عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
ای دو چشم اجل به تو نگران
چند خندی زگریه دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حلیه گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
چند خندی زگریه دگران
لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران
اجل از تو کران نخواهد کرد
گر بگیری جهان کران به کران
چند نازی که معتبر شده ام
بنخواهند مرد معتبران
از پی دفع مرگ و حفظ حیات
حیله ها ساختند حلیه گران
به هنر قصد مرگ دفع نشد
تا بمردند همچو بی هنران
بینم از بهر مال عاریتی
پدران اوفتاده در پسران
بی خطر نعمتی بود که رسد
پسران را ز مردن پدران
هر چه بر وی نشست نام فنا
بی خطر گشت نزد با خطران
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه گذران
از پی این جهان بی سر و بن
چون همی سر فدا کنند سران
آخر از کارها خبر یابند
روزی این غافلان بی خبران
وقت مردن ضعیف دل گردند
این قوی گردنان بی جگران
کار و کردار ما همی شمرند
این رقیبان نیک و بد شمران
همه غمها سبک شود بر دل
گر ترازو بود به حشر گران
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!
زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟
میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!
نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی
کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
درین ماتم سرا از غفلت ای جاهل، چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
ترا چه دل، عزیزی مرده ای غافل چه میخندی؟
چو بلبل بذله گویانند زیر پا، چه میگویی
چو گلبن خنده رویانند زیر گل، چه میخندی؟!
اجل گلچین، زمین دامان گلچین و، تویی چون گل
به روز خود چو گل خون گریه کن، ای دل چه میخندی؟!
به حالت گریه آید هر زمان ابر بهاران را
تو با این کشت و کار خشک بیحاصل چه میخندی؟!
نهنگ مرگ پیشاپیش و، موج عمر پی در پی
شکسته کشتی و، دریاست بیحاصل چه میخندی؟!
بهم ناید لب از شادی ترا چون گل بمشتی زر
اگر از حق نمیرنجی، از این باطل چه میخندی؟!
شب هستی گذشت و، روز مرگ آمد، چه میخوابی؟!
رهت بسیار صعب و، کار بس مشکل چه میخندی؟!
گل غفلت، بود در پیش عاقل خنده بیجا
تو واعظ می شماری خویش را عاقل چه میخندی؟!
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۶ - گورکاو
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همچنان تیر که ناگه ز کمان میگذرد
از من آن ترک کماندار چنان میگذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان میگذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان میگذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان میگذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان میگذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان میگذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان میگذرد؟
هرکجا میگذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان میگذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان میگذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان میگذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان میگذرد
غیرت ماه فلک بین که روان میآید
عبرت سرو چمن بین که چمان میگذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلاییست که بر پیر و جوان میگذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان میگذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان میگذرد
از من آن ترک کماندار چنان میگذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان میگذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان میگذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان میگذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان میگذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان میگذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان میگذرد؟
هرکجا میگذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان میگذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان میگذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان میگذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان میگذرد
غیرت ماه فلک بین که روان میآید
عبرت سرو چمن بین که چمان میگذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلاییست که بر پیر و جوان میگذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان میگذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان میگذرد
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آه آن همه خاک
ایرج میرزا : قطعه ها
وفات محمد علی شاه
مخور غصّۀ بیش و کم در جهان
که تا بنگری بیش و کم فوت شد
چو بنشسته یی دم غنیمت شُمار
دَمادَم بده می که دم فوت شد
چه بس سست عنصر ز دنیا برفت
چه اشخاص ثابت قدم فوت شد
نه یک نعمتی بر کسی داده بود
که گویم ولیُّ النِعم فوت شد
نه جود و کرم داشت تا گویمش
خداوندِ جود و کرم فوت شد
در ایران اگر زیست بی احترام
در ایتالیا محترم فوت شد
همین بس که گویم به تاریخ او
محمّد علی شاه هم فوت شد
(۱۳۴۳ ه.ق)
که تا بنگری بیش و کم فوت شد
چو بنشسته یی دم غنیمت شُمار
دَمادَم بده می که دم فوت شد
چه بس سست عنصر ز دنیا برفت
چه اشخاص ثابت قدم فوت شد
نه یک نعمتی بر کسی داده بود
که گویم ولیُّ النِعم فوت شد
نه جود و کرم داشت تا گویمش
خداوندِ جود و کرم فوت شد
در ایران اگر زیست بی احترام
در ایتالیا محترم فوت شد
همین بس که گویم به تاریخ او
محمّد علی شاه هم فوت شد
(۱۳۴۳ ه.ق)
نهج البلاغه : حکمت ها
مشكلات دنيا
وَ قَالَ عليهالسلام إِنَّمَا اَلْمَرْءُ فِي اَلدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ اَلْمَنَايَا وَ نَهْبٌ تُبَادِرُهُ اَلْمَصَائِبُ وَ مَعَ كُلِّ جُرْعَةٍ شَرَقٌ وَ فِي كُلِّ أَكْلَةٍ غَصَصٌ
وَ لاَ يَنَالُ اَلْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى وَ لاَ يَسْتَقْبِلُ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ بِفِرَاقِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ
فَنَحْنُ أَعْوَانُ اَلْمَنُونِ وَ أَنْفُسُنَا نَصْبُ اَلْحُتُوفِ فَمِنْ أَيْنَ نَرْجُو اَلْبَقَاءَ وَ هَذَا اَللَّيْلُ وَ اَلنَّهَارُ لَمْ يَرْفَعَا مِنْ شَيْءٍ شَرَفاً إِلاَّ أَسْرَعَا اَلْكَرَّةَ فِي هَدْمِ مَا بَنَيَا وَ تَفْرِيقِ مَا جَمَعَا
وَ لاَ يَنَالُ اَلْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى وَ لاَ يَسْتَقْبِلُ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ بِفِرَاقِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ
فَنَحْنُ أَعْوَانُ اَلْمَنُونِ وَ أَنْفُسُنَا نَصْبُ اَلْحُتُوفِ فَمِنْ أَيْنَ نَرْجُو اَلْبَقَاءَ وَ هَذَا اَللَّيْلُ وَ اَلنَّهَارُ لَمْ يَرْفَعَا مِنْ شَيْءٍ شَرَفاً إِلاَّ أَسْرَعَا اَلْكَرَّةَ فِي هَدْمِ مَا بَنَيَا وَ تَفْرِيقِ مَا جَمَعَا