا رستم زال،مردی و زور
ببخشید بر نامور گرد پور
به آذار برزینش کردند نام
هم از فر او یافت آرام وکام
فرامرز چون نام اوکرد زود
فرستاده ای کرد مانند دود
به نزدیک زال زر پهلوان
یک نامه بنوشت روشن روان
که دارای جان وجهان آفرین
دو بنده فزود از شما پاک دین
یک آذاربرزین دگر سام گرد
بدانم که باشند با دستبرد
امیدم به دادار روز شمار
که زیبند بر درگه شهریار
چو نامه بر نامداران رسید
زشادی روانشان به جان آرمید
فراوان به درگاه جان آفرین
ستایش نمودند رخ بر زمین
کزان سان دو فرزند گرد سترگ
پدید آمد از پهلوان بزرگ
چوازآفرین گشته پرداخته
نشستند با رود ومی ساخته
سپهبد یل نامور پیل تن
نگهدار گیتی،سرانجمن
یکی عهد بنوشت با رای وداد
به نام دو فرزند والانژاد
همه بهره از شهر کابلستان
هم ازکاخ وایوان زابلستان
بدان دو گرامی پس داد وگفت
که همواره با کام باشند جفت
فرستاده را خلعت افکند و رفت
به پیش سپهبد فرامرز،تفت
مرآن نامه بوسید و بنهاد پیش
برآن نامور آفرین کرد بیش
فرامرز درهندوان بازماند
همه روز با رامش وناز ماند
به دیدار آن هر دو پور جوان
همی بود شادان و روشن روان
ابر هندوان،شاه بد شصت سال
که درگیتی اندر نبودش همال
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۲ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم
سپر در پس پشت خود کرد تنگ
به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
فرو برد پا در هلال رکاب
به زین اندر آمد یل کامیاب
همی راند باره به دشت نبرد
که ناگه بیامد یکی تیره گرد
برون آمد از گرد دیوی به دشت
که از دیدنش آسمان خیره گشت
سرش گنبدی بود و بالا منار
دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
لبش خور هندی و حق شاخ شاخ
دهان، چون لب کوره از هم فراخ
دماغش بدی چون تنور آسیاب
دو چشمش بدی مشعل کامیاب
مرو را بدی چون گلیمش دو گوش
سیه چهره نامش گلیمینه گوش
میان را به زنجیر بر بسته تنگ
فروهشته قلابه همچو سنگ
چو آدم همی آمدی سوی جنگ
نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
اگر کوه خوردی ز سنگش یکی
ز پا اندر افتاد او بی شکی
بیامد شتابان در آن جایگاه
بایستاد هر سوی کرد او نگاه
سپه دید و مردان بسیار جنگ
ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست
سرا پرده و رونق و رنگ کیست
یکی گفت کاین لشکر زال سام
که ببر از نهیبش گذارد کنام
چو بشنید آن دیو از آن نام زال
برآورد بازو برافراشت یال
بینداخت بر لشکرش پاره سنگ
گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
ده و دو تن از مرد کشت و ستور
بدیدند کشواد و قارن ز دور
زجا باد پایان برانگیختند
زپیکار باره برآویختند
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
برایشان بینداخت یک پاره سنگ
بزد گردن اسب کشواد گرد
بیفتاد باره همان دم بمرد
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
ابر اسب قارن بزد بر شگفت
که باره به خاک اندر افتاد پست
گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
پراکنده شد لشکر از گرد زال
گریزنده هر یک سراسیمه حال
برانگیخت باره برآمد به جوش
بیامد به نزد گلیمینه گوش
چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
برآورد بر سر فرو کوفت یال
شدش خورد تارک از آن سنگ زال
بیفتاد زال از تکاور سمند
بیفتاد مرکب به خاک نژند
چو دید آن چنان زال غمناک گشت
بغرید پتیاره از پهن دشت
چو برخاست زال از زمین، آن زمان
ز غصه دلش گشت او پر زخون
دگر نیز پتیاره از قهر زال
بزد بر سر زال زر تا به یال
سپر بر سرآورد زال سوار
برآورد پتیاره باره به کار
چو البرز از این گونه احوال دید
سپه را پراکنده بی حال دید
گو گودل و گوسر و گونژاد
گو آهنین دل گو دل نهاد
فرود آمد از باره چون پیل مست
ز دامان، گره بر کمرگاه بست
پیاده یکی جنگ را ساز کرد
برآن دشت پتیاره آواز کرد
چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس
نمایی همی ریشخند و فسوس
چو بشنید از و این گلیمینه گوش
چو جوشنده دریا برآمد به جوش
ز قلابه سنگی گرفت آن زمان
زکین سوی البرز کردش روان
به چالاکی البرز شد در شگفت
گران سنگ را در هوا برگرفت
پس آنگه برافراشت بالای سر
زد آن زشت پتیاره را بر کمر
ز زنجیر و قلابه سنگ ها
همه در میانش بشد طوطیا
چو پتیاره آن ضرب البرز دید
چنار قوی را به گل بر کشید
سری پرستیز و دلی پرشتاب
بزد جنگ و بفکند از روی تاب
برافراشت بالای سر آن زمان
بزد بر سر پهلوان جهان
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
همان دم برآورد البرز جوش
گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
بپیچید از این پس که خاموش شد
بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
چو آن کوه پیکر برآمد ز جای
ابر سینه اش پهلوان کرد جای
ببستش به خم کمند یلی
گو شیرفش پهلو زابلی
به خاکش برآورد بر دوش بر
سوی خیمه بردش گو شیر نر
شگفتی فروماند زال و سپاه
از آن زور و بازوی آن کینه خواه
ندانست کس این دلیر از کجاست
در این دشت، باران جنگش چراست
گو شیر دل پهلو دیوبند
خردمند بیدار و اختر بلند
پس آنگه بیامد به جای نشست
مر او را ببوسید گودرز دست
ثنا خواند بر پهلوان جهان
ز تو باد پشت و پناه کیان
دگر گفت کای پهلوان زمین
که بر تو سزد صد هزار آفرین
ز روی جهان نام تو کم مباد
روان مرا بی تو یک دم مباد
طلسم افکن نره دیوان تویی
فروزنده نام ایران تویی
زبان بر گشاد آنکه دیو پلید
ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
چنان زور و بازو که آن دیو دید
بجز بنده کی چاره خود ندید
بدو گفت کای پهلوان جهان
منم بنده تو به هر دو جهان
بکن حلقه نعل اسبم به گوش
که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
چنین گفت البرز، بخشیدمت
هم آنگه که بر زیر آوردمت
مگر تو نسازی به من مکر و ریو
وگ نه برآرم دمار از تو دیو
چو نیکویی از پهلوان دید دیو
ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
کمر بست خدمتگری را میان
همی خیره شد او ابر پهلوان
به البرز گفت ای سپهدار شیر
کز ایشان و جمع دلیران دلیر
چه باشد که گویی به من نام خویش
همان منزل و جای و آرام خویش
که من باز دانم که تو کیستی
بدین دشت کین از پی چیستی
بدو گفت منم رستم زال سام
تهمتن مرا باب کردست نام
بدو دیو گفت ای گو نامجوی
چرا آمدستی در این جنگجوی
تهمتن گذشته بدو باز گفت
چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
در این حرف بودند کز آن انجمن
بیامد سبک قارن رزمزن
پیام آوریدش ز دستان سام
ابا هدیه و اسب زرین لگام
که این دیو دست توآمد به بند
نه با ماست کو خود مرا هست چند
تو گر باج خواهی ز ایران سپاه
سوی هند بخرام و با من بیاه
جداگونه با ببر جنگ آوریم
هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
اگر ببر را من بسازم تباه
تو رو منزل و باج از من مخواه
ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش
ترا باج آرم از اندازه بیش
چو البرز بشنید خندید و گفت
که با پهلوان آفرین باد جفت
مرا آرزو در دل این بود و بس
و گرنه نخواهیم ما چیز کس
چنین گفت قارن به دستان سام
که راضی شد از هدیه و این پیام
سرا پرده کندند و کردند بار
برفتند تا زان سوی هندبار
بگفتند با شاه هندوستان
که زال آمد از شهر زابلستان
پذیره شدن گرد لشکر بساز
دو منزل بیامد برش پیش باز
ابا هم بدو آشکارا شدند
ابا همدمی با مدارا شدند
ز البرز دستان همی گفت باد
همان رای البرز گفتند باز
سه شب، زال با رای با هم نشست
به روز سیم کوس بر پیل بست
شه هند با لشکری همچو کوه
همان زال با لشکر هم گروه
کشیدند لشکر دو منزل به راه
همه غرق آهن چو کوه سیاه
برفتند جایی که آن ببر بود
خروشان و جوشان و چون ابر بود
بدیدند دشتی پر آتشکده
تر و خشک او جمله آتش زده
بپرسید دستان فرخنده رای
چگونه زده آتش این کوه جای
چرا آتش تیز افروختند
ز بهر چه این دشت را سوختند
بدو گفت شه ای گو شیر مرد
کس از آدمی آتش اینجا نکرد
دم ببر زین گونه آتش زنست
نشانش کنون بر شما روشنست
ازو خیره شد زال و چیزی نگفت
به هم رفت چون غنچه ناشکفت
شنیدند لشکر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
پیامی فرستاد به البرز زال
که ای نامور پهلو بی همال
نبرد اول بار، گردن مراست
چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
چو بشنید البرز گفتار راست
نبرد اول بار گردن شماست
چنین گفت با دیده بان زال زر
که بر گوی از ببر غران خبر
بدو دیده بان گفت کای کامیاب
بود هفته تا ببر رفته در آب
همان دم که آید ز دریا برون
شما را کنم آشکارا از آن
جهان دیده دستان به همراه رای
دو هفته در آن دشت کردند جای
ولیکن به یک هفته البرز مرد
یکی خانه آهنی ساز کرد
درازی و پنهای او صد کمند
بفرمود تا ساختند ارجمند
همه خنجر آب داده به زهر
نشاند اندر آن پهلو پرهنر
کنارش همه خنجر جان ستان
نشاند آن چنان پهلوان جهان
میانش یکی خانه از بهر خود
بفرمود کردند چونین که بد
بپرداخت استاد از آن خانه دست
زاندیشه و فکر، یک سو نشست
وز آن سو دگر زال سام سوار
همی بود مر ببر را انتظار
زناگه بدیدند دریا شگفت
میانش یکی تیز آتش گرفت
بگفتند با زال ببراست آن
که آتش همی بارد اندر دهان
برآمد به زین زال چون پیل مست
سپه را بفرمود و خود بر نشست
چو ببر آمد از ژرف دریا به در
سوی لشکر آمد دمی پرشرر
ز بس آتش افروخت اندر دهان
در و دشت شد آتشین در زمان
سیلح از کف انداخت یک سر همه
برفتند چون بیم خورده رمه
ز بهر سبک رفتن اندر گریز
یک افکند درع و یکی تیغ تیز
یکی جوشن افکند و دیگر عمود
گریزان و بر کوه رفتند چو دود
بماندند بر جایگه شاه و زال
سپهبد به کینه برافراشت بال
چو با ببر ناورد پای ستیز
عنان را بپیچید و شد در گریز
ابا رای برکه گرفتند جای
بیفشرد در جنگ البرز پای
ز خواهش بیامد چو گودرز پیش
کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
شراری به دل بر نهادند دست
مکن روی از ببر جای بد است
پدر آن که با شیر بد هم نبرد
گریزان شد و هیچ کاری نکرد
بخندید البرز گفتا خموش
تو در کوه رو با گلیمینه گوش
نکوش اندر این بحر از آزار من
مشو بار من چون نیی یار من
برو گر کنم روی هامون بنفش
نشانه کنم کاویانی درفش
چو گودرز بشنید گشت او خموش
به که رفت او با گلیمینه گوش
چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه
بسی خورد ساز و سلیح سپاه
به سوی تهمتن روان گشت تنگ
تهمتن برآشفت همچون نهنگ
کمان را به قربان گرفته به دست
برآورد تیری به زه بر نشست
سه چوب خدنگ از کمان پی زپی
بزد بر سر ببر آن نازکی
وز آن تیرنامد مرادش به مشت
بدین سان که شد تیر او را نکشت
فرود آمد از بارگی دیوبند
در خانه آهنین برفکند
سوی خانه شد ببر آتش فشان
کشید از نفس خانه را خود کشان
دم آورد آن خانه را خود کشید
درون تا شدش حلق برهم درید
چپ و راست بر حلق او تیغ تیز
نشست و نبودش دگر خود ستیز
دهن همچو غاری شد از هم فراخ
چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
تهمتن کمان را برارنده کرد
صدو شصت تیرش گذارنده کرد
کفش آتش تیر را جمله سوخت
چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
بیفتاد بر خاک و زار و نژند
برون شد ز خانه گو دیو بند
بیفشرد بازو به شمشیر تیز
زدش بر شکم چند زخم ستیز
برآمد دوان ببر آتش فشان
ابر سوی دریا همی شد روان
چو البرز دیدش زغم یار گشت
به خود گفت کم رنج بر باد گشت
زفتراک بگشاد پیچان کمند
زجا جست و در گردن او فکند
قدمگاه را بر زمین کرد سخت
به زور خداوند دادار بخت
زدریا پس او روی برگاشتش
به گرز گران بازو افراشتش
چو دانست جانش برآمد زتن
به زین اندر آمد گو پیلتن
وز آن روی، گودرز در اضطراب
که فردا به دستان چه گویم جواب
چه عذر آورم گر پذیرد همی
که تقصیر بر من نگیرد همی
به گودرز گفتا گلیمینه گوش
که چندین به دستان چه داری خروش
بیا تا که ما در بلندی رویم
به کوه و بیابان یکی بنگریم
ببینیم کو را چه آمد به پیش
کزو نوش برباخت زهرش به نیش
بگفتا بلندی رویم ناخوشست
که از ببر، این دشت پرآتشست
مبادا کشیم از سر کوه سر
بسوزیم از آن آتش شعله ور
هم آخر برفتند دل پرنهیب
بر افراز کوه گران از نشیب
بدیدند آن اژدهایی درفش
زده زو شده روی هامون بنفش
شتابان از آن که به زیر آمدند
بر پهلوان دلیر آمدند
از آن روی، دستان خروشان به درد
به دل گفت البرز را ببر خورد
چنین گفت با نامداران هند
نه در روم و چین و نه در هند و سند
به گیتی چو البرز مردی نخاست
چو او نامداری به زور از کجاست
دریغا یل نامور خوار شد
برو روز روشن، شب تار شد
در آن بد که آمد دوان دیده بان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست
که البرز از ببر، دل ریش نیست
دم آتش افشان او گشت سرد
فتاده است بیجان به دشت نبرد
چو بشنید شه این سخن خیره ماند
به البرز یل آفریرن ها بخواند
بدید آن درفش اژدهایی به پای
ستاده برش گرد لشکر نپای
چمان و چران باره پیل تن
خروشان و جوشان و کف بر دهن
که یعنی سپهبد گو شیر نر
ز فیروزی از ببر ببریده سر
فروماند زال زر اندر شگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
زبانش دعا کرد بر پهلوان
به دل گفت کاین کاش ببر بیان
بخوردی ورا خوار در انجمن
مگر بازگشتی گزندش به من
نداریم ما نیز از این ننگ یاد
که فردا ز ما باج خواهد ستاد
دریغا که ایران به ننگ اندر است
سر من به کام نهنگ اندر است
ازین بد که آمد گلیمینه گوش
به نزدیک آن پیره سر پر خروش
به دستان چنین گفت کای نیکمرد
چه بد دیده ای تو به البرز مرد
چرا دشمنی تو ایا نیک نام
که این است پور تو رستم به نام
بگفتش سراسر همه شرح حال
از آن گفته بشکفته شد قلب زال
روان شد در آن دم بر پهلوان
ز شوق او رخش همچو باد دمان
رسیدش چو نزدیک آن دیوبند
دو دستش حمایل به گردن فکند
که دارنده ملک ایران تویی
نوازنده ملک ایران تویی
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
به کام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
پس از آفرین رستم پیلتن
بفرمود تا نامور انجمن
که کندند پوستش همی تافتند
ز بهرش یکی جوشنی ساختند
جهانی از آن پیلتن روشن است
که ببر بیانش همی جوشن است
گشاده دل و نیکخواه آمدند
از آنجا به مهمان شاه آمدند
پس از خوردن شب ورا شاه گفت
حدیثی به رستم چو گل برشکفت
که دارم پس پرده یک دختری
سمن داغ و گل پیرهن دلبری
جمالش هم از ماه نو برتر است
دو ابرویش از ماه هم بهتر است
بیارم اگر زآن پسندش کنی
به هم آبخورارجمندش کنی
تهمتن ازو این سخن چو شنفت
به دامان لطفی برآویخت و گفت
که از وی حیاتم ابر لب رسان
بفرمود تا قاضی آمد چو باد
همان شب نکاح مه و مشتری
ببستند با نیک هم اختری
به شاهین، تذرو جهان پیر شد
تذرو جهان عاقبت زیر شد
تهمتن میان از طلب جای جست
همی از صدف جای گوهر بجست
چو افکند شاهین، تذرو از جهان
ز ساقش کمر کرد اندر میان
به گردن ورا ساعدش زد به طوی
وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
الف بر دو شاخ الف لام کرد
کلید زر از نقره خام کرد
زگوهر که چون در صدف گشت پر
از آن داد یزدان یکی دانه در
مر آن دانه در، فرامرز بود
سرافراز و فیروز هر مرز بود
دگر روز دستان ابا آن سپاه
تهمتن که او بود لشکر پناه
سوی شهر ایران گرفتند راه
به ایران رسیدند با آن سپاه
به پایان شد این داستان کهن
دگر از فرامرز بشنو سخن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱ - فرستادن ضحاک، برادر خویش، کوش را به فرمانروایی چین برای کشتن جمشیدیان
برادرش را، کوش،‌در پیش خواند
وز این داستان چند با او براند
بدو گفت تا آن گهی کآفتاب
ببینی که برخیزد از روی آب
کرایابی از تخم جمشیدیان
به دو نیم کن در زمانش میان
بشد کوش و بگرفت ما چین و چین
به فرمان او شد سراسر زمین
همی رفت تا چشمه ی آفتاب
سپاهی به رفتن گرفتن شتاب
کس او را برابر نیامد به جنگ
چو برگشت، کرد او به خمدان درنگ
بفرمود کآباد کردند شهر
چنان کز بهشت است گفتیش بهر
ز جمشیدیان هر کرا یافت بوی
نهادی بدان جایگه کوش، روی
به هر سو که کوش و سپاهش شتافت
ز جمشیدیان کودکی را نیافت
کرا هست پاینده یزدان پاک
ز ضحّاک، وز کوش وی را چه باک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵ - آغاز سرگذشت کوش پیل دندان
سرِ داستان آفرینِ خدای
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۰۶ - بخش کردن فریدون زمین را بین سلم و تور و ایرج
چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک
دگر باره سورش نمود از فلک
فریدون فرّخ سه فرزند داشت
که از مهر هر سه به دل بند داشت
بر ایشان زمین را به سه بخش کرد
ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
به سلم دلیر آمد از بخش روم
همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین
به تور دلیر اوفتاد آن زمین
وزآن بخش ایران به ایرج رسید
کجا تخت ایران مر او را سزید
ز جیحون برو تا به دریای پارس
همان کوفه از مرز ایران شناس
دگر آذرآبادگان هرچه هست
از ایران شمارد هشیوار و مست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۹ - نیرنگ کوش برای نابود ساختن موران
چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی