عبارات مورد جستجو در ۴۹ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - در جواب خواجه ابوبکر شامی گوید
به من بوبکر حیدر تازه تازه
همی دروی گل خندان فرستد
گهی زهر مرا تریاق سازد
گهی درد مرا درمان فرستد
گه از شاخ وفا نوباوه بخشد
گه از باغ هنر ریحان فرستد
نسیم پر تحیت کان خداوند
ز طبع خوشتر ازنیسان فرستد
بهدیه چشم نزد دل رساند
چو تحفه دل به سوی جان فرستد
ندانستم من این یارب که دانست
که ایزد بهر عیسی خوان فرستد
تحیت تا بود نور علی نور
بدست سید اقران فرستد
عدیم المثل ساعد آنکه کلکش
به تیر آسمان فرمان فرستد
بلی خورشید چون گل را دهد نور
ضیاء مهتر تابان فرستد
حسن این بیتها نزدیک آن صدر
همی از خویشتن پنهان فرستد
تنم جسمم قلم را شرم دارد
که سوی چشمه حیوان فرستد
همی دروی گل خندان فرستد
گهی زهر مرا تریاق سازد
گهی درد مرا درمان فرستد
گه از شاخ وفا نوباوه بخشد
گه از باغ هنر ریحان فرستد
نسیم پر تحیت کان خداوند
ز طبع خوشتر ازنیسان فرستد
بهدیه چشم نزد دل رساند
چو تحفه دل به سوی جان فرستد
ندانستم من این یارب که دانست
که ایزد بهر عیسی خوان فرستد
تحیت تا بود نور علی نور
بدست سید اقران فرستد
عدیم المثل ساعد آنکه کلکش
به تیر آسمان فرمان فرستد
بلی خورشید چون گل را دهد نور
ضیاء مهتر تابان فرستد
حسن این بیتها نزدیک آن صدر
همی از خویشتن پنهان فرستد
تنم جسمم قلم را شرم دارد
که سوی چشمه حیوان فرستد
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عرش رحمان است رویش، علم الاسما گواست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۷
خدایگانا با آب معجزات بنانت
بشست گیتی جادو کتاب نیرنجی
به دست حکم تو در روز و شب چو مهره نرد
دو لشکرند یکی رومی دگر زنجی
به یک دو دست که با تو نماند توبت کرد
به دست تو فلک هشت تو ز شش پنجی
تو شاه عرصه ملکی و دیگران هستند
همه زبون عری چون شهان شطرنجی
از آسمان نپذیرد سلاح دار درت
درست مغربی خور به رسم پارنجی
مرا زخوف عتابی که شاه فرموده ست
گرفت رنگ ترنج این عذار نارنجی
شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت
عتاب کرد به آئین بند فرهنجی
تو گرچه وارث اوئی ازان بزرگتری
که از جنابت مرعی که کم شود رنجی
نگر که راست زبان یابیم چو شاهینی
اگر مرا به ترازوی صدق برسنجی
اگر ز حلم کنم یاد حلم را کوهی
وگر ز عفو برم نام عفو را گنجی
بشست گیتی جادو کتاب نیرنجی
به دست حکم تو در روز و شب چو مهره نرد
دو لشکرند یکی رومی دگر زنجی
به یک دو دست که با تو نماند توبت کرد
به دست تو فلک هشت تو ز شش پنجی
تو شاه عرصه ملکی و دیگران هستند
همه زبون عری چون شهان شطرنجی
از آسمان نپذیرد سلاح دار درت
درست مغربی خور به رسم پارنجی
مرا زخوف عتابی که شاه فرموده ست
گرفت رنگ ترنج این عذار نارنجی
شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت
عتاب کرد به آئین بند فرهنجی
تو گرچه وارث اوئی ازان بزرگتری
که از جنابت مرعی که کم شود رنجی
نگر که راست زبان یابیم چو شاهینی
اگر مرا به ترازوی صدق برسنجی
اگر ز حلم کنم یاد حلم را کوهی
وگر ز عفو برم نام عفو را گنجی
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۲
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بفضل صانع کون فیکون شدم موجود
وجود یافت بیک امر عابد معبود
بشکر آنکه خدا شد مصور آدم
سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود
بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم
که او ز غیب هویت نمود رخ بشهود
کنون ز شهد و شکر می شویم شیرین کام
که غیر حضرت او نیست شاهد و مشهود
ز تاب آتش رویش بسوخت هر دو جهان
تعینات گذشتند از جهان چون دود
بصد زبان همه اقرار نیستی کردند
شنو ز چنگ و رباب و نی ز بربط ورود
بدید کوهی دیوانه صبغة الله را
نه ابیض است و نه اسود نه سرخ و زرد و کبود
وجود یافت بیک امر عابد معبود
بشکر آنکه خدا شد مصور آدم
سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود
بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم
که او ز غیب هویت نمود رخ بشهود
کنون ز شهد و شکر می شویم شیرین کام
که غیر حضرت او نیست شاهد و مشهود
ز تاب آتش رویش بسوخت هر دو جهان
تعینات گذشتند از جهان چون دود
بصد زبان همه اقرار نیستی کردند
شنو ز چنگ و رباب و نی ز بربط ورود
بدید کوهی دیوانه صبغة الله را
نه ابیض است و نه اسود نه سرخ و زرد و کبود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۶۴
ای گشته صفاتت بجهان آیینه ذات
ذات تو بود مهر و صفاتت همه ذرات
چون مشعله خور که شد از ذره فروزان
ما راست فروزان ز صفت شعشعه ذات
تا رایت عشق تو نگردید نمایان
در رزمگه عقل نشد فتح مهمات
کوس لمن الملک تو ای شاه دمادم
کوبند ملایک همه بربام سموات
جز پیش رخت سجده نیاریم که باشد
محراب خم ابروی تو قبله حاجات
زافراد جهان هر که الف وار شده فرد
در عرصه تجرید برافراشته رایات
تا لمعه از نور علی یافت نشد، خضر
بک قطره ز حیوان نشدش یافت بظلمات
ذات تو بود مهر و صفاتت همه ذرات
چون مشعله خور که شد از ذره فروزان
ما راست فروزان ز صفت شعشعه ذات
تا رایت عشق تو نگردید نمایان
در رزمگه عقل نشد فتح مهمات
کوس لمن الملک تو ای شاه دمادم
کوبند ملایک همه بربام سموات
جز پیش رخت سجده نیاریم که باشد
محراب خم ابروی تو قبله حاجات
زافراد جهان هر که الف وار شده فرد
در عرصه تجرید برافراشته رایات
تا لمعه از نور علی یافت نشد، خضر
بک قطره ز حیوان نشدش یافت بظلمات