عبارات مورد جستجو در ۲۳۱ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
به قدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوهٔ بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
به قدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوهٔ بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - این ابیات مثنوی حسبالحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی که شعر میگفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۷۰
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۵
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۱
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - در عزل گوید
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - در نکوهش فلک
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷۷