عبارات مورد جستجو در ۱۱۴ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۳ - جنگ هنومان با پیلان
درآن میدان هنومان دلاور
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۸ - خلاص کردن خود را شاه میمون از بند کنب کرن و کشته شدن کنب کرن به دست رام از زخم تیر
به میدان بازگشته دیو خونخوار
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید
زمین را به خون لعل گون ساختند
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹ - کشته شدن فرهنگ بدست زرفام گوید
دلاور برون راند آن فیل زود
خروشان وجوشان بیامد چه دود
به فرهنگ بربست راه ستیز
به کف داشت از کینه ساطور تیز
به فرهنگ گفتن که اندر نبرد
ندیدی هنرهای مردان مرد
نمودی به مردان ما دستبرد
ولی کس ز من گوی مردی نبرد
به من در جهان کس هم آورد نیست
بمغرب زمین کس چه من مرد نیست
کنم پیکرت رابساطور نرم
که من چون پلنگم توئی همچو غرم
بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف
ز مردان نه نیکوست آئین لاف
من امروز بینم یکی مرگ تو
بکوبم بگرز گران ترک تو
بگفت این و زی رزم آورد روی
برآمد ز گردان یکی های هوی
یکی تیر برداشت پیکان سترک
بزد بر بر زنده پیل بزرگ
نشد تیر بر فیل او کارگر
که بودی در آهن ز پا تا به سر
برافراخت زرفام ساطور کین
خروشان و بر ابرو افکنده چین
درآمد خروشان بتنگ اندرش
برافروخت به ساطور و زد بر سرش
زمن گفت مانا که برگشت بخت
زمن بخت خواهد بپرداخت رخت
بگفت این و یکباره جنگ آورید
مر این مغربی را بچنگ آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۶ - خبردار شدن هیتال شاه از بند پاره کردن شهریار و بدر رفتن گوید
کشیدند صف چار لشکر چنین
دوتا از یسار و دو تا از یمین
که آمد خبر پیش هیتال شاه
که بگریخت از بند او نیکخواه
همه بند زندان بهم درشکست
مرآن شیر دیوانه از بند جست
چو هیتال بشنید آمد بخشم
برآشفت از آن کار و شد تیره خشم
بدو گفت شنگاوه کای پادشاه
مده دل بغم زین یل کینه خواه
یک امروز من کینه خوار آورم
بارژنگیان کارزار آورم
بگفت این و برکاست از جای فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
درآمد به میدان که جوید نبرد
شد از گرد فیلش جهان لاجورد
برآن پیل بسته یل تیز چنگ
دو کیسه پر از سنگ از بهر جنگ
چو آمد به میدان برآورد جوش
تو گفتی (کند) ابر غران خروش
بدشنام ارژنگ را برشمرد
وزآن پس طلب کرد از آن مرد گرد
بشد رنگ از روی ارژنگ شاه
یکی بانگ زد بر سران سپاه
که مردی ز گردان به میدان رود
به آئین گردان و شیران رود
برانگیخت از جای نسناس پیل
بکف بریکی گرز مانند نیل
درآمد چه کوهی میان سپاه
غو نای ژوبین برآمد بماه
چو آمد به نزدیک شنگاوه تنگ
ببازید شنگاوه زی سنگ چنگ
بگفتش که ای زنگی دیو سار
تو را با شه ارژنگ باری چه کار
هم اکنون سرت زیر پای آورم
به آهنگ شیران چو رای آورم
نه بستی چرا تنگ پیل استوار
که کردی چنین روی در کارزار
چو نسناس بشنید خم کرد پشت
که تا بنگرد تنگ پیلش درشت
به تندی یکی سنگ زد بر سرش
فرو ریخت مغز سرش از برش
ز بالای تخت اندر آمد به خاک
سبک سنگ ازو بخت برگشته پاک
چو ارژنگ از اینگونه کردار دید
ببارید خونابه بر شنبلید
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیرخوی
بدینسان چنان شهریار بلند
برانگیخت از جای سرکش سمند
به میدان شنگاوه آورد روی
سپهدار فرخنده شیر خوی
چو آمد دلاور به آوردگاه
شه ارژنگ دیدش ز قلب سپاه
چو از قلب لشکر یکی بنگرید
جهانجو سپهدار یل را بدید
بشد شاد ارژنگ بنواخت سنج
بگفتا سرآمد مرا درد و رنج
چو آمد بیاری مرا شهریار
برآرم ز بدخواه اکنون دمار
دمادم ز شادی همی کوفت کوس
شد از بیم چرخ کبود آبنوس
سپهبد چو آمد میان سپاه
به شنگاوه ره بست در رزمگاه
بگفتا که ای هندوی نابکار
ندیدی تو رزم یلان سوار
چنین پاسخ آورد آن اهرمن
چونامی بگو نام خود پیش من
که اکنون بگرید به مرگ تو مام
ز گیتی نبینی دگر هیچ کام
بدو گفت در دسته تیغ من
مرا نام ای ریمن اهرمن
هم اکنون بخوانم به تو نام خود
چو بردارم از تیغ کین کام خود
چو شنگاوه بشنید برداشت سنگ
تهی کرد کین گرد زین خدنگ
چنان بر سرین گاه آن باره خورد
که شد استخوان بر سر باره خورد
درآمد ز بالا سر باره زیر
برآمد ز هر سوی بانگ نفیر
چو ارژنگ دید آن همه اندر زمان
یکی باره در زیر زین در زمان
فرستاد زی نامور شهریار
جهانجوی شد بر تکاور سوار
بغرید زی تیغ کین دست برد
که بنماید او را یکی دستبرد
دگر باره برداشت شنگاوه سنگ
سپر پیش رو برد آن تیز چنگ
بزد تیغ خرطوم فیلش فکند
بغلطید بر خاک فیل بلند
فروجست شنگاوه از پشت پیل
تو گوئی که از کوه غلطید سیل
شد از پیش او شیر نر در گریز
نشد از پسش یل چنان تند و تیز
بدانست کان جمله ریو است ورنگ
که ناگه زند بر سرشیر سنگ
چو شنگاوه آن کرد آن نامدار
نرفت ازپسش از پی گیر و دار
بدانست کز مکر آن نامدار
شد آگاه برگشت چون شیر نر
درآمد به نزدیک یل تند و تیز
گرفتش گریبان ز روی ستیز
کش ازباره کین بزیر آورد
تنش را به چنگال شیرآورد
کشانش برد پیش هیتال شاه
بدان تا ببینند یکسر سپاه
سپهدار آمد ز بالا بزیر
کمربند شنگاوه بگرفت شیر
دو پردل ز کین درهم آویختند
بناخن زتن خون فرو ریختند
که از دشت برخاست کردی چو قیر
سواری بیامد چو شیر دلیر
سیه پوش از پای تا سر سوار
برخ برقع بسته یل نامدار
کشید از میان خنجر برق سان
به نزدیک شنگاوه آمد میان
که راند به شنگاوه آن تیغ کین
نهشتش جهانجوی گرد و گزین
بدو گفت ای نامدار سوار
تو را با نبرد دلیران چکار
که از بور لشکر مر آن زردپوش
بیامد چو دریای آتش بجوش
سیه پوش را گفت ای ارجمند
تو را بسته بودم بخم کمند
که ازبند من کرد بیرون تو را
. . .
سیه پوش گفتا که پروردگار
رهاندم ز بند و شدم رستگار
بگفت این و برداشت پیمان سنان
فکندند طرح نبرد سران
چو از قلب هیتال شاه آن بدید
برآشفت لب را بدندان گزید
به لشکر بگفت این دلیر گزین
نه آن زردپوشست آمد بکین
بگفتند گردان بلی آن بود
که در کینه چون شیر غران بود
وزین رو جهانجوی یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
کمربند شنگاوه بگرفت تنگ
خروشید برسان غران پلنگ
ز جا در ربودش به نیرو و تاو
چنان چونکه عنقار باید چکاو
زدش بر زمین و دو دستش ببست
چو شیر ژیان باز بر زین نشست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید
ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه
چنان خسته و بسته ز آوردگاه
چو از دور ارژنگ شاه سوار
بدید آن رخ نامور شهریار
فرود آمد از پشت پیل دمان
بشد پیش آن نامور پهلوان
بغل برگشود و گرفتش ببر
ببوسید یل را رو آن چشم و سر
بگفتا سپاس از خداوند گار
که دیدم دگر رویت ای نامدار
سپهدار گفتا به یزدان سپاس
که دیدم دگر شاه یزدان شناس
هر آن چیز کامد ورا پیش گفت
شنید و از او ماند اندر شگفت
جهانجوی شنگاوه را بسته دست
ببردش بر شاه یزدان پرست
دگر باره آمد به میدان کین
دژم روی آشفته و خمشگین
کزین رو سیه پوش آن زردپوش
ز کین هر دو بودند با هم به جوش
سنان در کف هر دو با هم شکست
گرفتند از کین کمانها بدست
بهم هر دو یل تیغ کین می زدند
ز کین آسمان بر زمین می زدند
زبس کز دو جانب روان تیر شد
سپر در کف هر دو کفگیر شد
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند چون تیغ تیز از کمر
چو زی هم رسیدند آن زردپوش
برآورد چون شیر غران خروش
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
تو گفتی که زد برق بر کوه میغ
سیه پوش دزدید از تیغ سر
فتاد از سرش درزمان خود زر
فرود آمد خود بر سر نهاد
نشست از بر باره دیگر چو باد
برآورد آن تیغ زهر آبدار
در آمد . . .
سپر بر سر آورد آن زردپوش
نبودش رسیده از آن تیغ هوش
بزد دست برداشت پیچان کمند
زمین کرد لرزان ز نعل سمند
سیه پوش هم در زمان خم خام
ز فتراک بگشاد از بهر نام
فکندند هر دو بر هم کمند
سر هر دو یل اندر آمد به بند
بگرداند اسپ آن ازین این از آن
زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان
زبس هر دو برهم فکندند زور
سیه پوش افتاد از پشت بور
کشانش همی خواست بیرون برد
ز خونش روان جوی جیحون برد
ز سرخود آن نامور اوفتاد
گره مویش از تیر جوشن گشاد
رخی گشت پیدا بزیر نقاب
چنان چونکه از زیر ابر آفتاب
یکی دختری دید یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
برآورد اندخت کحلی پرند
بزد نعره کای شهریار بلند
فرانک منم دخت هیتال شاه
برهنه سراندر میان سپاه
کشنده منم عاس را پای دار
چو دیدم ترا بسته ای شهریار
بکشتم من از کینه نصوح را
فکندم درآتش تن روح را
ز بهر تو ای نامور شهریار
به بند اندرونم چنین خوار و زار
گرت هست با من سرت برگرای
یکی زی من دستبردی نمای
رها جانم از چنگ این زردپوش
نه جای درنگست و جای خموش
مبادا کزین شاه آگه شود
ز شادی مرا دست کوته شود
بگیرد مرا او در آرد به بند
فتد طشتم از طرف بام بلند
سپهبد چو بشنید آن گفتگوی
برانگیخت ازباره تند پوی
چو آمد به نزدیک او را بدید
بزد دست تیغ از میان برکشید
بزد تیغ ببرید پیچان کمند
سر مه رها گشت از زیر بند
برفت و نشست از بر باره شاد
دگرباره آن خود بر سر نهاد
چو دید آن چنان زردپوش سوار
چنین گفت کای سکزی نابکار
شکار من از بند بیرون کنی
هم اکنون به چنگال من چون کنی
ندانی کاو خود شکار من است
در و دشت یکسر سوار من است
همه چشم دارند بر چنگ من
بدین گرز و شمشیر و آهنگ من
تو را آرزو گر نبرد من است
هم اکنون سرت زیر گرد من است
رها شد گر از دست من آن غزال
کمند افکنم شیر نر را به یال
سر نامدارت بدام آورم
چو من دست بر خم خام آورم
ولیکن کنون گشت از چرخ هور
به بندیم شبگیر تنگ ستور
به میدان درآئیم و جنگ آوریم
بکف دامن نام و ننگ آوریم
بگفت این و برگشت آن نامدار
برفت ازبر نامور شهریار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید
به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۰ - پیدا شدن نقابدار سرخ پوش و جنگ او با شهریار
که ناگاه از دشت گردی بخاست
که برشد سرگرد بر چرخ راست
سپاهی برون آمد از گرد یار
سراسر در آهن نهان شد شرار
چنان اندر آهن بدی مرد غرق
زسرتا به پا و ز پا تا به فرق
تو گفتی مگر مرد از آهن است
نه در سر یلان را بکین در خور است
چو آمد مرآن لشکر از گرد راه
دلیری برون آمد از آن سپاه
ز سر تا به پا سرخ پوش آن دلیر
چو مه کو شود در شفق جایگیر
برخ بر یکی پرده نیلوفری
سپاهی چو شیر اندر آن داوری
بدست آندرش نیزه ای بود راست
تو گفتی که در دشت شیر اژدهاست
به نزدیک ارژنگ شد رزمساز
چو دید آن چنان گرد گردن فراز
از آن جنگ دروازه پیچید روی
بدان نامور گشت پیکارجوی
چو دیدند هیتالیان آن ستیز
که پیدا شد از دشت یک رستخیز
به ژوبین و شمشیر بردند دست
به ارژنگیان اندر آمد شکست
به پیکار آن قلعه دست آختند
دلیران سر از پای نشناختند
ز بالا همه شهر نظاره گر
وزین روی این شیر پرخواشخور
بد آن سرخ پوش اندر آمد دلیر
بزد بانک کای مرد گرد دلیر
چو نامی و این کینه با شاه چیست
بکو تا نژادت به گیتی به کیست
بدو گفت آن سرخ پوش سوار
که با نام گردان ترا چیست کار
بگفت این و برداشت پیچان سنان
درآمد بر او همچو شیر ژیان
سنان در ربود آن جهانجوی هم
درآمد بر او همچو شیر دژم
به نیزه گسستند بند زره
کشود این سرند و آن زد گره
زره حلقه حلقه فرو ریختند
دو شیر ژیان درهم آویختند
سنان درکف هردو شد ریزه ریز
چنان آن دو شیر ژیان در ستیز
خروشان و جوشان چه شیرآن زوش
نهادند گرز گران را بدوش
چنان گرم شد رزم گرز گران
که شد گرم بازار آهنگران
سرو ترک هر دو شد از گرد پست
فکندند گرز گران را بدست
کمربند یکدیگران را به چنگ
گرفتند آن هر دو فیروز جنگ
به کشتی گرفتن چه شیر دژم
برآویختند آن دو پر دل بهم
کمر بند هر دو ز نیزه گسیخت
زره از تن هر دو بر خاک ریخت
رخ هر دوان پر خوی و خاک شد
برو سینه از ناخنان چاک شد
چنین تا خور آزین بخاور کشید
شب تیره از کوه چادر کشید
سپهدار را گفت آن سرخ پوش
که ای نامور شیر با تاو و توش
شب آمد برو سوی پرده سرای
نشین شاد با نای و پرده سرای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۳ - گرفتن سرخ پوش ارژنگ را گوید
جهان جوی ارژنگ بر بست کوس
به فیل جهان شد ز گرد آبنوس
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
دو لشکر برابر ستادند باز
برآمد دم نای ژوبین دراز
به میدان درآمد مر آن سرخپوش
طلب کرد مرد و درآمد بجوش
بشد گرد شنگاوه رزم خواه
برآویخت با او به آوردگاه
سرانجام برداشت آن سرخ پوش
کمند و فکندش ابر یال و دوش
سر دوش شنگاوه آمد به بند
کشیدش بزیر از فراز سمند
به بستش دو دست و ببردش بجای
برآمد زهر سوی آواز نای
چو شنگاوه در بند یل اوفتاد
جهان جوی الماس آمد چو باد
ورا نیز بر بست و بردش کشان
چنان هست آورد گردنکشان
جهان جوی بهزاد آمد چو شیر
ورا نیز بربست گرد دلیر
چو سلطان بدید آن چنان دستبرد
بشد شادمان نامور مرد گرد
دگرباره نعره زد آن سرخپوش
که مردی درآید ابا تا و توش
کجا رفت آن نامدار دلیر
که دیروز آمد به میدان چو شیر
بهانه کز ای در برفت از برم
چو ترسید از گرز کو پیکرم
بگفت و برانگیخت از جا سمند
بزین گرز در دست پیچان کمند
بیامد بدانجا کجا بد درفش
رخ از بیم ارژنگ را شد بنفش
به تنگ اندرش راند آن سرخپوش
بغرید جوشید چون شیر زوش
بینداخت در گردن شه کمند
سر شاه ارژنگ آمد به بند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش چو شیر آورید
سپاهش سراسر گریزان شدند
بهر سوی افتان و خیزان شدند
زر و مال و اسباب و خرگاه شاه
همه برد آن سرخ پوش از سپاه
همه گنج آکنده شاه بشد
ز تخت و کلاه ز خرگاه و برد
ستوران و پیلان و بختی هیون
ز زرین عماری و سیمین ستون
کمر با کلاه و زره برد نیز
سپرهای زرین هرگونه خیز
نماندند چیزی بجز آن سپاه
به غارت ببردند از آن رزمگاه
چه شب شد بجزگاه ارژنگ رفت
نشست از بر تخت ارژنگ تفت
طلب کرد بهزاد را در زمان
بدو گفت کای گرد روشن روان
چو خواهی که یابی رهائی ز بند
کمر یابی و تخت و گاه بلند
از آن تخت پیلش بزیر آورید
برون از سپاهش بزیر آورید
ببین چیست پیش تو از خواسته
زر و گوهر و گنج و آراسته
کجا از خزینه شهنشه برون
ببرد آن جوان یل ذوفنون
کنون آن بمن جمله بسپار شاد
که کردند پیش من از گنج یاد
بدو گفت بهزاد کای بیهمال
مبیناد خورشید بختت زوال
بیارم من (آن) مال و آن خواسته
به پیش جهانجوی آراسته
برفتند با وی سواری هزار
کشیدند آن خواسته از حصار
چهل پیل در زیر زر بود و بس
چهل هم بزیر گهر بود و بس
مرآن جمله پیش سپهدار بود
بگنجور او یک به یک برشمرد
یکی هفته بود اندر آن کارزار
سر هفته آمد به پای حصار
دلیری به فرمان آن سرخ پوش
برآورد چون شیر غران خروش
که ای شاه هیتال آزاده بخت
سرافراز گاه و نگهدار تخت
برون آی از قلعه در دم دمان
که خواهد تو را نامور پهلوان
که دشمنت را بر تو با بسته دست
سپارد به یزدان یزدان پرست
بشد شاه هیتال و آمد برون
ابا تحفه و هدیه آن ذوفنون
بهمراه او صد جوان دلیر
همان باج گیرسر و ارده شیر
چو آمد به نزدیک خرگاه شاه
برآن بد که آیابر آن نیکخواه
به رسمرل؟ نیزه نزدیک او
کند روشن این جان تاریک او
ز خرگه نیامد برون نامدار
نه از پهلوان خنجر گذار
از آن گشت هیتال را تیره بر چشم
همی رفت و با خود همی کرد خشم
که ای ابله غافل از روزگار
ز بهر چه بیرون شدی از حصار
مبادا که این سرخ پوش دلیر
بگیرد تو را و بدوزد به تیر
ولیکن نبد چاره آمد به پیش
چنین تا به نزدیک آن پاک کیش
نجنبید از جای آن سرخ پوش
دل از جان هیتال آمد بجوش
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای نامداران بکردار شیر
ببندید آن (بی)بها را دودست
که سرخواهمش کرد از کینه پست
سر و دست هیتال بستند سخت
به دل گفت هیتال برگشت بخت
همان باج گیر و دگر ارده شیر
دلیران که بودند با وی دلیر
ببستند مر جمله را پا و دست
کشیدندشان جمله را بسته دست
بفرمود تا دار برپا کنند
جهان را پر از شور و غوغا کنند
زدند آن زمان بر در شهر دار
مرآن یوزبا(نا)ن خنجر گذار
بفرمود که ارژنگ را در زمان
بدرگاه آرند کشنه کشان
رساندند آنگاه ارژنگ را
مرآن شاه رفته ز رخ رنگ را
بزد نعره آن سرخ پوش دلیر
که ای شاه ارژنگ و هیتال شیر
تبیره منم شاه مهراج را
سپارید اکنون به من تاج را
ز ملک سراندیب تا رود سند
سراسر ز من کشت این ملک هند
نباشد دو شه در خور یک سرای
شنیدم من از مرد دانش فزای
دو تیغ ستیزند دریک نیام
نکردند هرگز به گیتی مقام
کنون هر دو را من برآرم بدار
نشانم فر و فتنه روزگار
بگفت این فرمود جلاد را
که این هر دو ناپاک بیداد را
از ایدر ببر بند و برکش بدار
که تا آرمیده شود روزگار
ببردند مر هر دو را بسته دست
ز خرگاه بیرون بکردار مست
که نا(گا)ه مردی برآمد ز دشت
که از نعل اسبش زمین آب گشت
ز فولاد خود و ز آهن سپر
زره در بر و تنگ بسته کمر
چه شیر آمد آنگاه آن دار دید
مر آن جوشن و شور پیکار دید
بزد تیغ ببرید از دار بند
فرود آمد از پشت سرکش سمند
هم آنگاه بستند بر پیل کوس
زمین شد بکردار چرخ آبنوس
بشد در زمان تا بر سرخ پوش
ببردش هم آنگاه سر سوی کوش
بگوشش فرو گفت راز دراز
بجست آن زمان آن یل سرفراز
مر این مرد را گفت در زیر بند
بدارید با حلقه های کمند
هم آنگاه بستند بر فیلشان
برفتند از آنجای گردنکشان
هر آن زر که در گنج هیتال بود
کشیدند و بردند مانند دود
ز سیم و زر و جعلت شاهوار
زلعل و زر و دیبه زرنگار
زره های سیمین کله های زر
زره با کمان و کله با سپر
همه جمله کردند بر پیل بار
یلان و دلیران خنجر گزار
بخواند آن زمان گرد بهزاد را
دلیر سرافراز و آزاد را
دو شاه جهان را چنان بسته دست
به بهزاد بسپرد آن شیر مست
که در قلعه این هر دو را بند کن
دل از درد و اندوه خرسند کن
بدان تا که من باز آیم ز راه
دگر نامور پهلوان سپاه
سپهبد ببندد مرا گر دو دست
بود ز آن او هند و بالا و پست
اگر من دو دستش به بند آورم
سرش را بخم کمند آورم
ابا شاه هیتال ارژنگ شاه
بدارمش بر دار و سازم تباه
ترا زآن سپس سرفرازی دهم
میان یلان سرفرازی دهم
سپردش به بهزاد چون باد تفت
وز آن جایگه راه را برگرفت
دو گنج و دو شاه گران مایه زود
مرآن نامور با دلیران گرد
وزین رو چو بهزاد آمد به شهر
به هیتال بد کینه آورد قهر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۶ - رزم شهریار با نقابدار سیه پوش گوید
برون خواست بردن ز آوردگاه
که برداشت گرد سپهبد سیاه
عنان اژدهای سیه را سپرد
ز نعل سیه گرد بر ماه برد
خروشان چه نر اژدهائی دژم
چه کوهی کشد کوه خارا بدم
یکی نعره ای بر سیه پوش زد
تو گفتی که دریا ز کین جوش زد
که ای حیره برباره کن تنگ تنگ
که اینک هم آوردت آمد به جنگ
سیه پوش گفتا که ای نامدار
دلیری و گردنکش و کامکار
بمان تا هم آورد خود را به جای
رسانم پس آنگه کنم رزم رای
نبگذارمت گفت ای نامدار
که او را بری بسته از کارزار
سیه پوش گرزی بزد بر سرش
سپر خرد گشت و بر و افسرش
روان خون شد از بینی نامور
چه از لؤلؤی عاج مرجان تر
بگفت و برآورد شمشیر تیز
بدو اندر آورد روی ستیز
بزد تیغ و ببرید تار کمند
روان جست زنگی همان گه ز بند
سیه پوش گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
بدو اندر آمد چه ابر بهار
بشد گرم هنگامه کارزار
برآورد آن اسب کان تیغ تیز
درآمد چه شیر ژیان در ستیز
چه برقی که بر کوه آید ز میغ
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
سپر با سرگرد در هم درید
شد از خون سر چهره اش ناپدید
عنان را به پیچید و شد در گریز
نیارد بر شیر روبه ستیز
برآمد غو هر دو لشکر بابر
جهان بود گوئی به کام هژبر
سیه پوش شد با نقیب سیاه
چنان زخم خورده از آوردگاه
برون کس نیامد به رزمش دگر
از آورد برگشت آن شیر نر
فرود آمد آنگاه شیر ژیان
طلایه برون رفت از هر کران
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۹ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
چو این کوی زرین نمودار شد
سر اختر شب نگونسار شد
دهل زن دگر بر دهل چنگ زد
تبیره همی ناله جنگ کرد
ز هر دو سپه گشت اختر بلند
خروش آمد و ناله نای هند
بگردون همین ناله سنج شد
جهان باز از کینه در رنج شد
دلیران ببستند قلب جناح
تو گفتی که پوشیده گیتی سلاح
پس پرده کین نهان آشتی
قیامت بدان روز پنداشتی
دگرباره آمد میان سپاه
مرآن سرخ پوش اندر آوردگاه
که جوید دگر ره به میدان نبرد
خروشان و جوشان چو شیر نبرد
چه دیدش چنان زنگئی زوش شد
به میدان و چون شیر در جوش شد
چه دیدش دگرباره آن سرخ پوش
بیامد به نزدیکی شیر زوش
کشید از کمر گرزه گاو سر
به زنگی ببرد حمله چون شیر نر
چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه
بپیچید و شد در میان گروه
جهان از پس او همی تاخت اسپ
سپهبد چه دید آن چو آذرگشسپ
بمالید مهمیز و بگشاد دست
سر راه بر شیر جنگی ببست
بدو گفت با من برآرای جنگ
گرت هست نیرویی باز و بچنگ
چه دیدش بدو گفت آن سرخ پوش
که زینگونه بر دشت کین برمجوش
تو در کین نه شیری و روباه من
نه تو آفتابی بکین ماه من
که روباه بگریزد از شیر نر
و یا ماه کم گردد از پیش خور
چه دید مر این گرز چنگال من
کمند و کمان و بر و بال من
گریزان برفتی و باز آمدی
وگرنه ز کین رزمساز آمدی
چنان دان که هوشت بسر آمداست
و یا اسب بختت بسر آمده است
چنین پاسخش داد یل شهریار
که ای مرگ را گشته خود خواستار
چه بیند تهی گرگ کوه از پلنگ
تواند گشاید به نخچیر چنگ
ندیدی که در بیشه شیران کین
گشودی چه روباه دندان کین
مر آن گنج بی رنج برداشتی
نهشتی دراین کین ره آشتی
چه شیران برفتم دگرباره باز
ببستم بکین تنگ برباره باز
نخستین بگو نام و اصل و نژاد
چنین داد پاسخ که ای پاک زاد
به مردی همانا مثال تو نیست
به بالا کوپال و یال تو نیست
مرا نام در جنگ او شیون است
که از من بشیران نو شیون است
نیره منم شاه مهراج را
ازین پس بسر بر نهم تاج را
بگیرم همه ملک هندوستان
ز هندوستان تا به زابلستان
همه مال هندوستان از من است
تو را برده از راه اهریمن است
بگفت و کمان کرد برزه چو شیر
بدان نامور برببارید تیر
جهان جوی هم چرخ برزه نهاد
بر او تیر بارید مانند باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
بجوشن درون کوه آهن بدند
نبد تیر بر گبرشان کارگر
چو بادی که بر سنگ آرد گذر
چو ترکش تهی شد ز تیر و خدنگ
سوی گرز بردند آنگاه چنگ
بهم بر چنان گرز کین کوفتند
که از کین فلک بر زمین کوفتند
مر آن سرخ پوش اندر آمد روان
سپر برد بر سر روان پهلوان
یکی گرز زد بر سر آن سوار
که از درد پیچید یل شهریار
جهان تیره شد در جهان بین او(ی)
بدو آفرین کرد آن جنگجوی
برآورد گرز و بدو راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
سپر برد برسر یل سرخپوش
یکی گرز زد بر سرش شیرزوش
کز آن گرز پیچید برخود چو مار
بدو آفرین کرد آن نامدار
دو یل هر دو زینسان بگرز گران
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
درنگادرنگ عمود گران
ببرد آب بازار آهنگران
چو از دستها دست و پا بافت رنج
کشیدند شمشیر چون مار گنج
و یا برق کاید بزیر از سحاب
و یا از دهان نهنگ آفتاب
شد از تیغ آتش فشان دشت کین
دو یل بود از کین گره بر جبین
نظاره برایشان زبر گشت مهر
ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر
ز خورشید شمشیر شد چون هلال
مه قبه های سپر در جدال
شد از آتش تیغ کین دشت گرم
ز نعل ستوران حجر گشت نرم
دو لشکر نظاره برآن رزم خواه
بدینسان دو شیر اندر آوردگاه
همی تیغ بر تارک هم زدند
نه یکدم در آن کینه گه دم زدند
چنین نافتاد از لب بام چرخ
ز دست قضا و قدر جام چرخ
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
فکندند شمشیرها را ز چنگ
کمرها گرفتند از کینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بکشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند هر یک دگر را میان
چو شیران بهم دستکین آختند
چنان چونکه خود را به نشناختند
کمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم
دهانشان پر از گرد آوردگاه
ز پی شان همی کرد بر شد به ماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
زخوی شان در و دشت چون جوی گشت
به نیروی ناخن و چنگالشان
پر ازخون بر و سینه و بالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گوئی که بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از کوه خورشید زد
فلک چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد به چرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آن را شکست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
کشید از میان دشنه برق فام
چو طاعون زند بر یل نیکنام
که ناگه سواری ز پیش سپاه
چو شیر اندر آمد به آوردگاه
پهن سینه و ریش تاپیش ناف
بیامد بر آن دو یل در مصاف
گرفت او گریبان آن سرخ پوش
که در کینه زین سان دگر برمجوش
نپوشید ازین بیش چشم خرد
که این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست برداشت خودش ز سر
سپهدار چون کرد بر وی نظر
جهان جو فرامرز یل را بدید
سپه دار را اشک بر رو دوید
بیفکند آن دشنه کین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری که آمد در آن کارزار
شنیدم که بد پاس پرهیزگار
فرامرز آمد به نزدیک شیر
ببوسید روی یل شیرگیر
سپهدار بگریست از آن کارزار
که گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت که ای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش کردن سام نو
جهان جوی فرزند خودکام نو
چنین بودم امید از زال زر
هم از پهلوان زاده اعتی پدر
که گویند با سام کاین نامدار
ز برزوست ما را کنون یادگار
چرابی پدر باشد و بی هنر
کسی را که باشد چه برزو پدر
ندیدم چه دلداری از زال زر
ازین درد رفتم ز زابل بدر
برآنم که دیگر به زابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سرو ترک و خود و نشست مرا
گران گرز بازوی دست مرا
وگر آنکه آیم بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بیند ازین بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت کای گرد با رای داد
کسی چون بگوید تو را بی پدر
که داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافکن و گرزدار
کنون از گذشته نیاریم یاد
که هر چیز نگذشت آن گشت یاد
کنون برنشین تا به ایران رویم
به نزدیک شاه دلیران رویم
که شد مدت هفت سال ای دلیر
که از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر (و) روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
کز ایران کنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز بن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا کمر
ازایدر تو برگرد ای نامدار
چنان دان که نبود زبن شهریار
همی گفت و می ریخت از دیده آب
فرامرز گفتش که ای کامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یکی زی سرای من امروز آی
که با هم دمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته را کی خوریم
وز آن پس تو برکش به هندوستان
که من رفت خواهم به زابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چه زنگی چنان دید آمد دوان
بزد نعره ای همچو شیر ژیان
کجا می بری گفت این شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
همانا که خواهیش کردن به بند
چنان چونکه کردی مرا در کمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزگار
به زنگی چنان گفت مر شهریار
که از کین گذر کن که عم من است
کزین گونه آشوب اهریمن است
فرامرز کردش بسی آفرین
جهان جوی را کای گو پاکدین
غلامی چنین از کجا آمداست
که در کینه نر اژدها آمداست
ز نه بیشه آن داستان کرد یاد
یکایک بر آن سپهدار راد
چنین تا به خرگاه باز آمدند
دلیران لشکر فراز آمدند
جوان سیه پوش کو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم که او بود باذرگشسب
کزینگونه برکاشت از رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل نامدار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت کای نامور پهلوان
توئی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
که گوید که هستی تو خود بی پدر
که داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت کای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
که از سرزنش کردن خویش گوی
به پیچم من از زابل و کوی روی
چو باید کنون تا بدان در زمان
بکوشم ابا عمه مهربان
بگفتا بایران بباید کشید
ازین بیش این خون نباید کشید
که مادر به رنج است و نالد بزار
شب و روز بر داور کردگار
که بیند یکی روی فرخ پسر
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه کامد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیک خواه
که ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
به مردی تو را خواستیم آزمود
وگرنه به تو کینه ما را بود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز کین خواستم تابرآرم بدار
نشانم فرو فتنه گیر و دار
کز ایران دوان پاس آمد چه باد
هم اندر زمان آن سپهدار راد
که از دست ایران شد و سیستان
ایا نامور گرد روشن روان
وزین روی ار هنگ دیو دمند
که باشد نژادش ز پولادوند
شده بر سر سیستان با سپاه
نه جای فرار است برکس نه راه
چو بشنیدم این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران به جنگ
بگفتم گو پیلتن در کجاست
که ایرانیان را از و پشت راست
چنین آگهی دادم آن پاک دین
که رستم به شد سوی خاور زمین
که برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انکیس را
چه از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم کمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال باهنگ را
که چون آئی از راه نه بیشه باز
تو دانی و ایشان ایا سرفراز
وز آن پس سوی ملک ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
که آمد سپهبد به دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فکن
ز بهر دل رستم پیلتن
بپرداز دل را ز رنج نیا
بسیج و ز بد کن دلت را رها
بگور جهاندار سهراب گرد
که با درد روزی جوانی بمرد
بدردی که داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
کز ایدر به ایران خرامی چو باد
نیاری ز کار گذشته به یاد
که سوز دل مهربان مادر است
ز نادیدن روی و تزک و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گرآئی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چه بشنید این گفتگوی
چه آتش برافروخت از کینه روی
فرامرز را گفت کای نامدار
جهان جوی مردافکن و کامکار
بکشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه باروز و کوپال را
کنون هست در بند ارژنگ شاه
به چاه اندرون با سران سپاه
تو لشکر از ایدر به ایران ببر
به رزم اندرون نره شیران ببر
که من زی سراندیب رانم سپاه
برون آرم از چاه ارژنگ شاه
نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر
به ایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم به ایشان ره جنگ را
سه روز اندر آن دشت شادان شدند
چهارم نهادند زین بر سمند
فرامرز زی ملک ایران سپاه
ببرد وزین روی آن نیکخواه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۷ - رزم سام با ارهنگ دیو و گرفتار شدن سام گوید
بدو گفت ارهنگ کای نامدار
چه نامی ز گردان زابل دیار
مرا نام گفتا بود سام شیر
که گیرد کمندم بکین دم شیر
فرامرز رستم بود باب من
ندارد هژیر ژیان تاب من
بدو گفت ارهنگ کای ارجمند
بخواهم ز تو خون پولادوند
کزین تخمه شوم بر باد شد
چه بر زی رزم پولاد شد
کمان را بزه کرد او استوار
بسام اندر آمد چه ابر بهار
کمان نیز بر زه روان سام کرد
برآمد ز میدان ناورد گرد
بهم بر ز کین تیر کین آختند
چه شیر اندر آن رزم می تاختند
چه ترکش تهی شد ز تیر خدنگ
بیازید ارهنگ از کینه چنگ
کمربند سام دلاور گرفت
ربودش ز پشت تکاور شگفت
بزیر کش آوردش آن اهرمن
ببردش ز میدان روان اهرمن
سپردش به دیوان و آمد دوان
به میدان کین دیو تیره روان
روان مرزبان رفت برساخت کار
برآراست با دیو نر کارزار
بیازید آن دیو واژونه چنگ
ورا نیز کند از فراز خدنگ
سپردش به دیوان و آمد چو شیر
به میدان کین دیو وارون دلیر
تخاره به میدان او رفت شاد
ورا نیز بربود و بردش چه باد
زواره چه زآن دیو آن ضربه دید
بزردی رخش گشت چون شنبلید
چه بگریخت خورشید تابان ز شب
زمانه ز گفتار بربست لب
زواره بگردید از آوردگاه
چه ارهنگ ازین رو به دیگر سپاه
زواره یکی نامه زی زال کرد
به نامه درون شرح احوال کرد
فرستاد خورشید را خسته نیز
سوی سیستان در شب تیره نیز
وزین روی ارهنگ دیو دمند
مر آن هر سه یل را بخم کمند
فرستاد نزدیک ارجاسپ شاه
سوی بلخ با چند مرد از سپاه
چه نامه بر زال نیرم رسید
سر شکش ز مژگان برخ برچکید
نوشته که ای باب فرخنده رای
چو نامه بخوانی بپرداز جای
بنه سوی هندوستان کن روان
که بر ما سر آمد همانا زمان
دو پور مرا با جهان جوی سام
به نیروی بگرفت آن تیره فام
هم آورد ارهنگ در جنگ نیست
گه کین دلیری چه ارهنگ نیست
سطبرش دو بازوی و یال بلند
تو گوئی که شد زنده پولادوند
گذشته ز رستم گه گیر و دار
نباشد چو خورشید مینو سوار
ز خورشید مینو بپرس این سخن
که چونست در رزم آن اهرمن
چو شیر است در رزم آهنگ او
ندارد کسی تاب در جنگ او
نه اینجا فرامرز و نه رستم است
همه شادمانی کنون ماتم است
تو پیری و نبود تو را تاب جنگ
جوان است این دیو فیروز چنگ
چه پیری کند مرد را پایمال
چسان گرز کین رابرآرد بیال
که من چون درآید سحرگاه خور
به بندم پی کینه او کمر
یکی رزم سازم به ارهنگ دیو
کمر تنگ سازم پی جنگ دیو
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۹ - کشته شدن گرگوی و گرگین بدست ارهنگ و گرفتار شدن اردشیر بیژن گوید
چه ارجاسپ آن دید سرکرد بور
سرافیل گفتی که دم زد بصور
درآمد بناوردگه زود ترک
چو آمد به نزد بره همچو گرگ
به خورشید مینو برآویخت ترک
به شد گرم بازار رزم سترک
چو شد حمله بر پنج و شش ازدو روی
دو لشکر بد ایستاده در گفتگوی
سرانجام خورشید مینو چو شیر
بغرید و سرکرد مرکب دلیر
بزد دست و بگشاد پیچان کمند
چو باد از بر ترک ترک اوفکند
خم حلقه در حلق ترک اوفتاد
برانگیخت خورشید ابرش چو باد
همی خواست گر بر بزیرش برد
ز میدان بر شه دلیرش برد
که ارجاسپ آمد به تنگ اندرش
برون کرد خم کمند از سرش
کمر بند خورشید مینو گرفت
درآمد به نیروی بازو شگفت
چو از قلبگه پاس پرهیزگار
بیامد خروشان چو ابر بهار
که ناگاه گردی برآمد ز دشت
که تیره همه دشت از آن گرد گشت
ستمکاره ارهنگ پولادوند
ابا گرز و شمشیر و خود و کمند
ز راه صفاهان بیامد دمان
ابا لشکر ترک تیره روان
چه آمد بیامد به آوردگاه
خروشان بیاری ارجاسپ شاه
چه ارجاسپ دیدش بشد شادمان
درآمد به نیرو چه شیر ژیان
ز مرکب برآورد خورشید را
چنان چونکه نخجیر و نر اژدها
زدش بر زمین تا به بندد دو دست
که برجست خورشید چون شیر مست
که آمد برش گرد پرهیزگار
برابرش دگرباره کردش سوار
دو پر دل به ارجاسپ آویختند
چو باران براو تیر کین ریختند
که ارهنگ آمد چو ابر بهار
بزد گرز بر پاس پرهیزگار
فتاد از سر نامور جود زر
برهنه جهان جوی را گشت سر
بیازید چنگال دیو نژند
دو یل را گریبان گرفت و بکند
مر آن هر دو یل را چنان خوار برد
ابا نامداران لشکر سپرد
ز میدان برون رفت ارجاسپ شاه
خروشان بد ارهنگ در رزمگاه
بشد گرد گرگوی و گرگین چو باد
برآویخت با دیو تیره نژاد
ز زین گرز بربود ارهنگ زود
درآمد بگرگوی مانند دود
بزد بر سر گرد گرگوی گرز
چنان آن جفاجو به نیروی برز
که شد نرم ز آن مهره گردنش
جهان جوی افتاد در دام تنش
چه گرگوی شد کشته گرگین گرد
روان دست بر گرزه گرز برد
برآویخت با او چه نر اژدها
کجا ز اژدها شیر یابد رها
ز شبگیر تا شد بلند آفتاب
بندشان درنگ و نمی بد شتاب
چو ارهنگ آن دیو چون دیو زوش
برآورد گرز و برآمد بجوش
چنان بر سر پور میلاد زد
که گرگین به پیچید و فریاد زد
سر نام دارش درآمد نگون
برآمیخت مغزش ابا خاک و خون
چو از قلب گه دید آن ارده شیر
بیامد برآویخت با او دلیر
چو آمد کمان کرد برزه سوار
بزد تیر بر باره نابکار
تکاور ز تیر دلاور بزیر
ز بالا در آمد همانگه دلیر
فرو جست ارهنگ دیو از ستور
بدو اندر آمد چو شیری بگور
بزد چنگ و بند کمرگاه شیر
گرفت اهرمن زاده شیرگیر
ز بالاش چون کوه برداشت زود
ببردش بر شاه ترکان چو دود
برآمد خروشیدن گاو دم
که شد زهره در پیکر شیر گم
سپردش به ترکان در آن انجمن
دگرباره آمد به کین اهرمن
چو روئین گرگین چنان دید زود
بیامد بر او به کردار دود
برآویخت با دیو در کارزار
بگردید ازاو بخت و شد کار زار
به چنگال آن دیو آمد به بند
چنین است کردار چرخ بلند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۳ - کشته شدن شیر در نخجیر گاه بدست شهریار گوید
سپهبد چو آن دید بر کرد اسب
برشیر آمد چو آذر گشسپ
از آن تیز تک آهوی شیر گیر
فرو جست آن گرد شمشیرگیر
یکی حمله آورد برشیر نر
چو دید آن چنان شیر پرخاشخور
بزد بر زمین چنگ برخاست کرد
چو ابر خروشان بدو حمله کرد
بزد چنگ . . .
. . .
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه
براند اسپ تازی به کردار باد
بیامد میان مصاف ایستاد
همی گفت: امروز روز منست
نترسم گرم دشمن آهر منست
ایا شه سواران بیایید هین
بیایید و بخت آزمایید هین
چو من از پی کین ببستم کمر
بدرم من آهن دلان را جگر
بیایید و پویید سوی نبرد
مباشید، پاشید بر ماه گرد
چو شد ورقه آگه ز گفتار اوی
نیت کرد رفتن به پیکار اوی
جراحت بیاگند و ران را ببست
بجست از بر خنگ جنگی نشست
دل و جان گلشاه شد ناشکیب
ز رفتن به جان اندر آمد نهیب
که با آن همه سستی و خستگی
همی کرد با کینه پیوستگی
سراسیمه شد ماند از وی شگفت
بزد چنگ دست و عنانش گرفت
بگفتش به مردی چه نازی همی
به بیهوده چون جنگ سازی همی؟
من اینک همی پیش روی توم
همت یار و هم مهرجوی توم
چرا غم به غم برفزایی همی
به بیهوده رنج آزمایی همی؟
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی؟
تو بنشین کی اکنون به جای تو من
شوم سوی میدان برای تو من
رسانم ورا هم کنون زی پدر
که نزد پدر بهتر آید پسر
بگفت این و از کینه آهنگ کرد
جهان بر دل دشمنان تنگ کرد
فگند اسپ را در میان بریز
ز کینه برآهیخت شمشیر تیز
بگفت: اینک آمد کی اژدها
که مرگ از نهیبش نگردد رها
زمین را بدرد به نعل سمند
ز حل را درآرد به خم کمند
بگفت این وزد بانگ را برفرس
فرس جست زیرش چو مرغ از قفس
فرو کرد شمشیر را در نیام
به نیزه بگردید گرد غلام
غلام اندر آمد به کردار ابر
بگردید گردش چو غران هزبر
ز قتل پدر بد دلش سوخته
به جان اندرش آتش افروخته
دو ببر بر آشفتهٔ تیغ زن
بگشتند با یک دگر هر دو تن
درآمد کنیزک چو تند اژدها
که از بند غم گشته باشد رها
به سینه برش طعنه ای زد درشت
سر نیزه بگذاشت از سوی پشت
بگفت: ای دلیران و گردن کشان
سران و شجاعان و مردم کشان
کی آید دگر پیش پیل دژم
کی تا بند او بگسلانم زهم
چو کهتر برادر شنید این سخن
بجوشید از کینه آن سرو بن
یکی نعره زد کودک شیر دل
که گشتند ز آن نعره گردان خجل
چنان شیر دل بود کهتر پسر
که پیل از نهیبش فتادی بسر
به گردن کشان بر سرافراشتی
سر نیزه از سنگ بگذاشتی
یکی حمله کرد او به گلشاه بر
گرفت او کمین را بر آن ماه بر
برو نیز گلشاه دلبر بگشت
چو دو شیر آشفته بر ساده دشت
زمین از تف تیغشان تفته شد
دل هر دو بر مرگ آشفته شد
به کفها درون تیغ یا زنده شد
به تنها درون دل گدازنده شد
رخ ماه بر چرخ پوشیده شد
به سرها درون مغز جوشیده شد
ستور از تک و پویه بیچاره شد
زره شان به تن بر به صد پاره شد
ز حمله دل هر دو رنجور شد
رخ هر دو از نور بی نور شد
چو ایشان به کینه برآویختند
نشاط و بلا در هم آمیختند
غلام دلاور درآمد چو باد
به حمله به نزدیک گلشاه شاد
بزد نیزه ای، آمد اندر برش
بهٔک طعنه بفگند خود از سرش
برهنه شد آن مشک پرتاب اوی
پدید آمد آن ورد و سیماب اوی
زمین گشت گلنار از روی اوی
هوا گشت عطار از بوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد
بدام بلا جان او بسته شد
چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر
از آن هر دو لشکر بپالود صبر
دل دختر از درد شد پر گره
بسر برفگند آستین زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای
شدش سست از خیرگی دست و پای
غلام دلاور چو اورا بدید
بدلش اندرون فرش غم گسترید
دلش از غم عشق شد سوخته
چو شمعی شد از آتش افروخته
به عشق آن پسر از پدر درگذشت
بهٔکبارگی سست و بیچاره گشت
چو دختر چنان سر برهنه بماند
سبک نامهٔ شیرمردی بخواند
بزد نیزه و خود را از زمین
برآورد آن دخت نسرین سرین
سر آن خود را زود بر سر نهاد
تو گفتی که مه بر سر افسر نهاد
زحمیت بگردید گرد غلام
پسر بود در شیر مردی تمام
بتی بود کودک، ولی مرد بود
شجاع و دلیر و جوانمرد بود
کنیزک زحمیت برو حمله کرد
بگردید اندر مصاف نبرد
چو سوی غلام اندر آمد ز راه
بزد نیزه آن لعبت کینه خواه
پسر نیزهٔ او گرفتی به دست
به قوت همه نیزه بر هم شکست
چو دختر بدو کامهٔ دل براند
به کار غلام اندرون خیره ماند
پسر گفت: ای دل ربای بدیع
منم نامور غالب ابن ربیع
تو پیشم چنانی به میدان جنگ
که نخچیر بیچاره پیش پلنگ
کنون ای پری چهرهٔ خوب روی
بهٔک سونه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست
مرا جفت نی و ترا یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد
پدرم از بلای تو سر گشته شد
کنون کاین دل از مهر گم راه گشت
ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینهٔ هیچ کس
مرا در جهان چهرت ای دوست بس
کنون گر به مهرم تو رغبت کنی
بپایی و با بنده صحبت کنی
تن و جان و مالم همه آن تست
دلم بستهٔ عهد و پیمان تست
تو اکنون ازین بند بگسل گره
شنیدی، کنون پاسخم باز ده
بخندید دختر ز گفتار اوی
از آن عشق و از نالهٔ زار اوی
بگفتش: هنوز ای پسر کودکی
ابا کودکی سخت نا زیرکی
ترا جای نالیدن و ماتمست
که اندر دلت شاد کامی کمست
گه کینه و جای بیدادی است
چه جای عروسی و دامادی است؟
همه خان و مان تو پرشیون است
ترا چه گه لهو و زن کردن است؟
عروس تو امروز جز گور نیست
که با بخت بد مر ترا زور نیست
پدرت اندرین آرزو جان بداد
ترا نیز جان داد باید به باد
ز گفتار گلشاه کودک بتفت
برآشفت از خشم و کینه گرفت
بگفتا: کسی کو سزاوار بند
بود، نشنود از خردمند پند
کسی را کی خواهد همی شد هلاک
ره مرگ او کی توان کرد پاک؟
بگفت این و زد نیزه را بر زمین
برآهیخت شمشیر تیز از کمین
یکی تیغ بران چو سوزنده برق
بگفتا: منم سید غرب و شرق
اگر با منت مهر پیوسته نیست
سرت از سر تیغ من رسته نیست
اگر با منت دوستی روی نیست
بجز گور بی شک ترا شوی نیست
بگفت این و در گردش آورد گرد
از آورد گیتی پر از گرد کرد
برآورد تیغ و گشادش بغل
همی رفت با تیغ تیزش اجل
چو بر مرگ گلشاهش آمد هوا
فرو هشت شمشیر تیز از هوا
فراز سر آن بت سیم بر
کنیزک ز تیغش بدزدید سر
سر تیغ تیز از وی اندر گذشت
ز مکر کنیزک پسر خیره گشت
فروهشت تیغش بسوی سمند
سر و گردن اسپ در بر فگند
ستور کنیزک درآمد ز پای
جدا گشت از اسپ آن دل ربای
بجست از زمین پس به کردار میغ
بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ
بزد تیغ بر دست اسپ پسر
قلم کرد و اسپ اندر آمد بسر
غلام از دلیری ز زین در بجست
از آن پیشتر کاسپ او گشت پست
غلام دل آشوب شمشیر زن
درآمد به کینه سوی شیرزن
بیفگند شمشیر و نیزه ز چنگ
بر دختر آمد چو غران پلنگ
بزد در کمر گاه دختر دو دست
کشیدش سوی خویش چون پیل مست
کنیزک چو آگاه گشت از هنرش
بزد دست و گرفت بند کمرش
برین حال دو دشمن کینه خواه
بکشتی بگشتند یک چند گاه
بگشتند و زور آزمودند دیر
نه آن گشت چیره نه این گشت چیر
پسر سختنیرو بد و زورمند
بتن بود مانند سرو بلند
دلاور بدو جلد و زور آزمای
به نیزه بکندی کهی را ز جای
ز دختر فراز و فزون بد به زور
بود شیر را زور افزون ز گور
زن ار با مثل شیر پیل افگنست
به آخر چنان دان کی زن هم زنست
بزد دست کودک به کردار دود
به قوت ورا از زمین در ربود
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۶ - رباعی
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر
یارب که بمردی و تهور مثلش
در معرکه با تیغ گزارد شم شیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را
ز رستم چه داری تو دل پر هراس
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون