عبارات مورد جستجو در ۷۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ایشان که گرویدگاناند و نیکوکاران، یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمانِهِمْ خداى ایشان را راه مىنماید بایمان آوردن ایشان، تَجْرِی مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ میرود زیر درختان و نشستگاههاى ایشان جویهاى روان، فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ. (۹) در بهشتهاى با ناز.
دَعْواهُمْ فِیها درخواست و بازخواست ایشان، سُبْحانَکَ اللَّهُمَّ پاکى ترا اى خداوند، وَ تَحِیَّتُهُمْ فِیها سَلامٌ و نواخت خداى ایشان را و نواخت ایشان یکدیگر را در بهشت اینست که: سلام علیکم، وَ آخِرُ دَعْواهُمْ و آخر خواندن ایشان آنست که گویند، أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. (۱۰) ثناء بسزا خداى را خداوند جهانیان.
وَ لَوْ یُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ و اگر خداى واشتابانیدى مردمان را بدى، اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَیْرِ جایى که ایشان مىشتابند بنیکى، لَقُضِیَ إِلَیْهِمْ أَجَلُهُمْ خداى بایشان گزاردید اجلهاى ایشان و سپرى کردید ایشان را عمرهاى ایشان، فَنَذَرُ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا فرو گذاریم ناگرویدگان را برستاخیز، فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ. (۱۱) تا در گزافکارى خویش متحیّر مىباشند.
وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ و هر گاه که بمردم رسد گزند دردى یا بیمارى، دَعانا لِجَنْبِهِ او خواند ما را افتاده بر پهلوى خویش، أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً یا نشسته یا مانده برپاى، فَلَمَّا کَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ چون باز بریم ازو آن گزند و آن رنج که در آن است، مَرَّ رود او، کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا چنان که او نه آنست که ما را میخواند، إِلى ضُرٍّ مَسَّهُ آن گزند را که باو رسیده بود، کَذلِکَ چنین است، زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ. (۱۲) آراستهاند بر گزافکاران آنچه میکنند.
وَ لَقَدْ أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِکُمْ هلاک کردیم و تباه کردیم گروهان پس یکدیگر، لَمَّا ظَلَمُوا آن گه که ستم کردند، وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ و بایشان آمد فرستادگان ما بپیغامها و نشانهاى روشن، وَ ما کانُوا لِیُؤْمِنُوا و نه بر آن بودند که بگروند، کَذلِکَ نَجْزِی الْقَوْمَ الْمُجْرِمِینَ. (۱۳) چنین است پاداش از ما گروه بدکاران را.
ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ پس شما را پس نشینان کردیم در زمین، مِنْ بَعْدِهِمْ از پس ایشان، لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ. (۱۴) تا نگریم که چون کنید.
وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُنا و چون بر ایشان خوانند سخنان ما، بَیِّناتٍ روشن پیدا، قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنَا ناگرویدگان برستاخیز گویند، ائْتِ بِقُرْآنٍ غَیْرِ هذا که بما قرآنى آر جدا زین، أَوْ بَدِّلْهُ یا هم این بدل کن، قُلْ بگوى، ما یَکُونُ لِی أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِی مرا نیست و نبود که این را بدل کنم از خودى خویش، إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما یُوحى إِلَیَّ من نروم مگر بر پى آن که پیغام است بمن، إِنِّی أَخافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ. (۱۵) من میترسم اگر نافرمان آیم در خداوند خویش از عذاب روزى بزرگ».
قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ بگوى اگر خداى خواستید، ما تَلَوْتُهُ عَلَیْکُمْ من هرگز بر شما این کتاب نخواندید، وَ لا أَدْراکُمْ بِهِ و شما را آگاه و دانا نکردمى از آن، فَقَدْ لَبِثْتُ فِیکُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ چهل سال در میان شما بودم که از پیغامبرى سخن نگفتم، أَ فَلا تَعْقِلُونَ. (۱۶) در نیابید.
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ کَذِباً که بود ستم کارتر از آن که آید و بر خداى دروغ سازد، أَوْ کَذَّبَ بِآیاتِهِ یا آن را بدروغ دارد، و رساننده را دروغ زن شمارد، إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ. (۱۷) بدکاران را در پیروزى بهره نیست.
وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مىپرستند فرود از خداى، ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ آنچه نگزاید بکار نیاید، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ و میگویند که تا ما را فردا بنزدیک اللَّه شفیعان باشند، قُلْ بگو: أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ خداى را انباز مىگویید که او آن انباز نه در آسمان داند خود و نه در زمین، سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ. (۱۸) پاکى و بىعیبى ویراست و برتر است از آنچه انباز گیرندگان میگویند در وى.
وَ ما کانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً نبودند مردمان مگر امّتى راست بر دینى راست پاک، فَاخْتَلَفُوا پس در مخالفت افتادند و در دین خود بپراکندند، وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ و اگر نه سخنى بودى که پیش شده از اللَّه، لَقُضِیَ بَیْنَهُمْ میان ایشان کار برگزارده آمدید، فِیما فِیهِ یَخْتَلِفُونَ. (۱۹) در آن اختلاف و تفرقه که ایشان در آن بودند.
وَ یَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ میگویند چرا برین مرد از خداوند او آیتى فرو نیامد، فَقُلْ گوى، إِنَّمَا الْغَیْبُ لِلَّهِ علم غیب خداىتر است، فَانْتَظِرُوا ایشان را گوى چشم میدارید بودنى را، إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ. (۲۰) که من با شما از چشم دارندگانم.
وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً و ما چون مردمان از خویشتن مهربانى و آسانى چشانیم، مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ پس گزند که رسیده بود بایشان، إِذا لَهُمْ مَکْرٌ فِی آیاتِنا چون در نگرى ایشان را مکر است در آیات ما و در نعمتهاى ما، قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَکْراً بگوى اللَّه زود توانتر است از آدمى در بد عهدى کردن، إِنَّ رُسُلَنا یَکْتُبُونَ ما تَمْکُرُونَ. (۲۱) که رسولان ما مىنویسند آنچه آدمیان سگالش و کوشش میکنند.
دَعْواهُمْ فِیها درخواست و بازخواست ایشان، سُبْحانَکَ اللَّهُمَّ پاکى ترا اى خداوند، وَ تَحِیَّتُهُمْ فِیها سَلامٌ و نواخت خداى ایشان را و نواخت ایشان یکدیگر را در بهشت اینست که: سلام علیکم، وَ آخِرُ دَعْواهُمْ و آخر خواندن ایشان آنست که گویند، أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. (۱۰) ثناء بسزا خداى را خداوند جهانیان.
وَ لَوْ یُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ و اگر خداى واشتابانیدى مردمان را بدى، اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَیْرِ جایى که ایشان مىشتابند بنیکى، لَقُضِیَ إِلَیْهِمْ أَجَلُهُمْ خداى بایشان گزاردید اجلهاى ایشان و سپرى کردید ایشان را عمرهاى ایشان، فَنَذَرُ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا فرو گذاریم ناگرویدگان را برستاخیز، فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ. (۱۱) تا در گزافکارى خویش متحیّر مىباشند.
وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ و هر گاه که بمردم رسد گزند دردى یا بیمارى، دَعانا لِجَنْبِهِ او خواند ما را افتاده بر پهلوى خویش، أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً یا نشسته یا مانده برپاى، فَلَمَّا کَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ چون باز بریم ازو آن گزند و آن رنج که در آن است، مَرَّ رود او، کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا چنان که او نه آنست که ما را میخواند، إِلى ضُرٍّ مَسَّهُ آن گزند را که باو رسیده بود، کَذلِکَ چنین است، زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ. (۱۲) آراستهاند بر گزافکاران آنچه میکنند.
وَ لَقَدْ أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِکُمْ هلاک کردیم و تباه کردیم گروهان پس یکدیگر، لَمَّا ظَلَمُوا آن گه که ستم کردند، وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ و بایشان آمد فرستادگان ما بپیغامها و نشانهاى روشن، وَ ما کانُوا لِیُؤْمِنُوا و نه بر آن بودند که بگروند، کَذلِکَ نَجْزِی الْقَوْمَ الْمُجْرِمِینَ. (۱۳) چنین است پاداش از ما گروه بدکاران را.
ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ پس شما را پس نشینان کردیم در زمین، مِنْ بَعْدِهِمْ از پس ایشان، لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ. (۱۴) تا نگریم که چون کنید.
وَ إِذا تُتْلى عَلَیْهِمْ آیاتُنا و چون بر ایشان خوانند سخنان ما، بَیِّناتٍ روشن پیدا، قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنَا ناگرویدگان برستاخیز گویند، ائْتِ بِقُرْآنٍ غَیْرِ هذا که بما قرآنى آر جدا زین، أَوْ بَدِّلْهُ یا هم این بدل کن، قُلْ بگوى، ما یَکُونُ لِی أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِی مرا نیست و نبود که این را بدل کنم از خودى خویش، إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما یُوحى إِلَیَّ من نروم مگر بر پى آن که پیغام است بمن، إِنِّی أَخافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ. (۱۵) من میترسم اگر نافرمان آیم در خداوند خویش از عذاب روزى بزرگ».
قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ بگوى اگر خداى خواستید، ما تَلَوْتُهُ عَلَیْکُمْ من هرگز بر شما این کتاب نخواندید، وَ لا أَدْراکُمْ بِهِ و شما را آگاه و دانا نکردمى از آن، فَقَدْ لَبِثْتُ فِیکُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ چهل سال در میان شما بودم که از پیغامبرى سخن نگفتم، أَ فَلا تَعْقِلُونَ. (۱۶) در نیابید.
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ کَذِباً که بود ستم کارتر از آن که آید و بر خداى دروغ سازد، أَوْ کَذَّبَ بِآیاتِهِ یا آن را بدروغ دارد، و رساننده را دروغ زن شمارد، إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ. (۱۷) بدکاران را در پیروزى بهره نیست.
وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مىپرستند فرود از خداى، ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ آنچه نگزاید بکار نیاید، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ و میگویند که تا ما را فردا بنزدیک اللَّه شفیعان باشند، قُلْ بگو: أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ خداى را انباز مىگویید که او آن انباز نه در آسمان داند خود و نه در زمین، سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا یُشْرِکُونَ. (۱۸) پاکى و بىعیبى ویراست و برتر است از آنچه انباز گیرندگان میگویند در وى.
وَ ما کانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً نبودند مردمان مگر امّتى راست بر دینى راست پاک، فَاخْتَلَفُوا پس در مخالفت افتادند و در دین خود بپراکندند، وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ و اگر نه سخنى بودى که پیش شده از اللَّه، لَقُضِیَ بَیْنَهُمْ میان ایشان کار برگزارده آمدید، فِیما فِیهِ یَخْتَلِفُونَ. (۱۹) در آن اختلاف و تفرقه که ایشان در آن بودند.
وَ یَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ میگویند چرا برین مرد از خداوند او آیتى فرو نیامد، فَقُلْ گوى، إِنَّمَا الْغَیْبُ لِلَّهِ علم غیب خداىتر است، فَانْتَظِرُوا ایشان را گوى چشم میدارید بودنى را، إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ. (۲۰) که من با شما از چشم دارندگانم.
وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً و ما چون مردمان از خویشتن مهربانى و آسانى چشانیم، مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ پس گزند که رسیده بود بایشان، إِذا لَهُمْ مَکْرٌ فِی آیاتِنا چون در نگرى ایشان را مکر است در آیات ما و در نعمتهاى ما، قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَکْراً بگوى اللَّه زود توانتر است از آدمى در بد عهدى کردن، إِنَّ رُسُلَنا یَکْتُبُونَ ما تَمْکُرُونَ. (۲۱) که رسولان ما مىنویسند آنچه آدمیان سگالش و کوشش میکنند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» خداوند من مرا از ملک این جهانى بهره دادى، «وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» و در من آموختى دانستن سرانجام خوابها که بینند، «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» اى کردگار آسمان و زمین بنوى، «أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ» تویى یار من درین جهان و در آن جهان «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» بمیران مرا بر مسلمانى، «وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ (۱۰۱)» و مرا بنیکان رسان.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» این حدیث از خبرهاى نادیده و نادانسته تو است، «نُوحِیهِ إِلَیْکَ» که پیغام مىدهیم آن را بتو، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» و تو نبودى بنزدیک ایشان و با ایشان، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» آن گه که آن کار بهم پشتى برساختند، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ (۱۰۲)» و آن ساز بد خویش مىساختند.
«وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ (۱۰۳)» و بیشتر مردمان هر چند که حریص باشى بر ایمان ایشان.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ» و ازیشان مزد نمىخواهى، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ (۱۰۴)» نیست این پیغام مگر یادى از اللَّه جهانیان را.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و چند نشان در آسمان و زمین، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» که مىگذرند بر آن «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ (۱۰۵)» و ایشان از آن رویهاى گردانیده و غافل.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ» و بنگروند بیشتر ایشان بخداى، «إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ (۱۰۶)» مگر در آن گرویدن با خداى انباز گیرند.
«أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ» ایمن شوند که بایشان آید، «غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» عقوبتى که پیچد از عذاب خداى، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً» یا بایشان رستاخیز آید ناگاه، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۰۷)» و ایشان نمىدانند.
«قُلْ هذِهِ سَبِیلِی» بگو راه من اینست، «أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ» میخوانم با خداى، «عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» بر دیده ورى و درستى و پیدایى، هم من و هم آنک بر پى من بیاید، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» و سزاوارى خداى راست، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (۱۰۸)» و من نه از انباز گیران و همتا گویانم.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» و نفرستادیم پیش از تو بپیغام، «إِلَّا رِجالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرى» مگر مردانى از شهرهاى پراکنده، پیغام رسانیده مىآمد بایشان، «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ» بنروند در زمین، «فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» تا بینند که چون بود سرانجام ایشان که پیش از ایشان بودند، «وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ» و براستى که سراى آن جهانى به، «لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» ایشان را که بپرهیزیدند، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ (۱۰۹)» در نمىیابند که چنین است.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» تا آن گه که نومید شدند پیغامبران، «وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا» و چنان دانستند که ایشان را دروغ زن گرفتند، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» آن گه که بایشان آمد یارى دادن ما، «فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» تا برهانیم او را که خواهیم، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا» و باز داشته نیاید زود گرفتن ما، «عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ (۱۱۰)» از گروه بدکاران.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ» در قصّههاى ایشان عبرتیست و پند دادنى، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» خردمندان و خداوندان مغز را، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» این حدیث نه فرا ساخته و نهاده است، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» لکن استوار داشتن و راست گوى گرفتن تورات و انجیل است ازین پیش، «وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» و پیدا کردن هر چیز که در تصدیق مصدّق را در مىباید، «وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (۱۱۱)» و راه نمونى و بخشایشى ایشان را که مىگرویدند.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» این حدیث از خبرهاى نادیده و نادانسته تو است، «نُوحِیهِ إِلَیْکَ» که پیغام مىدهیم آن را بتو، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» و تو نبودى بنزدیک ایشان و با ایشان، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» آن گه که آن کار بهم پشتى برساختند، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ (۱۰۲)» و آن ساز بد خویش مىساختند.
«وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ (۱۰۳)» و بیشتر مردمان هر چند که حریص باشى بر ایمان ایشان.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ مِنْ أَجْرٍ» و ازیشان مزد نمىخواهى، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ (۱۰۴)» نیست این پیغام مگر یادى از اللَّه جهانیان را.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و چند نشان در آسمان و زمین، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» که مىگذرند بر آن «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ (۱۰۵)» و ایشان از آن رویهاى گردانیده و غافل.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ» و بنگروند بیشتر ایشان بخداى، «إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ (۱۰۶)» مگر در آن گرویدن با خداى انباز گیرند.
«أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِیَهُمْ» ایمن شوند که بایشان آید، «غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» عقوبتى که پیچد از عذاب خداى، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً» یا بایشان رستاخیز آید ناگاه، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (۱۰۷)» و ایشان نمىدانند.
«قُلْ هذِهِ سَبِیلِی» بگو راه من اینست، «أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ» میخوانم با خداى، «عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» بر دیده ورى و درستى و پیدایى، هم من و هم آنک بر پى من بیاید، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» و سزاوارى خداى راست، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (۱۰۸)» و من نه از انباز گیران و همتا گویانم.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» و نفرستادیم پیش از تو بپیغام، «إِلَّا رِجالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُرى» مگر مردانى از شهرهاى پراکنده، پیغام رسانیده مىآمد بایشان، «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ» بنروند در زمین، «فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» تا بینند که چون بود سرانجام ایشان که پیش از ایشان بودند، «وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ» و براستى که سراى آن جهانى به، «لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» ایشان را که بپرهیزیدند، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ (۱۰۹)» در نمىیابند که چنین است.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» تا آن گه که نومید شدند پیغامبران، «وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا» و چنان دانستند که ایشان را دروغ زن گرفتند، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» آن گه که بایشان آمد یارى دادن ما، «فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» تا برهانیم او را که خواهیم، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا» و باز داشته نیاید زود گرفتن ما، «عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ (۱۱۰)» از گروه بدکاران.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ» در قصّههاى ایشان عبرتیست و پند دادنى، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» خردمندان و خداوندان مغز را، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» این حدیث نه فرا ساخته و نهاده است، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» لکن استوار داشتن و راست گوى گرفتن تورات و انجیل است ازین پیش، «وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» و پیدا کردن هر چیز که در تصدیق مصدّق را در مىباید، «وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ (۱۱۱)» و راه نمونى و بخشایشى ایشان را که مىگرویدند.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» یعنى ملک مصر، و دخل من للتّبعیض لانّه لم یؤت الملک کلّه، و قیل من للبیان، «وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ» یعنى تفسیر کتبک الّتی انزلتها على انبیائک، و قیل تعبیر الرّویا و لم یقل هذا على انّه اعظم نعمة اللَّه علیه لکن قالها لانّها من خصائص اللَّه عزّ و جلّ عنده کما شکر سلیمان، فقال علّمنا منطق الطّیر، و لم یکن منطق الطّیر اعظم نعمة اللَّه علیه، انّما شکره على انّه خصّه بذلک و للانبیاء خصائص نعم خصّوا بها فى الدّنیا من غیرهم بعد ما اکرموا به من نفایس النّعم. مثل قوله: «وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ وَ أَسَلْنا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ» و احیاء عیسى بن مریم الموتى و ابرائه الاکمه و الأبرص و تفجیر موسى الماء بالعصا من الحجر، «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» یعنى یا فاطر السماوات و الارض، «أَنْتَ وَلِیِّی» ناصرى و معینى و متولّى تدبیرى، «فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِماً». قال ابن جریر: سأل الموت و لا سأله غیره. و قیل لیس هذا سؤالا و انّما المعنى توفنى یوم تتوفّانى مسلما مخلصا فى الطاعة، «وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ» الآنبیاء. و قیل بآبائى ابراهیم و اسحاق و یعقوب، اى ارفعنى الى درجتهم.
مفسّران گفتند: یوسف آرزوى مرگ آن گه کرد که ملک مصر بر وى راست شد و خویش و پیوند او همه با وى رسیدند و تعبیر خواب که دیده بود بر وى تمام گشت، بعد از این همه مرگ خواست بر اسلام و سنّت تا نعمت بر وى تمام گردد، و پیش از وى هیچ پیغامبر آرزوى مرگ نکرده بود، ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد، فتوّفاه اللَّه طیّبا طاهرا بمصر بعد ان اوصى الى اخیه یهودا و استخلفه على بنى اسرائیل و دفن یوسف فى النّیل فى صندوق من رخام و ذلک انّه لمّا مات تشاح النّاس علیه کلّ یحب ان یدفن فى محلّتهم لما یرجون من برکته حتّى حمّوا بالقتال، فرأوا ان یدفنوه فى النّیل حتّى یمرّ الماء علیه فیصل الى جمیع مصر فیکون کلّهم فیه شرعا واحدا ففعلوا. و کان قبره فى النّیل الى ان حمله موسى (ع) معه حین خرج من مصر ببنى اسرائیل فنقله الى الشّام و دفنه بارض کنعان خارج الحصن الیوم، فلذلک تنقل الیهود موتاهم الى الشّام من فعل ذلک منهم.
روى ابو بردة عن ابى موسى قال: نزل النّبی (ص) باعرابىّ فاکرمه، فقال له النّبی (ص) تعاهدنا فاتاه، فقال سل حاجتک، فقال ناقة یرحلها و اعنز یحلبها اهلى فقال (ص) اعجز هذا ان یکون مثل عجوز بنى اسرائیل؟ قالوا یا رسول اللَّه و ما عجوز بنى اسرائیل؟ فقال انّ موسى لمّا سار ببنى اسرائیل من مصر ضلّوا الطریق و اظلم علیهم فقالوا ما هذا فقال علماؤهم. انّ یوسف (ع) لمّا حضره الموت اخذ علینا موثقا من اللَّه ان لا نخرج من مصر حتّى ننقل عظامه معنا. قال فمن یعلم موضع قبره؟ قالوا عجوز لبنى اسرائیل فبعث الیها فاتته، فقال موسى (ع) دلّینى على قبر یوسف، قالت تعطینى حکمى، قال و ما حکمک، قالت اکون معک فى الجنّة، و روى ان هذه العجوز کانت مقعدة عمیاء فقالت لموسى لا اخبرک بموضع قبر یوسف حتّى تعطینى اربع خصال: تطلق لى رجلى و تعید الىّ بصرى و تعید الىّ شبابى و تجعلنى معک فى الجنّة، قال فکبر ذلک على موسى فاوحى اللَّه عزّ و جلّ الیه یا موسى اعطها ما سألت فانّک انّما تعطى علىّ ففعل فانطلقت بهم الى مستنقع ماء فاستخرجوه من شاطى النّیل فى صندوق من مرمر فلمّا اقلّوه تابوته طلع القمر و اضاء الطریق مثل النّهار و اهتدوا.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» اى هذا الّذى قصصناه علیک من امر یوسف و اخوته من الاخبار التی کانت غائبة عنک فانزلت علیک دلالة على اثبات نبوّتک و انذارا و تبشیرا، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» لدى بنى یعقوب، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» عزموا على ما همّوا به من القاء یوسف فى الجبّ، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ» بیوسف و بابیه اذ جاءوه بدم کذب «وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» کان رسول اللَّه (ص) یرجو ایمان قریش و الیهود لمّا سألوا عن قصة یوسف، فقصّ اللَّه علیهم احسن قصص و بیّنها احسن بیان فلم یکونوا عند ظنّه فنزلت هذه الآیة، و تقدیرها و ما اکثر النّاس بمؤمنین و لو حرصت اى اجتهدت کلّ الاجتهاد فانّ ذلک الى اللَّه فحسب.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ» اى على القرآن و التّبلیغ و هدایتک ایّاهم، «مِنْ أَجْرٍ» اى من جعل و مال فینقلهم ذلک، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ» اى ما القرآن الّا تذکرة لهم بما هو صلاحهم و نجاتهم من النّار و دخلوهم الجنّة یرید انّا ازحنا العلّة فى التکذیب حیث بعثناک مبلّغا بلا اجر غیر انّه لا یؤمن الّا من شاء اللَّه و ان حرص النّبی على ذلک.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ» اى و کم من علامه و دلالة تدلّهم على توحید اللَّه عزّ و جلّ من امر السّماء و انّها بغیر عمد ما تقع على الارض و فیها من مجرى الشّمس و القمر ما یدلّ على انّ لها خالقا فانّ الّذى خلقها واحد و کذلک فیما یشاهد فى الارض من نباتها و جبالها و بحارها ما یوجب العلم الیقین عند التأمّل، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» یعنى بذلک مشرکى قریش و کفّار مکّة، «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ» لا یتفکّرون فیها و لا یعتبرون بها.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» ظاهر این آیت مشکل مىنماید از بهر آنک ایمان و شرک ضد یکدیگرند و هر دو ایشان را اثبات کرده درین آیت، او که مؤمن بود او را مشرک نگویند، و او که مشرک است مؤمن نبود، پس لا بدّ است بیان آن کردن: قومى گفتند مراد باین گروهى است که به اللَّه تعالى گرویدهاند که ضارّ و نافع و مدبّر و مسبّب اوست و آن گه در اسباب مىآویزند و با آن مىآرامند آن را شرک کهین گویند چنانک گویى: لو لا الکلب لدخل اللّخص دارک و لولا فلان لکان کذا، و فى الخبر: من حلف بغیر اللَّه فقد اشرک.
اما قول بیشترین اهل تفسیر آنست که مراد باین شرک مهین است، یعنى آن مشرکان که بهستى و آفریدگارى و کردگارى اللَّه مىگروند چنانک گفت جلّ جلاله «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ، وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» آن گه با این اقرار انباز مىگیرند با او بتان را که نه کردگارند و نه آفریدگار، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ابن عباس گفت مشرکان عرب که در تلبیه مىگفتند: لبّیک اللّهم لبّیک لا شریک لک الّا شریک هو لک تملکه و ما ملک، و گفتهاند که ثنویاناند ایشان که بنور و ظلمت گویند و گوران که گویند: الخیر من اللَّه و الشّر من ابلیس. و قیل نزلت فى النّصارى لانّهم آمنوا ثمّ اشرکوا بالتّثلیث، و قیل نزلت فى المنافقین اظهروا الایمان و اسرّوا الکفر و الشّرک، و قیل نزلت فى اهل الکتاب آمنوا ببعض الانبیاء و کفروا ببعض فجمعوا بین الایمان و الشّرک.
قوله «أَ فَأَمِنُوا» یعنى المشرکین، «أَنْ تَأْتِیَهُمْ غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» اى عقوبة تغشاهم و تشملهم کقوله: «یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ»، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ» اى القیامة، «بَغْتَةً» فجاة من غیر سابقة علامة، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» باتیانها غیر مستعدّین لها.
«قُلْ» یا محمّد، «هذِهِ» الطّریقة و هذه الدّعوى، «سَبِیلِی» و منهاجى، «أَدْعُوا» النّاس، «إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ» اى هدى و بیان و حجّة و یقین، و قیل البصیرة المعرفة الّتى یمیّز بها الحقّ من الباطل و هى مصدر بصر. مىگوید اى محمد (ص) بگوى کار من و رسم من و پیشه من اینست که میخوانم خلق را با خداى تعالى بر حجّت روشن و یقین بى گمان و دین راست و شناخت درست. آن گه گفت: «أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» فهو ایضا یدعو الى اللَّه. قال ابن زید و الکلبى: حقّ و اللَّه على من اتّبعه ان یدعو الى ما دعا الیه و یذکر بالقرآن و الموعظة و ینهى عن معاصى اللَّه، باین قول على بصیرة در موضع حال است و اگر بر أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ سخن بریده کنى آن گه گویى بر استیناف عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی روا باشد و معنى آنست که بر بصیرت و یقینام هم من و هم آن کس که بر پى من راست رود. ابن عباس گفت یعنى صحابه رسول که آراسته دین و طریقت بودند و معدن علوم شریعت، ستارگان ملّت و سابقان امّت، مایه تقوى و گنج هدى و حزب مولى، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» اى و قل سبحان اللَّه تنزیها للَّه عمّا اشرکوا، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ» مع اللَّه غیر اللَّه.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» یا محمّد، «إِلَّا رِجالًا» لا ملائکة، «یوحى الیهم».
و قرأ حفص «نُوحِی إِلَیْهِمْ» بالنّون فى جمیع القرآن، «مِنْ أَهْلِ الْقُرى» اى الامصار دون البوادى لانّ اهل الامصار اعقل و اعلم و احلم. قال الحسن لم یبعث اللَّه نبیّا من البادیة و لا من النّساء و لا من الجنّ. مشرکان قریش گفتند چرا بما فریشته نیامد بپیغام که مردم آمد، این آیت جواب ایشانست: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا» الى مصارع الامم المکذّبة فیعتبروا بهم.
باتوا على قلل الجبال تحرسهم
غلب الرّجال فلم تمنعهم القلل
و استنزلوا بعد عزّ من معاقلهم
و اسکنوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد ما دفنوا
این الاسرّة و التّیجان و الحلل
این الوجوه الّتى کانت محجّبة
من دونها تضرب الاستار و الکلل
فافصح القبر عنهم حین تسألهم
تلک الوجوه علیها الدّود تقتتل
قد طال ما اکلوا دهرا و ما نعموا
فاصبحوا بعد طول الاکل قد اکلوا
«وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» یقول اللَّه تعالى هذا فعلنا فى الدّنیا باهل ولایتنا و طاعتنا ان ننجّیهم عند نزول العذاب و ما فى الدّار الآخرة خیر لهم، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» فتعرفوا انّها خیر و تتوسّلوا بالایمان الیها. قرأ مدنىّ و شامىّ و عاصم و یعقوب «۱»: «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» بتاء المخاطبة و الباقون بالیاء و اضاف الدّار ها هنا الى الآخرة على تقدیر حذف الموصوف کانّه قال و لدار النّشأة الآخرة.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» این موصولست بآیت پیش مىگوید: پیغام مىآمد به پیغامبران و ایشان رد عذاب مىدیدند از دشمنان، تا آن گه که: استیأس الرّسل من اسلام قومهم و ظنّ الرّسل انّهم لا یصدّقون البتّة و انّ قومهم قد اصرّوا على تکذیبهم، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» تا چون پیغامبران نومید شدند از اسلام قوم خویش و یقین دانستند که ایشان بر تکذیب مصرّ بایستادند و تصدیق پیغامبران نخواهند کرد، آن گه نصرت ما آمد بایشان و عذاب فرو گشادیم بر دشمنان. قراءت کوفى «قَدْ کُذِبُوا» بتخفیف است یعنى و ظنّ المشرکون و اعداء الرّسل انّ الرّسل قد کذبوا، باین قراءت ظنّ بمعنى شک است و بقراءت اوّل بمعنى یقین مىگوید چنان پنداشتند دشمنان پیغامبران که پیغامبران دروغ شنیدهاند و با ایشان دروغ گفتهاند که بایشان عذاب خواهد آمد، «جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» عند نزول العذاب و هم المؤمنون. قرأ شامى و عاصم و یعقوب فنجّى مشدّدة الجیم مفتوحة الیاء على ما لم یسمّ فاعله و قراءت العامة فننجى بنونین، و ادغم الکسائى احدى النّونین فى الأخرى فنجى، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ» اى لا یدفع عذابنا عن الکفّار یعنى و اهلکنا الکاذبین حیث لا رادّ لعذابنا عنهم اذا نزل بهم.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ» اى فى قصص الانبیاء و اممهم، و قیل فى قصّة یوسف و اخوته و ابیه، «عِبْرَةٌ» ما یعبر به من الجهل الى العلم، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» ذوى العقول، و لبّ کلّ شىء خلاصته و خیاره. گفتهاند معنى عبرة و اعتبار آنست که نادانسته و نابوده در دانسته و بوده بشناسى، یعنى من نقل یوسف من الجبّ و السّجن الى الملک فهو على نصر محمّد (ص) قادر مىگوید آن خداوند که قدرت خود نمود با عزاز و اکرام یوسف تا پس از چاه و زندان و ذلّ بندگى بعزّ ملکى رسید، و پس از فرقت خویشان و گرامیان قربت و وصلت ایشان بمراد بدید، قادر است که محمد مصطفى (ص) را بر دشمنان نصرت دهد و اعزاز و اکرام وى را کفره قریش مقهور و مخذول گرداند، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» اى ما کان القرآن حدیثا یختلق کما زعم الکفّار، ان هذا الّا اختلاق بل هو کلام اللَّه و علمه و صفته، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» اى و لکن کان تصدیق الکتب التی تقدمته، یعنى یصدّق ما قبله من التوریة و الانجیل و الکتب، وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» یحتاج العباد الیه من امور الدّین و شرایعه، «وَ هُدىً» من الضّلال، «وَ رَحْمَةً» من العذاب، «لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» یصدّقون بتوحید اللَّه عزّ و جلّ و یقرّون بنبوّة محمد (ص).
مفسّران گفتند: یوسف آرزوى مرگ آن گه کرد که ملک مصر بر وى راست شد و خویش و پیوند او همه با وى رسیدند و تعبیر خواب که دیده بود بر وى تمام گشت، بعد از این همه مرگ خواست بر اسلام و سنّت تا نعمت بر وى تمام گردد، و پیش از وى هیچ پیغامبر آرزوى مرگ نکرده بود، ربّ العالمین دعاء وى اجابت کرد، فتوّفاه اللَّه طیّبا طاهرا بمصر بعد ان اوصى الى اخیه یهودا و استخلفه على بنى اسرائیل و دفن یوسف فى النّیل فى صندوق من رخام و ذلک انّه لمّا مات تشاح النّاس علیه کلّ یحب ان یدفن فى محلّتهم لما یرجون من برکته حتّى حمّوا بالقتال، فرأوا ان یدفنوه فى النّیل حتّى یمرّ الماء علیه فیصل الى جمیع مصر فیکون کلّهم فیه شرعا واحدا ففعلوا. و کان قبره فى النّیل الى ان حمله موسى (ع) معه حین خرج من مصر ببنى اسرائیل فنقله الى الشّام و دفنه بارض کنعان خارج الحصن الیوم، فلذلک تنقل الیهود موتاهم الى الشّام من فعل ذلک منهم.
روى ابو بردة عن ابى موسى قال: نزل النّبی (ص) باعرابىّ فاکرمه، فقال له النّبی (ص) تعاهدنا فاتاه، فقال سل حاجتک، فقال ناقة یرحلها و اعنز یحلبها اهلى فقال (ص) اعجز هذا ان یکون مثل عجوز بنى اسرائیل؟ قالوا یا رسول اللَّه و ما عجوز بنى اسرائیل؟ فقال انّ موسى لمّا سار ببنى اسرائیل من مصر ضلّوا الطریق و اظلم علیهم فقالوا ما هذا فقال علماؤهم. انّ یوسف (ع) لمّا حضره الموت اخذ علینا موثقا من اللَّه ان لا نخرج من مصر حتّى ننقل عظامه معنا. قال فمن یعلم موضع قبره؟ قالوا عجوز لبنى اسرائیل فبعث الیها فاتته، فقال موسى (ع) دلّینى على قبر یوسف، قالت تعطینى حکمى، قال و ما حکمک، قالت اکون معک فى الجنّة، و روى ان هذه العجوز کانت مقعدة عمیاء فقالت لموسى لا اخبرک بموضع قبر یوسف حتّى تعطینى اربع خصال: تطلق لى رجلى و تعید الىّ بصرى و تعید الىّ شبابى و تجعلنى معک فى الجنّة، قال فکبر ذلک على موسى فاوحى اللَّه عزّ و جلّ الیه یا موسى اعطها ما سألت فانّک انّما تعطى علىّ ففعل فانطلقت بهم الى مستنقع ماء فاستخرجوه من شاطى النّیل فى صندوق من مرمر فلمّا اقلّوه تابوته طلع القمر و اضاء الطریق مثل النّهار و اهتدوا.
«ذلِکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ» اى هذا الّذى قصصناه علیک من امر یوسف و اخوته من الاخبار التی کانت غائبة عنک فانزلت علیک دلالة على اثبات نبوّتک و انذارا و تبشیرا، «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ» لدى بنى یعقوب، «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ» عزموا على ما همّوا به من القاء یوسف فى الجبّ، «وَ هُمْ یَمْکُرُونَ» بیوسف و بابیه اذ جاءوه بدم کذب «وَ ما أَکْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» کان رسول اللَّه (ص) یرجو ایمان قریش و الیهود لمّا سألوا عن قصة یوسف، فقصّ اللَّه علیهم احسن قصص و بیّنها احسن بیان فلم یکونوا عند ظنّه فنزلت هذه الآیة، و تقدیرها و ما اکثر النّاس بمؤمنین و لو حرصت اى اجتهدت کلّ الاجتهاد فانّ ذلک الى اللَّه فحسب.
«وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَیْهِ» اى على القرآن و التّبلیغ و هدایتک ایّاهم، «مِنْ أَجْرٍ» اى من جعل و مال فینقلهم ذلک، «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِینَ» اى ما القرآن الّا تذکرة لهم بما هو صلاحهم و نجاتهم من النّار و دخلوهم الجنّة یرید انّا ازحنا العلّة فى التکذیب حیث بعثناک مبلّغا بلا اجر غیر انّه لا یؤمن الّا من شاء اللَّه و ان حرص النّبی على ذلک.
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَةٍ» اى و کم من علامه و دلالة تدلّهم على توحید اللَّه عزّ و جلّ من امر السّماء و انّها بغیر عمد ما تقع على الارض و فیها من مجرى الشّمس و القمر ما یدلّ على انّ لها خالقا فانّ الّذى خلقها واحد و کذلک فیما یشاهد فى الارض من نباتها و جبالها و بحارها ما یوجب العلم الیقین عند التأمّل، «یَمُرُّونَ عَلَیْها» یعنى بذلک مشرکى قریش و کفّار مکّة، «وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ» لا یتفکّرون فیها و لا یعتبرون بها.
«وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» ظاهر این آیت مشکل مىنماید از بهر آنک ایمان و شرک ضد یکدیگرند و هر دو ایشان را اثبات کرده درین آیت، او که مؤمن بود او را مشرک نگویند، و او که مشرک است مؤمن نبود، پس لا بدّ است بیان آن کردن: قومى گفتند مراد باین گروهى است که به اللَّه تعالى گرویدهاند که ضارّ و نافع و مدبّر و مسبّب اوست و آن گه در اسباب مىآویزند و با آن مىآرامند آن را شرک کهین گویند چنانک گویى: لو لا الکلب لدخل اللّخص دارک و لولا فلان لکان کذا، و فى الخبر: من حلف بغیر اللَّه فقد اشرک.
اما قول بیشترین اهل تفسیر آنست که مراد باین شرک مهین است، یعنى آن مشرکان که بهستى و آفریدگارى و کردگارى اللَّه مىگروند چنانک گفت جلّ جلاله «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ، وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» آن گه با این اقرار انباز مىگیرند با او بتان را که نه کردگارند و نه آفریدگار، وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ ابن عباس گفت مشرکان عرب که در تلبیه مىگفتند: لبّیک اللّهم لبّیک لا شریک لک الّا شریک هو لک تملکه و ما ملک، و گفتهاند که ثنویاناند ایشان که بنور و ظلمت گویند و گوران که گویند: الخیر من اللَّه و الشّر من ابلیس. و قیل نزلت فى النّصارى لانّهم آمنوا ثمّ اشرکوا بالتّثلیث، و قیل نزلت فى المنافقین اظهروا الایمان و اسرّوا الکفر و الشّرک، و قیل نزلت فى اهل الکتاب آمنوا ببعض الانبیاء و کفروا ببعض فجمعوا بین الایمان و الشّرک.
قوله «أَ فَأَمِنُوا» یعنى المشرکین، «أَنْ تَأْتِیَهُمْ غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ» اى عقوبة تغشاهم و تشملهم کقوله: «یَوْمَ یَغْشاهُمُ الْعَذابُ»، «أَوْ تَأْتِیَهُمُ السَّاعَةُ» اى القیامة، «بَغْتَةً» فجاة من غیر سابقة علامة، «وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» باتیانها غیر مستعدّین لها.
«قُلْ» یا محمّد، «هذِهِ» الطّریقة و هذه الدّعوى، «سَبِیلِی» و منهاجى، «أَدْعُوا» النّاس، «إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ» اى هدى و بیان و حجّة و یقین، و قیل البصیرة المعرفة الّتى یمیّز بها الحقّ من الباطل و هى مصدر بصر. مىگوید اى محمد (ص) بگوى کار من و رسم من و پیشه من اینست که میخوانم خلق را با خداى تعالى بر حجّت روشن و یقین بى گمان و دین راست و شناخت درست. آن گه گفت: «أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی» فهو ایضا یدعو الى اللَّه. قال ابن زید و الکلبى: حقّ و اللَّه على من اتّبعه ان یدعو الى ما دعا الیه و یذکر بالقرآن و الموعظة و ینهى عن معاصى اللَّه، باین قول على بصیرة در موضع حال است و اگر بر أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ سخن بریده کنى آن گه گویى بر استیناف عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی روا باشد و معنى آنست که بر بصیرت و یقینام هم من و هم آن کس که بر پى من راست رود. ابن عباس گفت یعنى صحابه رسول که آراسته دین و طریقت بودند و معدن علوم شریعت، ستارگان ملّت و سابقان امّت، مایه تقوى و گنج هدى و حزب مولى، «وَ سُبْحانَ اللَّهِ» اى و قل سبحان اللَّه تنزیها للَّه عمّا اشرکوا، «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ» مع اللَّه غیر اللَّه.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ» یا محمّد، «إِلَّا رِجالًا» لا ملائکة، «یوحى الیهم».
و قرأ حفص «نُوحِی إِلَیْهِمْ» بالنّون فى جمیع القرآن، «مِنْ أَهْلِ الْقُرى» اى الامصار دون البوادى لانّ اهل الامصار اعقل و اعلم و احلم. قال الحسن لم یبعث اللَّه نبیّا من البادیة و لا من النّساء و لا من الجنّ. مشرکان قریش گفتند چرا بما فریشته نیامد بپیغام که مردم آمد، این آیت جواب ایشانست: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا» الى مصارع الامم المکذّبة فیعتبروا بهم.
باتوا على قلل الجبال تحرسهم
غلب الرّجال فلم تمنعهم القلل
و استنزلوا بعد عزّ من معاقلهم
و اسکنوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد ما دفنوا
این الاسرّة و التّیجان و الحلل
این الوجوه الّتى کانت محجّبة
من دونها تضرب الاستار و الکلل
فافصح القبر عنهم حین تسألهم
تلک الوجوه علیها الدّود تقتتل
قد طال ما اکلوا دهرا و ما نعموا
فاصبحوا بعد طول الاکل قد اکلوا
«وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ اتَّقَوْا» یقول اللَّه تعالى هذا فعلنا فى الدّنیا باهل ولایتنا و طاعتنا ان ننجّیهم عند نزول العذاب و ما فى الدّار الآخرة خیر لهم، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» فتعرفوا انّها خیر و تتوسّلوا بالایمان الیها. قرأ مدنىّ و شامىّ و عاصم و یعقوب «۱»: «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» بتاء المخاطبة و الباقون بالیاء و اضاف الدّار ها هنا الى الآخرة على تقدیر حذف الموصوف کانّه قال و لدار النّشأة الآخرة.
«حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ» این موصولست بآیت پیش مىگوید: پیغام مىآمد به پیغامبران و ایشان رد عذاب مىدیدند از دشمنان، تا آن گه که: استیأس الرّسل من اسلام قومهم و ظنّ الرّسل انّهم لا یصدّقون البتّة و انّ قومهم قد اصرّوا على تکذیبهم، «جاءَهُمْ نَصْرُنا» تا چون پیغامبران نومید شدند از اسلام قوم خویش و یقین دانستند که ایشان بر تکذیب مصرّ بایستادند و تصدیق پیغامبران نخواهند کرد، آن گه نصرت ما آمد بایشان و عذاب فرو گشادیم بر دشمنان. قراءت کوفى «قَدْ کُذِبُوا» بتخفیف است یعنى و ظنّ المشرکون و اعداء الرّسل انّ الرّسل قد کذبوا، باین قراءت ظنّ بمعنى شک است و بقراءت اوّل بمعنى یقین مىگوید چنان پنداشتند دشمنان پیغامبران که پیغامبران دروغ شنیدهاند و با ایشان دروغ گفتهاند که بایشان عذاب خواهد آمد، «جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّیَ مَنْ نَشاءُ» عند نزول العذاب و هم المؤمنون. قرأ شامى و عاصم و یعقوب فنجّى مشدّدة الجیم مفتوحة الیاء على ما لم یسمّ فاعله و قراءت العامة فننجى بنونین، و ادغم الکسائى احدى النّونین فى الأخرى فنجى، «وَ لا یُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِینَ» اى لا یدفع عذابنا عن الکفّار یعنى و اهلکنا الکاذبین حیث لا رادّ لعذابنا عنهم اذا نزل بهم.
«لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ» اى فى قصص الانبیاء و اممهم، و قیل فى قصّة یوسف و اخوته و ابیه، «عِبْرَةٌ» ما یعبر به من الجهل الى العلم، «لِأُولِی الْأَلْبابِ» ذوى العقول، و لبّ کلّ شىء خلاصته و خیاره. گفتهاند معنى عبرة و اعتبار آنست که نادانسته و نابوده در دانسته و بوده بشناسى، یعنى من نقل یوسف من الجبّ و السّجن الى الملک فهو على نصر محمّد (ص) قادر مىگوید آن خداوند که قدرت خود نمود با عزاز و اکرام یوسف تا پس از چاه و زندان و ذلّ بندگى بعزّ ملکى رسید، و پس از فرقت خویشان و گرامیان قربت و وصلت ایشان بمراد بدید، قادر است که محمد مصطفى (ص) را بر دشمنان نصرت دهد و اعزاز و اکرام وى را کفره قریش مقهور و مخذول گرداند، «ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَرى» اى ما کان القرآن حدیثا یختلق کما زعم الکفّار، ان هذا الّا اختلاق بل هو کلام اللَّه و علمه و صفته، «وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ» اى و لکن کان تصدیق الکتب التی تقدمته، یعنى یصدّق ما قبله من التوریة و الانجیل و الکتب، وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» یحتاج العباد الیه من امور الدّین و شرایعه، «وَ هُدىً» من الضّلال، «وَ رَحْمَةً» من العذاب، «لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» یصدّقون بتوحید اللَّه عزّ و جلّ و یقرّون بنبوّة محمد (ص).
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» من حرف تبعیض است، از آن در سخن آورد تا بدانى که اللَّه تعالى است که مالک بر کمال است و در ملک ایمن از زوال است، قیّومى بى گشتن حال است، در ذات و صفات متعال است، ملک الملوک، خداوند همه خداوندان، پادشاه بر همه پادشاهان، پیش از هر زمان و پیش از هر نشان، عظیم المنّ و قدیم الاحسان، دارنده جهان و نوبت ساز جهانیان، هر کس را آن دهد که او را سزد و بر هر کس آن نهد که برتابد، از معدن محنت نقد نعمت پدید آرد و از شب اندوه صبح شادى بر آرد، یکى اندیشه کن درین قصّه یوسف و محنت وى، حزن یعقوب و حرقت وى، حسد برادران و قصد ایشان، حزنى بدان عظیمى، محنتى بدان درازى، حسدى بدان تمامى، بنگر که اللَّه چه نمود از لطف خود بایشان و چه ریخت از نثار رحمت بر سر ایشان، چنانک در شاخ حنظل شفاء درد نهاد و از مغز افعى تریاق زهر ساخت، از چشمه اندوه یعقوب آب شادى روان کرد و از ظلمت حسد برادران نور شفقت پدید آورد، بطبع از یکدیگر نفور گشته بودند که لطفى از حضرت خود در میان ایشان افکند تا دامن الفت ایشان و اهم دوخت و ایشان را از پراکندگى و دشمنى در مجمع دوستى و برادرى جمع کرد تا هم یوسف (ع) ایشان را عذر ساخت، گهى با پدر گفت: نزع الشیطان بینى و بین اخوتى، گهى با برادران گفت: لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ، گهى نعمت منعم را شکر گزارد و گفت: و قد احسن بى، چون این همه الطاف کرم دید و نواخت بى نهایت از درگاه احدیّت زبان ثنا و دعا بگشاد گفت: رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ گفتهاند که ربّ العالمین جلّ جلاله ملک مصر بدو کس داد: به یوسف پیغامبر و فرعون دشمن، فرعون را از روى مذلّت و اهانت داد و یوسف را از روى اعزاز و کرامت، فرعون چون ملک مصر بر وى راست شد از قوّت خود دید، اضافت با خود کرد گفت: ا لیس لى ملک مصر ما علمت لکم من اله غیرى، لا جرم ذلیل و خوار گشت و یوسف ملک از حق دید، حول و قوّة خود در میان ندید، گفت: «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ» لا جرم بعزّتى نهایت و کرامت نبوّت رسید، فرعون که اضافت ملک و نعمت با خود کرد امام اهل قدرت و اعتزال گشت که گفتند: الطّاعة منّا لا من توفیق اللَّه. و یوسف که اضافت با حق کرد امام اهل سنت و جماعت گشت که گفتند: کلّ من عند اللَّه و گفتهاند آن ملک که یوسف اشارت بدان کرد ملک رضا و وفا است که بهر چه پیش آمد رضا داد و بهر چه روز بلى پذیرفت وفا نمود، کار انبیاء چون کار دیگران نباشد، ملک ایشان نه چون ملک جهانیان بود، ایشان همه جواهر عصمت بودند، پرورده قوت الطاف ربوبیّت بودند، از مشارق دولت نبوت طلوعى کردند، بر سپهر عزّت رسالت تجلّى کردند، بافق درد محبت فرو شدند. و نشان کمال رضا و وفاء یوسف آنست که سرّ خود از اغیار بتمامى بپرداخت و از یاد خود یکبارگى با یاد حق پرداخت، بزبان تفرید گفت: أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ، در دنیا مرا عرفان تو بس و در عقبى رضوان تو بس، آن گه تحقیق این دعوى را آرزوى مرگ کرد گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» مرگ نفس بآرزو خواست دانست که در مرگ حیاة اهل داد و دین است و از مرگ روان پاک را تمکین است. القى یوسف فى الجبّ و حبس فى السّجن فلم یقل توفنى مسلما فلمّا تمّ له الملک و استقام له الامر و لقى الاخوة سجّدا له و لقى ابویه معه على العرش، قال توفنى مسلما، فعلم انّه المشتاق کلّ الاشتیاق.
این است خاتمه قصه یوسف (ع) و بزرگوارتر از این قصهاى نیست که ربّ العزّه در ابتداء سوره گفت: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» و در آخر سوره گفت: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» در اوّل گفت نیکوترین قصّهها است و در آخر گفت در این قصّه عبرتها و پندها است، همه قصّههاى پیغامبران که بیان کرد واسطه در میان آورد چنانک در قصّه نوح (ع): «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ» و در قصّه ابراهیم (ع) «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِیمَ» و در قصه پسران آدم (ع) «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ»، چون بقصه یوسف (ع) رسید واسطه از میان برداشت اضافت با خود کرد، بیان آن و ذکر آن گفت: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» و در آخر گفت «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» یعنى فیها عبرة و عظة للملوک فى بسط العدل کما بسط یوسف و فى المن على الرّعیّة و الاحسان الیهم کما فعل یوسف انّه لمّا ملکهم اعتقهم کلّهم، و من العبرة فى قصصهم لارباب التّقوى فان یوسف لمّا ترک هواه رقاه الى اللَّه ما رقاه، و من ذلک العبرة لاهل الهوى فى اتّباع الهوى من شدّة البلاء کامرأة العزیز لمّا تبعت هواها لقیت ما لقیت من الضرّ و الفقر،و من ذلک العبرة للممالیک فى حفظ حرمة السّادة کیوسف لمّا حفظ حرمته فى زلیخا ملک ملک العزیز و صارت زلیخا امرأته حلالا و من ذلک العفو عند القدرة کیوسف حیث تجاوز عن اخوته و منها ثمرة الصبر کیعقوب لمّا صبر على مقاساة حزنه ظفر یوما بلقاء یوسف الى غیر ذلک من الاشارات فى قصة یوسف علیه السّلام.
این است خاتمه قصه یوسف (ع) و بزرگوارتر از این قصهاى نیست که ربّ العزّه در ابتداء سوره گفت: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» و در آخر سوره گفت: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» در اوّل گفت نیکوترین قصّهها است و در آخر گفت در این قصّه عبرتها و پندها است، همه قصّههاى پیغامبران که بیان کرد واسطه در میان آورد چنانک در قصّه نوح (ع): «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ» و در قصّه ابراهیم (ع) «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِیمَ» و در قصه پسران آدم (ع) «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ»، چون بقصه یوسف (ع) رسید واسطه از میان برداشت اضافت با خود کرد، بیان آن و ذکر آن گفت: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» و در آخر گفت «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» یعنى فیها عبرة و عظة للملوک فى بسط العدل کما بسط یوسف و فى المن على الرّعیّة و الاحسان الیهم کما فعل یوسف انّه لمّا ملکهم اعتقهم کلّهم، و من العبرة فى قصصهم لارباب التّقوى فان یوسف لمّا ترک هواه رقاه الى اللَّه ما رقاه، و من ذلک العبرة لاهل الهوى فى اتّباع الهوى من شدّة البلاء کامرأة العزیز لمّا تبعت هواها لقیت ما لقیت من الضرّ و الفقر،و من ذلک العبرة للممالیک فى حفظ حرمة السّادة کیوسف لمّا حفظ حرمته فى زلیخا ملک ملک العزیز و صارت زلیخا امرأته حلالا و من ذلک العفو عند القدرة کیوسف حیث تجاوز عن اخوته و منها ثمرة الصبر کیعقوب لمّا صبر على مقاساة حزنه ظفر یوما بلقاء یوسف الى غیر ذلک من الاشارات فى قصة یوسف علیه السّلام.
رشیدالدین میبدی : ۲۵- سورة الفرقان- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَکَ مِنَ الْمُرْسَلِینَ، و نه فرستادیم پیش از تو فرستادگان إِلَّا إِنَّهُمْ لَیَأْکُلُونَ الطَّعامَ مگر ایشان خورش میخوردند، وَ یَمْشُونَ فِی الْأَسْواقِ و در بازارها مىرفتند، وَ جَعَلْنا بَعْضَکُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً و شما را یکدیگر را فتنه و آزمایش کردیم، أَ تَصْبِرُونَ شکیبا باشید! وَ کانَ رَبُّکَ بَصِیراً. (۲۰) و خداوند تو بینا بود.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا و گفتند ایشان که از دیدار ما نمىترسیدند و آن را نمىبیوسیدند لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْنَا الْمَلائِکَةُ چرا بر ما فریشتگان فرو نفرستیدند به پیغام، أَوْ نَرى رَبَّنا یا ما خداى خود چرا نه بینیم، لَقَدِ اسْتَکْبَرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ در خویشتن بزرگمنشى آوردند و گردنکشى، وَ عَتَوْا عُتُوًّا کَبِیراً. (۲۱) و از اندازه برگذشتند بشوخى بزرگ.
یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلائِکَةَ آن روز که فریشتگان را بینند، لا بُشْرى یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ هیچ بشارت نیست آن روز کافران را، وَ یَقُولُونَ و میگویند فریشتگان ایشان را: حِجْراً مَحْجُوراً. (۲۲) بهشت بر شما بستهاى است از شما باز داشته.
وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ و بسر کردار ایشان آئیم از هر گونه که کردند، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (۲۳) و آن را گردى کنیم پراکنده.
أَصْحابُ الْجَنَّةِ یَوْمَئِذٍ بهشتیان آن روز، خَیْرٌ مُسْتَقَرًّا با به آرامگاهىاند وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا. (۲۴) و با نیکوتر فروآمدن گاهى.
وَ یَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ و آن روز که بازشکافد آسمان از ابر وَ نُزِّلَ الْمَلائِکَةُ تَنْزِیلًا. (۲۵) و فرو فرستند فریشتگان فرو فرستادنى.
الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ پادشاهى براستى آن روز رحمن راست، وَ کانَ یَوْماً عَلَى الْکافِرِینَ عَسِیراً (۲۶) و آن روزى است بر کافران دشخوار.
وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ و آن روز کافر دو دست خود مىخاید، یَقُولُ یا لَیْتَنِی میگوید اى کاشک، اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا (۲۷) با رسول راهى برگرفتمى.
یا وَیْلَتى نفرینا بر من، لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلًا (۲۸) کاشک من بهمان کس بدوست نگرفتیمى.
لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ که مرا از توحید بازگردانید و بگمراهى برد، بَعْدَ إِذْ جاءَنِی پس آنکه آمده بود بمن، وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا (۲۹) و دیو مردم را خوارکننده.
وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ رسول گفت: خداوند من! إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (۳۰) این قوم من این قرآن را فرو گذاشتند.
وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ هم چنان هر پیغامبرى را دشمنى کردیم از بدان، وَ کَفى بِرَبِّکَ هادِیاً وَ نَصِیراً. (۳۱) و بسنده است خداوند تو براهنمایى و کارسازى و بیارى.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا ناگرویدگان گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً چرا قرآن نه بیکبار فروفرستادندید؟ کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ آن را پراکنده فرستادیم تا دل ترا بآن نیرو میدهیم. وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِیلًا (۳۲) و آن را گشاده بتو رسانیدیم و بر تو خواندیم.
وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ هیچ مثلى نیارند بتو إِلَّا جِئْناکَ بِالْحَقِّ مگر جواب آریم از آن ترا براستى، وَ أَحْسَنَ تَفْسِیراً (۳۳) و جواب آریم نیکو تفسیر ترا
الَّذِینَ یُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ ایشان که مىروانند و با هم مىآرند روز رستخیز روان بر رویها بدوزخ، أُوْلئِکَ شَرٌّ مَکاناً وَ أَضَلُّ سَبِیلًا (۳۴) ایشان به بتر جایگاهىاند و گمراهتر راهى.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ و دادیم موسى را نامه، وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِیراً (۲۵) و هارون با او او را دستور کردیم و کارساز و یار.
فَقُلْنَا اذْهَبا گفتیم که هر دو روید! إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا بایشان که دروغ شمردند سخنان ما، فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِیراً (۳۶) به نیست بدادیم ایشان را به نیست دادنى.
وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا کَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ و قوم نوح را آن گه که رسولان را دروغزن گرفتند بآب بکشتیم ایشان را، وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آیَةً و ایشان مردمان را نشانى تا عبرت گیرند، وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِینَ عَذاباً أَلِیماً (۳۷) و نیز آن ستمکاران را عذابى ساختیم دردنماى.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ و عاد و ثمود را و اصحاب رس را هم عبرت کردیم مردمان را، وَ قُرُوناً بَیْنَ ذلِکَ کَثِیراً (۳۸) و گمراهان فراوان میان
وَ کُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ و همه را مثلها زدیم و بداستانها، وَ کُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِیراً (۳۹) و همه را تباه کردیم و فرو بردیم فرو بردنى.
وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْیَةِ و برگذشتند بر آن شهر، الَّتِی أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ که بر آن باران بد باریدند، أَ فَلَمْ یَکُونُوا یَرَوْنَها نمىدیدند آن را ؟
بَلْ کانُوا لا یَرْجُونَ نُشُوراً (۴۰) بلکه نمىترسند از برانگیخت.
وَ إِذا رَأَوْکَ و آن گه که ترا بینند إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً ترا جز بافسوس نمىگیرند، أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا؟ (۴۱) اینست آن کسى که اللَّه به پیغامبرى فرستاد؟
إِنْ کادَ لَیُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا نه کامستید مگر که ما را بىراه کردید و دور او کندید ما را از خدایان ما، لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَیْها اگر نه آن بودى که ما شکیبایى کردیم بر آن، وَ سَوْفَ یَعْلَمُونَ حِینَ یَرَوْنَ الْعَذابَ آرى آگاه شوند و بدانند آن گه که عذاب بینند، مَنْ أَضَلُّ سَبِیلًا. (۴۲) آن کیست بىراهتر.
أَ رَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؟ دیدى آن مرد که خویشتن را بخدایى گرفت؟ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلًا؟ (۴۳) تو بر سر او کوشنده نگاه دارى؟ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ؟ یا مىپندارى که بیشتر ایشان بشنوند؟ أَوْ یَعْقِلُونَ یا حق دریابند؟ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ نیستند ایشان مگر چون ستوران،، بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا (۴۴) بلکه ایشان و بىسامانتر.
وَ قالَ الَّذِینَ لا یَرْجُونَ لِقاءَنا و گفتند ایشان که از دیدار ما نمىترسیدند و آن را نمىبیوسیدند لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْنَا الْمَلائِکَةُ چرا بر ما فریشتگان فرو نفرستیدند به پیغام، أَوْ نَرى رَبَّنا یا ما خداى خود چرا نه بینیم، لَقَدِ اسْتَکْبَرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ در خویشتن بزرگمنشى آوردند و گردنکشى، وَ عَتَوْا عُتُوًّا کَبِیراً. (۲۱) و از اندازه برگذشتند بشوخى بزرگ.
یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلائِکَةَ آن روز که فریشتگان را بینند، لا بُشْرى یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ هیچ بشارت نیست آن روز کافران را، وَ یَقُولُونَ و میگویند فریشتگان ایشان را: حِجْراً مَحْجُوراً. (۲۲) بهشت بر شما بستهاى است از شما باز داشته.
وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ و بسر کردار ایشان آئیم از هر گونه که کردند، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (۲۳) و آن را گردى کنیم پراکنده.
أَصْحابُ الْجَنَّةِ یَوْمَئِذٍ بهشتیان آن روز، خَیْرٌ مُسْتَقَرًّا با به آرامگاهىاند وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا. (۲۴) و با نیکوتر فروآمدن گاهى.
وَ یَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ و آن روز که بازشکافد آسمان از ابر وَ نُزِّلَ الْمَلائِکَةُ تَنْزِیلًا. (۲۵) و فرو فرستند فریشتگان فرو فرستادنى.
الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ پادشاهى براستى آن روز رحمن راست، وَ کانَ یَوْماً عَلَى الْکافِرِینَ عَسِیراً (۲۶) و آن روزى است بر کافران دشخوار.
وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ و آن روز کافر دو دست خود مىخاید، یَقُولُ یا لَیْتَنِی میگوید اى کاشک، اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا (۲۷) با رسول راهى برگرفتمى.
یا وَیْلَتى نفرینا بر من، لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلًا (۲۸) کاشک من بهمان کس بدوست نگرفتیمى.
لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ که مرا از توحید بازگردانید و بگمراهى برد، بَعْدَ إِذْ جاءَنِی پس آنکه آمده بود بمن، وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا (۲۹) و دیو مردم را خوارکننده.
وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ رسول گفت: خداوند من! إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (۳۰) این قوم من این قرآن را فرو گذاشتند.
وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ هم چنان هر پیغامبرى را دشمنى کردیم از بدان، وَ کَفى بِرَبِّکَ هادِیاً وَ نَصِیراً. (۳۱) و بسنده است خداوند تو براهنمایى و کارسازى و بیارى.
وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا ناگرویدگان گفتند: لَوْ لا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً چرا قرآن نه بیکبار فروفرستادندید؟ کَذلِکَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ آن را پراکنده فرستادیم تا دل ترا بآن نیرو میدهیم. وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِیلًا (۳۲) و آن را گشاده بتو رسانیدیم و بر تو خواندیم.
وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ هیچ مثلى نیارند بتو إِلَّا جِئْناکَ بِالْحَقِّ مگر جواب آریم از آن ترا براستى، وَ أَحْسَنَ تَفْسِیراً (۳۳) و جواب آریم نیکو تفسیر ترا
الَّذِینَ یُحْشَرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ ایشان که مىروانند و با هم مىآرند روز رستخیز روان بر رویها بدوزخ، أُوْلئِکَ شَرٌّ مَکاناً وَ أَضَلُّ سَبِیلًا (۳۴) ایشان به بتر جایگاهىاند و گمراهتر راهى.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ و دادیم موسى را نامه، وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِیراً (۲۵) و هارون با او او را دستور کردیم و کارساز و یار.
فَقُلْنَا اذْهَبا گفتیم که هر دو روید! إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا بایشان که دروغ شمردند سخنان ما، فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِیراً (۳۶) به نیست بدادیم ایشان را به نیست دادنى.
وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا کَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ و قوم نوح را آن گه که رسولان را دروغزن گرفتند بآب بکشتیم ایشان را، وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آیَةً و ایشان مردمان را نشانى تا عبرت گیرند، وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِینَ عَذاباً أَلِیماً (۳۷) و نیز آن ستمکاران را عذابى ساختیم دردنماى.
وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ و عاد و ثمود را و اصحاب رس را هم عبرت کردیم مردمان را، وَ قُرُوناً بَیْنَ ذلِکَ کَثِیراً (۳۸) و گمراهان فراوان میان
وَ کُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ و همه را مثلها زدیم و بداستانها، وَ کُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِیراً (۳۹) و همه را تباه کردیم و فرو بردیم فرو بردنى.
وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَى الْقَرْیَةِ و برگذشتند بر آن شهر، الَّتِی أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ که بر آن باران بد باریدند، أَ فَلَمْ یَکُونُوا یَرَوْنَها نمىدیدند آن را ؟
بَلْ کانُوا لا یَرْجُونَ نُشُوراً (۴۰) بلکه نمىترسند از برانگیخت.
وَ إِذا رَأَوْکَ و آن گه که ترا بینند إِنْ یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً ترا جز بافسوس نمىگیرند، أَ هذَا الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا؟ (۴۱) اینست آن کسى که اللَّه به پیغامبرى فرستاد؟
إِنْ کادَ لَیُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا نه کامستید مگر که ما را بىراه کردید و دور او کندید ما را از خدایان ما، لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَیْها اگر نه آن بودى که ما شکیبایى کردیم بر آن، وَ سَوْفَ یَعْلَمُونَ حِینَ یَرَوْنَ الْعَذابَ آرى آگاه شوند و بدانند آن گه که عذاب بینند، مَنْ أَضَلُّ سَبِیلًا. (۴۲) آن کیست بىراهتر.
أَ رَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؟ دیدى آن مرد که خویشتن را بخدایى گرفت؟ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلًا؟ (۴۳) تو بر سر او کوشنده نگاه دارى؟ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ؟ یا مىپندارى که بیشتر ایشان بشنوند؟ أَوْ یَعْقِلُونَ یا حق دریابند؟ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ نیستند ایشان مگر چون ستوران،، بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا (۴۴) بلکه ایشان و بىسامانتر.
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۴ - النوبة الثانیة
قوله: قالَ یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها؟ مقاتل گفت چون رسول بلقیس از نزدیک سلیمان بازگشت و آن عجایب و بدایع که در مملکت سلیمان دیده بود باز گفت و حکایت کرد، بلقیس گفت: هذا امر من السّماء، این کارى آسمانى است، ساخته و خواسته ربّانى است و ما را کاویدن با وى روى نیست و در مخالفت و منابذت وى هیچ کس را طاقت نیست و آن ملک وى نه ملک سرسریست که آن جز نبوّت و تأیید الهى نیست. کس فرستاد به سلیمان که: اینک من آمدم با سران و سروران قوم خویش تا در کار تو بنگرم و دین تو بدانم که چیست و مرا بچه مىخوانى؟ آن گه عرش خویش را در آخر هفت اندرون استوار بنهاد و پاسبانان بر آن موکّل کرد و در مملکت خویش نائبى بگماشت که کار ملک میراند و آن سریر ملک نگه میدارد تا کس در آن طمع نکند و آن گه عزم رحیل کرد با دوازده هزار سرهنگ از مهتران قوم خویش با هر سرهنگى عددى فراوان از خیل و حشم. و سلیمان که آنجا بود دانست که بلقیس مىآید و بقصد اسلام و ایمان مىآید که جبرئیل از پیش آمده بود و او را خبر داده و لهذا قال سلیمان: قَبْلَ أَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ، اى مؤمنین موحّدین.
و گفتهاند میان بلقیس و سلیمان ده روز راه بود، و گفتهاند دو ماهه راه بود. روزى سلیمان بیرون رفته بود از انجا که بود غبارى عظیم دید بمسافت یک فرسنگ و سلیمان مردى مهیب بود، کس بابتداء سخن با وى نیارستى گفت تا نخست وى ابتدا کردى چون آن غبار دید از دور گفت: ما هذا؟ آن چه غبارست؟ گفتند، بلقیس است که مى آید. گفت: و قد نزلت منّا بهذا المکان، و بلقیس چنین بما نزدیک رسید. آن گه سلیمان روى با لشکر خویش کرد گفت: یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها کیست از شما که عرش بلقیس آن ساعت بمن آرد، و این سخن دو معنى را گفت: یکى آن که کره سلیمان ان یستحلّ حریمها بعد اسلامها، روا نداشت که بعد از آمدن بلقیس و اسلام وى دست در حریم وى برد که بعد از اسلام آن وى را حلال نبود ، دیگر معنى: احبّ ان یریها معجزة تدلّها بها على صحة نبوة سلیمان، خواست که آن حال سلیمان را معجزتى بود و دلیلى بر صدق نبوت وى تا بلقیس بداند که آوردن آن سریر از چنان جاى استوار محکم بیک لحظه جز قدرت الهى و معجزت نبوى نیست.
قالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ تقول: عفریت و عفریّة و عفر و عفاریة، و العرب تتبع کل واحدة منها بتابعة تقول: عفریت، نفریت، عفریّة، و عفر نفریّة، عفر، عفاریة نفاریة.
و العفریت عند العرب المارد، الداهیة ، یقال: هو صخر سیّد الجنّ، و کان قبل ذلک متمردا على سلیمان، و اصطخر فارس تنسب الیه. آن عفریت گفت: سید الجن که آن تخت بتو آرم پیش از آن که از مجلس حکم و قضا برخیزى و عادت سلیمان چنان بود که تا به نیمه روز مجلس حکم و فصل قضا بنشستید، و گفتهاند مقام وى آن بود که هر روز بمجلس وعظ و تذکیر بنشستید تا آفتاب بالا گرفتى وَ إِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ أَمِینٌ اى قوى على حمله امین على جواهره، و قیل امین فیما اقول. سلیمان گفت: زودتر از این خواهم.
قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ، اقوال مفسران مختلف است که الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ که بود؟ قومى گفتند جبرئیل بود (ع)، قومى گفتند فریشته دیگر بود، ربّ العزة او را قرین سلیمان کرده بود پیوسته با وى بودى و او را قوّت دادى، قومى گفتند خضر بود (ع)، قومى گفتند مردى بود از حمیر نام او ضبه و مستجاب الدعوة بود و قیل اسمه ملیخا، و قیل اسمه اسطوس، و قیل هو سلیمان (ع) و ذلک انّ رجلا عالما من بنى اسرائیل، آتاه اللَّه علما و فقها، قال أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ، فقال سلیمان: هات. فقال: انت النبى بن النبى و لیس احدکم اوجه عند اللَّه منک و لا اقدر على حاجته فان دعوت اللَّه و طلبت الیه کان عندک. قال صدقت، ففعل ذلک، فجیء بالعرش فى الوقت. و قول معتمد و بیشترین مفسران آنست که آصف بود وزیر سلیمان و دبیر وى. و هو آصف بن برخیا بن شمعون رجل صالح مجاب الدعاء، قال ابن عباس انّ آصف قال لسلیمان حین صلّى و دعا اللَّه عزّ و جلّ: مدّ عینیک حتى ینتهى طرفک. قال فمدّ سلیمان عینیه فنظر نحو الیمن و دعا آصف، فبعث اللَّه سبحانه الملائکة فحملوا السریر من تحت الارض یخدون الارض خدّا حتى انخرقت الارض بالسّریر بین یدى سلیمان (ع).
امّا آنچه گفت: عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ این علم کتاب اسم اللَّه الاعظم است: یا حىّ یا قیوم یا ذا الجلال و الاکرام، و بقول بعضى: یا الهنا و اله الخلق اجمعین الها واحدا لا اله الّا انت، ایتنى بعرشها. و قیل قال آصف بالعبریة: آهیا شراهیا، و هو الاسم الاعظم، و قال الحسن اسم اللَّه الاعظم: یا اللَّه یا رحمان.
قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ ارتداد الطرف ان یرجع الى الناظر من رؤیة شىء کان ینظر الیه.
فَلَمَّا رَآهُ یجوز ان یکون هذا الرّاى سلیمان و یجوز ان یکون آصف فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ راسخا فى الارض ثابتا فیها کانّه فیه بیت او بنى رتقا و هو محمول الیه من مآرب الى الشام فى مقدار ارتداد الطرف. قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی اعطانى بفضله و انّما اعطانى لیمتحننى فیستخرج منى ما اودعه فى من معلومه أ اشکر نعمه على حین اعطانى ما اردت ام اکفر ذلک فلا اشکره علیه، و من شکر اللَّه على نعمه، فانّما یشکر لنفسه لانّ نفع ذلک یعود الیه حیث یستوجب المزید و من کفر فان مضرّة کفره علیه لا على ربّه و اللَّه سبحانه متعال على المضارّ و المنافع غنىّ عن عباده و افعالهم.
و قیل معنى الایة: هذا من فضل ربّى علىّ اذ صیّر فى امّتى من یجرى على یده مثل هذا الامر، ففضل ذلک لى و هو انعام علىّ. و قیل انّ سلیمان تداخله شىء اذ صار غیره من امته اعلم منه و اقدر على بعض الامور فقال ریاضة لنفسه: هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی اى ممّا یملکه یجعله لمن یشاء من عباده فقد جعل هذا الفضل لهذا الذى اوتى علما من الکتاب لیبلونى اشکر أم اکفر.
قوله: قالَ نَکِّرُوا لَها عَرْشَها، التنکیر التغییر الى حال ینکرها صاحبها اذا رآها، و المعنى اظهروه لها لتنکّر موضعه عندى فننظر أ تهتدى بان تعلم انّ هذا لا یقدر علیه الّا اللَّه فتؤمن ام لا تتنبّه لذلک. و قال وهب و محمد بن کعب و غیرهما من اهل الکتاب: خافت الجنّ ان یتزوّجها سلیمان فتفشى الیه اسرار الجنّ فلا ینفکّون من تسخیر سلیمان و ذریته من بعده فارادوا ان یزهدوه فیها فاساؤا الثناء علیها.
و قالوا انّ فى عقلها خبلا و انّ رجلها کحافر الحمار فاراد سلیمان ان یختبر عقلها فقال: نَکِّرُوا لَها عَرْشَها اى غیّروا لها عرشها بتغییر صورته فاجعلوا اعلاه اسفله و مقدّمه مؤخّره. و قیل نزع ما کان علیه من فصوصه و جواهره. و قیل زید فیه و نقص نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِی الى معرفة عرشها فنعرف بذلک عقلها أَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذِینَ لا یَهْتَدُونَ الیه.
فَلَمَّا جاءَتْ بلقیس قِیلَ لها أَ هکَذا عَرْشُکِ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ شبّهته به فلم تقرّ بذلک و لم تنکر، فعلم سلیمان کمال عقلها، قال الحسین بن فضل: شبّهوا علیها بقولهم: أَ هکَذا عَرْشُکِ فشبّهت علیهم بقولها: کَأَنَّهُ هُوَ، فاجابتهم على حسب سؤالهم، و لو قالوا لها هذا عرشک لقالت نعم.
قوله: وَ أُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها... قال المفسرون: هذا من قول سلیمان یقول اعطینا علم التوحید و النبوة من قبل توحیدها وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ، قبل اسلامها کأنّه یباریها بقدم دینه و اسلامه اذ بارته بملکها، و قیل هذا من قول بلقیس لمّا رأت عرشها عنه سلیمان قالت: عرفت هذه و اوتینا العلم بصحة نبوّتک بالآیات المتقدّمة من امر الهدهد و الرسل من قبل هذه المعجزة التی رأیتها من احضار العرش وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ منقادین، مطیعین لامرک من قبل ان جئناک.
وَ صَدَّها ما کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ یجوز ان یکون ما فى موضع الرفع فیکون فاعل وَ صَدَّها اى صدّها عبادة الشمس من عبادة اللَّه، و فیه دلالة انّ اشتغال المرء بالشىء یصدّه عن فعل ضدّه. و کانت المرأة تعبد الشمس فکانت عبادتها ایّاها تصدّ عن عبادة اللَّه و یجوز ان یکون ما فى موضع النصب، و المعنى صدّها سلیمان عن عبادة الشمس فلمّا سقط الجار نصب.
لَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ الصرح القصر و منه قوله: یا هامانُ ابْنِ لِی صَرْحاً اى قصرا، و قیل الصّرح عرصة الدّار و کل بناء عال من صخر او زجاج فهو صرح، و «اللجة» الضحضاح من الماء، و «الممرد» المملّس و سمّى الامرد لانّه املس الخدّین، و شجرة مرداء لیس علیها و رق، و ارض مرداء لیس فیها نبات. مفسّران گفتند چون بلقیس عزم رفتن کرد به نزدیک سلیمان جن با یکدیگر گفتند که اللَّه تعالى جن و انس و طیور و وحوش و باد مسخّر سلیمان کرده و این بلقیس ملکه سباست اگر سلیمان او را بزنى کند و از وى غلامى زاید ما هرگز از تسخیر و عبودیّت نرهیم.
تدبیر آنست که بلقیس را بچشم سلیمان زشت کنیم تا او را بزنى نکند. آمدند و سلیمان را گفتند: رجلها رجل حمار و انّها شعراء السّاقین لانّ امّها کانت من الجن فلعلّها نزعت الى امّها. چون ایشان چنان گفتند سلیمان خواست که حقیقت آن بداند و قدم و ساق وى ببیند. شیاطین را فرمود تا کوشکى ساختند از آبگینه، گویى آن کوشک آب بود از روشنایى و سپیدى. و آن گه بفرمود تا آب زیر آن کوشک براندند و ماهى و دواب بحرى در ان آب کرد و سریر خود بالاى آن بنهاد، چنان که رهگذر بلقیس بر سر آن آبگینه بود تا بنزدیک سلیمان شود. آن ساعت که بلقیس بر طرف آن قصر و آن عرصه رسید آفتاب وران تافته بود و آب صافى مىنمود و ماهیان را مىدید. او را گفتند:ْخُلِی الصَّرْحَ
در آى درین قصر. بلقیس پنداشت که آن همه آبست و او را در آن آب میخواند، با خود گفت: ما وجد ابن داود عذابا یقتلنى به الا الغرق پسر داود بجز غرق عذابى دیگر نمىدانست که مرا بکشد، دامن از ساق بر کشید تا پاى در آب نهد. سلیمان قدم و ساق وى بدید، فاذا هما احسن ساق فى الدنیا و قدماها کقدم الانسان. سلیمان آن گه چشم از وى بگردانید و بآواز بلند گفت:نَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِیرَ و لیس ببحر.
اهل تفسیر را درین قصّه سه قول است: قومى گفتند جن بر وى دروغ بستند از بیم آن که سلیمان او را بزنى کند و رنه قدم وى چون قدم آدمیان بود و ساق وى نیکوترین ساقها بود، قومى گفتند سخن همان بود که جنّ گفتند و بر ساق وى موى فراوان بود امّا شیاطین تدبیر ازالت آن کردند بنوره، و از آن روز باز استعمال نوره در ستردن موى میان آدمیان پدید آمد، قول سوم آنست که: لم یکن لها حافر غیر انّ مؤخّرتى قدمیها کانتا کمؤخّر الحافر.
پس سلیمان او را بدین اسلام دعوت کرد و مسلمان شد و گفت:بِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی بالکفر أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. و انّما قالتعَ سُلَیْمانَ لانّها دخلت فى الاسلام و لم تعرف الشرائع بعد فقلّدته و قالت دینى دینه.
خلافست میان علما که سلیمان او را بزنى کرد یا بدیگرى داد بزنى: قومى گفتند او را بزنى بملک همدان داد نام وى تبع و ایشان را بزمین یمن فرستاد و ملک یمن بایشان تسلیم کرد و زوبعه امیر جنّ با ایشان بفرستاد تا از بهر ایشان بناهاى عظیم و قصرهاى عالى ساخت صرواح و مرواح و هنده و هنیده و فلتوم، این نام قلعههاست در زمین یمن که شیاطین آن را بنا کردهاند از بهر تبع و امروز از آن هیچ بر پاى نیست، همه خراب شده و نیست گشته قومى گفتند سلیمان بلقیس را بزنى کرد و او را دوست داشت عظیم، و او را پسرى زاد نام وى داود و آن پسر در حیات پدر از دنیا برفت. و سلیمان بلقیس را با زمین یمن فرستاد و ملک یمن بر وى مقرّر کرد، و هر ماهى بزیارت وى شدى و سه روز به نزدیک وى بودى.
و سلیمان جن را فرمود تا از بهر بلقیس در زمین یمن قصرهاى عالى ساختند و استوار قلعههاى سلحین و مینون و غمدان، امروز آن بناها و قصرها همه خرابند جز رسم و طلل آن بر جاى نیست اینست که ربّ العالمین میگوید در سوره هود: وَ حَصِیدٌ.
و گفتهاند ملک سلیمان چهل سال بود و عمر وى پنجاه و پنج سال و بلقیس بعد از سلیمان بیک ماه از دنیا برفت و لمّا کسروا جدار تذمر وجدوها قائمة، علیها اثنتان و سبعون حلّة قد امسکها الصبر و المصطکى ذکروا من جمالها شیئا عظیما اذا حرّکت تحرّکت، مکتوب عندها: انا بلقیس صاحبة سلیمان بن داود خرّب اللَّه ملک من یخرّب بیتى. و کان ذلک فى ملک مروان الحمار. و اختلفوا فى اسمها فقیل بلقیس و قیل تذمر بنت اذینة کما اختلفوا فى صاحبة یوسف فقیل راعیل و قیل زلیخا.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً سمّاه اخاهم لکونه فى النسب منهم یعرفون منشأه و مولده أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ اى بان اعبدوا اللَّه وحده فَإِذا هُمْ فَرِیقانِ اى لمّا أتاهم وجدهم على هذه الحالة و هى انّهم افترقوا فرقتین: کافرة و مومنة، یَخْتَصِمُونَ اى یتقاتلون گفتهاند اختصام فریقین آنست که ربّ العالمین گفت در سورة الاعراف که در میان مستکبران و مستضعفان رفت و ذلک قوله تعالى: قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا... الایة. و گفتهاند خصومت ایشان درین بود: کافران سخن مؤمنان مستبعد میداشتند در اثبات نبوت و رسالت صالح، میگفتند: اللّهم ان کان ما یقولونه حقا فانزل علینا العذاب، و ذلک فى قوله تعالى: ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ کُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِینَ.
صالح جواب ایشان داد، گفت یا قوم: لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّیِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ؟ سیّئة اینجا عقوبت است و حسنة توبت و معنى قَبْلَ اینجا نه تقدم زمان است بل که تقدّم رتبت و اختیارست، همچنانست که کسى گوید: صحة البدن قبل کثرة المال. میگوید اى قوم چرا عقوبت و عذاب پیش از توبت باستعجال مىخواهید؟ آن عقوبت و عذاب که من شما را بآن مىترسانم و شما در عقل روا میدارید که تواند بود. چرا بآن مىشتابید و بر سلامت عاجل و سعادت آجل اختیار میکنید چرا نه از اللَّه آمرزش خواهید و توبت و رحمت تا مگر بر شما ببخشاید.
قالُوا اطَّیَّرْنا بِکَ وَ بِمَنْ مَعَکَ یعنى تطیّرنا بک، و المعنى تشأمنا بک و بقومک و بمجیئک، همانست که قوم موسى با موسى گفتند و اهل انطاکیه با رسولان خویش گفتند. و سبب آن بود که چون بر پیغامبر خویش عاصى شدند و پیغامبر را دروغزن گرفتند ربّ العالمین باران رحمت ازیشان باز گرفت و قحط و نیاز بریشان گماشت تا بسختى رسیدند، و کذا سنّته سبحانه فى اخذهم بالبأساء و الضّراء لعلهم یرجعون. همچنین قوم صالح را قحط و نیاز و مجاعت رسید، گفتند: دعوتک مشئومة علینا، این دعوت تو شوم آمد که باران و نعمت از ما وا ایستاد، و هذا کان اعتقاد العرب فى بعض الوحوش و الطّیور انّها اذا صاحت من جانب دون جانب دلّت على حدوث آفات و بلایا، و نهى رسول اللَّه (ص) عنها فقال اقرّوا الطیر على مکناتها لانّها اوهام لا حقیقة معها، و المکنات بیض الضّبّ واحدتها مکنة و هى کلمة مستعارة، و لقد انشدوا:
الفال و الزجر و الرّؤیا تعالیل
و للمنجّم احکام اباطیل
چون قوم صالح گفتند: اطَّیَّرْنا بِکَ وَ بِمَنْ مَعَکَ صالح جواب داد، گفت: طائِرُکُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ، آنچه شما مىپندارید که از من است از نقصان زروع و ثمار آن نه از منست، که آن از تقدیر خداست و بامر خداست. شما را بآن آزمایش میکند که تا خود هیچ بیدار شوید و پند پذیرید و نمىپذیرید و نمىدانید. و قیل طائِرُکُمْ عِنْدَ اللَّهِ، اى جزاء تطیّرکم عند اللَّه محفوظ علیکم حتى یجازیکم به. و قیل معناه العذاب الموعود لکم عند اللَّه اعظم و اشدّ ممّا لحقّکم من نقصان الزّروع و الثمار. بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ اى تصرفون عن الطریقة المستقیمة. و الفتنة صرف الشیء عن الشیء. و قیل تُفْتَنُونَ اى تضلّون فتجهلون انّ الخیر و الشّر من عند اللَّه.
و کانَ فِی الْمَدِینَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ من ابناء اشرافهم فى مدینة ثمود و هى: الحجر، یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ وَ لا یُصْلِحُونَ اى لا یکون منهم الّا الفساد فى جمیع امورهم، و اسماؤهم: قدار بن سالف و مصدع بن دهر و اسلم و رهمى و رهیم و دعمى و دعیم و قبال و صداف.
این جماعت با یکدیگر گفتند: تَقاسَمُوا بِاللَّهِ، امر است اى احلفوا باللّه.
لَنُبَیِّتَنَّهُ بالتّاء و ضمّ التاء الثانیة. این قرائت حمزه و کسایى است. و همچنین لتقولنّ بتاء و ضمّ لام، معنى آنست که سوگند خورید با یکدیگر که شبیخون کنید بر صالح و کسان او را آن گه ولى دم او را گوئید: ما شَهِدْنا مَهْلِکَ أَهْلِهِ بفتح میم و لام قرائت عاصم است، و هو المصدر اى ما شهدنا هلاک اهله و لم یتعرّض لاهله فکیف کنّا نتعرّض له. حفص «مهلک» بفتح میم و کسر لام خواند. و هو موضع الهلاک، اى ما حضرنا موضع هلاکه فضلا عن ان تولّیناه، باقى بضمّ میم و فتح لام خوانند و هو الموضع و المصدر جمیعا، وَ إِنَّا لَصادِقُونَ فى قولنا: ما شَهِدْنا مَهْلِکَ أَهْلِهِ.
وَ مَکَرُوا مَکْراً حین قصدوا تبییت صالح و الفتک به وَ مَکَرْنا مَکْراً حین ادّینا مکرهم الى هلاکهم وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ برجوع و بال مکرهم علیهم.
فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ مَکْرِهِمْ اى فانظر یا محمد بعین قلبک و عقلک الى عاقبة مکر ثمود بنبیّهم صالح کیف کانت و الى ما ذا صارت، و اعلم انّى فاعل مثل ذلک بکفّار قومک فى الوقت الموقّت لهم فلیسوا خیرا منهم. ثمّ فسّر ذلک فقال: أَنَّا دَمَّرْناهُمْ، بفتح الف قرائت کوفى و یعقوب است و باقى بکسر الف خوانند، فمن فتح جعل الجملة خبر کانَ و من کسر وقف على عاقِبَةُ مَکْرِهِمْ، ثمّ استأنف و قال: أَنَّا دَمَّرْناهُمْ، اى انّا اهلکنا الرّهط وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِینَ. الدّمار و التدمیر استیصال الشیء بالهلاک ، قال ابن عباس: ارسل اللَّه الملائکة لیلا فامتلأت بهم دار صالح فاتى التسعة الدّار شاهرین سیوفهم فرمتهم الملایکة بالحجارة من حیث یرون الحجارة و لا یرون الملائکة فقتلتهم. قال مقاتل: نزلوا فى سفح جبل ینتظر بعضهم بعضا لیأتوا دار صالح، فانحطّت علیهم صخرة فهشمتهم.
فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ اشارة الى الحجر خاوِیَةً اى خربة خالیة عن الاهل و السّکان. خاویة نصب على الحال بِما ظَلَمُوا اى بظلمهم و شرکهم. إِنَّ فِی ذلِکَ اى فى اهلاکنا ایّاهم لَآیَةً اى دلالة لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ فیتّعظون.
وَ أَنْجَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا بصالح وَ کانُوا یَتَّقُونَ اوامر اللَّه ان یترکوها و کانوا اربعة آلاف خرج بهم صالح الى حضرموت، و سمّى حضرموت لان صالحا لمّا دخلها مات.
وَ لُوطاً اى اذکر لوطا إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ على وجه الانکار علیهم أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ یعنى اتیان الذّکران وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ یعنى و حالکم انّ لکم بصرا و علما بقبح ما تفعلون. و انّما قال ذلک لانّ فعل القبیح و ان کان قبیحا من جمیع الناس فهو ممّن یعلم قبحه اقبح. و قیل البصر هاهنا العقل. و قیل معناه یرى بعضکم بعضا و کانوا لا یستترون عتوّا منهم و تمرّدا.
أَ إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ هذا تفسیر للفاحشة التی انکر علیهم اتیانها مبصرین و اعاد لفظ الاستفهام زیادة فى الانکار. و قیل هو توبیخ بعد توبیخ کقول القائل: الم انهک، الم اعظک بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ اى جهلة بعظیم حق اللَّه علیکم. ان قیل کیف وصفهم بالبصیرة ثمّ قال بعقبه: بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ، فالجواب انّ بَلْ نفى لفعل توجبه البصیرة اى لکم بصیرة و تعملون عمل الجهّال. و قیل بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ العذاب الموعود على هذه الفاحشة و تجهلون، عاقبة امرکم.
فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِنْ قَرْیَتِکُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ یَتَطَهَّرُونَ یتحرّجون و یتنزّهون عمّا نعمل. یقولون ذلک على سبیل الاستهزاء.
فَأَنْجَیْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِینَ، اى لمّا تعاطوا ما تعاطوه خلّصنا لوطا و من آمن معه من قومه من تلک المدن بان امرنا هم بالخروج منها، إِلَّا امْرَأَتَهُ الکافرة فانّا ترکناها مع المقیمین. و الغابر الباقى، یقال: غبر غبورا اذا بقى. و قرأ ابو بکر قَدَّرْناها مخفّفة و التخویف و التشدید فى المعنى واحد، اى بتقدیر منّا جعلناها من الباقین.
وَ أَمْطَرْنا عَلَیْهِمْ مَطَراً من سجّیل فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِینَ اى بئس مطر من انذروا فلم یخافوا.
و گفتهاند میان بلقیس و سلیمان ده روز راه بود، و گفتهاند دو ماهه راه بود. روزى سلیمان بیرون رفته بود از انجا که بود غبارى عظیم دید بمسافت یک فرسنگ و سلیمان مردى مهیب بود، کس بابتداء سخن با وى نیارستى گفت تا نخست وى ابتدا کردى چون آن غبار دید از دور گفت: ما هذا؟ آن چه غبارست؟ گفتند، بلقیس است که مى آید. گفت: و قد نزلت منّا بهذا المکان، و بلقیس چنین بما نزدیک رسید. آن گه سلیمان روى با لشکر خویش کرد گفت: یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها کیست از شما که عرش بلقیس آن ساعت بمن آرد، و این سخن دو معنى را گفت: یکى آن که کره سلیمان ان یستحلّ حریمها بعد اسلامها، روا نداشت که بعد از آمدن بلقیس و اسلام وى دست در حریم وى برد که بعد از اسلام آن وى را حلال نبود ، دیگر معنى: احبّ ان یریها معجزة تدلّها بها على صحة نبوة سلیمان، خواست که آن حال سلیمان را معجزتى بود و دلیلى بر صدق نبوت وى تا بلقیس بداند که آوردن آن سریر از چنان جاى استوار محکم بیک لحظه جز قدرت الهى و معجزت نبوى نیست.
قالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ تقول: عفریت و عفریّة و عفر و عفاریة، و العرب تتبع کل واحدة منها بتابعة تقول: عفریت، نفریت، عفریّة، و عفر نفریّة، عفر، عفاریة نفاریة.
و العفریت عند العرب المارد، الداهیة ، یقال: هو صخر سیّد الجنّ، و کان قبل ذلک متمردا على سلیمان، و اصطخر فارس تنسب الیه. آن عفریت گفت: سید الجن که آن تخت بتو آرم پیش از آن که از مجلس حکم و قضا برخیزى و عادت سلیمان چنان بود که تا به نیمه روز مجلس حکم و فصل قضا بنشستید، و گفتهاند مقام وى آن بود که هر روز بمجلس وعظ و تذکیر بنشستید تا آفتاب بالا گرفتى وَ إِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ أَمِینٌ اى قوى على حمله امین على جواهره، و قیل امین فیما اقول. سلیمان گفت: زودتر از این خواهم.
قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ، اقوال مفسران مختلف است که الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ که بود؟ قومى گفتند جبرئیل بود (ع)، قومى گفتند فریشته دیگر بود، ربّ العزة او را قرین سلیمان کرده بود پیوسته با وى بودى و او را قوّت دادى، قومى گفتند خضر بود (ع)، قومى گفتند مردى بود از حمیر نام او ضبه و مستجاب الدعوة بود و قیل اسمه ملیخا، و قیل اسمه اسطوس، و قیل هو سلیمان (ع) و ذلک انّ رجلا عالما من بنى اسرائیل، آتاه اللَّه علما و فقها، قال أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ، فقال سلیمان: هات. فقال: انت النبى بن النبى و لیس احدکم اوجه عند اللَّه منک و لا اقدر على حاجته فان دعوت اللَّه و طلبت الیه کان عندک. قال صدقت، ففعل ذلک، فجیء بالعرش فى الوقت. و قول معتمد و بیشترین مفسران آنست که آصف بود وزیر سلیمان و دبیر وى. و هو آصف بن برخیا بن شمعون رجل صالح مجاب الدعاء، قال ابن عباس انّ آصف قال لسلیمان حین صلّى و دعا اللَّه عزّ و جلّ: مدّ عینیک حتى ینتهى طرفک. قال فمدّ سلیمان عینیه فنظر نحو الیمن و دعا آصف، فبعث اللَّه سبحانه الملائکة فحملوا السریر من تحت الارض یخدون الارض خدّا حتى انخرقت الارض بالسّریر بین یدى سلیمان (ع).
امّا آنچه گفت: عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ این علم کتاب اسم اللَّه الاعظم است: یا حىّ یا قیوم یا ذا الجلال و الاکرام، و بقول بعضى: یا الهنا و اله الخلق اجمعین الها واحدا لا اله الّا انت، ایتنى بعرشها. و قیل قال آصف بالعبریة: آهیا شراهیا، و هو الاسم الاعظم، و قال الحسن اسم اللَّه الاعظم: یا اللَّه یا رحمان.
قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ ارتداد الطرف ان یرجع الى الناظر من رؤیة شىء کان ینظر الیه.
فَلَمَّا رَآهُ یجوز ان یکون هذا الرّاى سلیمان و یجوز ان یکون آصف فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ راسخا فى الارض ثابتا فیها کانّه فیه بیت او بنى رتقا و هو محمول الیه من مآرب الى الشام فى مقدار ارتداد الطرف. قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی اعطانى بفضله و انّما اعطانى لیمتحننى فیستخرج منى ما اودعه فى من معلومه أ اشکر نعمه على حین اعطانى ما اردت ام اکفر ذلک فلا اشکره علیه، و من شکر اللَّه على نعمه، فانّما یشکر لنفسه لانّ نفع ذلک یعود الیه حیث یستوجب المزید و من کفر فان مضرّة کفره علیه لا على ربّه و اللَّه سبحانه متعال على المضارّ و المنافع غنىّ عن عباده و افعالهم.
و قیل معنى الایة: هذا من فضل ربّى علىّ اذ صیّر فى امّتى من یجرى على یده مثل هذا الامر، ففضل ذلک لى و هو انعام علىّ. و قیل انّ سلیمان تداخله شىء اذ صار غیره من امته اعلم منه و اقدر على بعض الامور فقال ریاضة لنفسه: هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی اى ممّا یملکه یجعله لمن یشاء من عباده فقد جعل هذا الفضل لهذا الذى اوتى علما من الکتاب لیبلونى اشکر أم اکفر.
قوله: قالَ نَکِّرُوا لَها عَرْشَها، التنکیر التغییر الى حال ینکرها صاحبها اذا رآها، و المعنى اظهروه لها لتنکّر موضعه عندى فننظر أ تهتدى بان تعلم انّ هذا لا یقدر علیه الّا اللَّه فتؤمن ام لا تتنبّه لذلک. و قال وهب و محمد بن کعب و غیرهما من اهل الکتاب: خافت الجنّ ان یتزوّجها سلیمان فتفشى الیه اسرار الجنّ فلا ینفکّون من تسخیر سلیمان و ذریته من بعده فارادوا ان یزهدوه فیها فاساؤا الثناء علیها.
و قالوا انّ فى عقلها خبلا و انّ رجلها کحافر الحمار فاراد سلیمان ان یختبر عقلها فقال: نَکِّرُوا لَها عَرْشَها اى غیّروا لها عرشها بتغییر صورته فاجعلوا اعلاه اسفله و مقدّمه مؤخّره. و قیل نزع ما کان علیه من فصوصه و جواهره. و قیل زید فیه و نقص نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِی الى معرفة عرشها فنعرف بذلک عقلها أَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذِینَ لا یَهْتَدُونَ الیه.
فَلَمَّا جاءَتْ بلقیس قِیلَ لها أَ هکَذا عَرْشُکِ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ شبّهته به فلم تقرّ بذلک و لم تنکر، فعلم سلیمان کمال عقلها، قال الحسین بن فضل: شبّهوا علیها بقولهم: أَ هکَذا عَرْشُکِ فشبّهت علیهم بقولها: کَأَنَّهُ هُوَ، فاجابتهم على حسب سؤالهم، و لو قالوا لها هذا عرشک لقالت نعم.
قوله: وَ أُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها... قال المفسرون: هذا من قول سلیمان یقول اعطینا علم التوحید و النبوة من قبل توحیدها وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ، قبل اسلامها کأنّه یباریها بقدم دینه و اسلامه اذ بارته بملکها، و قیل هذا من قول بلقیس لمّا رأت عرشها عنه سلیمان قالت: عرفت هذه و اوتینا العلم بصحة نبوّتک بالآیات المتقدّمة من امر الهدهد و الرسل من قبل هذه المعجزة التی رأیتها من احضار العرش وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ منقادین، مطیعین لامرک من قبل ان جئناک.
وَ صَدَّها ما کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ یجوز ان یکون ما فى موضع الرفع فیکون فاعل وَ صَدَّها اى صدّها عبادة الشمس من عبادة اللَّه، و فیه دلالة انّ اشتغال المرء بالشىء یصدّه عن فعل ضدّه. و کانت المرأة تعبد الشمس فکانت عبادتها ایّاها تصدّ عن عبادة اللَّه و یجوز ان یکون ما فى موضع النصب، و المعنى صدّها سلیمان عن عبادة الشمس فلمّا سقط الجار نصب.
لَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ الصرح القصر و منه قوله: یا هامانُ ابْنِ لِی صَرْحاً اى قصرا، و قیل الصّرح عرصة الدّار و کل بناء عال من صخر او زجاج فهو صرح، و «اللجة» الضحضاح من الماء، و «الممرد» المملّس و سمّى الامرد لانّه املس الخدّین، و شجرة مرداء لیس علیها و رق، و ارض مرداء لیس فیها نبات. مفسّران گفتند چون بلقیس عزم رفتن کرد به نزدیک سلیمان جن با یکدیگر گفتند که اللَّه تعالى جن و انس و طیور و وحوش و باد مسخّر سلیمان کرده و این بلقیس ملکه سباست اگر سلیمان او را بزنى کند و از وى غلامى زاید ما هرگز از تسخیر و عبودیّت نرهیم.
تدبیر آنست که بلقیس را بچشم سلیمان زشت کنیم تا او را بزنى نکند. آمدند و سلیمان را گفتند: رجلها رجل حمار و انّها شعراء السّاقین لانّ امّها کانت من الجن فلعلّها نزعت الى امّها. چون ایشان چنان گفتند سلیمان خواست که حقیقت آن بداند و قدم و ساق وى ببیند. شیاطین را فرمود تا کوشکى ساختند از آبگینه، گویى آن کوشک آب بود از روشنایى و سپیدى. و آن گه بفرمود تا آب زیر آن کوشک براندند و ماهى و دواب بحرى در ان آب کرد و سریر خود بالاى آن بنهاد، چنان که رهگذر بلقیس بر سر آن آبگینه بود تا بنزدیک سلیمان شود. آن ساعت که بلقیس بر طرف آن قصر و آن عرصه رسید آفتاب وران تافته بود و آب صافى مىنمود و ماهیان را مىدید. او را گفتند:ْخُلِی الصَّرْحَ
در آى درین قصر. بلقیس پنداشت که آن همه آبست و او را در آن آب میخواند، با خود گفت: ما وجد ابن داود عذابا یقتلنى به الا الغرق پسر داود بجز غرق عذابى دیگر نمىدانست که مرا بکشد، دامن از ساق بر کشید تا پاى در آب نهد. سلیمان قدم و ساق وى بدید، فاذا هما احسن ساق فى الدنیا و قدماها کقدم الانسان. سلیمان آن گه چشم از وى بگردانید و بآواز بلند گفت:نَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِیرَ و لیس ببحر.
اهل تفسیر را درین قصّه سه قول است: قومى گفتند جن بر وى دروغ بستند از بیم آن که سلیمان او را بزنى کند و رنه قدم وى چون قدم آدمیان بود و ساق وى نیکوترین ساقها بود، قومى گفتند سخن همان بود که جنّ گفتند و بر ساق وى موى فراوان بود امّا شیاطین تدبیر ازالت آن کردند بنوره، و از آن روز باز استعمال نوره در ستردن موى میان آدمیان پدید آمد، قول سوم آنست که: لم یکن لها حافر غیر انّ مؤخّرتى قدمیها کانتا کمؤخّر الحافر.
پس سلیمان او را بدین اسلام دعوت کرد و مسلمان شد و گفت:بِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی بالکفر أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. و انّما قالتعَ سُلَیْمانَ لانّها دخلت فى الاسلام و لم تعرف الشرائع بعد فقلّدته و قالت دینى دینه.
خلافست میان علما که سلیمان او را بزنى کرد یا بدیگرى داد بزنى: قومى گفتند او را بزنى بملک همدان داد نام وى تبع و ایشان را بزمین یمن فرستاد و ملک یمن بایشان تسلیم کرد و زوبعه امیر جنّ با ایشان بفرستاد تا از بهر ایشان بناهاى عظیم و قصرهاى عالى ساخت صرواح و مرواح و هنده و هنیده و فلتوم، این نام قلعههاست در زمین یمن که شیاطین آن را بنا کردهاند از بهر تبع و امروز از آن هیچ بر پاى نیست، همه خراب شده و نیست گشته قومى گفتند سلیمان بلقیس را بزنى کرد و او را دوست داشت عظیم، و او را پسرى زاد نام وى داود و آن پسر در حیات پدر از دنیا برفت. و سلیمان بلقیس را با زمین یمن فرستاد و ملک یمن بر وى مقرّر کرد، و هر ماهى بزیارت وى شدى و سه روز به نزدیک وى بودى.
و سلیمان جن را فرمود تا از بهر بلقیس در زمین یمن قصرهاى عالى ساختند و استوار قلعههاى سلحین و مینون و غمدان، امروز آن بناها و قصرها همه خرابند جز رسم و طلل آن بر جاى نیست اینست که ربّ العالمین میگوید در سوره هود: وَ حَصِیدٌ.
و گفتهاند ملک سلیمان چهل سال بود و عمر وى پنجاه و پنج سال و بلقیس بعد از سلیمان بیک ماه از دنیا برفت و لمّا کسروا جدار تذمر وجدوها قائمة، علیها اثنتان و سبعون حلّة قد امسکها الصبر و المصطکى ذکروا من جمالها شیئا عظیما اذا حرّکت تحرّکت، مکتوب عندها: انا بلقیس صاحبة سلیمان بن داود خرّب اللَّه ملک من یخرّب بیتى. و کان ذلک فى ملک مروان الحمار. و اختلفوا فى اسمها فقیل بلقیس و قیل تذمر بنت اذینة کما اختلفوا فى صاحبة یوسف فقیل راعیل و قیل زلیخا.
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً سمّاه اخاهم لکونه فى النسب منهم یعرفون منشأه و مولده أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ اى بان اعبدوا اللَّه وحده فَإِذا هُمْ فَرِیقانِ اى لمّا أتاهم وجدهم على هذه الحالة و هى انّهم افترقوا فرقتین: کافرة و مومنة، یَخْتَصِمُونَ اى یتقاتلون گفتهاند اختصام فریقین آنست که ربّ العالمین گفت در سورة الاعراف که در میان مستکبران و مستضعفان رفت و ذلک قوله تعالى: قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا... الایة. و گفتهاند خصومت ایشان درین بود: کافران سخن مؤمنان مستبعد میداشتند در اثبات نبوت و رسالت صالح، میگفتند: اللّهم ان کان ما یقولونه حقا فانزل علینا العذاب، و ذلک فى قوله تعالى: ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ کُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِینَ.
صالح جواب ایشان داد، گفت یا قوم: لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّیِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ؟ سیّئة اینجا عقوبت است و حسنة توبت و معنى قَبْلَ اینجا نه تقدم زمان است بل که تقدّم رتبت و اختیارست، همچنانست که کسى گوید: صحة البدن قبل کثرة المال. میگوید اى قوم چرا عقوبت و عذاب پیش از توبت باستعجال مىخواهید؟ آن عقوبت و عذاب که من شما را بآن مىترسانم و شما در عقل روا میدارید که تواند بود. چرا بآن مىشتابید و بر سلامت عاجل و سعادت آجل اختیار میکنید چرا نه از اللَّه آمرزش خواهید و توبت و رحمت تا مگر بر شما ببخشاید.
قالُوا اطَّیَّرْنا بِکَ وَ بِمَنْ مَعَکَ یعنى تطیّرنا بک، و المعنى تشأمنا بک و بقومک و بمجیئک، همانست که قوم موسى با موسى گفتند و اهل انطاکیه با رسولان خویش گفتند. و سبب آن بود که چون بر پیغامبر خویش عاصى شدند و پیغامبر را دروغزن گرفتند ربّ العالمین باران رحمت ازیشان باز گرفت و قحط و نیاز بریشان گماشت تا بسختى رسیدند، و کذا سنّته سبحانه فى اخذهم بالبأساء و الضّراء لعلهم یرجعون. همچنین قوم صالح را قحط و نیاز و مجاعت رسید، گفتند: دعوتک مشئومة علینا، این دعوت تو شوم آمد که باران و نعمت از ما وا ایستاد، و هذا کان اعتقاد العرب فى بعض الوحوش و الطّیور انّها اذا صاحت من جانب دون جانب دلّت على حدوث آفات و بلایا، و نهى رسول اللَّه (ص) عنها فقال اقرّوا الطیر على مکناتها لانّها اوهام لا حقیقة معها، و المکنات بیض الضّبّ واحدتها مکنة و هى کلمة مستعارة، و لقد انشدوا:
الفال و الزجر و الرّؤیا تعالیل
و للمنجّم احکام اباطیل
چون قوم صالح گفتند: اطَّیَّرْنا بِکَ وَ بِمَنْ مَعَکَ صالح جواب داد، گفت: طائِرُکُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ، آنچه شما مىپندارید که از من است از نقصان زروع و ثمار آن نه از منست، که آن از تقدیر خداست و بامر خداست. شما را بآن آزمایش میکند که تا خود هیچ بیدار شوید و پند پذیرید و نمىپذیرید و نمىدانید. و قیل طائِرُکُمْ عِنْدَ اللَّهِ، اى جزاء تطیّرکم عند اللَّه محفوظ علیکم حتى یجازیکم به. و قیل معناه العذاب الموعود لکم عند اللَّه اعظم و اشدّ ممّا لحقّکم من نقصان الزّروع و الثمار. بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ اى تصرفون عن الطریقة المستقیمة. و الفتنة صرف الشیء عن الشیء. و قیل تُفْتَنُونَ اى تضلّون فتجهلون انّ الخیر و الشّر من عند اللَّه.
و کانَ فِی الْمَدِینَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ من ابناء اشرافهم فى مدینة ثمود و هى: الحجر، یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ وَ لا یُصْلِحُونَ اى لا یکون منهم الّا الفساد فى جمیع امورهم، و اسماؤهم: قدار بن سالف و مصدع بن دهر و اسلم و رهمى و رهیم و دعمى و دعیم و قبال و صداف.
این جماعت با یکدیگر گفتند: تَقاسَمُوا بِاللَّهِ، امر است اى احلفوا باللّه.
لَنُبَیِّتَنَّهُ بالتّاء و ضمّ التاء الثانیة. این قرائت حمزه و کسایى است. و همچنین لتقولنّ بتاء و ضمّ لام، معنى آنست که سوگند خورید با یکدیگر که شبیخون کنید بر صالح و کسان او را آن گه ولى دم او را گوئید: ما شَهِدْنا مَهْلِکَ أَهْلِهِ بفتح میم و لام قرائت عاصم است، و هو المصدر اى ما شهدنا هلاک اهله و لم یتعرّض لاهله فکیف کنّا نتعرّض له. حفص «مهلک» بفتح میم و کسر لام خواند. و هو موضع الهلاک، اى ما حضرنا موضع هلاکه فضلا عن ان تولّیناه، باقى بضمّ میم و فتح لام خوانند و هو الموضع و المصدر جمیعا، وَ إِنَّا لَصادِقُونَ فى قولنا: ما شَهِدْنا مَهْلِکَ أَهْلِهِ.
وَ مَکَرُوا مَکْراً حین قصدوا تبییت صالح و الفتک به وَ مَکَرْنا مَکْراً حین ادّینا مکرهم الى هلاکهم وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ برجوع و بال مکرهم علیهم.
فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ مَکْرِهِمْ اى فانظر یا محمد بعین قلبک و عقلک الى عاقبة مکر ثمود بنبیّهم صالح کیف کانت و الى ما ذا صارت، و اعلم انّى فاعل مثل ذلک بکفّار قومک فى الوقت الموقّت لهم فلیسوا خیرا منهم. ثمّ فسّر ذلک فقال: أَنَّا دَمَّرْناهُمْ، بفتح الف قرائت کوفى و یعقوب است و باقى بکسر الف خوانند، فمن فتح جعل الجملة خبر کانَ و من کسر وقف على عاقِبَةُ مَکْرِهِمْ، ثمّ استأنف و قال: أَنَّا دَمَّرْناهُمْ، اى انّا اهلکنا الرّهط وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِینَ. الدّمار و التدمیر استیصال الشیء بالهلاک ، قال ابن عباس: ارسل اللَّه الملائکة لیلا فامتلأت بهم دار صالح فاتى التسعة الدّار شاهرین سیوفهم فرمتهم الملایکة بالحجارة من حیث یرون الحجارة و لا یرون الملائکة فقتلتهم. قال مقاتل: نزلوا فى سفح جبل ینتظر بعضهم بعضا لیأتوا دار صالح، فانحطّت علیهم صخرة فهشمتهم.
فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ اشارة الى الحجر خاوِیَةً اى خربة خالیة عن الاهل و السّکان. خاویة نصب على الحال بِما ظَلَمُوا اى بظلمهم و شرکهم. إِنَّ فِی ذلِکَ اى فى اهلاکنا ایّاهم لَآیَةً اى دلالة لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ فیتّعظون.
وَ أَنْجَیْنَا الَّذِینَ آمَنُوا بصالح وَ کانُوا یَتَّقُونَ اوامر اللَّه ان یترکوها و کانوا اربعة آلاف خرج بهم صالح الى حضرموت، و سمّى حضرموت لان صالحا لمّا دخلها مات.
وَ لُوطاً اى اذکر لوطا إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ على وجه الانکار علیهم أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ یعنى اتیان الذّکران وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ یعنى و حالکم انّ لکم بصرا و علما بقبح ما تفعلون. و انّما قال ذلک لانّ فعل القبیح و ان کان قبیحا من جمیع الناس فهو ممّن یعلم قبحه اقبح. و قیل البصر هاهنا العقل. و قیل معناه یرى بعضکم بعضا و کانوا لا یستترون عتوّا منهم و تمرّدا.
أَ إِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ هذا تفسیر للفاحشة التی انکر علیهم اتیانها مبصرین و اعاد لفظ الاستفهام زیادة فى الانکار. و قیل هو توبیخ بعد توبیخ کقول القائل: الم انهک، الم اعظک بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ اى جهلة بعظیم حق اللَّه علیکم. ان قیل کیف وصفهم بالبصیرة ثمّ قال بعقبه: بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ، فالجواب انّ بَلْ نفى لفعل توجبه البصیرة اى لکم بصیرة و تعملون عمل الجهّال. و قیل بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ العذاب الموعود على هذه الفاحشة و تجهلون، عاقبة امرکم.
فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِنْ قَرْیَتِکُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ یَتَطَهَّرُونَ یتحرّجون و یتنزّهون عمّا نعمل. یقولون ذلک على سبیل الاستهزاء.
فَأَنْجَیْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِینَ، اى لمّا تعاطوا ما تعاطوه خلّصنا لوطا و من آمن معه من قومه من تلک المدن بان امرنا هم بالخروج منها، إِلَّا امْرَأَتَهُ الکافرة فانّا ترکناها مع المقیمین. و الغابر الباقى، یقال: غبر غبورا اذا بقى. و قرأ ابو بکر قَدَّرْناها مخفّفة و التخویف و التشدید فى المعنى واحد، اى بتقدیر منّا جعلناها من الباقین.
وَ أَمْطَرْنا عَلَیْهِمْ مَطَراً من سجّیل فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِینَ اى بئس مطر من انذروا فلم یخافوا.
رشیدالدین میبدی : ۵۹- سورة الحشر- مدنیة
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِینَ بیّن اللَّه تعالى انّ الفىء لمن هو، و التّقدیر: کى لا یکون ما افاء اللَّه على رسوله دولة بین الاغنیاء منکم و لکن یکون للفقراء المها جرین، الّذین تولّوا الدّیار و الاموال و الاهلین و العشائر فخرجوا حبّا للَّه و رسوله و اختاروا الاسلام على ما کانوا فیه من الشدّة حتى کان الرّجل یعصب الحجر على بطنه لیقیم صلبه من الجوع و کان یتّخذ الحفیرة فى الشّتاء ماله دثار غیرها. قال سعید بن جبیر: کان ناس من المهاجرین لاحد هم الذّار و الزّوجة و العبد و النّاقة یحجّ علیها و یغزو فنسبهم اللَّه الى انّهم فقراء و جعل لهم سهما فى الزّکاة. یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ اى یطلبون رزقا من اللَّه و هو الغنیمة. وَ رِضْواناً. اى: مرضات ربّهم بالجهاد فى سبیله مع رسوله.
وَ یَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ بمجاهدة الاعداء أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ فى ایمانهم و وفوا بعهود هم و عقود هم مع اللَّه هؤلاء المهاجرین الّذین اخرجهم المشرکون من مکة و کانوا نحوا من مائة رجل و صحّ عن رسول اللَّه (ص) انّه کان یستفتح بصعالیک المهاجرین و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: «ابشروا یا معشر صعالیک المهاجرین بالنّور التّام یوم القیامة تدخلون الجنّة قبل الاغنیاء بنصف یوم و ذلک مقدار خمسمائة عامّ»
ثمّ ذکر الانصار فقال: وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ اى لزموا المدینة و دورهم بها، وَ الْإِیمانَ منصوب بفعل مضمر یعنى: و قبلوا الایمان و آثروه و قیل: معناه لزموا المدینة و مواضع الایمان و ذکر النقاش انّ الایمان اسم المدینة سمّاها النبى (ص) به. مِنْ قَبْلِهِمْ اى من قبل قدوم المهاجرین علیهم اتّخذوا فى دورهم المساجد بسنتین ربّوا الاسلام کما یربّى الطّیر الفرخ و عن انس قال: قال رسول اللَّه (ص): «آیة الایمان حبّ الانصار، آیة النّفاق بغض الانصار»
و عن زید بن ارقم قال: قال رسول اللَّه (ص): «اللّهم اغفر للانصار و لابناء الانصار و ابناء ابناء الانصار»
و قال: «خیر دور الانصار بنو النّجار ثمّ بنو عبد الاشهل ثمّ بنو الحارث بن الخزرج ثمّ بنو ساعدة و فى کلّ دور الانصار خیر»
و «یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ» کنایت است از مهمان دوستى انصار که مهاجران را بجان بپذیرفتند و بهمگى دل دوست داشتند و خان و مان خود از ایشان دریغ نداشتند. و بهر چه داشتند از مال و وطن ایشان را شریک خود ساختند و کام و مراد و بىنیازى ایشان بر فقر و فاقه خود اختیار کردند. و این غایت جود است و کمال سخا که ربّ العالمین از ایشان بپسندید و ایشان را در آن بستود و گفت: یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَةً اى حسدا و غیظا مِمَّا أُوتُوا: اى ممّا اعطى المهاجرون من الفىء، آن روز که رسول خدا (ص) غنیمت بنى النضیر میان مهاجران قسمت کرد و بانصار نداد، مگر سه کس را از ایشان هیچ حسدى و غیظى پدید نیامد و بتخصیص مهاجران در آن اموال کراهیتى ننمودند. و بآن قسمت راضى شدند هر چند که ایشان را حاجت و دربایست بود و بغایت خصاصت و فقر و فاقت رسیده بودند، اما حقّ مهاجران بر حقّ خود مقدّم داشتند و راه ایثار رفتند اینست که ربّ العالمین گفت: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ. و فى الخبر: «لم یجتمع فى الدّنیا قوم قطّ الّا و فیهم اسخیاء و بخلاء الّا فى الانصار فانّهم کلّهم اسخیاء، ما فیهم من بخیل».
خبر درست است از بو هریرة، گفت: رسول خدا (ص) را مهمانى رسید، کس فرستاد بخانههاى مادران مؤمنان تا هیچ طعامى بود آن مهمان را؟ و در همه خانههاى ایشان هیچ طعام نبود. پس رسول گفت: «من یضیف هذا هذه اللیلة؟»: کیست که یک امشب این مهمان را بخانه برد و او را مهمانى کند؟ مردى انصارى گفت: من او را مهمانى کنم یا رسول اللَّه. او را بخانه برد و با اهل خویش گفت: هذا ضیف رسول اللَّه، اینک آوردم مهمان رسول خداى، او را گرامى دار و عزیز دار. اهل او گفت: در خانه ما طعام بیش از آن نیست که قوت ما و این کودکان باشد، مگر این کودکان را ببهانهاى در خواب کنیم و ما بوى ایثار کنیم، تا وى را کفایت باشد. آن گه چراغ بیفروختند و مهمان را بنشاندند و طعام پیش نهادند، و عادت ایشان چنان بود که میزبان با مهمان بهم طعام خورند، مرد با اهل خویش گفت: اگر ما با وى خوریم، او را کفایت نباشد و نه خوب بود که مهمان رسول (ص) در خانه ما طعام سیر نخورد تو برخیز در میانه و ببهانه آنکه چراغ را اصلاح مىکنم، چراغ فروکش، تا ما در تاریکى دهان مىجنبانیم و او چنان پندارد که ما طعام میخوریم هم چنان کردند و خود گرسنه در خواب شدند. بامداد که بحضرت نبوّت و رسالت صلّى اللَّه علیه و سلّم رسیدند، رسول در ایشان نگرست و تبسم کرد و گفت: «ضحک اللَّه اللّیلة»
و فى روایة: «عجب اللَّه من فعالکما»
فانزل اللَّه عزّ و جلّ: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ابن عباس گفت: رسول خدا آن روز که اموال بنى النضیر قسمت میکرد، انصار را گفت: اگر خواهید شما را در این قسمت آرم، تا مشارک ایشان باشید، درین مال بشرط آنکه مهاجران نیز مشارک شما باشند در مال و ضیاع شما. و اگر خواهید این غنیمت جمله بمهاجران تسلیم کنیم و در ضیاع و مال شما مشارک نباشند. ازین هر دو خصلت آن یکى که خواهید اختیار کنید. ایشان راه جوانمردى و ایثار رفتند، گفتند: نه که ما در قسمت غنیمت با ایشان مشارک نباشیم و همه بایشان تسلیم کنیم و ایشان با ما مشارک باشند در خان و مان و ضیاع و اسباب ما. ربّ العالمین ایثار ایشان بپسندند و در شأن ایشان آیت فرستاد: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ و قال انس بن مالک: اهدى لبعض الصحابة رأس شاة مشویّة و کان مجهودا له فوجّه به الى جار له فتداولته تسعة انفس، ثمّ عاد الى الاوّل فانزل اللَّه جلّ ذکره وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ. و قال وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ: الشّح، منع الواجب و قیل: اکل مال الغیر ظلما. و قال النبى (ص): برىء من الشحّ من آتى الزکاة و قرى الضیف و اعطى فى النّائبة.
و قیل: الشحّ: ان تطمح عین الرجل الى ما لیس له، فقال صلّى اللَّه علیه و سلم: «من الشحّ، نظرک الى امرأة غیرک».
قال الحسن: هو العمل بمعاصى اللَّه. و قال طاوس: الشحّ بما فى ید غیرک، و البخل بما فى یدک.
و روى أنّ رجلا قال لعبد اللَّه بن مسعود انّى اخاف أن اکون قد هلکت، فقال و ما ذاک؟ قال اسمع اللَّه یقول: وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ. فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ و انا رجل شحیح لا یکاد یخرج من یدى شىء فقال عبد اللَّه: لیس ذاک بالشح الذى ذکر اللَّه عزّ و جلّ فى القرآن و لکن الشحّ ان تأکل مال اخیک ظلما، و لکن ذاک البخل و بئس الشیء البخل. و عن جابر بن عبد اللَّه قال قال رسول اللَّه (ص): «اتّقوا الظلم، فان الظلم ظلمات یوم القیامة و اتّقوا الشحّ فانّ الشّحّ اهلک من کان قبلکم حملهم على ان یسفکوا دماءهم و استحلّوا محارمهم.
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «لا یجتمع الشّحّ و الایمان فى قلب عبد ابدا».
وَ الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ یعنى: التابعین و هم الذین یجیئون بعد المهاجرین و الانصار الى یوم القیامة ثمّ ذکر انّهم یدعون لانفسهم و لمن سبقهم بالایمان بالمغفرة فقال: یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونا بِالْإِیمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنا غِلًّا غشّا و حسدا و بغضا. لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّکَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ و کلّ من کان فى قلبه غلّ لاحد من الصحابة و لم یترحّم على جمیعهم فانّه لیس من عناه اللَّه بهذه الآیة، لانّ اللَّه رتّب المؤمنین على ثلاثة منازل: المهاجرین، و الانصار، و التابعین الموصوفین بما ذکر اللَّه، فمن لم یکن من التابعین بهذه الصفة کان خارجا من اقسام المؤمنین. قال ابن ابى لیلى: النّاس على ثلاثة منازل: الفقراء، المهاجرون وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ وَ الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ فاجهد ان لا تکون خارجا من هذه المنازل و روى عن عائشة رضى اللَّه عنها قالت: امرتم بالاستغفار لاصحاب محمد (ص) فسبّبتموهم سمعت نبیّکم (ص): «لا تذهب هذه الامّة حتى یلعن آخرها اوّلها».
و عن جابر قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا لعن آخر هذه الامّة اوّلها فلیظهر الّذى عنده العلم فانّ کاتم العلم یومئذ ککاتم ما انزل اللَّه على محمد (ص)
و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «کلّ الناس یرجو النجاة الّا من سبّ اصحابى فانّ اهل الموقف یلعنهم.
و قال مالک بن انس: تفاضلت الیهود و النصارى على الرّافضه بخصلة. سئلت الیهود من خیر اهل ملّتکم؟ فقالت: اصحاب موسى. سئلت النصارى من خیر اهل ملّتکم؟ فقالت: حوارى عیسى و سئلت الرافضة من شرّ اهل ملّتکم؟
فقالوا: اصحاب محمد. امروا بالاستغفار فسبّوهم فالسیف علیهم مسلول الى یوم القیامة لا تقوم لهم رایة و لا یثبت لهم قدم و لا تجتمع لهم کلمة، کلّما اوقدوا نارا للحرب أطفأها اللَّه بسفک دمائهم و تفریق شملهم و ادحاض حجّتهم. اعاذنا اللَّه و ایّاکم من الاهواء المضلّة. و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا رأیتم الّذین یسبّون اصحابى، فقولوا: لعن اللَّه شرّکم، و عن عطا قال قال رسول اللَّه (ص): «من حفظنى فى اصحابى کنت له یوم القیامة حافظا، و من شتم اصحابى فعلیه لعنة اللَّه و الملائکة و الناس اجمعین».
أَ لَمْ تَرَ یا محمد. إِلَى الَّذِینَ نافَقُوا و هم عبد اللَّه بن ابى بن سلول و رفاعة بن تابوت عاضدوا قریظة على رسول اللَّه (ص) بعد اجلاء بنى النضیر بسنتین و عاقدوهم على ما فى الآیة و سمّاهم اخوانا لهم لانّهم ساووهم فى الکفر، قالوا: لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ من المدینة. لَنَخْرُجَنَّ مَعَکُمْ وَ لا نُطِیعُ فِیکُمْ أَحَداً سألنا خلافکم و خذلانکم أَبَداً یعنى محمد (ص) اى لا نمتثل امره فى ایذانکم وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ اى: ان قاتلکم محمد (ص) لَنَنْصُرَنَّکُمْ و لنعاوننّکم احسن المعاونة. وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ فى قولهم ذلک فانّهم اخرجوا من دیارهم و لم یخرج المنافقون معهم و قوتلوا فلم ینصروهم فذلک قوله: لَئِنْ أُخْرِجُوا لا یَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا یَنْصُرُونَهُمْ و قوله: وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ اى: لو قصدوا نصر الیهود لَیُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ منهزمین. ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ یعنى: بنى قریظة لا یصیرون منصورین اذا انهزم ناصروهم. معنى آنست که: اگر تقدیرا بنصرت ایشان برخیزید، پشت بهزیمت برگردانند و آن گه نه نصرت ایشان باشد که آن خذلان ایشان باشد. و قیل: وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ اى: لو ارادوا نصرهم کقوله عزّ و جلّ: إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اى: اذا اردتم ان تقوموا الى الصلاة إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ اى: اردتم ان تناجوا. اگر منافقان خواهند که ایشان را یارى دهند نتوانند، و اللَّه ایشان را در آن قصد و خواست یارى ندهد، منافق نه یارى دهنده است نه یارى داده نه کس او را یاراست نه خدا او را یار.
لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ اى: لانتم یا اصحاب محمد اشدّ رهبة فى قلوب هؤلاء المنافقین من رهبة اللَّه عزّ و جلّ اى اوقع اللَّه الرعب فى قلوبهم. ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ لا یعلمون معانى خطاب اللَّه و لا یعرفون شدّة بأس اللَّه و لا یعلمون حقیقة ما یوعدهم اللَّه به.
لا یُقاتِلُونَکُمْ جَمِیعاً یعنى: الیهود، لا یحاربونکم مؤتلفین مجتمعین.
إِلَّا فِی قُرىً مُحَصَّنَةٍ اى: اذا اجتمعوا لقتالکم لم یجسروا على البروز و انّما یقاتلونکم من وراء حصونهم المحصّنة بالسور أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بالنبل و الحجر.
قرأ ابن کثیر و ابو عمرو جدار على الواحد و قرأ الآخرون جدر بضمّ الجیم و الدال على الجمع. بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ اى: هم متعادون مختنقون عداوة بعضهم بعضا شدیدة. و قیل: نکایتهم فیما بینهم شدید. اذا تحاربوا فامّا معکم فاللّه ارهبهم منکم فلا یغنون شیئا: و قیل: هذا امتنان من اللَّه عزّ و جلّ اى هم مع قوّتهم و شدّتهم یخافون منکم. تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً یعنى: المنافقین و الیهود جمیعا مجتمعین فى الرأى وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى مختلفة متفرقة. قال مجاهد: اراد انّ دین المنافقین یخالف دین الیهود. و قال: قتادة: اهل الباطل مختلفة اهواؤهم، مختلفة شهاداتهم، مختلفة اعمالهم و هم مجتمعون. قال ابن بحر: القى اللَّه فى قلوبهم البأس الشدید فتفرّقوا خلاف ما فعل بالمؤمنین من قوله و الّف بین قلوبهم. ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَعْقِلُونَ امره و نهیه.
کَمَثَلِ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِیباً اى: مثل و عیدى لقریظة مثل ما القى بنو النضیر و کان بینهما سنتان. و قیل: مثل هؤلاء الیهود کمثل مشرکى مکة. ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ یعنى: القتل ببدر و کان قبل غزوة بنى النضیر قاله مجاهد. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ: مع ذلک فى النار ثمّ ضرب مثلا للمنافقین و الیهود جمیعا فى تخاذلهم فقال: کَمَثَلِ الشَّیْطانِ اى: مثل المنافقین فى وعدهم بنى قریظة بالغرور کمثل الشیطان فى وعده الانسان بالغرور فلمّا احتاج الیه اسلمه للهلاک. فقیل یراد بالانسان الجنس و معناه الّذى یوسوس الیهم بالکفر و یدعوهم الى الجحد. فَلَمَّا کَفَرَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ یتبرّأ منه اذا راى العذاب یوم القیامة و یقول: إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ و قیل: شبّههم بتسویل الشّیطان الیهم فى قوله: لا غالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّی جارٌ لَکُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلى عَقِبَیْهِ. الآیة کذلک هؤلاء المنافقون غرّوا الیهود بوعد النصرة ثمّ قعدوا عنها وقت الاحتیاج. جماعتى مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصاء عابد است، راهبى بود در بنى اسرائیل در روزگار فترت صومعهاى ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خداى را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وى فرومانده و از اضلال وى بازمانده و از سر آن درماندگى روزى مرده شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینى امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکى از آن مرده شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وى حاصل کنم. بدر صومعه وى رفت بر زىّ و آساى راهبان و متعبّدان. گفت: من مردى راهبم عزلت و خلوت مىطلبم، ترا چه زیان اگر من بصحبت تو بیاسایم و درین خلوت خداى را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ برصیصا بصحبت وى تن در نداد و گفت: انّى لفى شغل عنک، مرا در عبادت اللَّه چندان شغل است که پرواى صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدى ده روز از نماز بیرون نیامدى و روزهدار بود و هر بده روز افطار کردى. شیطان برابر صومعه وى در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک بچهل روز از نماز بیرون آمدى و هر بچهل روز افطار کردى آخر برصیصا او را بخود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وى دید و خود را در جنب وى قاصر دید. آن گه شیطان بعد از یک سال گفت: مرا رفیقى دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد.
و اجتهاد تو از آن وى زیادتست اکنون که ترا دیدم نه چنانست که مىپنداشتم و با نزدیک وى میروم! برصیصا مفارقت وى کراهیت داشت و بصحبت وى رغبت تمام مینمود. شیطان گفت: مرا ناچار است برفتن، اما ترا دعائى آموزم که هر بیمار و مبتلى و دیوانه که بر وى خوانى اللَّه تعالى او را شفا دهد و ترا این به باشد از هر عبادت که کنى که خلق خداى را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا گفت: این نه کار منست که آن گه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر شغل مردم شود.
شیطان تا آن گه میکوشید که آن دعا وى را در آموخت و او را بر سر آن شغل داشت.
شیطان از وى بازگشت و با ابلیس گفت: قد و اللَّه اهلکت الرجل. پس برفت و مردى را تخنیق کرد، چنان که دیو با مردم کند. آن گه بصورت طبیبى برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنونا أ فأعالجه؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انّى لا اقوى على جنّیه. من با دیو او بر نیایم، لکن شما را ارشاد کنم بکسى که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصاء راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وى بردند و دعا کرد و آن دیو از وى باز شد. پس شیطان برفت و زنى را از دختران ملوک بنى اسرائیل رنجه کرد تا بسان دیوانگان گشت. آن زن جمالى بکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان بصورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را بوى نمودند، گفت: انّ الّذى عرض لها مارد لا یطاق و لکن سأرشدکم الى من یدع اللَّه لها. گفت: دیوى است ستنبه او را رنجه داشته و من با وى برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وى است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهاى سازید در جنب صومعه وى و زن در آن صومعه بخوابانید و با وى گوئید که این امانت است بنزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وى باز مگیر و دعا کن تا شفا یابد.
ایشان هم چنان کردند و راهب از صومعه خود بزیر آمد و او را دید زنى بغایت جمال.
از جمال وى در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقعها ثمّ تب!
کام خود از وى بر باید داشت آن گه توبه باید کرد که در توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب بفرمان شیطان کام خود از وى برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وى افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا براست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آن گه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نموده شیطان بجاى آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وى برنیامدم! ایشان او را براست داشتند و بازگشتند. شیطان آن برادران را بخواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپى ایشان را چنین بخواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه بزیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا بفعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بر دار کردند. آن ساعت شیطان برابر وى آمد و گفت: این همه ساخته و آراسته منست، اگر آنچه فرمایم بجاى آرى ترا نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هر چه فرمایى ترا فرمان برم! گفت: مرا سجودى کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آن گه گفت: إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ.
فَکانَ عاقِبَتَهُما یعنى شیطان و برصیصاء العابد کان اخر امرهما أَنَّهُما فِی النَّارِ مقیمین لا یبرحان وَ ذلِکَ جَزاءُ الظَّالِمِینَ الکافرین قال ابن عباس: ضرب اللَّه هذا المثل لیهود بنى النضیر و المنافقین من اهل المدینة و ذلک انّ اللَّه عزّ و جلّ امر نبیّه (ع) أن یجلى بنى النضیر عن المدینة فدسّ المنافقون الیهم فقالوا: لا تجیبوا محمدا الى ما دعاکم و لا تخرجوا من دیارکم فان قاتلکم کنّا معکم و أن اخرجکم اخرجنا معکم. قال: فاطاعوهم و تحصّنوا فى دیارهم رجاء نصر المنافقین حتى جاءهم النبى (ص) فناصبوه الحرب یرجون نصر المنافقین فخذلوهم و تبرّؤوا منهم کما تبرّأ الشیطان من برصیصا و خذله. قال ابن عباس: فکانت الرهبان فى بنى اسرائیل لا یمشون الّا بالتقیة و الکتمان و طمع اهل الفجور و الفسق فى الاخیار فرموهم بالبهتان و القبیح، حتى کان امر جریح الراهب فلمّا برأ اللَّه جریحا الراهب ممّا رموه به انبسطت بعدها الرهبان و ظهروا للنّاس.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ باداء فرائضه و اجتناب معاصیه «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ» یعنى لیوم القیامة. اى لینظر احدکم الّذى قدّم لنفسه عملا صالحا ینجیه ام سیّئا یردیه. اتَّقُوا اللَّهَ کرّر تعظیما لتحذیره. إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ و فى الاثر انّ ابن آدم اذا مات قال الناس: ما خلف؟ و قالت الملائکة ما قدّم؟ و قیل: وَ اتَّقُوا اللَّهَ انّما کرّر الامر بالتقوى، لانّ الاوّل اراد به تقوى الکفر و اجتناب الجحد. و الثانى اراد به تقوى المراقبة و العلم، و قیل: معناه اتّقوا مخالفتى فان لم تفعلوا فاتقوا مفارقتى. و معاقبتى. و قیل: للتقوى مقامات فدعاهم الى مرتبة بعد اخرى، و قیل: المراد بالاوّل البدایة به و بالثانى الثبات علیه.
لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ یعنى المنافقین ترکوا ذکر اللَّه و طاعته فانسیهم ما فیه النجاة انفسهم و خلاصها بحرمان حظوظهم من الخیر. و قیل: نسوا اللَّه بترک ذکره و شکره. فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ بالعذاب الّذى نسى به بعضهم بعضا. أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ: الخارجون عن طاعة اللَّه سبحانه.
لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ للآیة معنیان: احدهما لا یتساوى الکافر و المؤمن لانّ المؤمن فى النعیم المقیم و الکافر فى العذاب الالیم، المؤمن من اولیاء اللَّه و الکافر من اعداء اللَّه. و المعنى الثانى: لا یستوى اصحاب النار فى النار بل فیها درکات و لا اصحاب الجنة فى الجنة بل فیها درجات و به قرأ ابن مسعود لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ. أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ الناجون.
لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ قیل: هذا توبیخ للنّاس. اى لو جعل فى الجبل تمییز و انزل علیه القرآن لخشع و تصدّع و تشفّق من خشیة اللَّه مع صلابته و رزانته حذرا من ان لا یؤدّى حقّ اللَّه عزّ و جل فى تعظیم القرآن و الکافر یعرض عمّا فیه من العبر کان لم یسمعها یصفه بقساوة القلب و قیل: هذا امتنان على النبى (ص) اى لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لما ثبت له و تصدّع لنزوله علیه و قد انزلناه علیک و ثبّتناک له کقوله: ما نثبّت به فؤادک و کذلک یسّر و سهّل و خفّف على بنى آدم ما ثقله على السماوات و الارضین. و قد روى عن ابن عباس: انّ السّماء اطّت من ثقل الالواح لمّا وضعها اللَّه سبحانه علیها فى وقت موسى (ع) فبعث اللَّه لکلّ حرف منها ملکا فلم یطیقوا حملها فخفّفها على موسى و کذلک الانجیل على عیسى (ع) و الفرقان على محمد (ص). وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ. فى امثال اللَّه و یتّعظون و لا یعصون اللَّه.
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ. قال الزجاج: هذا یرجع الى اوّل السورة حیث قال: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ ثمّ قال: هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ قادر على اختراع الاعیان و لا مستحقّ لکمال التعظیم و نعوت الجلال. إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ یعنى السرّ و العلانیة، و قیل: الغیب ما غاب عن العباد فلم یعاینوه و لم یعلموه، و الشهادة: ما عاینوه و علموه. هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِیمُ ذو الرّحمة الکاملة.
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الّذى له الملک و حقیقته القدرة على ایجاد و ان یکون له التصرف فى الملک له من غیر حجّة علیه. الْقُدُّوسُ الطاهر عمّا اضافوا الیه ممّا لا یلیق به و القدس الطهارة و منه قوله: نقدّس لک: اى ننزّهک عن الصفات الذّمیمة.
السَّلامُ الّذى ینال عباده منه. السّلامة: سلم المؤمنون من عذابه، و قیل: سمّى نفسه سلاما لسلامته من کلّ آفة. الْمُؤْمِنُ الّذى أمن الناس من ظلمه و أمن من آمن به من عذابه. و قیل: الایمان: التصدیق. اى هو الّذى یصدّق عبده فى توحیده و اقراره بوحدانیّته و یصدّق رسله باظهار المعجزة علیهم و هو المصدّق لنفسه فى اخباره الْمُهَیْمِنُ اى القائم على خلقه باعمالهم و ارزاقهم و آجالهم و انّما قیامه علیهم باطلاعه و حفظه، و قیل: معناه الرّقیب یقال: هیمن یهیمن هیمنة اذا کان رقیبا على الشیء.
و قیل: هو فى الاصل مئیمن قلبت الهمزة هاء کقوله: «ارقت و هرقت» و معناه: المؤمن. الْعَزِیزُ: المنیع الّذى لا یقدر علیه احد. و الغالب لا یغلب. و العزّة فى اللّغة الشّدّة، و قیل: العزیز الّذى لا مثل له من قولهم عزّ الطّعام اذا قلّ وجوده، و قیل:العزیز بمعنى المعزّ کالألیم بمعنى المولم. الْجَبَّارُ: هو العظیم و جبروت اللَّه عظمته اى هو العظیم الشّأن فى الملک و السلطان: و قیل: هو من الجبر و هو الاصلاح فهو یغنى الفقیر و یصلح الکسیر و قیل: هو الّذى یقهر النّاس و یجبرهم على ما اراد ینفذ مشیّته على سبیل الاجبار فى کلّ احد و لا ینفذ فیه مشیّة احد. الْمُتَکَبِّرُ المتعظّم عن مجانسة خلقه و تعظّم من مشابهة فعله و تقدّس عن صفات الذّمّ فى نعوته و هو المستحق لصفات التّعظیم و قیل: ذو الکبریاء و هو الملک، من قوله: «و یکون لکما الکبریاء فى الارض». سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ نزّه نفسه تعالى و تقدّس عمّا یلحدون فى اسمائه و یجهلون من اوصافه.
روى عن عبد اللَّه بن عمر قال: رأیت رسول اللَّه (ص) قائما على هذا المنبر، یعنى منبر رسول اللَّه (ص)، و هو یحکى عن ربّه تعالى فقال «انّ اللَّه عزّ و جلّ اذا کان یوم القیامة جمع السماوات و الارضین فى قبضته تبارک و تعالى ثمّ قال: هکذا و شدّ قبضته ثمّ بسطها ثمّ یقول: انا اللَّه، انا الرّحمن، انا الرّحیم، انا الملک، انا القدّوس، انا السّلام، انا المؤمن، انا المهیمن، انا العزیز، انا الجبار، انا المتکبر، انا الّذى بدأت الدّنیا و لم تک شیئا، انا الّذى اعدتها. این الملوک این الجبابره؟!».
قوله: هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ کلّ ما یخرج من العدم الى الوجود یفتقر الى التقدیر اوّلا و الى الایجاد على وفق التقدیر ثانیا و الى التصویر بعد الایجاد ثالثا، و اللَّه تعالى خالق من حیث انّه مقدّر و بارئ من حیث انّه مرتّب صور المخترعات احسن ترتیبا. لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى لانّها مشتقّة من افعال کلّها حسنة. و قیل: وصفها بالحسنى لانّها تدلّ على کمال نعوته و جلالة اوصافه. یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ امّا بیانا و نطقا و امّا برهانا و خلقا. وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ.. ختم السورة بما فتحها به فسبحان اللَّه على کلّ حال.
روى معقل بن یسار عن النّبی (ص) من قال حین یصبح ثلاث مرّات: «اعوذ باللّه السّمیع العلیم من الشیطان الرجیم» و قرأ الثلاث آیات من اخر سورة الحشر وکل اللَّه به سبعین الف ملک یصلّون علیه حتى یمسى، فان مات من ذلک الیوم مات شهیدا و من قال حین یمسى کان بتلک المنزلة.
وعن ابى امامة یقول قال رسول اللَّه (ص): من قرأ خواتیم الحشر من لیل او نهار فقبض فى ذلک الیوم او اللیلة فقد اوجب الجنّة.
و عن ابى هریرة قال سألت حبى رسول اللَّه (ص) عن اسم اللَّه الاعظم. فقال: علیک بآخر سورة الحشر فاکثر قراءتها فاعدت علیه فاعاد علىّ.
وَ یَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ بمجاهدة الاعداء أُولئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ فى ایمانهم و وفوا بعهود هم و عقود هم مع اللَّه هؤلاء المهاجرین الّذین اخرجهم المشرکون من مکة و کانوا نحوا من مائة رجل و صحّ عن رسول اللَّه (ص) انّه کان یستفتح بصعالیک المهاجرین و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: «ابشروا یا معشر صعالیک المهاجرین بالنّور التّام یوم القیامة تدخلون الجنّة قبل الاغنیاء بنصف یوم و ذلک مقدار خمسمائة عامّ»
ثمّ ذکر الانصار فقال: وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ اى لزموا المدینة و دورهم بها، وَ الْإِیمانَ منصوب بفعل مضمر یعنى: و قبلوا الایمان و آثروه و قیل: معناه لزموا المدینة و مواضع الایمان و ذکر النقاش انّ الایمان اسم المدینة سمّاها النبى (ص) به. مِنْ قَبْلِهِمْ اى من قبل قدوم المهاجرین علیهم اتّخذوا فى دورهم المساجد بسنتین ربّوا الاسلام کما یربّى الطّیر الفرخ و عن انس قال: قال رسول اللَّه (ص): «آیة الایمان حبّ الانصار، آیة النّفاق بغض الانصار»
و عن زید بن ارقم قال: قال رسول اللَّه (ص): «اللّهم اغفر للانصار و لابناء الانصار و ابناء ابناء الانصار»
و قال: «خیر دور الانصار بنو النّجار ثمّ بنو عبد الاشهل ثمّ بنو الحارث بن الخزرج ثمّ بنو ساعدة و فى کلّ دور الانصار خیر»
و «یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ» کنایت است از مهمان دوستى انصار که مهاجران را بجان بپذیرفتند و بهمگى دل دوست داشتند و خان و مان خود از ایشان دریغ نداشتند. و بهر چه داشتند از مال و وطن ایشان را شریک خود ساختند و کام و مراد و بىنیازى ایشان بر فقر و فاقه خود اختیار کردند. و این غایت جود است و کمال سخا که ربّ العالمین از ایشان بپسندید و ایشان را در آن بستود و گفت: یُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَیْهِمْ وَ لا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حاجَةً اى حسدا و غیظا مِمَّا أُوتُوا: اى ممّا اعطى المهاجرون من الفىء، آن روز که رسول خدا (ص) غنیمت بنى النضیر میان مهاجران قسمت کرد و بانصار نداد، مگر سه کس را از ایشان هیچ حسدى و غیظى پدید نیامد و بتخصیص مهاجران در آن اموال کراهیتى ننمودند. و بآن قسمت راضى شدند هر چند که ایشان را حاجت و دربایست بود و بغایت خصاصت و فقر و فاقت رسیده بودند، اما حقّ مهاجران بر حقّ خود مقدّم داشتند و راه ایثار رفتند اینست که ربّ العالمین گفت: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ. و فى الخبر: «لم یجتمع فى الدّنیا قوم قطّ الّا و فیهم اسخیاء و بخلاء الّا فى الانصار فانّهم کلّهم اسخیاء، ما فیهم من بخیل».
خبر درست است از بو هریرة، گفت: رسول خدا (ص) را مهمانى رسید، کس فرستاد بخانههاى مادران مؤمنان تا هیچ طعامى بود آن مهمان را؟ و در همه خانههاى ایشان هیچ طعام نبود. پس رسول گفت: «من یضیف هذا هذه اللیلة؟»: کیست که یک امشب این مهمان را بخانه برد و او را مهمانى کند؟ مردى انصارى گفت: من او را مهمانى کنم یا رسول اللَّه. او را بخانه برد و با اهل خویش گفت: هذا ضیف رسول اللَّه، اینک آوردم مهمان رسول خداى، او را گرامى دار و عزیز دار. اهل او گفت: در خانه ما طعام بیش از آن نیست که قوت ما و این کودکان باشد، مگر این کودکان را ببهانهاى در خواب کنیم و ما بوى ایثار کنیم، تا وى را کفایت باشد. آن گه چراغ بیفروختند و مهمان را بنشاندند و طعام پیش نهادند، و عادت ایشان چنان بود که میزبان با مهمان بهم طعام خورند، مرد با اهل خویش گفت: اگر ما با وى خوریم، او را کفایت نباشد و نه خوب بود که مهمان رسول (ص) در خانه ما طعام سیر نخورد تو برخیز در میانه و ببهانه آنکه چراغ را اصلاح مىکنم، چراغ فروکش، تا ما در تاریکى دهان مىجنبانیم و او چنان پندارد که ما طعام میخوریم هم چنان کردند و خود گرسنه در خواب شدند. بامداد که بحضرت نبوّت و رسالت صلّى اللَّه علیه و سلّم رسیدند، رسول در ایشان نگرست و تبسم کرد و گفت: «ضحک اللَّه اللّیلة»
و فى روایة: «عجب اللَّه من فعالکما»
فانزل اللَّه عزّ و جلّ: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ابن عباس گفت: رسول خدا آن روز که اموال بنى النضیر قسمت میکرد، انصار را گفت: اگر خواهید شما را در این قسمت آرم، تا مشارک ایشان باشید، درین مال بشرط آنکه مهاجران نیز مشارک شما باشند در مال و ضیاع شما. و اگر خواهید این غنیمت جمله بمهاجران تسلیم کنیم و در ضیاع و مال شما مشارک نباشند. ازین هر دو خصلت آن یکى که خواهید اختیار کنید. ایشان راه جوانمردى و ایثار رفتند، گفتند: نه که ما در قسمت غنیمت با ایشان مشارک نباشیم و همه بایشان تسلیم کنیم و ایشان با ما مشارک باشند در خان و مان و ضیاع و اسباب ما. ربّ العالمین ایثار ایشان بپسندند و در شأن ایشان آیت فرستاد: وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ و قال انس بن مالک: اهدى لبعض الصحابة رأس شاة مشویّة و کان مجهودا له فوجّه به الى جار له فتداولته تسعة انفس، ثمّ عاد الى الاوّل فانزل اللَّه جلّ ذکره وَ یُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ. و قال وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ: الشّح، منع الواجب و قیل: اکل مال الغیر ظلما. و قال النبى (ص): برىء من الشحّ من آتى الزکاة و قرى الضیف و اعطى فى النّائبة.
و قیل: الشحّ: ان تطمح عین الرجل الى ما لیس له، فقال صلّى اللَّه علیه و سلم: «من الشحّ، نظرک الى امرأة غیرک».
قال الحسن: هو العمل بمعاصى اللَّه. و قال طاوس: الشحّ بما فى ید غیرک، و البخل بما فى یدک.
و روى أنّ رجلا قال لعبد اللَّه بن مسعود انّى اخاف أن اکون قد هلکت، فقال و ما ذاک؟ قال اسمع اللَّه یقول: وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ. فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ و انا رجل شحیح لا یکاد یخرج من یدى شىء فقال عبد اللَّه: لیس ذاک بالشح الذى ذکر اللَّه عزّ و جلّ فى القرآن و لکن الشحّ ان تأکل مال اخیک ظلما، و لکن ذاک البخل و بئس الشیء البخل. و عن جابر بن عبد اللَّه قال قال رسول اللَّه (ص): «اتّقوا الظلم، فان الظلم ظلمات یوم القیامة و اتّقوا الشحّ فانّ الشّحّ اهلک من کان قبلکم حملهم على ان یسفکوا دماءهم و استحلّوا محارمهم.
و قال صلّى اللَّه علیه و سلّم: «لا یجتمع الشّحّ و الایمان فى قلب عبد ابدا».
وَ الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ یعنى: التابعین و هم الذین یجیئون بعد المهاجرین و الانصار الى یوم القیامة ثمّ ذکر انّهم یدعون لانفسهم و لمن سبقهم بالایمان بالمغفرة فقال: یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونا بِالْإِیمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنا غِلًّا غشّا و حسدا و بغضا. لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّکَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ و کلّ من کان فى قلبه غلّ لاحد من الصحابة و لم یترحّم على جمیعهم فانّه لیس من عناه اللَّه بهذه الآیة، لانّ اللَّه رتّب المؤمنین على ثلاثة منازل: المهاجرین، و الانصار، و التابعین الموصوفین بما ذکر اللَّه، فمن لم یکن من التابعین بهذه الصفة کان خارجا من اقسام المؤمنین. قال ابن ابى لیلى: النّاس على ثلاثة منازل: الفقراء، المهاجرون وَ الَّذِینَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِیمانَ وَ الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ فاجهد ان لا تکون خارجا من هذه المنازل و روى عن عائشة رضى اللَّه عنها قالت: امرتم بالاستغفار لاصحاب محمد (ص) فسبّبتموهم سمعت نبیّکم (ص): «لا تذهب هذه الامّة حتى یلعن آخرها اوّلها».
و عن جابر قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا لعن آخر هذه الامّة اوّلها فلیظهر الّذى عنده العلم فانّ کاتم العلم یومئذ ککاتم ما انزل اللَّه على محمد (ص)
و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «کلّ الناس یرجو النجاة الّا من سبّ اصحابى فانّ اهل الموقف یلعنهم.
و قال مالک بن انس: تفاضلت الیهود و النصارى على الرّافضه بخصلة. سئلت الیهود من خیر اهل ملّتکم؟ فقالت: اصحاب موسى. سئلت النصارى من خیر اهل ملّتکم؟ فقالت: حوارى عیسى و سئلت الرافضة من شرّ اهل ملّتکم؟
فقالوا: اصحاب محمد. امروا بالاستغفار فسبّوهم فالسیف علیهم مسلول الى یوم القیامة لا تقوم لهم رایة و لا یثبت لهم قدم و لا تجتمع لهم کلمة، کلّما اوقدوا نارا للحرب أطفأها اللَّه بسفک دمائهم و تفریق شملهم و ادحاض حجّتهم. اعاذنا اللَّه و ایّاکم من الاهواء المضلّة. و عن ابن عمر قال قال رسول اللَّه (ص): «اذا رأیتم الّذین یسبّون اصحابى، فقولوا: لعن اللَّه شرّکم، و عن عطا قال قال رسول اللَّه (ص): «من حفظنى فى اصحابى کنت له یوم القیامة حافظا، و من شتم اصحابى فعلیه لعنة اللَّه و الملائکة و الناس اجمعین».
أَ لَمْ تَرَ یا محمد. إِلَى الَّذِینَ نافَقُوا و هم عبد اللَّه بن ابى بن سلول و رفاعة بن تابوت عاضدوا قریظة على رسول اللَّه (ص) بعد اجلاء بنى النضیر بسنتین و عاقدوهم على ما فى الآیة و سمّاهم اخوانا لهم لانّهم ساووهم فى الکفر، قالوا: لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ من المدینة. لَنَخْرُجَنَّ مَعَکُمْ وَ لا نُطِیعُ فِیکُمْ أَحَداً سألنا خلافکم و خذلانکم أَبَداً یعنى محمد (ص) اى لا نمتثل امره فى ایذانکم وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ اى: ان قاتلکم محمد (ص) لَنَنْصُرَنَّکُمْ و لنعاوننّکم احسن المعاونة. وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ فى قولهم ذلک فانّهم اخرجوا من دیارهم و لم یخرج المنافقون معهم و قوتلوا فلم ینصروهم فذلک قوله: لَئِنْ أُخْرِجُوا لا یَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا یَنْصُرُونَهُمْ و قوله: وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ اى: لو قصدوا نصر الیهود لَیُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ منهزمین. ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ یعنى: بنى قریظة لا یصیرون منصورین اذا انهزم ناصروهم. معنى آنست که: اگر تقدیرا بنصرت ایشان برخیزید، پشت بهزیمت برگردانند و آن گه نه نصرت ایشان باشد که آن خذلان ایشان باشد. و قیل: وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ اى: لو ارادوا نصرهم کقوله عزّ و جلّ: إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اى: اذا اردتم ان تقوموا الى الصلاة إِذا ناجَیْتُمُ الرَّسُولَ اى: اردتم ان تناجوا. اگر منافقان خواهند که ایشان را یارى دهند نتوانند، و اللَّه ایشان را در آن قصد و خواست یارى ندهد، منافق نه یارى دهنده است نه یارى داده نه کس او را یاراست نه خدا او را یار.
لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ اى: لانتم یا اصحاب محمد اشدّ رهبة فى قلوب هؤلاء المنافقین من رهبة اللَّه عزّ و جلّ اى اوقع اللَّه الرعب فى قلوبهم. ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ لا یعلمون معانى خطاب اللَّه و لا یعرفون شدّة بأس اللَّه و لا یعلمون حقیقة ما یوعدهم اللَّه به.
لا یُقاتِلُونَکُمْ جَمِیعاً یعنى: الیهود، لا یحاربونکم مؤتلفین مجتمعین.
إِلَّا فِی قُرىً مُحَصَّنَةٍ اى: اذا اجتمعوا لقتالکم لم یجسروا على البروز و انّما یقاتلونکم من وراء حصونهم المحصّنة بالسور أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بالنبل و الحجر.
قرأ ابن کثیر و ابو عمرو جدار على الواحد و قرأ الآخرون جدر بضمّ الجیم و الدال على الجمع. بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ اى: هم متعادون مختنقون عداوة بعضهم بعضا شدیدة. و قیل: نکایتهم فیما بینهم شدید. اذا تحاربوا فامّا معکم فاللّه ارهبهم منکم فلا یغنون شیئا: و قیل: هذا امتنان من اللَّه عزّ و جلّ اى هم مع قوّتهم و شدّتهم یخافون منکم. تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً یعنى: المنافقین و الیهود جمیعا مجتمعین فى الرأى وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى مختلفة متفرقة. قال مجاهد: اراد انّ دین المنافقین یخالف دین الیهود. و قال: قتادة: اهل الباطل مختلفة اهواؤهم، مختلفة شهاداتهم، مختلفة اعمالهم و هم مجتمعون. قال ابن بحر: القى اللَّه فى قلوبهم البأس الشدید فتفرّقوا خلاف ما فعل بالمؤمنین من قوله و الّف بین قلوبهم. ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَعْقِلُونَ امره و نهیه.
کَمَثَلِ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِیباً اى: مثل و عیدى لقریظة مثل ما القى بنو النضیر و کان بینهما سنتان. و قیل: مثل هؤلاء الیهود کمثل مشرکى مکة. ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ یعنى: القتل ببدر و کان قبل غزوة بنى النضیر قاله مجاهد. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ: مع ذلک فى النار ثمّ ضرب مثلا للمنافقین و الیهود جمیعا فى تخاذلهم فقال: کَمَثَلِ الشَّیْطانِ اى: مثل المنافقین فى وعدهم بنى قریظة بالغرور کمثل الشیطان فى وعده الانسان بالغرور فلمّا احتاج الیه اسلمه للهلاک. فقیل یراد بالانسان الجنس و معناه الّذى یوسوس الیهم بالکفر و یدعوهم الى الجحد. فَلَمَّا کَفَرَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ یتبرّأ منه اذا راى العذاب یوم القیامة و یقول: إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ و قیل: شبّههم بتسویل الشّیطان الیهم فى قوله: لا غالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّی جارٌ لَکُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلى عَقِبَیْهِ. الآیة کذلک هؤلاء المنافقون غرّوا الیهود بوعد النصرة ثمّ قعدوا عنها وقت الاحتیاج. جماعتى مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصاء عابد است، راهبى بود در بنى اسرائیل در روزگار فترت صومعهاى ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خداى را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وى فرومانده و از اضلال وى بازمانده و از سر آن درماندگى روزى مرده شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینى امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکى از آن مرده شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وى حاصل کنم. بدر صومعه وى رفت بر زىّ و آساى راهبان و متعبّدان. گفت: من مردى راهبم عزلت و خلوت مىطلبم، ترا چه زیان اگر من بصحبت تو بیاسایم و درین خلوت خداى را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ برصیصا بصحبت وى تن در نداد و گفت: انّى لفى شغل عنک، مرا در عبادت اللَّه چندان شغل است که پرواى صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدى ده روز از نماز بیرون نیامدى و روزهدار بود و هر بده روز افطار کردى. شیطان برابر صومعه وى در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک بچهل روز از نماز بیرون آمدى و هر بچهل روز افطار کردى آخر برصیصا او را بخود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وى دید و خود را در جنب وى قاصر دید. آن گه شیطان بعد از یک سال گفت: مرا رفیقى دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد.
و اجتهاد تو از آن وى زیادتست اکنون که ترا دیدم نه چنانست که مىپنداشتم و با نزدیک وى میروم! برصیصا مفارقت وى کراهیت داشت و بصحبت وى رغبت تمام مینمود. شیطان گفت: مرا ناچار است برفتن، اما ترا دعائى آموزم که هر بیمار و مبتلى و دیوانه که بر وى خوانى اللَّه تعالى او را شفا دهد و ترا این به باشد از هر عبادت که کنى که خلق خداى را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا گفت: این نه کار منست که آن گه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر شغل مردم شود.
شیطان تا آن گه میکوشید که آن دعا وى را در آموخت و او را بر سر آن شغل داشت.
شیطان از وى بازگشت و با ابلیس گفت: قد و اللَّه اهلکت الرجل. پس برفت و مردى را تخنیق کرد، چنان که دیو با مردم کند. آن گه بصورت طبیبى برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنونا أ فأعالجه؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انّى لا اقوى على جنّیه. من با دیو او بر نیایم، لکن شما را ارشاد کنم بکسى که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصاء راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وى بردند و دعا کرد و آن دیو از وى باز شد. پس شیطان برفت و زنى را از دختران ملوک بنى اسرائیل رنجه کرد تا بسان دیوانگان گشت. آن زن جمالى بکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان بصورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را بوى نمودند، گفت: انّ الّذى عرض لها مارد لا یطاق و لکن سأرشدکم الى من یدع اللَّه لها. گفت: دیوى است ستنبه او را رنجه داشته و من با وى برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وى است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهاى سازید در جنب صومعه وى و زن در آن صومعه بخوابانید و با وى گوئید که این امانت است بنزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وى باز مگیر و دعا کن تا شفا یابد.
ایشان هم چنان کردند و راهب از صومعه خود بزیر آمد و او را دید زنى بغایت جمال.
از جمال وى در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقعها ثمّ تب!
کام خود از وى بر باید داشت آن گه توبه باید کرد که در توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب بفرمان شیطان کام خود از وى برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وى افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا براست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آن گه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نموده شیطان بجاى آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وى برنیامدم! ایشان او را براست داشتند و بازگشتند. شیطان آن برادران را بخواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپى ایشان را چنین بخواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه بزیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا بفعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بر دار کردند. آن ساعت شیطان برابر وى آمد و گفت: این همه ساخته و آراسته منست، اگر آنچه فرمایم بجاى آرى ترا نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هر چه فرمایى ترا فرمان برم! گفت: مرا سجودى کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آن گه گفت: إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِینَ.
فَکانَ عاقِبَتَهُما یعنى شیطان و برصیصاء العابد کان اخر امرهما أَنَّهُما فِی النَّارِ مقیمین لا یبرحان وَ ذلِکَ جَزاءُ الظَّالِمِینَ الکافرین قال ابن عباس: ضرب اللَّه هذا المثل لیهود بنى النضیر و المنافقین من اهل المدینة و ذلک انّ اللَّه عزّ و جلّ امر نبیّه (ع) أن یجلى بنى النضیر عن المدینة فدسّ المنافقون الیهم فقالوا: لا تجیبوا محمدا الى ما دعاکم و لا تخرجوا من دیارکم فان قاتلکم کنّا معکم و أن اخرجکم اخرجنا معکم. قال: فاطاعوهم و تحصّنوا فى دیارهم رجاء نصر المنافقین حتى جاءهم النبى (ص) فناصبوه الحرب یرجون نصر المنافقین فخذلوهم و تبرّؤوا منهم کما تبرّأ الشیطان من برصیصا و خذله. قال ابن عباس: فکانت الرهبان فى بنى اسرائیل لا یمشون الّا بالتقیة و الکتمان و طمع اهل الفجور و الفسق فى الاخیار فرموهم بالبهتان و القبیح، حتى کان امر جریح الراهب فلمّا برأ اللَّه جریحا الراهب ممّا رموه به انبسطت بعدها الرهبان و ظهروا للنّاس.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ باداء فرائضه و اجتناب معاصیه «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ» یعنى لیوم القیامة. اى لینظر احدکم الّذى قدّم لنفسه عملا صالحا ینجیه ام سیّئا یردیه. اتَّقُوا اللَّهَ کرّر تعظیما لتحذیره. إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ و فى الاثر انّ ابن آدم اذا مات قال الناس: ما خلف؟ و قالت الملائکة ما قدّم؟ و قیل: وَ اتَّقُوا اللَّهَ انّما کرّر الامر بالتقوى، لانّ الاوّل اراد به تقوى الکفر و اجتناب الجحد. و الثانى اراد به تقوى المراقبة و العلم، و قیل: معناه اتّقوا مخالفتى فان لم تفعلوا فاتقوا مفارقتى. و معاقبتى. و قیل: للتقوى مقامات فدعاهم الى مرتبة بعد اخرى، و قیل: المراد بالاوّل البدایة به و بالثانى الثبات علیه.
لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ یعنى المنافقین ترکوا ذکر اللَّه و طاعته فانسیهم ما فیه النجاة انفسهم و خلاصها بحرمان حظوظهم من الخیر. و قیل: نسوا اللَّه بترک ذکره و شکره. فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ بالعذاب الّذى نسى به بعضهم بعضا. أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ: الخارجون عن طاعة اللَّه سبحانه.
لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ للآیة معنیان: احدهما لا یتساوى الکافر و المؤمن لانّ المؤمن فى النعیم المقیم و الکافر فى العذاب الالیم، المؤمن من اولیاء اللَّه و الکافر من اعداء اللَّه. و المعنى الثانى: لا یستوى اصحاب النار فى النار بل فیها درکات و لا اصحاب الجنة فى الجنة بل فیها درجات و به قرأ ابن مسعود لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ. أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ الناجون.
لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ قیل: هذا توبیخ للنّاس. اى لو جعل فى الجبل تمییز و انزل علیه القرآن لخشع و تصدّع و تشفّق من خشیة اللَّه مع صلابته و رزانته حذرا من ان لا یؤدّى حقّ اللَّه عزّ و جل فى تعظیم القرآن و الکافر یعرض عمّا فیه من العبر کان لم یسمعها یصفه بقساوة القلب و قیل: هذا امتنان على النبى (ص) اى لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لما ثبت له و تصدّع لنزوله علیه و قد انزلناه علیک و ثبّتناک له کقوله: ما نثبّت به فؤادک و کذلک یسّر و سهّل و خفّف على بنى آدم ما ثقله على السماوات و الارضین. و قد روى عن ابن عباس: انّ السّماء اطّت من ثقل الالواح لمّا وضعها اللَّه سبحانه علیها فى وقت موسى (ع) فبعث اللَّه لکلّ حرف منها ملکا فلم یطیقوا حملها فخفّفها على موسى و کذلک الانجیل على عیسى (ع) و الفرقان على محمد (ص). وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ. فى امثال اللَّه و یتّعظون و لا یعصون اللَّه.
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ. قال الزجاج: هذا یرجع الى اوّل السورة حیث قال: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ ثمّ قال: هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ قادر على اختراع الاعیان و لا مستحقّ لکمال التعظیم و نعوت الجلال. إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ یعنى السرّ و العلانیة، و قیل: الغیب ما غاب عن العباد فلم یعاینوه و لم یعلموه، و الشهادة: ما عاینوه و علموه. هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِیمُ ذو الرّحمة الکاملة.
هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الّذى له الملک و حقیقته القدرة على ایجاد و ان یکون له التصرف فى الملک له من غیر حجّة علیه. الْقُدُّوسُ الطاهر عمّا اضافوا الیه ممّا لا یلیق به و القدس الطهارة و منه قوله: نقدّس لک: اى ننزّهک عن الصفات الذّمیمة.
السَّلامُ الّذى ینال عباده منه. السّلامة: سلم المؤمنون من عذابه، و قیل: سمّى نفسه سلاما لسلامته من کلّ آفة. الْمُؤْمِنُ الّذى أمن الناس من ظلمه و أمن من آمن به من عذابه. و قیل: الایمان: التصدیق. اى هو الّذى یصدّق عبده فى توحیده و اقراره بوحدانیّته و یصدّق رسله باظهار المعجزة علیهم و هو المصدّق لنفسه فى اخباره الْمُهَیْمِنُ اى القائم على خلقه باعمالهم و ارزاقهم و آجالهم و انّما قیامه علیهم باطلاعه و حفظه، و قیل: معناه الرّقیب یقال: هیمن یهیمن هیمنة اذا کان رقیبا على الشیء.
و قیل: هو فى الاصل مئیمن قلبت الهمزة هاء کقوله: «ارقت و هرقت» و معناه: المؤمن. الْعَزِیزُ: المنیع الّذى لا یقدر علیه احد. و الغالب لا یغلب. و العزّة فى اللّغة الشّدّة، و قیل: العزیز الّذى لا مثل له من قولهم عزّ الطّعام اذا قلّ وجوده، و قیل:العزیز بمعنى المعزّ کالألیم بمعنى المولم. الْجَبَّارُ: هو العظیم و جبروت اللَّه عظمته اى هو العظیم الشّأن فى الملک و السلطان: و قیل: هو من الجبر و هو الاصلاح فهو یغنى الفقیر و یصلح الکسیر و قیل: هو الّذى یقهر النّاس و یجبرهم على ما اراد ینفذ مشیّته على سبیل الاجبار فى کلّ احد و لا ینفذ فیه مشیّة احد. الْمُتَکَبِّرُ المتعظّم عن مجانسة خلقه و تعظّم من مشابهة فعله و تقدّس عن صفات الذّمّ فى نعوته و هو المستحق لصفات التّعظیم و قیل: ذو الکبریاء و هو الملک، من قوله: «و یکون لکما الکبریاء فى الارض». سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ نزّه نفسه تعالى و تقدّس عمّا یلحدون فى اسمائه و یجهلون من اوصافه.
روى عن عبد اللَّه بن عمر قال: رأیت رسول اللَّه (ص) قائما على هذا المنبر، یعنى منبر رسول اللَّه (ص)، و هو یحکى عن ربّه تعالى فقال «انّ اللَّه عزّ و جلّ اذا کان یوم القیامة جمع السماوات و الارضین فى قبضته تبارک و تعالى ثمّ قال: هکذا و شدّ قبضته ثمّ بسطها ثمّ یقول: انا اللَّه، انا الرّحمن، انا الرّحیم، انا الملک، انا القدّوس، انا السّلام، انا المؤمن، انا المهیمن، انا العزیز، انا الجبار، انا المتکبر، انا الّذى بدأت الدّنیا و لم تک شیئا، انا الّذى اعدتها. این الملوک این الجبابره؟!».
قوله: هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ کلّ ما یخرج من العدم الى الوجود یفتقر الى التقدیر اوّلا و الى الایجاد على وفق التقدیر ثانیا و الى التصویر بعد الایجاد ثالثا، و اللَّه تعالى خالق من حیث انّه مقدّر و بارئ من حیث انّه مرتّب صور المخترعات احسن ترتیبا. لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى لانّها مشتقّة من افعال کلّها حسنة. و قیل: وصفها بالحسنى لانّها تدلّ على کمال نعوته و جلالة اوصافه. یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ امّا بیانا و نطقا و امّا برهانا و خلقا. وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ.. ختم السورة بما فتحها به فسبحان اللَّه على کلّ حال.
روى معقل بن یسار عن النّبی (ص) من قال حین یصبح ثلاث مرّات: «اعوذ باللّه السّمیع العلیم من الشیطان الرجیم» و قرأ الثلاث آیات من اخر سورة الحشر وکل اللَّه به سبعین الف ملک یصلّون علیه حتى یمسى، فان مات من ذلک الیوم مات شهیدا و من قال حین یمسى کان بتلک المنزلة.
وعن ابى امامة یقول قال رسول اللَّه (ص): من قرأ خواتیم الحشر من لیل او نهار فقبض فى ذلک الیوم او اللیلة فقد اوجب الجنّة.
و عن ابى هریرة قال سألت حبى رسول اللَّه (ص) عن اسم اللَّه الاعظم. فقال: علیک بآخر سورة الحشر فاکثر قراءتها فاعدت علیه فاعاد علىّ.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان برزیگر با مار
ملک گفت: آوردهاند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک میغلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمیچیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جانگزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.
من ندیدم سلامتی ز خسان
من ندیدم سلامتی ز خسان
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفتهاند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با یپکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان رامگزین که گفتهاند دیو آزمود، به از مردم با آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملکزاده گفت : چون بود آن ؟
من ندیدم سلامتی ز خسان
من ندیدم سلامتی ز خسان
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفتهاند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با یپکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان رامگزین که گفتهاند دیو آزمود، به از مردم با آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملکزاده گفت : چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستان خسرو با مرد زشتروی
شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشتروی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراستهتر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّقزنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّاصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربهتر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچیک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفتهاند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش میچرید و میچمید و در آن ریاضِ راحت بیریاضتِ هیچ بار کلفت میبود و بالفتِ شیر پیوند میگرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او میخورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاکروشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق میکرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات مینمود و چون او را چنان فربه و آگندهبال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمیگنجید، خرس را دندان طمع تیز میشد و زیر زبان میگفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۷
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۷ - سخن گفتن خانه با صاحبخانه
یکی روز از سر عیش و فراخی
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
نشیمن بود جمعی را به کاخی
در درج سخن را باز کردند
ز عیب آن بنا آغاز کردند
یکی میگفت از بنیاد زشتش
یکی میکرد عیب خاک و خشتش
یکی راندی سخن ا زسقف پستش
که تنگست این مکان جای نشستش
یکی گفت ر شود ویرانه بهتر
بود ویرانه از این خانه بهتر
یکی میگفت معمارش که بوده؟
مهندس بهر دیوارش که بوده؟
عجب باد صنعتی در کار برده
ز طرحش دل بسی آزار برده
زبان حال کاخ این راز ننهفت
همانا با حریفان این چنین گفت
که ای نابخردان عاری از هوش
کشیده شاهد غفلت در آغوش
اگرچه پای تا سر من عیوبم
بود زشت از شمالم تا جنوبم
شما را با بنای من چکار است
اگر زشت و اگر ناپایدار است
بگیرید عبرت از دور زمانم
ز حال مالکان بینشانم
از آن روزی که شد بنیادم آباد
بسی جانها که در من رفته بر باد
بسی پیرو و جواتن از درد و غم فرد
که در من مینشستند از زن و مرد
برای غضب طاق و منظر من
چه دعواها که میشد بر سر من
یکی گفت از پدر بر من رسیده است
یکی میگفت ملک زرخرید است
مرا میبود از پایان مطلب
ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب
در آخر سینه از غم چاک کردم
تمامی را به زیر خاک کردم
اگر چشمی به عبرت باز باشد
و گرگوشی بدین آواز باشد
ز خشتم بنگرد صدق مقالم
ز خاکم بشنود شرحی ز حالم
بود خشتم ز خاک شهریاران
بود خاکم عذار گلعذاران
بپرسید از چه شد این خاک این خشت
میخوانیدم یکی خوب و یکی زشت
کنی (صامت) چو اندر گور مسکن
بگو افسوس بهر کنج گلخن
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۶
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۷ - حکایت
شنیدم که رندی به امّید سود
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۷
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۴ - بازگشت کوش به مکران و کشتن شاه مکران
وز آن جا سپه سوی مکران کشید
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا دیده سوی دوست دلم را دلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او بسرمه بابل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چو نمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت؟
هرچند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هرچند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هرکه خوب گشت چنو دلربای شد
نه هرکه پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس بکف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا وز ملک تخت و ملک بود
از بیم او بتخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر گه علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت؟
هرچند رخ یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
بروی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت کفت و بچشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان بکامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو ببزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو بشهر تو اندر وکیل گشت
گیتی بفضل واصل تو را بایدی و لیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت؟
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آنکو ره سلامت در سایه تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که بجای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو بنفس دون و بهمت حقیر بود
چون خدمت تو کردش او را دو جلیل گشت
از مدح تو بشعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح بآخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او بسرمه بابل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چو نمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت؟
هرچند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هرچند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هرکه خوب گشت چنو دلربای شد
نه هرکه پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس بکف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا وز ملک تخت و ملک بود
از بیم او بتخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر گه علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت؟
هرچند رخ یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
بروی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت کفت و بچشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان بکامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو ببزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو بشهر تو اندر وکیل گشت
گیتی بفضل واصل تو را بایدی و لیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت؟
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آنکو ره سلامت در سایه تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که بجای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو بنفس دون و بهمت حقیر بود
چون خدمت تو کردش او را دو جلیل گشت
از مدح تو بشعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح بآخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست