عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۹
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۸ - حکایت شهری با روستایی که وی را به باغ خود برد
میوه ها تازه و تر شاخ به شاخ
روزی باغ روان کرده فراخ
سیب و امرود به هم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده
نار پستان صنمی شاخ انار
سرکش از بوسه و آبی ز کنار
تاک ها کرده در او پر پایه
همچو عالی گهران پر مایه
نخشبی های وی از گوهر پاک
کرده یاقوت تر آویزه تاک
هر که از فخری او گفته صفات
دهنش کرده پر از حب نبات
شهری القصه چو آن باغ بدید
گاو نفسش به چراگاه رسید
می نکرد از پس و از پیش نگاه
همچو گرگی که فتد در رمه گاه
همچو بادی که ز دشت آید سخت
میوه با شاخ شکستی ز درخت
کندی آنسان ز درختی سیبی
که رساندی به درخت آسیبی
ور بر آن سیب نه دستش بودی
کردی از سنگ کلوخ امرودی
به سوی نار چو دست آوردی
حقه لعل شکست آوردی
ور یکی خوشه ز تاک افکندی
تاک را پایه به خاک افکندی
بیخودیهاش چو دهقان می دید
بر خود از غصه آن می پیچید
شهریش گفت ز من این تک و پوی
گر نه بر وفق مراد است بگوی
گفت من با تو چه گویم آخر
وز تو انصاف چه جویم آخر
نه یکی دانه به گل کاشته ای
نه نهالی ز گل افراشته ای
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت
نشد از بیل کفت آبله دار
نشدی غرقه به خون آبله وار
آبیاریت شبی خواب نبرد
راحت خواب تو را آب نبرد
در دلت نیست جز این اندیشه
کین به خود رسته چو کوه و بیشه
کی ز رنجم شود آگه دل تو
نیست جز بی خبری حاصل تو
رنج همدرد که داند همدرد
شرح آن هست به بیدردان سرد
شهریی شد ز ره دشت به ده
تا گشاید ز دلش گشت گره
دید از ابنای دهش دهقانی
بردش از راه سوی بستانی
باغی آراسته چون باغ بهشت
بل کز آراستگی داغ بهشت
روزی باغ روان کرده فراخ
سیب و امرود به هم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده
نار پستان صنمی شاخ انار
سرکش از بوسه و آبی ز کنار
تاک ها کرده در او پر پایه
همچو عالی گهران پر مایه
نخشبی های وی از گوهر پاک
کرده یاقوت تر آویزه تاک
هر که از فخری او گفته صفات
دهنش کرده پر از حب نبات
شهری القصه چو آن باغ بدید
گاو نفسش به چراگاه رسید
می نکرد از پس و از پیش نگاه
همچو گرگی که فتد در رمه گاه
همچو بادی که ز دشت آید سخت
میوه با شاخ شکستی ز درخت
کندی آنسان ز درختی سیبی
که رساندی به درخت آسیبی
ور بر آن سیب نه دستش بودی
کردی از سنگ کلوخ امرودی
به سوی نار چو دست آوردی
حقه لعل شکست آوردی
ور یکی خوشه ز تاک افکندی
تاک را پایه به خاک افکندی
بیخودیهاش چو دهقان می دید
بر خود از غصه آن می پیچید
شهریش گفت ز من این تک و پوی
گر نه بر وفق مراد است بگوی
گفت من با تو چه گویم آخر
وز تو انصاف چه جویم آخر
نه یکی دانه به گل کاشته ای
نه نهالی ز گل افراشته ای
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت
نشد از بیل کفت آبله دار
نشدی غرقه به خون آبله وار
آبیاریت شبی خواب نبرد
راحت خواب تو را آب نبرد
در دلت نیست جز این اندیشه
کین به خود رسته چو کوه و بیشه
کی ز رنجم شود آگه دل تو
نیست جز بی خبری حاصل تو
رنج همدرد که داند همدرد
شرح آن هست به بیدردان سرد
شهریی شد ز ره دشت به ده
تا گشاید ز دلش گشت گره
دید از ابنای دهش دهقانی
بردش از راه سوی بستانی
باغی آراسته چون باغ بهشت
بل کز آراستگی داغ بهشت
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۷
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۴
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۲ - صدای سروش برای ثناگستری چمن کشمیر
مرا این نغمه مالد دم به دم گوش
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بیاثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگیست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منتهاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچکس را، هیچکس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانهام شد
که بلبل آمد و پروانهام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بیاثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگیست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منتهاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچکس را، هیچکس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانهام شد
که بلبل آمد و پروانهام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٢
حبذا باغ و راغ علیا باد
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
و آن ریاض چو اطلس و خز او
ز اعتدال هوا عجب نبود
همچو نی گر شکر دهد گز او
کرم قز برگ توتش ار بخورد
حلقه سیم و زر شود قز او
سردی آب او کند احساس
تشنه بالای چاه صد گز او
هوش ارباب عقل برباید
چون کند جلوه دختر رز او
چون نقاب بلور بر بندد
آن عقیق تر زبان گز او
گوئیا آتشی گداخته اند
کرده از آب بسته مرکز او
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
ایضا در ستون خیمه
یارب این نخل از چه گلزارست
که گل او همیشه پر بار است
زینت گنبد مقرنس اوست
تکیه گاه سپهر اطلس اوست
خیمه چرخ ازین ستون برجاست
خانه از قوت ستون برپاست
راستی از ز نقش زر کاری
قلم قدرت است پنداری
پای تا سر بشکل گلدسته
رنگ رنگ است گل بر او بسته
راست چون نخل وادی ایمن
دل اهل صفا کند روشن
قامتش چون الف بفال خوش است
راستان راه همیشه حال خوش است
هر که شد راست سرفراز بود
راستی کار سرو ناز بود
هر که دارد هوای بخت بلند
چون ستون گو کمر بخدمت بند
هر که بندد کمر بخدمت دوست
مهتران را هوای خدمت اوست
کار هر کسکه بلندی خواست
بی ثبات قدم نیاید راست
اهلی آزادگی بهمت خواست
سربلندی بپای خدمت یافت
که گل او همیشه پر بار است
زینت گنبد مقرنس اوست
تکیه گاه سپهر اطلس اوست
خیمه چرخ ازین ستون برجاست
خانه از قوت ستون برپاست
راستی از ز نقش زر کاری
قلم قدرت است پنداری
پای تا سر بشکل گلدسته
رنگ رنگ است گل بر او بسته
راست چون نخل وادی ایمن
دل اهل صفا کند روشن
قامتش چون الف بفال خوش است
راستان راه همیشه حال خوش است
هر که شد راست سرفراز بود
راستی کار سرو ناز بود
هر که دارد هوای بخت بلند
چون ستون گو کمر بخدمت بند
هر که بندد کمر بخدمت دوست
مهتران را هوای خدمت اوست
کار هر کسکه بلندی خواست
بی ثبات قدم نیاید راست
اهلی آزادگی بهمت خواست
سربلندی بپای خدمت یافت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۲ - وله
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۲ - آماده شدن آتبین برای جنگ با کوش
همان گه بفرمود تا زآن گروه
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آیات آفاقی، مشاهده قدرت پروردگار
و چون اندکی از عجایب نفس و بدن را دانستی قیاس کن بر آن عجایب زمینی را که مسکن و مأوای توست از بلندیهای آن و پستیها و کوهها و صحراها و رودها و دریاها و معموره ها و بیابانها و چمنها و بستانها و شهرهای عظیمه و جزیره های کثیره، و معادن و جمادات و نباتات و حیوانات و اگر دیده بصیرت بینا باشد در هر جزوی از اجزای آن از عجایب قدرت و بدایع حکمت، آن قدر مشاهده کنی که واله و حیران شوی و یقین به عظمت و جلال خالق آن نمائی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
درختان و شکوفایی آنها
و ساعتی بنگر در درختان که چون آب به ایشان رسد چگونه جمیع اجزای آنها تازه و خرم و سبز و با طراوت می گردد، و آب به یک نسبت به جمیع ریشه و ساقه و برگ و شکوفه و میوه آن می رسد و بالسویه میان آنها قسمت می گردد و از آن پی ببر به قسمت کننده آن و بخند بر ادراک احمقانی چند که این حکمتهای ظاهره و مصالح بینه را نسبت می دهند به چیزی که نه از وجود خبر دارد و نه از ذات خود، نه افعال خود را می شناسد و نه صفاتش را.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۵ - جواب
جوابش داد کین شخص زمانه
همی این کار دارد جاودانه
که می سازد ز ترکیبات ایشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدایی کو ز مشتی گل بشر کرد
دو عالم را غدای یکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دایم
به خاک و آب، دایم هست قایم
غدای جانور هم شد نباتات
که این رغبت مر او را هست بالذات
غدای آدمی شد جانور هم
غدای خاک نبود غیر آدم
بود کار زمین پیوسته همچین
که از(ا) ین آن شود، وز آن شود این
همی این کار دارد جاودانه
که می سازد ز ترکیبات ایشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدایی کو ز مشتی گل بشر کرد
دو عالم را غدای یکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دایم
به خاک و آب، دایم هست قایم
غدای جانور هم شد نباتات
که این رغبت مر او را هست بالذات
غدای آدمی شد جانور هم
غدای خاک نبود غیر آدم
بود کار زمین پیوسته همچین
که از(ا) ین آن شود، وز آن شود این
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۳
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴
بجایش یکی باغ دیدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۵
چیست ای شاه گنبد زرین
که در او پنج چیز موجود است
بوی او روز بزم یاران را
خوشتر از بوی عنبر و عود است
اندرونش به طعم و شیرینی
بهتر از پاره های معقود است
دانه ها کاندروست با همه نفع
یکی از نقل های معهود است
فضله تخم او به کار آید
گر از و دست شوی مقصود است
پوستش گوسفند را علف است
نیست چیزی در او که مردود است
غیر از اینها خواص او درطب
از مداواتهای محمود است
با همه خاصیت که هست او را
بنده خاص آب عنقود است
که در او پنج چیز موجود است
بوی او روز بزم یاران را
خوشتر از بوی عنبر و عود است
اندرونش به طعم و شیرینی
بهتر از پاره های معقود است
دانه ها کاندروست با همه نفع
یکی از نقل های معهود است
فضله تخم او به کار آید
گر از و دست شوی مقصود است
پوستش گوسفند را علف است
نیست چیزی در او که مردود است
غیر از اینها خواص او درطب
از مداواتهای محمود است
با همه خاصیت که هست او را
بنده خاص آب عنقود است