عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
یمدح السلطان الاعظم مالک رقاب الامم سلطان سلاطین العالم یمین‌الدّولة و امین‌الملّة کهف‌الاسلام والمسلمین ابا الحارث بهرامشاه‌بن مسعود نوّراللّٰه مضجعه
ای سنایی به گرد رضوان پوی
دَرِ آن از ثنای سلطان جوی
شاه بهرامشاه مسعود آن
که به حق اوست پادشاه جهان
ای سنایی کمِ سنایی گیر
با ثنای شه آشنایی گیر
کانکه گوید به مدح او سخنی
چون صدف پرگهر کند دهنی
نام او گر کند به کام گذر
راست چون گل شود دهان پر زر
بر درش گر کسی مقام کند
عقل کلی بر او سلام کند
در آن جان که مدح او گوید
جان آن دل گل بقا بوید
همچو گل چون ز جودش آری نام
ریزهٔ زر شود سخن در کام
همچو هدهد کنم زمین پر بوس
تا مرا مرغ گیرد از سالوس
دوست گل را نه رایگان دارد
کو زر و سیم در دهان دارد
همچو گل تازه‌روی و خوش بویست
پشت و رویش ببین همه رویست
از پی عدل شاه شاخ چمن
گل عمامه است و چرخ پیراهن
از پی ملک چرخ در تدبیر
ماه حکمست و آفتاب ضمیر
هست بر رای روشنش جاوید
همه پنهان چرخ چون خورشید
چرخ تمکین کنست پایش را
شرع تلقین کنست رایش را
کرده یکسان به جد و حشمت خود
صفحهٔ تیغ و صفحهٔ کاغذ
ملک را جزم و عزم او جوشن
راز چون روز پیش او روشن
زآنکه سلطان عادل اعظم
ملک و دین را چو کرد با هم ضم
کرد از آن نیزهٔ زبان باریک
دیدهٔ عمر دشمنان تاریک
گر فرستد به روم نامهٔ خویش
تو نبینی به روم یک بد کیش
چرخ را جود او گدای کند
بوم را فرّ او همای کند
ملک او نقشبند عدل و یقین
کلک او خامه‌دار معنی و دین
تیغ در دست پادشاه جهان
هم فلک رنگ و هم ملک فرمان
راز چون آشکار نزدیکش
زان دل دوربین باریکش
چون خرد صدهزار گونه‌ش رای
همچو جان در دو عالم او را جای
چون علی هم شجاع و هم عالم
نه چو حجّاج باغی و ظالم
رای او چون شهاب ثاقب دان
روی او تختهٔ مناقب دان
منظر و مخبرش لطیف و بدیع
صورت و سیرتش ظریف و رفیع
هر شهی کو ز جاه بر ماهست
بندهٔ خاک درگه شاهست
ملک او پای‌بند دشمن اوست
کلک او دستیار با تن اوست
همه چشمش به روی محرومان
همه گوشش به سوی مظلومان
شاه ما گر نشاط صید کند
عزم او پای گور قید کند
دشمنش دل نهاد بر کم دل
بی‌بها رایگان خورد غم دل
صورت سهمش ار کمین سازد
ز آسمانِ عدو زمین سازد
آن کسانی که در سرای غمان
مانده بودند بی‌سر و سامان
ذلّت و غربت و مهانت چرخ
می‌کشیدند از خیانت چرخ
چون بدین بارگاه پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
بست از بهر قدر خرمن برخ
بر گریبان روز دامن چرخ
شب او گرچه مستمند بُوَد
از پی روز پای‌بند بُوَد
خسرو شرق شاه بهرامست
که بدو تند مملکت رامست
صبح ملکش چو بر دمید از شرق
جز ثبات و بقا ندید از شرق
در رخ خسرو خردمندان
خنده‌ای کرد بی‌لب و دندان
ماه نو بود روی فرّح اوی
خنده زد زان سپهر در رخ اوی
صبح و مه زین سبب فزاینده‌ست
ملک او زین دو روی پاینده‌ست
نه که چون آفتاب رخشانست
نعل اسبش چو مه دُر افشانست
رای او همچو دین جهان‌آرای
وهم او همچو مه فلک پیمای
عزم او تیزرو بسان قضا
حزم او دوربین‌تر از زرقا
پیش عدلش میان خلق جهان
ظلم گشتست عدل نوشروان
تن او چون قمر فلک پیمای
جانش چون مشتری همایون رای
بر کشندهٔ فگندگانست او
کارفرمای بندگانست او
از پی گفت و کرد دون و ظریف
گوش و چشمش شده چو عقل شریف
خصم شد کور چون خرد نگریست
ملک خندید چون قلم بگریست
دون که او را زمان گرفت زبون
تیغ سلطان برو بگرید خون
تیغ را بر عدو چنین کرمست
بر ولی فضل شاه ازو چه کمست
هرکه یکدم نشست بر خوانش
عقل برخاست از پی جانش
از شمر آب هرکسی ببرد
چون به دریا رسد کسش نخورد
تا بجویست اگرچه خاین نیست
زآب جوی آبِ جوی ایمن نیست
چون به دریا رسد ز جوی و ز دشت
ماغ هم گرد او نیارد گشت
گه غریب ارچه ذوفنون باشد
هم به دست جهان زبون باشد
خشک و زارا که کشت‌زار بود
هرکجا غول غوله‌دار بود
اهل غزنین کنون برآسودند
وز زیانی که بود بر سودند
هرکه در دولت تو پیوستند
از غریبی و غبن و غم رستند
هرکه از بهر شاه رنج کشید
رنج او سوی خانه گنج کشید
پس تو چون آفتاب شاه آثار
در افق گم شود سلیمان‌وار
شاه کو تاج پر گهر جوید
گهر تیغ را به خون شوید
بر درِ قصر شاه دین پرور
از پی نام و ننگ و کسب هنر
تیغ‌داران چو نیزه و چو سنان
همه برجسته و ببسته میان
کی نماید به مرد نوک سنان
سایهٔ دوک و دوکدان زنان
جان فدی کرده پیش شاه همه
گرچه بیگانه خویش شاه همه
خصم را از سنان گردون سوز
بنموده ستاره اندر روز
دست شه راد و با بسیچ بود
کابر بی‌آب و آتش ایچ بود
دست و تیغش به دشمن آتش داد
کابر بر ابر سود آتش زاد
دست او آتشیست گوهر بار
پای او همچو بحر گوهردار
آتش انگیخت در دل دشمن
دست آن گرز گیر قلعه شکن
درگه او پناه را شاید
تخت او تاج ماه را شاید
گر به روز مصاف و کین باشد
آسمان زیر او زمین باشد
دست و تیغش زد آتش اندر گبر
برق زاید چو ساید ابر بر ابر
می‌نماید ز گرز کوه گداز
وز خدنگ چو مرگ جان پرداز
گرزها ابرهای مرجان نم
نیزه‌ها اژدهای آتش‌دم
اوست چون کوه پر ز زرّ عیار
مایهٔ ابر خیزد از کهسار
اشهب اندر میان میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان ساز
برگسسته طویله‌های گزاف
بر دریده مظلّه‌های مصاف
ملک بر خود به تیغ کردی راست
خه بنامیزد اینت دل که تراست
نتوان گفت دلت دریاییست
خلق را مأمن است و ملجاییست
مشتری تات پیش تخت آید
التماس ترا همی پاید
ماه جاه از پناه ملک تو برد
زجل این حلّ و عقد بر تو شمرد
آن چنان آمدی ز راه سفر
که ز معراج روح پیغامبر
دست در مغز مرکز سفلی
پای بر فرق عالم علوی
ناگذشته از آن طریق نفس
لشکر شه گذشت از آن ره و بس
زیر زیر آسمان برو خندد
کز پی رزم تو کمر بندد
زار زار از فلک فرو ریزد
ماه اگر از درت بپرهیزد
بختم امروز رهنمای آمد
که ثنای توام به جای آمد
خدمت من بهشت را ماند
حور زیبا سرشت را ماند
شاخ طوبی است از همه رویی
شهر عیسی است از همه سویی
همچو مریم رو معانی من
همه دوشیزگان آبستن
خود نماند نهان بر اهل هنر
گوهر به بها ز مُهرهٔ خر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح صدرالامام تاج‌الوزراء ابی‌محمدبن الحسن‌بن منصور گوید
سرِ احرار سیّدالوزرا
که ورا برگزید بار خدا
در محل کفایت و امکان
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحبی به ز صاحب عبّاد
نیست مانند او به هفت اقلیم
از صدور جهان حدیث و قدیم
بری از عیب و هرچه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پیشوای صدور در عالم
ملک را رای او چو خاتم جم
ملکت از وی مرفّه و نازان
هفت سیاره‌اش چو دم‌سازان
روزی جن و انس در کلکش
وحی مُنزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حیران
ظلم گریان و عدل ازو خندان
درو درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایهٔ فلک در اوست
دیده از وی کمال خلق و ادب
عقلش اکفی‌الکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دایه و مایهٔ خرد قلمش
قُبله و قبله جای جان قدمش
بر زمین آسمان امکانست
بر فلک سایه‌بان رضوانست
عقل مدح و خطاب وی گوید
عقل خود جز صواب کی گوید
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پای بر جایش
برده تا عرش رایت رایش
باشد اندر نظام هردو سرای
مرد صاحب حدیث و صاحب رای
اندر آن نیمه سنّت آرایست
وندر این نیمه ملک پیرایست
بوده صاحب حدیث بهر خدای
هست در شغل ملک صاحب رای
صاحب رای شه روّیت او
ناصح دین شه طویّت او
مرد کز بهر دین خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمی عاملست در ره دین
کافی کاملست و با آیین
شد ترازوی دین وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قویست بازوی او
زان سبب قلب خوان ترازوی او
هست در مجلس خداوندی
بی‌بدان را به نیک پیوندی
مرد دین را شریعت آموزد
شمع در پیش شمس نفروزد
خردی را که پیش حق یازد
آن خرد پیش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خدای بیند بس
عالم از بهر بندگی کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از این دهر پر امارت را
نسخه زین در برد وزارت را
طینتش بر وفای دین مجبول
طیبتش در صفای دل مشغول
بخشش او به وعده و به سؤال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصویر
ماه دیدار و مشتری تأثیر
صورت و صیتش آشکار و نهان
چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان
دینش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ایمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سیاه‌تر یا موی
دل ندانم ظریف‌تر یا روی
چون دلت بود نافعی از تو
شاد شد جان شافعی از تو
زانکه در مذهبش قوی رایی
دست بر کار و پای بر جایی
در ره او خود از چو تو دلبند
هیچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتلیان
پست همچون سبال جنبلیان
ظلم گریان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پیروز
آن وزیران که لاف عدل زدند
پیش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نیست در ملک غزنه ویرانه
ملک غزنین بهشت را ماند
تا درو خواجه کار می‌راند
ظالمان را ز مملکت برکند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دین کوشد
کفر و بدعت ز بیم بخروشد
در صلابت درین زمان عمریست
بنمای ای تن ار چنو دگریست
این مثابت بهرزه یافته نیست
وین به بالای غیر بافته نیست
در ورع همچو شبلی صوفی
در نکت بوحنیفهٔ کوفی
در حفاظ وفا یگانه شدست
اختیار همه زمانه شدست
عیش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهر یاری تنی شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبلهٔ دانش است و جان شریف
کس چنو نیست بردبار و لطیف
در زمانه به خط چنو کس نیست
با خطش خط مقله جز خس نیست
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
کرده سلطان جهان بدو تسلیم
پادشاهان ز وی کله یابند
بی‌رهان از لقاش ره یابند
همچو گردون همی کُله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
درِ او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز نار در بالش
شهر غزنین چه کرده بود از داد
که ورا زین صفت وزیری داد
زین سپس اهل غزنی از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سرِ گنج
آن کز اندوه فقر می بگریست
غم فراموش کرد و شاد بزیست
چون خدا راه حکم بگشاید
حکمت خود به خلق بنماید
زین صفت پیشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نیست این امن و ایمنی ز گزاف
هرکجا عدل و امن روی نمود
خلق در رأفت و خوشی آسود
طن چه داری که اینچنین بنیاد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از این سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دین و شرع سربفراشت
بر خلایق شده مبارک پی
خواجگان پیش وی شده لاشی
در محاسن به کار دو جهانی
چون محاسن سپید و نورانی
تا جهانست شادمانه زیاد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانیست از وی آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم‌(‌ع‌)
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شراب‌ها
درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها
بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها
فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌
وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثواب‌ها
شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل
کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال
رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینه‌توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - گلۀ دوستانه
تَــمُرتاشا ز بی‌مهریت زارم
زچون‌تودوست‌ازخودشرمسارم‌
فرامش کرده‌ای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی‌، منت گذارم
گذشته زین تغافل‌ها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمین‌دارد، توغمگین‌تر مدارم
من‌آن‌مرغم که‌سیمرغم‌فکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلی‌خورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخن‌ها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
به‌وصف دوستان بی‌اختیارم
به تحصیل عطایا بی‌نیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانم‌پاک‌و چشم‌و دست‌ودل‌پاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظ‌الغیب یاران عندلیبم
به‌قصدجان خصمان گرزه‌مارم
به روز نطق‌، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم‌، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغه‌ای بی‌قبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش‌، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستان‌ها بر طرازم
به نامش داستان‌ها برشمارم
ندیدم‌خیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - مولودیه و منقبت
زهی به کعبه‌، شرافت‌فزای رکن و حطیم
زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم
زهی حریم تو چون کعبه لازم‌الاکرام
زهی وجود تو چون قبله واجب‌التعظیم
زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند
زهی عظیم‌تر اندر شرف ز عرش عظیم
زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو
زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم
علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر
که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم
به‌صورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت
فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم
به فلک نوح‌، تو بودی زمامدار نجات
برود نیل‌، تو بودی طلایه‌دار کلیم
چنین که علم تو را نیست منتها شاید
گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم
میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است
همان صدف که‌ در او زاد چون ‌تو در یتیم
برون ز یک سخنت حکمتی نمی‌بینند
اگر به چله نشینند صدهزار حکیم
توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن
که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم
بود بهشت برین ساحت ولایت‌تو
طریقت تو در آن‌، جوی کوثر و تسنیم
توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است
حکیم و سفسطه‌اش نیست جز شراب حمیم
بر آسمانهء‌ قهرت پی مصالح دین
به کلک فکرت گر نقطه‌ای شود ترسیم
هزار مرتبه صائب‌تر است و نافذتر
ز بیلک‌ شهب اندر مصاف دیو رجیم
حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد
چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم
خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار
که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم
به مدحت تو وپیروزی ولادت تو
سخن سراید در این بزرگوار حریم
حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم
به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان زچشم کلیم
زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه
به‌رای صافی و دین درست و قلب سلیم
من این قصیده بهنجار «‌ازرقی‌» گفتم
«‌برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - تاریخ وفات «‌مستغنی‌» دانشمند افغان
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دل‌ها داغدار
مرگ «‌مستغنی‌» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی‌، علی‌رغم فلک‌، باقی به‌دهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت‌، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدح‌خوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «‌مستغنی‌» بی «‌دل‌» وداع «‌روح‌» کرد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف کعبه و تخلص به مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوان های نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی تو را تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوش خند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسندنشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنه کاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان واکرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شاه عباس دوم
هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال
ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
رسید قافله بوی پیرهن از مصر
نماند دیده پوشیده غیر عین کمال
هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال
چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال
رسید دور شکفتن به غنچه تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال
به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال
صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال
ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال
توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال
نتیجه اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال
به امر حق بود آن سایه خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه او نور اختر اقبال
چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال
ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال
دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفیدموی برون آید از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال
اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال
هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال
که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال
رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال
چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال
چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال
بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال
شده است مایده لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال
به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال
چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال
شود ز نور گهرخیز دیده روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال
برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله یوسف است و قصه زال
چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال
که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال
همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه عباس دوم
سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان
از وجود فایض الجود شهنشاه زمان
شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش
می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان
سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش
غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان
آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
سایه دست ولایت آن بلند اقبال را
هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان
کشتی نوح است در ایام او مهد زمین
گردش جام است در دوران او دور زمان
آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر
شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان
ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر
یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان
گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست
هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران
پایه تخت گران تمکینش از دست دعاست
هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان
جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین
پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان
دولت بیدار او تا سایبان عالم است
می کند در خواب کار اژدها چوب شبان
همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان
بیضه اسلام ازو شد چون فلک محکم اساس
درد دین او کند کار مسیحای زمان
در خم محراب تیغش، سجده بی سر کند
هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان
مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب
رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟
دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب
قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان
حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف
از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان
می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم
چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران
در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم
با خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبان
تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او
گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان
از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان
در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه
قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
پشت دست گوهرافشانش محیط درفشان
صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید
بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان
ریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعال
گر ببیند چهره خندان او را زعفران
پرده فانوس گردد آب بر نور شرار
حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان
فتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده است
در زمان دولت بیدار او خواب گران
رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است
مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان
گر شود شیرازه گلشن نظام دولتش
گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان
آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها
بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان
منبری کز خطبه او سربلندی یافته است
بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان
هر زری کز سکه اقبال او شد سرخ رو
چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان
رشته مسطر شود در گوهر شهوار گم
چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان
تنگ میدان تر بود از حلقه انگشتری
ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان
می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را
همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان
بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او
بحر را طوفان شود افسانه خواب گران
گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ
آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان
پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت
پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان
گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین
پله خاک از سبکباری رود بر آسمان
اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک
روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان
همچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شود
دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان
در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود
خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان
می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را
گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان
در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل
کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان
بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد
نیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسبان
از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم
منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان
چشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیش
بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان
گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه
می شود جای عرق، خون از مساماتش روان
جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما
عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان
بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود
هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان
دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او
از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشان
در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او
تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان
دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر
تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان
پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره
شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان
برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد
آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان
زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک
کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان
نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان
تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند
در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان
یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل
دیده بد دور باد از این سلیمان زمان
تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر
باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان
از عنایات الهی روزگار دولتش
متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست
هر روز بترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست
شاید که پس از انده اندوه گساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست
سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن
آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی
در بزم امیرالامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بار خدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست
درهند بهر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو درباره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی برآورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی ببیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکذره سکونی و قراریست
ای نیزه تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزانرا برز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جان را
چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا
در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار گوید
ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام
سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش
لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام
زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر
قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام
زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام
گر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام
ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال
دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام
دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی
نیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیام
عاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقم
عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام
عاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکن
مرمرا ای ماه منظر مادح میرست نام
میر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دین
زو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوام
پیش سایل زر بر افشاند به هنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام
جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی
همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام
بس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)
هم محلها بریمه کرده ست او از حسام (؟)
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ورز کفش خاستی دینار باریدی غمام
ماهی اندرآب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام
ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم
ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام
هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار
هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام
با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری
جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام
از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا
آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام
روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر
هم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرام
حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا
اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام
تو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع
گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام
از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام
بس نیاید تا زدینار تو چون شداد عاد
سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام
عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست
کشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیام
یک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیل
صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام
رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند
کی بود شاها که سایه افکند برکوه شام
اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد
وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام
گر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه
بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام
آن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زره
وان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسام
تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست
باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام
ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب
ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام
هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو
همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام
شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار
از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام
چیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاه
چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام
مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو
عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام
در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح
کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام
ازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی
خویشتن راباز نشناسم همی از بوتمام
تا بود چون روی رومی، روزتابان و سپید
تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام
تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی
سر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تام
عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا
بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام
روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار
آید اندر درگه عالیت از بهر سلام
عیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیاب
ز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - درمدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصر الدین گوید
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان
مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لاله او وز دم بنفشه او
جهان نگار نمایست و باد مشک افشان
همی ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی ندانم کانرا که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سر بسر بنفشه دمد
بگرد لاله آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشت وار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشت وار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
ببوستان شوداز باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبه عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خرد پرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمت دان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار بکف آتش در افکند بدهان
اگر چه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
بوصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوان
بزرگ نام کندنزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخن شناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود بهمه حال جود را برهان
همی نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز بر کشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
بدستش اندر زرین شدی دوال عنان
بحیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایه یزدان
همای چون بکسی سایه برفکند آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر زبر کشته سایه برفکند
ز فر سایه او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مآب
همه مسایل سربسته را ازوست بیان
بروز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هرآن سوار که نزدیک او بجنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش بجای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود بر گرفته دانه گران
بسوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو بتن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان
کمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
زسهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد برنامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینه او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامه کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بو لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ وگوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
بعون ایزد کشور گشاو شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن
ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن
سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن
زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن
حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن
زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن
تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن
از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن
آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد به جز دو دیده روشن
بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من
قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن
آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن
آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون
آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن
ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن
روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن
و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون
کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن
حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن
شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن
دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن
آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن
گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن
نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن
وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون
دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن
تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن
بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن
مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن
تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن
تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون
کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین
سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان
بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان
بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی
پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای
تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان
بوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندر و گل مشک دارد سایبان
نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز
لاله خود روی بینی اندرو گاه خزان
بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا
این شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیان
چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند
با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان
من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو
اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآن
بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا
من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران
این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس
عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان
میر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکن
میر ابو احمد محمد، خسرو کشورستان
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان
کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ
کمترین فرمان او را لشکری باید گران
روی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غرب
گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان
در مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستوان
از سنان نیزه او نیستان در سینه ها
همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان
چون شکاری دید با شیران در آید زان گروه
چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان
گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود
بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان
ز فراوانی که آید شاه باشیران بصید
اسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیان
ازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت
زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان
مردمی و رادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان
هیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیست
زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان
ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک
کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان
هر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان
نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدان
هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد
ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان
آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد
زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان
اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود
عمر او پاینده باد و دولت او جاودان
چون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندرو
زینجهان بودن نیاید یا بدی همداستان
من مر اورا در مدیحی روستم خواندم همی
وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان
صد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاه
هر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکان
تا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود
از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان
نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران
هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد
اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان
از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع
وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان
من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک
ار چنین باید چنینست ار چنان باید چنان
چون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان
هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس
هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان
فضل او با روزگویی، روز گوید بیش گوی
مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان
کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان
گر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان
مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس
تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران
مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی
هر که راباشد زبان و هر که را باشد توان
چون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغ
چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکان
آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن
وین همی گوید بهای تاج او بر من فشان
تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد
تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان
تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا
همچنان چون مهربانی در دل نامهربان
شادباش و بر هواها کامران و کامکار
شاه باش وبر زمانه کامجوی و کامران
از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر
با نشاط او را قران و از بلا او را امان
بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید
تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
تا پرنیان سبز بورن کرد بوستان
با مصمت سپید همی گردد آسمان
تابرگ همچو غیبه زنگار خورده شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان
تا شنبلید زرد پدید آمده ست، گشت
نیلوفر کبود بآب اندرون نهان
تا بر گرفت قافله از باغ عندلیب
زاغ سیه بباغ در آورد کاروان
از برگ چون صحیفه بنوشته شد زمین
و زابر چون صلایه سیمین شد آسمان
رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست
بی آنکه بچگان رزانرا رسد زیان
باد خزان بجام مناقب (؟) کشید زر
نامهربانی از چه قبل کرد مهرگان
باد خزان از آب کند تخته بلور
دیبای زربفت در آرد ز پرنیان
بر صحن چشمها کند از سروهای سبز
وز مهرهای مینا دینار گون دهان
در زیر شاخه های درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان
من زین خزان بشکرم کاین مهرگان اوست
وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان
میر جلیل سید یوسف کجا به فضل
پیداست همچو روز سپید اندر این جهان
نیکو دل و نکو نیتست و نکو سخن
خوش عادتست وطبع خوش او را و خوش زبان
از طبع و حلم اوست هوا و زمین مگر
ورنه چرا هوا سبکست و زمین گران
ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
وی عادت تو برتن آزادگی روان
در هستی خدای گروهی گمان کنند
وندر سخاوت تو نکرده ست کس گمان
جودست قهر گنج و ترا قهرمان هم اوست
برگنج خویش کس نکند قهر قهرمان
از بس ستم که جودتو برگنج تو کند
گنج تو هر زمان کنداز جود تو فغان
از مردمی میان جهان داستان شدی
جزداستان خویش دگر داستان مخوان
بس کس که در زمین ملکا خانمان نداشت
از خدمت خجسته تو شد به خانمان
من بنده را بتهنیت خدمت تو شاه
هر روز نامه دگر آید ز سیستان
جزمر ترا بخدمت اگر تن دو تا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان
شاها بصد زبان نتوان مر ترا ستود
بنده ترا چگونه ستاید بیک زبان
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی ازیکان یکان
از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو نان
ای یاد گار ناصر دین خدای و دین
از تو چنانکه بنده همه ساله شادمان
ز اندازه بیش فضل و هنر داری ای امیر
وآگه شده ست از هنر تو خدایگان
فرمان شاه باید اکنون همی که رو
وز بهر خویش را ز عدو کشوری ستان
تا ما بهفت ماه دگر خیمه ها زنیم
پیش سرای پرده تو گرد قیروان
کز بیم ناوک تو بمغرب بروز وشب
اندر تن عدو بهراسد همی روان
تیع تو ترجمان اجل گشت خصم را
خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان
گرجان کشته گرد کشنده کند طواف
بس جان که در طواف بود گرد آستان
روزیکه تو بجنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان
تیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقست
کاندر جهد بسینه خصم تو هر زمان
تا نرگس شکفته نماید ترا بچشم
چون شش ستاره گرد مه ومه در آن میان
تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلید زرد بود برگ زعفران
فرخنده باد روز تو و دولتت قرین
پاینده باد عمر تو و بخت تو جوان
سال تو فر خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بیکرانه وعز تو جاودان
این مهرگان به شادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه
گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی
گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست
گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی
جانیست مراجان پدر جز دل و جزتن
وین نیز بر من نکند صبر زمانی
گر گویی بفرست نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی
جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم
من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
شهزاده محمد ملک عالم عادل
کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روز به کوه از زر بفزاید کانی
گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست
چاره نبود کالبدی را ز روانی
کافیتر ازو دهر نپرورده امیری
وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی
او را ز پی فال پدر تخت فرستاد
تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی
با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی
پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی
مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی
مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی
آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی
آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت
دانی که نگیرد خبری جای عیانی
آب و شرف و عز جهان روز بهان راست
نا روز بهان جمله نیرزند به نانی
از بخشش او خالی کم یابم دستی
وزنعمت او خالی کم یابم خوانی
بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی
باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی
او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست
مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی
با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست
با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی
ای بار خدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو دخانی
زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست
زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی
فضل تو همی جوید هر فضل ستایی
مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی
هر چند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی
پیکان تو مانند ستاره ست که نونو
هر روز کند بر دل خصم تو قرانی
اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست
وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی
چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن
انگشت کسی برد نیاردبه کمانی
چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی
ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی
تا گیتی راست به هر فصلی طبعی
تا ایزد راست به هر روزی شانی
شاه ملکان باش و خداوند جهان باش
بگشای جهان را ز کرانی به کرانی
در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی
زیر علمت هر چه در آفاق میانی
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی
چشم من و آن روز که بینم لب دجله
از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی