عبارات مورد جستجو در ۱۴۰ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
ای خسته تو را آن سر کو میسازد
زان لب دشنام رو برو میسازد
لب میدهدت شفا ز بیماری چشم
درد او را دوای او می‌سازد
رهی معیری : چند قطعه
سخن پرداز
آن نواساز نو آیین چو شود نغمه سرای
سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا
شیوه باد سحر عقده گشایی است رهی
شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تنی پیدا کن از مشت غباری
تنی پیدا کن از مشت غباری
تنی محکم تر از سنگین حصاری
درون او دل درد آشنائی
چو جوئی در کنار کوهساری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من در طلسم خود اسیر است
دل من در طلسم خود اسیر است
جهان از پرتو او تاب گیر است
مپرس از صبح و شامم ز آفتابی
که پیش روزگار من پریر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد
ترا از خود ربود و چشم تر داد
مرا با خویشتن نزدیک تر کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بروی او در دل ناگشاد
بروی او در دل ناگشاد
خودی اندر کف خاکش نزاده
ضمیر او تهی از بانگ تکبیر
حریم ذکر او از پا فتاده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان تا بساحل آرمید است
مسلمان تا بساحل آرمید است
خجل از بحر و از خود نا امید است
جز این مرد فقیری دردمندی
جراحتهای پنهانش که دید است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهرحالی که بودم خوش سرودم
به هر حالی که بودم خوش سرودم
نقاب از روی هر معنی گشودم
مپرس از اضطراب من که با دوست
دمی بودم دمی دیگر نبودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ز دشت بیخودی می‌آیم از وضع ادب دورم
جنونی‌ گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان می‌رسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب‌ آیینه‌ام گل‌ می‌کند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت
نقاب از روی‌ کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق‌ جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چه‌سان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان‌ گیرد
به‌ مستی می‌رساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده می‌بالم نفس دزدیده می‌نالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم‌ گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل
بنای حسرتی در عالم امید معمورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
آگهی تا کی ‌کند روشن چراغ خویشتن
عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
رفت ایامی ‌که غیر از نشئه‌ام در سر نبود
می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن
همچو شمع ‌کشته دارم با همه افسردگی
اینقدر آتش که می‌سوزم به ‌داغ خویشتن
پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت
سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن
روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند
نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن
این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست
گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن
تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد
کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن
هر چه‌ گل‌ کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت
بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن
محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل
ساخت آخر بوی این‌ گل با دماغ خویشتن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۹
درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۰ - ذکر منصور عباسی
و همیشه می‌گفتی که: ترس و بیم کاری است که هیچ کس را ساتقامتی نتواند بود بی او: یا دین داری بود که از عذاب بترسد. یا کریمی که از عار باک دارد، یا عاقلی که از عواقب غفلت پرهیز کند. روزی ربیع را گفت: من می‌بینم مردمان را ه مرا ببخل منسوب می‌کنند. من بخیل نیستم، لکن همگنان را بنده درم و دینار می‌بینم آن را از ایشان باز می‌دارم تا مرا از برای آن خدمت کنند، و راست گفته است آن حکیم که «سگ را گرسنه دار تا از پی تو دود. »
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۳
بر این غدر و کفان نعمت اتفاق کردند و پیش شاه رفتند. خالی فرمود و سخن ایشان بشنود. از جای بشد و گفت: مرگ از این تدبیر بهر که شما می‌گویید، و چون این طایفه را که عدیل نفس منند بکشم مرا از حیات چه راحت و از زندگانی چه فایده؟ و بهیچ حال در دنیا جاوید نخواهم گشت، و هرآینه کار آدمی بزرگ است و ملک بی زوال و انتقال صورت نبندد، حیلتی بایستی به ازین، که میان مرگ من و مرگ عزیزان فرقی نیست،خاصه طایفه ای که فواید عمر و منافع بقای ایشان عام و شایع است.
براهمه گفتند: بقا باد ملک را، اخوک من صدقک؛ سخن حق تلخ باشد و نصیحت بی ریا و خیانت درشت، چگونه کسی دیگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فدای ایشان گرداند؟ نصیحت مشفقان را بباید شنود و آن را معتبر شناخت؛ و مثلی مشهور است که: امر مبکیاتک لاامر مضحکاتک. شاه باید که نفس و ملک را از همه فوایت عوض شمرد و در این کار که دران امیدی بزرگ و فرجی تمام است بی تردد و تحیر شرع فرماید. و بداند که آدمی همگنان را برای خویش خواهد، و مردم پس رنج بسیار بدرجه استقلال رسد، و ملک بکوشش بی نهایت بدست آید، و بترک این هردو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد، و بوقتی پشیمانی آرد که تلهف و تاسف دست گیر نباشد. و تا ذات ملک باقی است زن و فرزند کم نیاید، و تا ملک برقرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننماید.
چون ملک این فصل بشنود و جرات و گستاخی ایشان درگزارد سخن بدید عظیم رنجور گشت، و از میان ایشان برخاست و به بیت الحزان رفت و روی بر خاک نهاد، و جیحون از فواره دیده می‌راند و چون ماهی بر خشکی می‌طپید، و با خود می‌گفت: اگر آسان عزیزان گیرم از فایده ملک و راحت عمر بی نصیب مانم؛ و پیداست که خود چند خواهم زیست؛ و فرجام کار آدمی فناست و ملک پای دار نخواهد بود. و مرا بی پسر که روشنایی چشم و میوه دل من است و در حال حیات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهی چکار آید؟ و چون بدست خصمان خواهد افتاد در تقدیم و تاخیر آن چه تفاوت باشد؟ خاصه فرزندی که دلایل رشد و نجابت وی لایح است و مخایل اقبال و سعادت وی واضح، و اقتدای او در کسب شرف و تمهید جهان داری بسلف کریم که ملوک دنیا و اعلام و اعیان عالم بوده‌اند ظاهر
و بی ایران دخت که زهاب چشمه خرشید تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او، رخساری چون ایام دولت و دل خواه و زلفی چون شبهای نکبت درهم و دور پایان، در ملاطفت بی تعذر و در معاشرت بی تحرز، اذا خلعت ردءها خلعت حیاءها، صلاحی شامل و عفافی کامل.
مجالستی دل ربای، محاورتی مهرافزای، حرکاتی متناسب، اخلاقی مهذب، اطرافی پاکیزه، اندامی نعیم.
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری کز دو یاقوتش همه شهد و شکر ریزد
از زندگانی چه برخورداری یابم؟
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
اندوه تو دلشاد کند هر جان را
کفر تو دهد تازگی ای ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - شکایت از بچه‌ها
فکر مرا سخت مشون کند
نعره این دخترک بی‌سکون
مال نه وگشته ز بخت سیاه
خانه لبالب ز بنات و بنون
صبر مرا بردند از قال و قیل
مغز مرا خوردند از چند و چون
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۱ - بخون و بدان آنگهی کارکن
ایا پور پند مرا یاد دار
پدرت آنچه گوید فرا یاد آر
مگوی آنچه معنی ندانیش کرد
مکن آنچه نیکو نتانیش کرد
سرمایهٔ مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مردم‌توانست‌ودانست‌و خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
به چیزی کزآن چیزخیریت نیست
اگر بگروی بر تو باید گریست
به هرکارکرد، ای گرامی پسر
رضای خدا جوی و خیر بشر
به راهی که پایان ندارد مرو
چو رفتی از آن راه واپس مشو
به کاری که نیکو ندانیش بن
مپیچ و میندیش و دعوی مکن
به گفتار، کردار را یارکن
بخوان و بدان آنگهی کار کن
به قولی که با فعل ناید درست
مبر رنج کان قول قولی است سست
دو رو دارد این گیتی گوژبشت
یکی‌روی از آن نرم و دیگر درشت
برونی به گفتارها پرنگار
درونی به کردارها استوار
حقیقت‌درون‌است و صورت برون
خرد از برون زی درون رهنمون
برون دیگر و اندرون دیگر است
میانجی رهی پیچ پیچ اندر است
برون را نظر خواند دانا وگفت
نظر بی‌تحقق نیرزد به مفت
برون را مپیرای همچون خزف
درون را بیارای همچون صدف
صدف‌را برون چون‌خزف‌نغزنیست
خزف را درون لیکن آن مغز نیست
مخور عشوه اهل روی و ریا
که شکر نیارد نی بوریا
گزافه است هنگامهٔ عامیان
که پرگوی طبل‌اند و خالی میان
تهی‌مغز شد طبل بی‌چشم وگوش
از آنرو به چیزی برآرد خروش
خروش جرس از سر درد نیست
ازیرا فریبنده مرد نیست
فریب فریبنده مردم مخور
عسل از بن نیش کژدم مخور
به پیکار جنگاوران زمان
همان تیر مرسوم نه در کمان
که گر تیر دشمن‌جوی پیش جست
تو را چوبه و چرخ باید شکست
مشو غره از های و هوی عوام
که گیرند هرچ آن دهندت‌، تمام
نهندت بهٔک دست بالای سر
نگون افکنندت به‌ دست دگر
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
افکار پریشان
از بر این کرهٔ پست حقیر
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیست‌خرسندکس‌از خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند
شده‌ام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی‌؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود
بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یک‌یک
راست گویم ‌همه ‌وهم ‌است‌ و دروغ‌
غیر وهمیم نیاید به‌نظر
غم و شادی‌ خوش‌ و ناخوش ‌بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه‌، نه تشییع غروب
فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم
خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت‌، اول
رمز تاثیر تعلم‌، ثانی
روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت که‌ام
و گر این ‌روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چه‌ام
یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی
جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود
من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم
سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان‌، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸
هرکه با تو به خشم وکین رود هرآینه از وی دور باش‌
رود هرکه با تو به خشم و به کین
از او دور باش و به رویش مبین
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۴
خشم وکین را، روان خویش تباه مساز.
روان را بپرداز از خشم و کین
که گردد تبه جانت از آن و این
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۶
همیشه روان خویشتن را فرایاد دار.
همیشه روان را فرا یاد دار
ز کردار نیکو روان شاد دارد