عبارات مورد جستجو در ۱۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چون کوکبه عید به آفاق درآمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
اَهذِهِ رَوزَةُ مِن ذاتِ اَحجالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۷ - در نیمه شعبان و مدح حضرت حجت(ع)
یمد بشر نیمه شعبان به خرمی
افکند در بسط جهان فرش خرمی
آورد جانب ملک و جن و آدمی
پیغام خوشدلی که نمائید همدمی
با یکدیگر به شکر خداوند ذوالنعم
ملک و ملل به واسطه نعمتی سترک
از شرق و غرب شاه و گدا کوچک و بزرگ
رومی و هندی و عجم و پارسی و ترک
شیر و غزال و دام و دد و گوسفند و گرگ
در صلح کل ز عقد اخوت زنند دم
اضداد مختلف بفکندند طرح مهر
نور و ضیا فزوده شد از چهر ماه و مهر
جبریل شد منادی جاءالحق از سپهر
یعنی ز جیب غیب عیان ساخت مهر چهر
زد حجت دوازدهم در جهان قدم
بنمود شمع قدرت حق جلوه شهود
شد راه و رسم باطله را رخنه در حدود
مولود باسعادت سلطان ملک جود
دارای عصر مهدی صاحب لوانمود
سطح زمین چو ساحت فردوس منتظم
نائب مناب ختم رسل شاه اوصیا
مسند نشین عرصه کن مظهر خدا
اول ظهورهستی مطلق ز ماسوا
آخر نشان وحدت واجب ز اولیا
مقصود اصل خلقت اشیا ز بیش و کم
فرخنده آیت ملک العرش لامکان
ناموس کبریا شه دین صاحب الزمان
پیرایه بخش عالم کن رهبر جهان
شمع حریم تربیت خلق کن فکان
شمشیر عدل خالق معبود ذوالکرم
بهتر خلیفه و خلف یازده امام
تیغی است انتقام خد ا را که در نیام
پنهان نموده است که هنگام انتقام
کفار را به تیغ دو پیکر دهد مقام
از عرصه وجود به معموره عدم
تشریف صدر اعظمی و مالک الملوک
به رقامتش رسا شده کز سیرت و سلوک
الیوم در کفایت هر کشور و بلوک
چون شوکت محمدی و غزوه تبوک
نامش به حفظ بیضه اسلام شد علم
عرشست اولین قدم از اوج پایهاش
حرز جواد ما خلق الله سایهاش
قرآن به مدح حضرت او آیه آیهاش
روحالامین به رتبه امیر طلایهاش
گیرد چه روز جنگ به کف صارم دو دم
تا گردن اعادی دین را کند ببند
او را فلک بدادی از کهکشان کمند
سازد چو شقه علم عدل را بلند
گرگ گرسنه طعمه فرستد به گوسفند
شیر غرین کند ز نهیب غزال رم
آیا سبعه را ز وجود وی افتخار
برامهات اربعه خصمی است استوار
باشد به حکم وی سه موالید برقرار
از کثرتش حقایق توحید آشکار
وندر حدوث اوست عیان آیت قدم
ای افتخار خلقت ماکان ومایکون
سوی خدا به خلق وجود تو رهنمون
ار عکس ذات تو نکند جلوه در برون
از پرده خفا به خدا کی کند سکون
در دیده نور و روح به تن نطفه در رحم
ای ممکنات ذره و شخص تو آفتاب
از آفتاب طلعت خود بر فکن نقاب
تا کی نقاب مهر درخشان شود سحاب
دلها ز حسرت رخ زیبات گشته آب
باز آ و قلب اهل ولارا رهان ز غم
از دین احمدی و ز آئین مصطفی
نامی ز جای مانده چو سیمرغ و کیمیا
اسلام اسم اوست هدر رسم او هبا
یا صاحب الزمان به فدایت بیا بیا
شیرازه و نظام جهان را بزن بهم
یاجوج جور وظلم ز هر سو گرفته زور
شد آشکار فسق و پدیدار شد فجور
رخشنده کن به سیر جهان کوکب ظهور
دشمن به عمد و دوست به نادانی و غرور
کردند اساس ملت جد تو منهدم
ای مانده از نناج یدالله یادگار
ای وارث علی حسب الارث ذوالفقار
باز آ به حفظ حرمت آئین کردگار
تطهیر کن به آتش شمشیر آب دار
ز آلایش عباد صنم ساخت حرم
ای داد خواه خلق که از خالق جلیل
باشد حمایت تو بارص و سا کفیل
مداح آستان تو تا کی بود ذلیل
(صامت) شد از تعدی عدوان تو را دخیل
بهر خدا میان من و خصم شو حکم
افکند در بسط جهان فرش خرمی
آورد جانب ملک و جن و آدمی
پیغام خوشدلی که نمائید همدمی
با یکدیگر به شکر خداوند ذوالنعم
ملک و ملل به واسطه نعمتی سترک
از شرق و غرب شاه و گدا کوچک و بزرگ
رومی و هندی و عجم و پارسی و ترک
شیر و غزال و دام و دد و گوسفند و گرگ
در صلح کل ز عقد اخوت زنند دم
اضداد مختلف بفکندند طرح مهر
نور و ضیا فزوده شد از چهر ماه و مهر
جبریل شد منادی جاءالحق از سپهر
یعنی ز جیب غیب عیان ساخت مهر چهر
زد حجت دوازدهم در جهان قدم
بنمود شمع قدرت حق جلوه شهود
شد راه و رسم باطله را رخنه در حدود
مولود باسعادت سلطان ملک جود
دارای عصر مهدی صاحب لوانمود
سطح زمین چو ساحت فردوس منتظم
نائب مناب ختم رسل شاه اوصیا
مسند نشین عرصه کن مظهر خدا
اول ظهورهستی مطلق ز ماسوا
آخر نشان وحدت واجب ز اولیا
مقصود اصل خلقت اشیا ز بیش و کم
فرخنده آیت ملک العرش لامکان
ناموس کبریا شه دین صاحب الزمان
پیرایه بخش عالم کن رهبر جهان
شمع حریم تربیت خلق کن فکان
شمشیر عدل خالق معبود ذوالکرم
بهتر خلیفه و خلف یازده امام
تیغی است انتقام خد ا را که در نیام
پنهان نموده است که هنگام انتقام
کفار را به تیغ دو پیکر دهد مقام
از عرصه وجود به معموره عدم
تشریف صدر اعظمی و مالک الملوک
به رقامتش رسا شده کز سیرت و سلوک
الیوم در کفایت هر کشور و بلوک
چون شوکت محمدی و غزوه تبوک
نامش به حفظ بیضه اسلام شد علم
عرشست اولین قدم از اوج پایهاش
حرز جواد ما خلق الله سایهاش
قرآن به مدح حضرت او آیه آیهاش
روحالامین به رتبه امیر طلایهاش
گیرد چه روز جنگ به کف صارم دو دم
تا گردن اعادی دین را کند ببند
او را فلک بدادی از کهکشان کمند
سازد چو شقه علم عدل را بلند
گرگ گرسنه طعمه فرستد به گوسفند
شیر غرین کند ز نهیب غزال رم
آیا سبعه را ز وجود وی افتخار
برامهات اربعه خصمی است استوار
باشد به حکم وی سه موالید برقرار
از کثرتش حقایق توحید آشکار
وندر حدوث اوست عیان آیت قدم
ای افتخار خلقت ماکان ومایکون
سوی خدا به خلق وجود تو رهنمون
ار عکس ذات تو نکند جلوه در برون
از پرده خفا به خدا کی کند سکون
در دیده نور و روح به تن نطفه در رحم
ای ممکنات ذره و شخص تو آفتاب
از آفتاب طلعت خود بر فکن نقاب
تا کی نقاب مهر درخشان شود سحاب
دلها ز حسرت رخ زیبات گشته آب
باز آ و قلب اهل ولارا رهان ز غم
از دین احمدی و ز آئین مصطفی
نامی ز جای مانده چو سیمرغ و کیمیا
اسلام اسم اوست هدر رسم او هبا
یا صاحب الزمان به فدایت بیا بیا
شیرازه و نظام جهان را بزن بهم
یاجوج جور وظلم ز هر سو گرفته زور
شد آشکار فسق و پدیدار شد فجور
رخشنده کن به سیر جهان کوکب ظهور
دشمن به عمد و دوست به نادانی و غرور
کردند اساس ملت جد تو منهدم
ای مانده از نناج یدالله یادگار
ای وارث علی حسب الارث ذوالفقار
باز آ به حفظ حرمت آئین کردگار
تطهیر کن به آتش شمشیر آب دار
ز آلایش عباد صنم ساخت حرم
ای داد خواه خلق که از خالق جلیل
باشد حمایت تو بارص و سا کفیل
مداح آستان تو تا کی بود ذلیل
(صامت) شد از تعدی عدوان تو را دخیل
بهر خدا میان من و خصم شو حکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
هندوستان غربت بادا به ما مبارک
هان دوستان شما را مرگ وفا مبارک
بوی بهار برخاست، ما خود اسیر دامیم
مرغان گلستان را برگ و نوا مبارک
قربانیان نازیم، در خاک و خون تپیده
ای خیل نازنینان، عید شما مبارک
از دور روزگاران ما را سر است و سامان
بالین بیقراران، سنگ آسیا مبارک
گرم از نظر گذشتی، آه از دل حزینم
بیگانه طوری تو، با آشنا مبارک
هان دوستان شما را مرگ وفا مبارک
بوی بهار برخاست، ما خود اسیر دامیم
مرغان گلستان را برگ و نوا مبارک
قربانیان نازیم، در خاک و خون تپیده
ای خیل نازنینان، عید شما مبارک
از دور روزگاران ما را سر است و سامان
بالین بیقراران، سنگ آسیا مبارک
گرم از نظر گذشتی، آه از دل حزینم
بیگانه طوری تو، با آشنا مبارک
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۶
جلایر کن دعا این انجمن را
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۵
مرا مبشر فرخنده فال خوش خبری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
این روز پی خجسته میلاد احمد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۵
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۲ - سعد و سعید