عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
ساعت بزرگ
یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش میرسید
صفحهٔ مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهرهای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایستاده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانهای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیر باز
دیر باز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فرازتر فراز
سالهای سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرفها که میزدیم
او چه قصهها که میسرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظهها
تا کجا رسیده است؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک، این دم، این زمان؟
در کجا طلوع؟
در کجا غروب؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان
از کدام روز هفته، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش میرسید
صفحهٔ مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهرهای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایستاده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانهای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیر باز
دیر باز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فرازتر فراز
سالهای سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرفها که میزدیم
او چه قصهها که میسرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظهها
تا کجا رسیده است؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک، این دم، این زمان؟
در کجا طلوع؟
در کجا غروب؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان
فریدون مشیری : بهار را باورکن
ای بازگشته
تنها نگاه بود و تبسم، میان ما
تنها نگاه بود و تبسم.
اما... نه:
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره میگداخت
دست تو بود و دست من
ــ این دوستان پاک ــ
کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
ــ پیوند دست ها ــ
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!
یک بار نیز
ــ یادت اگر باشد ــ
وقتی تو، راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم...
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم!
*
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو، آفتاب بودی
بخشنده، پاک، گرم
من، مرغ صبح بودم
ــ مست و ترانه گو ــ
اما در آن غروب کهاز هم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سُمِ سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ها
غمگین گداختیم.
جز یاد آن نگاه تبسم،
مانند موج ذیخت بهم هرچه ساختیم.
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
*
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته ای خطا رفته!
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه،
آن دست های گرم،
آن قلبهای پاک،
وان رازهای مِهر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چهرهء همچشم بسته ایم
دوریم هر دو،دور...!
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور.
*
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت
در سینهء کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته، بگو دور از آن نگاه
در چشمه، کدام تبسم بشویمت؟
تنها نگاه بود و تبسم.
اما... نه:
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلبهامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره میگداخت
دست تو بود و دست من
ــ این دوستان پاک ــ
کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
ــ پیوند دست ها ــ
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!
یک بار نیز
ــ یادت اگر باشد ــ
وقتی تو، راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم...
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم!
*
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو، آفتاب بودی
بخشنده، پاک، گرم
من، مرغ صبح بودم
ــ مست و ترانه گو ــ
اما در آن غروب کهاز هم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سُمِ سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ها
غمگین گداختیم.
جز یاد آن نگاه تبسم،
مانند موج ذیخت بهم هرچه ساختیم.
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
*
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته ای خطا رفته!
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه،
آن دست های گرم،
آن قلبهای پاک،
وان رازهای مِهر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چهرهء همچشم بسته ایم
دوریم هر دو،دور...!
با آتش نهفته به دلهای بیگناه
تا جاودان صبور.
*
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت
در سینهء کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته، بگو دور از آن نگاه
در چشمه، کدام تبسم بشویمت؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بی خبر
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهار خاموش
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۷
این چه خاک است کزو رایحه جان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد
خس و خارش به نظر سنبل و ریحان آمد
همچو مرغی که پس از هجر به گلزار رسد
دلم از شادی او سخت به افغان آمد
شوره خاکی است کزو سر نزده شاخ گیاه
نکهتش رشک ده روضه رضوان آمد
خواندمش مشک خطا لیک خطا می گویم
گفت دل عنبر سارا و پشیمان آمد
این همان خاک کزین پیش زمانی به قدیم
تا به سحر نیم شبی منزل جانان آمد
آن زمان کآهوی مشکین شکار اندازش
بود مدهوش می خواب هراسان آمد
نیمه خوابش اثر نشاه می ، می بخشید
چهره اش رشک ده شمع شبستان آمد
خالد آن عشرت جانبخش در آن شب که گذشت
وه چه خوش بود، ولی زود به پایان آمد