عبارات مورد جستجو در ۶۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح اتسز
ای شاه، جهانی شدهای تو ز بدایع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خونخوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بیشرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خونخوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بیشرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
ستاره سجده برد طلعت منیر تو را
زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را
موافق است قضا بخت کامکار تو را
مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را
خدایگان جهان بینظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر تو را
بشیر تو دل توست و تویی بشیر بشر
بشارت است به نیک اختری بشیر تو را
نصیر توست خدا و تویی به او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر تو را
اسیر توست به خاک اندرون مخالف تو
همی ز خاک به آتش برند اسیر تو را
رهی پذیرد رای تو و سعادت بخت
همی پذیرد رای رهی پذپر تو را
ضمیر و فکرت تو هست در مصالح خلق
به عقل وصفکنم فکرت و ضمیر تو را
ز عدل تو نگزیرد زمانه را هرگز
به روح وصفکنم عدل ناگزیر تو را
ز فرِّ طلعتِ تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر تو را
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزدکه سجده برد آسمان وزیر تو را
به روزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر تو را
ز مشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیرِ تو را وکفِ دبیرِ تو را
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر تو را
نشان شاهی و دولت تو باش تا محشر
نشانه گشت دل بد سگال تیر تو را
زمانه بوسه دهد بایهٔ سریر تو را
موافق است قضا بخت کامکار تو را
مسخرست عدو تیغ شیرگیر تو را
خدایگان جهان بینظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر تو را
بشیر تو دل توست و تویی بشیر بشر
بشارت است به نیک اختری بشیر تو را
نصیر توست خدا و تویی به او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر تو را
اسیر توست به خاک اندرون مخالف تو
همی ز خاک به آتش برند اسیر تو را
رهی پذیرد رای تو و سعادت بخت
همی پذیرد رای رهی پذپر تو را
ضمیر و فکرت تو هست در مصالح خلق
به عقل وصفکنم فکرت و ضمیر تو را
ز عدل تو نگزیرد زمانه را هرگز
به روح وصفکنم عدل ناگزیر تو را
ز فرِّ طلعتِ تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر تو را
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزدکه سجده برد آسمان وزیر تو را
به روزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر تو را
ز مشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیرِ تو را وکفِ دبیرِ تو را
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر تو را
نشان شاهی و دولت تو باش تا محشر
نشانه گشت دل بد سگال تیر تو را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
به کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر
مگر که باد خزان صیقل است کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر
مگر که عاشقِ زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمان است و رویشان چو زریر
ز فربهی شد و زینت به سان رَبع وطَلَل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر
گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم ز جامههای حریر
به تاکهای رزان بر ببین که دست خزان
هزار خوشهٔ لؤلؤ فزوده است به قیر
شد از سفیدی و سرخی بدیع گونهٔ سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر
بهصورت و صفت آبی چو گوی زرّین است
برو نشسته ز میدان شاه گرد عبیر
کفیده نار و در او دانههای سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر
قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر
بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست به تدبیر او جهان فقیر
میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشته است و آفتاب سفیر
چو گردش فلک است امر او که عالم را
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر
مسیح اگر به دعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او به صریر
نه راستی قلم او به تیر ماند راست
همی به چرخ بر از تیر او ببارد تیر
رسی ز قلت شکر ازکَفَش بهکثرت مال
که او دهدت به شُکر قلیل مال کثیر
کسیکه پشتکند پیش تیر او چوکمان
سعادت ابد از تیر چرخ یابد تیر
نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
ز خاک درگه او کیمیاگران اکسیر
چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید به پیش بحر غزیر
موافقش ز سعیر ایمن است و این نه عجب
ز بهر آنکه حرام است بر سعید سعیر
چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
چرا به قول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر
زمین ز دولت او دید صد هزار اثر
به زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
ز بهر مژدهٔ فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر
گهی ز شرق فرستد به سوی غرب رسول
گهی ز غرب فرستد به سوی شرق سفیر
چو هست نصرت سنت مراد او شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر
ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر
ز اعتقاد توگر نسختی برند به چین
شوند مانویان دین پرست و شرع پذیر
وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
ز جاثلیق جز اسلام نشنود تعبیر
مرادهای تو گویی به برج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر
هرآنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدی است بصیر
مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر
همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویل است و روزگار قصیر
به فر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برونکند ز نشیمن عقاب را به صفیر
وگر بود بهکف شیر بچهٔ روباه
جو بوی عدل تو بیند ز شیر خواهد شیر
همیشه خلق جهان را تویی به عجز مشار
چنانکه شاه جهان را تویی به خیر مشیر
ز بهر آنکه مکان محبت تو دل است
ز عضوهای دگر بر تن او شدست امیر
چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ضمیر و وهم شما را چگونه وصفکنند
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
شرف گرفت به تو نامه و دوات و قلم
چنان کجا به شهنشه حُسام و تاج و سریر
حسام درکف شاه و قلم به دست تو در
دو معجزند ولایتگشای وکشورگیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تورا و او را ایزد نیافرید نظیر
ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر به طبع فرزدق بوند و لفظ جریر
نکرد بنده معزی و هم نخواهد کرد
به شکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر
ولیکن ار همهٔ عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی ز عُشْرِ عشیر
همیشه تا که همی لحظهای نیاساید
هم اسمان زمدار و هم اختران ز مسیر
ضمیر و خاطر و رای جهانفروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک به پیروزی تو گشته قریر
تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
به کوه سونش سیم و به باغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر
مگر که باد خزان صیقل است کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر
مگر که عاشقِ زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمان است و رویشان چو زریر
ز فربهی شد و زینت به سان رَبع وطَلَل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر
گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم ز جامههای حریر
به تاکهای رزان بر ببین که دست خزان
هزار خوشهٔ لؤلؤ فزوده است به قیر
شد از سفیدی و سرخی بدیع گونهٔ سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر
بهصورت و صفت آبی چو گوی زرّین است
برو نشسته ز میدان شاه گرد عبیر
کفیده نار و در او دانههای سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر
قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر
بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست به تدبیر او جهان فقیر
میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشته است و آفتاب سفیر
چو گردش فلک است امر او که عالم را
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر
مسیح اگر به دعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او به صریر
نه راستی قلم او به تیر ماند راست
همی به چرخ بر از تیر او ببارد تیر
رسی ز قلت شکر ازکَفَش بهکثرت مال
که او دهدت به شُکر قلیل مال کثیر
کسیکه پشتکند پیش تیر او چوکمان
سعادت ابد از تیر چرخ یابد تیر
نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
ز خاک درگه او کیمیاگران اکسیر
چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید به پیش بحر غزیر
موافقش ز سعیر ایمن است و این نه عجب
ز بهر آنکه حرام است بر سعید سعیر
چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
چرا به قول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر
زمین ز دولت او دید صد هزار اثر
به زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
ز بهر مژدهٔ فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر
گهی ز شرق فرستد به سوی غرب رسول
گهی ز غرب فرستد به سوی شرق سفیر
چو هست نصرت سنت مراد او شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر
ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر
ز اعتقاد توگر نسختی برند به چین
شوند مانویان دین پرست و شرع پذیر
وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
ز جاثلیق جز اسلام نشنود تعبیر
مرادهای تو گویی به برج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر
هرآنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدی است بصیر
مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر
همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویل است و روزگار قصیر
به فر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برونکند ز نشیمن عقاب را به صفیر
وگر بود بهکف شیر بچهٔ روباه
جو بوی عدل تو بیند ز شیر خواهد شیر
همیشه خلق جهان را تویی به عجز مشار
چنانکه شاه جهان را تویی به خیر مشیر
ز بهر آنکه مکان محبت تو دل است
ز عضوهای دگر بر تن او شدست امیر
چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ضمیر و وهم شما را چگونه وصفکنند
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
شرف گرفت به تو نامه و دوات و قلم
چنان کجا به شهنشه حُسام و تاج و سریر
حسام درکف شاه و قلم به دست تو در
دو معجزند ولایتگشای وکشورگیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تورا و او را ایزد نیافرید نظیر
ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر به طبع فرزدق بوند و لفظ جریر
نکرد بنده معزی و هم نخواهد کرد
به شکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر
ولیکن ار همهٔ عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی ز عُشْرِ عشیر
همیشه تا که همی لحظهای نیاساید
هم اسمان زمدار و هم اختران ز مسیر
ضمیر و خاطر و رای جهانفروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک به پیروزی تو گشته قریر
تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۱ - و قال فی وصف البناء
..... از ارم لطیف ترست
کعبۀ فضل و قبلۀ هنرست
گنبد او کلاه کیوانست
گرچه از روی وضع مختصرست
در ره پایداری ارکانش
کرده با کوه دست در کمرست
نه در او روزگار را تاثیر
نه بر او حادثات را گذرست
از پی نقشهای دیوارش
چرخ و خورشید لاجور دوزرست
راست گویی که از طریق نهاد
نسختی از بهشت هشت درست
مطلع آفتاب اقبالست
تکیه جای سعادت و ظفرست
صدر عالم درو ممکن باد
تا فلک را مدار برمدرست
کعبۀ فضل و قبلۀ هنرست
گنبد او کلاه کیوانست
گرچه از روی وضع مختصرست
در ره پایداری ارکانش
کرده با کوه دست در کمرست
نه در او روزگار را تاثیر
نه بر او حادثات را گذرست
از پی نقشهای دیوارش
چرخ و خورشید لاجور دوزرست
راست گویی که از طریق نهاد
نسختی از بهشت هشت درست
مطلع آفتاب اقبالست
تکیه جای سعادت و ظفرست
صدر عالم درو ممکن باد
تا فلک را مدار برمدرست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۸۷
آنچه دیدۀ عاشق در گریه بود آن از غیرت حقیقت وجود اوست برو و حقیقت وجود او که عشق صفت اوست از غیرت میخواهد تادیدۀ او از گریه سفید شود و از دیدن ناامید شود زیرا که داند که آن دیدار بدین دیده دریغ بود:
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد
خوناب از آن همی ببارد چشمم
کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم
و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:
من تیز در آن روی نیارم نگریست
ترسم که ز نازگی جراحت گردد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - برای نقش کردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١٨
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید
دلارام روزی بر شاه شد
چنین تا به نزدیکی گاه شد
ببوسید مر پایه تخت شاه
بشه گفت کای از تو روشن کلاه
سزد گر کنی شاد جان مرا
برافروزی از خویش جان مرا
بمهمانی من کنی رنجه پای
سرم سایه بیند ز پر همای
بمهمانی او فرانک شتافت
پی گور خود تیز و با تک شتافت
هر آن تخم که افکند آخر درود
به پیش آمدش بد چه خود کرده بود
بدین کهنه ویرانه تخمی مکار
که آرد سرانجام افسوس بار
چه در منزل فهر تجار شد
ابا او دو صد شیر کردار شد
پر از لعل خوانی دلارام کرد
بدان دانه مرغی چنین رام کرد
بزیر سم اسپ او ریخت لعل
ز لعل روان یافت مسمار نعل
زمین همچو گردون بر انجم بدی
ز بس لعل در زیر پی گم بدی
که آمد به نزدیک خرگاه شاه
فرود آمد ازباره تند راه
نه آگه بد از گردش آسمان
که آرد چه از پرده بیرون روان
بر اورنگ بنشست و شادی گزید
چو جنت یکی بزم خرم پدید
خورش پیش شه برد خوردند شاه
وز آن پس همی باد تا بامداد
چنین تا به نزدیکی گاه شد
ببوسید مر پایه تخت شاه
بشه گفت کای از تو روشن کلاه
سزد گر کنی شاد جان مرا
برافروزی از خویش جان مرا
بمهمانی من کنی رنجه پای
سرم سایه بیند ز پر همای
بمهمانی او فرانک شتافت
پی گور خود تیز و با تک شتافت
هر آن تخم که افکند آخر درود
به پیش آمدش بد چه خود کرده بود
بدین کهنه ویرانه تخمی مکار
که آرد سرانجام افسوس بار
چه در منزل فهر تجار شد
ابا او دو صد شیر کردار شد
پر از لعل خوانی دلارام کرد
بدان دانه مرغی چنین رام کرد
بزیر سم اسپ او ریخت لعل
ز لعل روان یافت مسمار نعل
زمین همچو گردون بر انجم بدی
ز بس لعل در زیر پی گم بدی
که آمد به نزدیک خرگاه شاه
فرود آمد ازباره تند راه
نه آگه بد از گردش آسمان
که آرد چه از پرده بیرون روان
بر اورنگ بنشست و شادی گزید
چو جنت یکی بزم خرم پدید
خورش پیش شه برد خوردند شاه
وز آن پس همی باد تا بامداد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۸
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضا در مدح شاه اسماعیل گوید
ز دود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ هشتم پنج تاج است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
صنف هشتم که قماش است و کم براست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
شبنم باغ وفا از خار دندان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۰
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
جمشید رکابا توئی آن شاه که امرت
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد