عبارات مورد جستجو در ۲۳۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۹
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
دنیا برای بیخبران عیش خانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
مرغ حریص را گره دام، دانه ای است
شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است
هر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای است
از اختیار ناقص خود دست شستن است
گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است
شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو
بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است
آزاده ای که خاک نهادی است مشربش
بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است
دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق
مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است
زنهار پا برون منه از گوشه قفس
مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است
چون آفتاب خنده بر آفاق می زند
آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است
صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است
از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است
صائب در کریم به محتاج بسته نیست
طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند
توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند
چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند
از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند
تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند
دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند
در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند
سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند
چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند
می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند
توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند
چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند
از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند
تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند
دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند
در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند
سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند
آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند
گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند
چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند
از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند
می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند
طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند
(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)
بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۹
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۵
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند او را اندیشهٔ معقول روی مینماید اگر آنجا روم مصلحتها و کارهای بسیار میسرّ شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم او را پیشنهاد اینست و مقصود حق خود چیزی دگر چندین تدبيرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او مع هذا بر تدبير و اختيار خود اعتماد میکند.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
جامی : دفتر اول
بخش ۴۸ - جواب پادشاه از سؤال غلام
گفت بر عارفان بود معلوم
که شما حاکمید و من و محکوم
هر چه ظاهر ز زین و شین شماست
موجب مقتضای عین شماست
هر چه عین شما تقاضا کرد
فیض جود من آن هویدا کرد
زید چون بر لسان استعداد
پیش جودم در سؤال گشاد
امر تکلیف خویش خواست نخست
مطلبش شد چنانکه خواست درست
بعد ازان رو به جست و جو آورد
میل فعل مکلف به کرد
دادمش باز هر چه کرد طلب
کردمش مؤمن مطیع لقب
کرد آن اقتضا حقیقت عمرو
که مکلف شود به نهی و به امر
چون ز تکلیف کار او شد راست
ترک فعل مکلف به خواست
وقت آن چون به ترک شد معروف
شد به عصیان و سرکشی موصوف
هر چه ظاهر ز جمله اعیان است
سر به سر مقتضای ایشان است
این بود سر آنکه در محشر
چون شود آشکار سر قدر
هر که باشد ز اهل نفس و نفس
نفس خود را کند ملامت و بس
همه بر نفس خویشتن مویند
همه با نفس خویشتن گویند
جز تو ننهاد کس به راه تو فخ
بل یداک اوکتا و فوک نفخ
که شما حاکمید و من و محکوم
هر چه ظاهر ز زین و شین شماست
موجب مقتضای عین شماست
هر چه عین شما تقاضا کرد
فیض جود من آن هویدا کرد
زید چون بر لسان استعداد
پیش جودم در سؤال گشاد
امر تکلیف خویش خواست نخست
مطلبش شد چنانکه خواست درست
بعد ازان رو به جست و جو آورد
میل فعل مکلف به کرد
دادمش باز هر چه کرد طلب
کردمش مؤمن مطیع لقب
کرد آن اقتضا حقیقت عمرو
که مکلف شود به نهی و به امر
چون ز تکلیف کار او شد راست
ترک فعل مکلف به خواست
وقت آن چون به ترک شد معروف
شد به عصیان و سرکشی موصوف
هر چه ظاهر ز جمله اعیان است
سر به سر مقتضای ایشان است
این بود سر آنکه در محشر
چون شود آشکار سر قدر
هر که باشد ز اهل نفس و نفس
نفس خود را کند ملامت و بس
همه بر نفس خویشتن مویند
همه با نفس خویشتن گویند
جز تو ننهاد کس به راه تو فخ
بل یداک اوکتا و فوک نفخ
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - رسید معتمر بعد از چندگاه به سر قبر ایشان و بر آنجا درختی دیدن پر خطهای زرد و سرخ
بعد شش سال معتمر یا هفت
به سر روضه نبی می رفت
راه عمدا بر آن دیار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ازان زمین به شگفت
چه درخت است این به حیرت گفت
که درختیست این سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فیض رحمت باد
کس چو ایشان ازین جهان مرواد
به سر روضه نبی می رفت
راه عمدا بر آن دیار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ازان زمین به شگفت
چه درخت است این به حیرت گفت
که درختیست این سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فیض رحمت باد
کس چو ایشان ازین جهان مرواد
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۱۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَکُمْ خداوند عالم، جلیل و جبّار درین آیت مؤمنان را فرمود تا خویشتن را در تهلکه نیفکنند، و در جنگ دشمن ساز و عدّت تمام بردارند، و سلاح در پوشند، و از دشمن حذر کنند، و فرمود تا حق جهاد بجاى آورند و در آن سستى نکنند. جوک جوک بیرون شوند بجنگ دشمن، یا پس همه بهم بیرون شوند. مفسّران گفتند: این بفرمود، آن گه منسوخ کرد بآنچه گفت: وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً. عبد الرحمن بن زید بن اسلم گفت: «فانفروا ثبات» معنى آنست که گروه گروه پراکنده از پس یکدیگر میروید چون رسول خدا با شما نباشد، أَوِ انْفِرُوا جَمِیعاً پس اگر رسول (ص) بیرون شود و شما با وى باشید همه بهم باشید. جماعتى پراکنده که از هم بیفتاده باشند ایشان را ثبات گویند. یکى از آن ثبة گویند، و جمع را ثبون و ثبین گویند، همچون عضین و عزین.
اگر کسى گوید که: کارها همه بتقدیر الهى است و بهیچ حال بتقدیر در نتوان گذشت، پس چرا حذر فرموده است؟ و چه فایده در آنست؟ جواب آنست که حذر فرمودن آرام دل بنده راست، و طمأنینت نفس وى، نه براى آن تا دفع قدر کند.
این همچنانست که اعرابى را گفت حین قال له انّى خلّفت ناقتى بالعراء و توکّلتعلى اللَّه، فقال رسول اللَّه: «اعقلها و توکّل»، و نیز تا بنده خود را در تهلکه نیفکند.
و براى این گفت ربّ العزّة: وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ. و معلومست که بیرون از آنچه تقدیر کرد، بنده هیچیز نتواند کرد، و اللَّه تعالى که بنده را بحذر فرمود این هم از جمله قدر است، و بیرون از تقدیر او نیست، پس حذر کردن بنده بقدر است، و آنچه ببنده رسد از نیک و بد بقدر است، و خداى را عزّ و جلّ رسد بحجّت خداوندى و کردگارى هر چه ببنده خواهد، و هر چه با وى کند، و بنده را جز کار کردن و بندگى نمودن و اعتراض ناکردن هیچ روى نیست. خبر درست است که عمر خطاب گفت: یا رسول اللَّه أ نعمل فى امر مستأنف ام فى امر قد فزع منه. قال: «بل فى امر قد فزع منه». قال: «ففیم العمل»؟ قال: اعملوا فکل میسر لما خلق له. و کان رسول اللَّه (ص) اذا مرّ بصدف مائل اسرع المشى. فقیل: یا رسول اللَّه أ تفرّ من قضاء اللَّه؟ فقال: «افرّ من قضائه الى قضائه».
وَ إِنَّ مِنْکُمْ لَمَنْ لَیُبَطِّئَنَّ اصل کلمه، لمن یبطّئ است، و این لام که بر سر کلمت است، و نون مشدّد که بآخر است تحقیق مبالغت را است، یعنى که خواهد بود این لا بدّ. این آیت در شأن عبد اللَّه ابى آمد، سر منافقان، و او را در جمع مؤمنان گرفت بآنچه گفت: وَ إِنَّ مِنْکُمْ، از بهر آنکه اظهار کلمه اسلام کرد، اگر چه نفاق در باطن داشت، و در تحت حکم مسلمانان شد در ظاهر. و نیز گفتهاند که: این خطاب از جهت نسب و جنسیّت با وى رفت، نه از جهت ایمان، که وى از روى نسب و جنسیّت از ایشان بود، و از روى ایمان نه از ایشان بود.
فَإِنْ أَصابَتْکُمْ مُصِیبَةٌ میگوید: اگر در غزا بشما بلائى و سختى و بیکامى رسد، یا از دشمن گزندى رسد، این مبطى گوید: «قد انعم اللَّه علىّ اذ لم اکن معهمشهیدا»، با من نیکویى کرد که با ایشان در آن غزا نبودم حاضر. وَ لَئِنْ أَصابَکُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ و اگر فتحى یا غنیمتى بشما رسد وى گوید: کَأَنْ لَمْ تَکُنْ بتاء تأنیث قراءت مکى و حفص و اویس است، زیرا که بظاهر لفظ مودّت نگرند، و مؤنث است، و فعل مسند است با وى، و چون فاعل مؤنث بود علامت تأنیث بفعل آن الحاق کنند، اعلاما بأنّ الفعل مؤنث. باقى بیا خوانند زیرا که نه تاء تأنیث حقیقى است، و نیز فصل میان فعل و فاعل واقع است، و چون فصل میان ایشان واقع شود، ترک علامت تأنیث نیکو باشد.
«کَأَنْ لَمْ تَکُنْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُ مَوَدَّةٌ» عارضى است که در میان سخن در آمد.
اللَّه گفت: گویى خود میان شما و میان آن منافق هیچ معرفت نبوده است، و هیچ عقد با شما نبسته است بدانکه جهاد کند با شما، باین سخن که وى میگوید که: «یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً». و فضل در قرآن بهفت معنى آید: یکى اسلام است، چنان که در سورة آل عمران گفت: قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ.
همانست که در سوره یونس گفت: قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ. دوم فضل است بمعنى نبوّت، چنان که در سورة النساء گفت: وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً
یعنى النّبوّة و الکتاب. همانست که در سوره بنى اسرائیل گفت: إِنَّ فَضْلَهُ کانَ عَلَیْکَ کَبِیراً.
سیوم فضل است بمعنى خلف، چنان که در سورة البقرة گفت: وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا یعنى الخلف للمال عند الصّدقة. چهارم فضل است بمعنى منّت، چنان که جایها است در قرآن: وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ. پنجم فضل بهشت است، چنان که در سورة الاحزاب گفت: وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً یعنى الجنّة. ششم فضل رزق است در بهشت، چنان که گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ یعنى الرّزق فى الجنّة. هفتم فضل است بمعنى رزق در دنیا، چنان که در سورة الجمعة گفت: فَانْتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ، و در سورة المزمل گفت: یَضْرِبُونَ فِی الْأَرْضِ یَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ. یعنى الرّزق فى التجارة، و درین آیت ورد گفت: وَ لَئِنْ أَصابَکُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ یعنى الرّزق فى الغنیمة، و نظائر این در قرآن فراوان است.
فَلْیُقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ این مؤمن که منافق وى را مىبازنشاند از غزا، ایدون بادا که ننشیناد، یعنى که اللَّه میفرماید وى را که جهاد کند، و باز کوشد با ایشان که میخرند این جهان بآن جهان. باین قول «شرى» بمعنى اشترى است.
معنى دیگر: میفرماید که جهاد کنند و باز کوشند با دشمنان خداى، که ایشان این جهان میفروشند، و بآن بهشت و نعیم باقى مىخرند، باین قول «شرى» بمعنى باع است. و روا باشد که این خطاب منافقان نهند، ایشان که روز احد تخلّف کردند، و از غزا باز پس نشستند، و آن گه معنى آن باشد: آمنوا ثمّ قاتلوا، نخست ایمان آرید پس جهاد کنید، که کافر پیش از آنکه ایمان آرد مأمور نبود. و باین قول «شرى» بمعنى اشترى است، یعنى: یشترون الحیاة الدّنیا و یختارونها على الآخرة.
وَ مَنْ یُقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیُقْتَلْ اى: فیستشهد، أَوْ یَغْلِبْ اى یظفر، فکلاهما سواء، و هو معنى قوله: فَسَوْفَ نُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً یعنى: الجنّة. پس مؤمنان را تحریض کرد بر جهاد در راه دین، و از بهر حق، و از بهر رهانیدن آن ضعیفان مسلمانان که در دست مشرکان مکه بودند، از مردان چون حبیب و ابو ذر و غیر ایشان، و از زنان چون مادر اسامة و دختر عقبة بن ابى معیط و غیر ایشان، و کودکان چون اسامة و غیر ایشان، در دست کافران مکه بودند محبوس و معذّب،و دعا میکردند و میگفتند: بار خدایا! ما را ازین شهر مکه که جاى کافران و مشرکانست بیرون آر، و به دار الهجرة ما را فرود آر. ربّ العالمین گفت درین آیت: چرا نروید بغزا؟ و ایشان را نرهانید؟ و گفتهاند: قومى زمنان و ضعیفان مؤمنان در مکه مانده بودند، و کافران پیوسته ایشان را اذى مینمودند. پس ایشان دعا کردند و گفتند: اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا. معنى آنست که: ولّ علینا رجلا من المؤمنین یوالینا، بار خدایا! بر گمار بر ما، و والى کن بر ما، مردى از مؤمنان که ما را در خود گیرد، و از رنج کافران برهاند. وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ نَصِیراً ینصرنا على عدوّک. ربّ العالمین دعاء ایشان اجابت کرد، چون مکه گشاده شد، مصطفى (ص) را بر ایشان گماشت، و مصطفى (ص)، عتاب بن اسید را بر سر ایشان عامل کرد، تا انصاف بداد، و ضعیفان را قوّت داد، و مظلومان را از دست ظالمان برهانید، تا پس از آنکه ضعیفان بودند همه عزیزان و مهتران گشتند.
الَّذِینَ آمَنُوا یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ اى فى طاعته، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى المشرکین و الیهود، یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ الطَّاغُوتِ یعنى فى سبیل الشیطان. درین آیت تسلیت مؤمنان است، و قوّت دادن ایشان در جهاد، و وعده دادن بنصرت.
میگوید: مؤمنان از بهر خدا و بفرمان خدا جنگ میکنند، و کافران و بیگانگان از بهر دیو و بفرمان دیو جنگ میکنند. آن گه گفت: اى مؤمنان، شما با این فرمانبرداران شیطان و پس روان شیطان ازین بت پرستان و بیگانگان، جنگ کنید، و از کید شیطان مترسید که کید شیطان تا بود ضعیف بود. او را و پس روان او را خوار داریم، و هلاک کنیم، چنان که روز بدر کردیم، خوار داشتیم و هلاک کردیم.
اگر کسى گوید: چونست که کید شیطان ضعیف خواند، و کید زنان عظیم خواند؟ و ذلک فى قوله: إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ، و معلومست که شیطان بجاى صیّاد است و دام نهنده، و زنان بجاى داماند، بحکم آن خبر که مصطفى (ص) گفت: «النّساء حبائل الشیطان».
و آن گه صیّاد پنهان، و دام پیدا، و از پیدا حذر کردن بهتر توان از آنچه پنهان. پس چه حکمت است که کید زنان عظیم خواند و کید شیطان ضعیف؟ جواب آنست که کید زنان «عظیم» خواند، زیرا که کید زنان در تو اثر کند بىتو، بى مراد تو، چنان که ترا ارادتى نبود. امّا شیطان تا از تو ارادتى نبود، کید وى بکار نیاید، و وسوسه نتواند کرد. نهبینى که هرگز تو اندر نماز ناندیشى که من جیحون را پلى کنم، زیرا که بیرون از نماز ترا این ارادت نبوده است. لا جرم شیطان مر ترا اندر نماز این وسوسه نتواند کرد، لکن تو اندر نماز اندیشى که مرا بساط چنین میباید، زن چنین میباید، کدخدایى چنین باید، زیرا که بیرون از نماز ارادت تو همین باشد. پس شیطان بر این ارادت تو آلت سازد، و دست افزار کند، و ترا اندر نماز بوسوسه افکند. همین است قصّه آدم (ع) که در بهشت آن همه نعمت و راحت میدید، امّا در دلش افتاد که چه بودى اگر من همیشه اینجا بماندمى! چون ابلیس از وى این ارادت بدانست، با وى هم از در ارادت وى در آمد، و آدم را گفت: هَلْ أَدُلُّکَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلى؟ مقصود آنست که تا از آدم ارادت جاودانه ماندن در بهشت نبود، ابلیس چیزى نتوانست کرد. چون کید شیطان را با تو دست افزارى بایست از تو، و آن ارادت تست، لا جرم کید او «ضعیف» خواند، و کید زنان را این آلت نباید که آن خود مؤثّر است بىارادت تو، از بهر آن «عظیم» خواند.
دیگر جواب آنست که شیطان بلا حول بگریزد، از آن کید وى ضعیف خواند، و از زنان بلا حول ایمن نگردى، پس کید ایشان عظیم خواند. دیگر ترا ازشیطان جز خیالى و وسوسه مجرّد نیست، که تو او را مىنبینى، بیش از آن نیست که اندر دل وسوسهاى مىکند، ازین جهت کید وى ضعیف خواند، و کید زنان عظیم خواند از آنکه در آن هم دیدار است، و هم خیال. دیگر گفتهاند: کید شیطان ضعیف است چون با رحمت و عصمت اللَّه مقابل کنى، و کید زنان، عظیم است چون با شهوت مردان و میل ایشان با زنان مقابل کنى.
اگر کسى گوید که: کارها همه بتقدیر الهى است و بهیچ حال بتقدیر در نتوان گذشت، پس چرا حذر فرموده است؟ و چه فایده در آنست؟ جواب آنست که حذر فرمودن آرام دل بنده راست، و طمأنینت نفس وى، نه براى آن تا دفع قدر کند.
این همچنانست که اعرابى را گفت حین قال له انّى خلّفت ناقتى بالعراء و توکّلتعلى اللَّه، فقال رسول اللَّه: «اعقلها و توکّل»، و نیز تا بنده خود را در تهلکه نیفکند.
و براى این گفت ربّ العزّة: وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ. و معلومست که بیرون از آنچه تقدیر کرد، بنده هیچیز نتواند کرد، و اللَّه تعالى که بنده را بحذر فرمود این هم از جمله قدر است، و بیرون از تقدیر او نیست، پس حذر کردن بنده بقدر است، و آنچه ببنده رسد از نیک و بد بقدر است، و خداى را عزّ و جلّ رسد بحجّت خداوندى و کردگارى هر چه ببنده خواهد، و هر چه با وى کند، و بنده را جز کار کردن و بندگى نمودن و اعتراض ناکردن هیچ روى نیست. خبر درست است که عمر خطاب گفت: یا رسول اللَّه أ نعمل فى امر مستأنف ام فى امر قد فزع منه. قال: «بل فى امر قد فزع منه». قال: «ففیم العمل»؟ قال: اعملوا فکل میسر لما خلق له. و کان رسول اللَّه (ص) اذا مرّ بصدف مائل اسرع المشى. فقیل: یا رسول اللَّه أ تفرّ من قضاء اللَّه؟ فقال: «افرّ من قضائه الى قضائه».
وَ إِنَّ مِنْکُمْ لَمَنْ لَیُبَطِّئَنَّ اصل کلمه، لمن یبطّئ است، و این لام که بر سر کلمت است، و نون مشدّد که بآخر است تحقیق مبالغت را است، یعنى که خواهد بود این لا بدّ. این آیت در شأن عبد اللَّه ابى آمد، سر منافقان، و او را در جمع مؤمنان گرفت بآنچه گفت: وَ إِنَّ مِنْکُمْ، از بهر آنکه اظهار کلمه اسلام کرد، اگر چه نفاق در باطن داشت، و در تحت حکم مسلمانان شد در ظاهر. و نیز گفتهاند که: این خطاب از جهت نسب و جنسیّت با وى رفت، نه از جهت ایمان، که وى از روى نسب و جنسیّت از ایشان بود، و از روى ایمان نه از ایشان بود.
فَإِنْ أَصابَتْکُمْ مُصِیبَةٌ میگوید: اگر در غزا بشما بلائى و سختى و بیکامى رسد، یا از دشمن گزندى رسد، این مبطى گوید: «قد انعم اللَّه علىّ اذ لم اکن معهمشهیدا»، با من نیکویى کرد که با ایشان در آن غزا نبودم حاضر. وَ لَئِنْ أَصابَکُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ و اگر فتحى یا غنیمتى بشما رسد وى گوید: کَأَنْ لَمْ تَکُنْ بتاء تأنیث قراءت مکى و حفص و اویس است، زیرا که بظاهر لفظ مودّت نگرند، و مؤنث است، و فعل مسند است با وى، و چون فاعل مؤنث بود علامت تأنیث بفعل آن الحاق کنند، اعلاما بأنّ الفعل مؤنث. باقى بیا خوانند زیرا که نه تاء تأنیث حقیقى است، و نیز فصل میان فعل و فاعل واقع است، و چون فصل میان ایشان واقع شود، ترک علامت تأنیث نیکو باشد.
«کَأَنْ لَمْ تَکُنْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُ مَوَدَّةٌ» عارضى است که در میان سخن در آمد.
اللَّه گفت: گویى خود میان شما و میان آن منافق هیچ معرفت نبوده است، و هیچ عقد با شما نبسته است بدانکه جهاد کند با شما، باین سخن که وى میگوید که: «یا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً». و فضل در قرآن بهفت معنى آید: یکى اسلام است، چنان که در سورة آل عمران گفت: قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ.
همانست که در سوره یونس گفت: قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ. دوم فضل است بمعنى نبوّت، چنان که در سورة النساء گفت: وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً
یعنى النّبوّة و الکتاب. همانست که در سوره بنى اسرائیل گفت: إِنَّ فَضْلَهُ کانَ عَلَیْکَ کَبِیراً.
سیوم فضل است بمعنى خلف، چنان که در سورة البقرة گفت: وَ اللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا یعنى الخلف للمال عند الصّدقة. چهارم فضل است بمعنى منّت، چنان که جایها است در قرآن: وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ. پنجم فضل بهشت است، چنان که در سورة الاحزاب گفت: وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیراً یعنى الجنّة. ششم فضل رزق است در بهشت، چنان که گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ یعنى الرّزق فى الجنّة. هفتم فضل است بمعنى رزق در دنیا، چنان که در سورة الجمعة گفت: فَانْتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ، و در سورة المزمل گفت: یَضْرِبُونَ فِی الْأَرْضِ یَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ. یعنى الرّزق فى التجارة، و درین آیت ورد گفت: وَ لَئِنْ أَصابَکُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ یعنى الرّزق فى الغنیمة، و نظائر این در قرآن فراوان است.
فَلْیُقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ این مؤمن که منافق وى را مىبازنشاند از غزا، ایدون بادا که ننشیناد، یعنى که اللَّه میفرماید وى را که جهاد کند، و باز کوشد با ایشان که میخرند این جهان بآن جهان. باین قول «شرى» بمعنى اشترى است.
معنى دیگر: میفرماید که جهاد کنند و باز کوشند با دشمنان خداى، که ایشان این جهان میفروشند، و بآن بهشت و نعیم باقى مىخرند، باین قول «شرى» بمعنى باع است. و روا باشد که این خطاب منافقان نهند، ایشان که روز احد تخلّف کردند، و از غزا باز پس نشستند، و آن گه معنى آن باشد: آمنوا ثمّ قاتلوا، نخست ایمان آرید پس جهاد کنید، که کافر پیش از آنکه ایمان آرد مأمور نبود. و باین قول «شرى» بمعنى اشترى است، یعنى: یشترون الحیاة الدّنیا و یختارونها على الآخرة.
وَ مَنْ یُقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیُقْتَلْ اى: فیستشهد، أَوْ یَغْلِبْ اى یظفر، فکلاهما سواء، و هو معنى قوله: فَسَوْفَ نُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً یعنى: الجنّة. پس مؤمنان را تحریض کرد بر جهاد در راه دین، و از بهر حق، و از بهر رهانیدن آن ضعیفان مسلمانان که در دست مشرکان مکه بودند، از مردان چون حبیب و ابو ذر و غیر ایشان، و از زنان چون مادر اسامة و دختر عقبة بن ابى معیط و غیر ایشان، و کودکان چون اسامة و غیر ایشان، در دست کافران مکه بودند محبوس و معذّب،و دعا میکردند و میگفتند: بار خدایا! ما را ازین شهر مکه که جاى کافران و مشرکانست بیرون آر، و به دار الهجرة ما را فرود آر. ربّ العالمین گفت درین آیت: چرا نروید بغزا؟ و ایشان را نرهانید؟ و گفتهاند: قومى زمنان و ضعیفان مؤمنان در مکه مانده بودند، و کافران پیوسته ایشان را اذى مینمودند. پس ایشان دعا کردند و گفتند: اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا. معنى آنست که: ولّ علینا رجلا من المؤمنین یوالینا، بار خدایا! بر گمار بر ما، و والى کن بر ما، مردى از مؤمنان که ما را در خود گیرد، و از رنج کافران برهاند. وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ نَصِیراً ینصرنا على عدوّک. ربّ العالمین دعاء ایشان اجابت کرد، چون مکه گشاده شد، مصطفى (ص) را بر ایشان گماشت، و مصطفى (ص)، عتاب بن اسید را بر سر ایشان عامل کرد، تا انصاف بداد، و ضعیفان را قوّت داد، و مظلومان را از دست ظالمان برهانید، تا پس از آنکه ضعیفان بودند همه عزیزان و مهتران گشتند.
الَّذِینَ آمَنُوا یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ اى فى طاعته، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا یعنى المشرکین و الیهود، یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِ الطَّاغُوتِ یعنى فى سبیل الشیطان. درین آیت تسلیت مؤمنان است، و قوّت دادن ایشان در جهاد، و وعده دادن بنصرت.
میگوید: مؤمنان از بهر خدا و بفرمان خدا جنگ میکنند، و کافران و بیگانگان از بهر دیو و بفرمان دیو جنگ میکنند. آن گه گفت: اى مؤمنان، شما با این فرمانبرداران شیطان و پس روان شیطان ازین بت پرستان و بیگانگان، جنگ کنید، و از کید شیطان مترسید که کید شیطان تا بود ضعیف بود. او را و پس روان او را خوار داریم، و هلاک کنیم، چنان که روز بدر کردیم، خوار داشتیم و هلاک کردیم.
اگر کسى گوید: چونست که کید شیطان ضعیف خواند، و کید زنان عظیم خواند؟ و ذلک فى قوله: إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ، و معلومست که شیطان بجاى صیّاد است و دام نهنده، و زنان بجاى داماند، بحکم آن خبر که مصطفى (ص) گفت: «النّساء حبائل الشیطان».
و آن گه صیّاد پنهان، و دام پیدا، و از پیدا حذر کردن بهتر توان از آنچه پنهان. پس چه حکمت است که کید زنان عظیم خواند و کید شیطان ضعیف؟ جواب آنست که کید زنان «عظیم» خواند، زیرا که کید زنان در تو اثر کند بىتو، بى مراد تو، چنان که ترا ارادتى نبود. امّا شیطان تا از تو ارادتى نبود، کید وى بکار نیاید، و وسوسه نتواند کرد. نهبینى که هرگز تو اندر نماز ناندیشى که من جیحون را پلى کنم، زیرا که بیرون از نماز ترا این ارادت نبوده است. لا جرم شیطان مر ترا اندر نماز این وسوسه نتواند کرد، لکن تو اندر نماز اندیشى که مرا بساط چنین میباید، زن چنین میباید، کدخدایى چنین باید، زیرا که بیرون از نماز ارادت تو همین باشد. پس شیطان بر این ارادت تو آلت سازد، و دست افزار کند، و ترا اندر نماز بوسوسه افکند. همین است قصّه آدم (ع) که در بهشت آن همه نعمت و راحت میدید، امّا در دلش افتاد که چه بودى اگر من همیشه اینجا بماندمى! چون ابلیس از وى این ارادت بدانست، با وى هم از در ارادت وى در آمد، و آدم را گفت: هَلْ أَدُلُّکَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلى؟ مقصود آنست که تا از آدم ارادت جاودانه ماندن در بهشت نبود، ابلیس چیزى نتوانست کرد. چون کید شیطان را با تو دست افزارى بایست از تو، و آن ارادت تست، لا جرم کید او «ضعیف» خواند، و کید زنان را این آلت نباید که آن خود مؤثّر است بىارادت تو، از بهر آن «عظیم» خواند.
دیگر جواب آنست که شیطان بلا حول بگریزد، از آن کید وى ضعیف خواند، و از زنان بلا حول ایمن نگردى، پس کید ایشان عظیم خواند. دیگر ترا ازشیطان جز خیالى و وسوسه مجرّد نیست، که تو او را مىنبینى، بیش از آن نیست که اندر دل وسوسهاى مىکند، ازین جهت کید وى ضعیف خواند، و کید زنان عظیم خواند از آنکه در آن هم دیدار است، و هم خیال. دیگر گفتهاند: کید شیطان ضعیف است چون با رحمت و عصمت اللَّه مقابل کنى، و کید زنان، عظیم است چون با شهوت مردان و میل ایشان با زنان مقابل کنى.
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ آن هنگام که فریاد میخواستید بخداوند خویش، فَاسْتَجابَ لَکُمْ پاسخ نیکو کرد شما را، أَنِّی مُمِدُّکُمْ شما را مدد مىپیوندم، بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ بهزار تن از فریشتگان، مُرْدِفِینَ ۹ پس خود فراکردگان.
وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرى نکرد خداى تعالى مگر شادى شما را، وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُکُمْ و آن را تا دلهاى شما آرام گیرد، وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ و یارى دادن نیست مگر از نزدیک خداى، إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (۱۰) که اللَّه توانایى دانا.
إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعاسَ آن گه که خواب در سر شما مىکشد، أَمَنَةً مِنْهُ از خداى عز و جل بعطا، وَ یُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً و مىفروفرستد بر شما از آسمان باران، لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ تا شما را بآن پاک گرداند، وَ یُذْهِبَ عَنْکُمْ و از شما ببرد، رِجْزَ الشَّیْطانِ وساوس شیطان، وَ لِیَرْبِطَ عَلى قُلُوبِکُمْ و آن را تا قوى گرداند دلهاى شما، وَ یُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ (۱۱) و بر جاى بدارد پایها.
إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَى الْمَلائِکَةِ آن گه که پیغام داد خداوند بفریشتگان، أَنِّی مَعَکُمْ که من با شماام، فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا دل دهید مؤمنانرا و بر جاى دارید، سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ آرى من در افکنم در دلهاى کافران از شما بیم، فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ شما بر زبر گردنها مىبزنید، وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ کُلَّ بَنانٍ (۱۲) و از ایشان دستها مىزنید.
ذلکَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ آن از بهر آنست که خلاف کردند با خداى و رسول او، مَنْ یُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ
و هر که خلاف کند با خداى و رسول او،إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ (۱۳) اللَّه سخت عقوبت است، ذلِکُمْ فَذُوقُوهُ اینست عذاب او این جهانى چشید آن را، وَ أَنَّ لِلْکافِرِینَ عَذابَ النَّارِ (۱۴) و کافران راست عذاب آتش.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، إِذا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا زَحْفاً هر گه که ببینید کافران را که روى بشما نهند در جنگ، فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ (۱۵) پشتهاى خود ور ایشان مگردانید.
وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ و هر که روز جنگ پشت خود برگرداند بر دشمن، إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ مگر که برگردد ساز جنگ را أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلى فِئَةٍ یا پناه جوى بقومى هم از مسلمانان، فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ باز گشت و خشم خداى برو، وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ و بازگشتنگاه او دوزخ، وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ (۱۶) و بد جایگاه که آنست.
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ و نه شما کشتید ایشان را، وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ و لکن خداى کشت ایشان را، وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ و نه تو انداختى آن گه که انداختى، وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى و لکن خداى انداخت، وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً آن را کرد تا مؤمنانرا آزمون نیکو آزماید، إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۱۷) که اللَّه شنوایى است دانا.
ذلِکُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ این همه هست بدرستى که خداى، مُوهِنُ کَیْدِ الْکافِرِینَ (۱۸) پست کننده و سست کننده است ساز کافران را.
إِنْ تَسْتَفْتِحُوا اگر برگزاردن و برگشادن میخواهید، فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ
اینک برگزاردن و برگشادن آمد بشما، وَ إِنْ تَنْتَهُوا و اگر باز شدید شما فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ آن شما را بهتر است، وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ و اگر باز گردید بازگردیم، وَ لَنْ تُغْنِیَ عَنْکُمْ و سود ندارد شما را، فِئَتُکُمْ شَیْئاً بهم بودن شما و انبوهى شما هیچ چیز، وَ لَوْ کَثُرَتْ و هر چند که فراوان آید، وَ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ (۱۹) و اللَّه با گرویدگان است.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فرمان برید خدا را و رسول را، وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ و از رسول او بر مگردید، وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ (۲۰) شما مىشنوید.
وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قالُوا سَمِعْنا و چون ایشان مباشید که گفتند شنیدیم وَ هُمْ لا یَسْمَعُونَ (۲۱) و نمىشنوند و نمىپذیرند.
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ بدترین همه جنبندگان و جانوران بنزدیک خداى، الصُّمُّ الْبُکْمُ آن کرانند، گنگاناند، الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ (۲۲) خرد ندارند که دریاوند.
وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً و اگر اللَّه خیرى دانستى در ایشان بدانش خویش لَأَسْمَعَهُمْ ایشان را حق شنوانیدند.
وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ و هر چند که ایشان بشنواند. لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (۲۳) برگردند و روى گردانند.
وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرى نکرد خداى تعالى مگر شادى شما را، وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُکُمْ و آن را تا دلهاى شما آرام گیرد، وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ و یارى دادن نیست مگر از نزدیک خداى، إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (۱۰) که اللَّه توانایى دانا.
إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعاسَ آن گه که خواب در سر شما مىکشد، أَمَنَةً مِنْهُ از خداى عز و جل بعطا، وَ یُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً و مىفروفرستد بر شما از آسمان باران، لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ تا شما را بآن پاک گرداند، وَ یُذْهِبَ عَنْکُمْ و از شما ببرد، رِجْزَ الشَّیْطانِ وساوس شیطان، وَ لِیَرْبِطَ عَلى قُلُوبِکُمْ و آن را تا قوى گرداند دلهاى شما، وَ یُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ (۱۱) و بر جاى بدارد پایها.
إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَى الْمَلائِکَةِ آن گه که پیغام داد خداوند بفریشتگان، أَنِّی مَعَکُمْ که من با شماام، فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا دل دهید مؤمنانرا و بر جاى دارید، سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ آرى من در افکنم در دلهاى کافران از شما بیم، فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ شما بر زبر گردنها مىبزنید، وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ کُلَّ بَنانٍ (۱۲) و از ایشان دستها مىزنید.
ذلکَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ آن از بهر آنست که خلاف کردند با خداى و رسول او، مَنْ یُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ
و هر که خلاف کند با خداى و رسول او،إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ (۱۳) اللَّه سخت عقوبت است، ذلِکُمْ فَذُوقُوهُ اینست عذاب او این جهانى چشید آن را، وَ أَنَّ لِلْکافِرِینَ عَذابَ النَّارِ (۱۴) و کافران راست عذاب آتش.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، إِذا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا زَحْفاً هر گه که ببینید کافران را که روى بشما نهند در جنگ، فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ (۱۵) پشتهاى خود ور ایشان مگردانید.
وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ و هر که روز جنگ پشت خود برگرداند بر دشمن، إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ مگر که برگردد ساز جنگ را أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلى فِئَةٍ یا پناه جوى بقومى هم از مسلمانان، فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ باز گشت و خشم خداى برو، وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ و بازگشتنگاه او دوزخ، وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ (۱۶) و بد جایگاه که آنست.
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ و نه شما کشتید ایشان را، وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ و لکن خداى کشت ایشان را، وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ و نه تو انداختى آن گه که انداختى، وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى و لکن خداى انداخت، وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً آن را کرد تا مؤمنانرا آزمون نیکو آزماید، إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ (۱۷) که اللَّه شنوایى است دانا.
ذلِکُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ این همه هست بدرستى که خداى، مُوهِنُ کَیْدِ الْکافِرِینَ (۱۸) پست کننده و سست کننده است ساز کافران را.
إِنْ تَسْتَفْتِحُوا اگر برگزاردن و برگشادن میخواهید، فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ
اینک برگزاردن و برگشادن آمد بشما، وَ إِنْ تَنْتَهُوا و اگر باز شدید شما فَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ آن شما را بهتر است، وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ و اگر باز گردید بازگردیم، وَ لَنْ تُغْنِیَ عَنْکُمْ و سود ندارد شما را، فِئَتُکُمْ شَیْئاً بهم بودن شما و انبوهى شما هیچ چیز، وَ لَوْ کَثُرَتْ و هر چند که فراوان آید، وَ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ (۱۹) و اللَّه با گرویدگان است.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى گرویدگان، أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فرمان برید خدا را و رسول را، وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ و از رسول او بر مگردید، وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ (۲۰) شما مىشنوید.
وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ قالُوا سَمِعْنا و چون ایشان مباشید که گفتند شنیدیم وَ هُمْ لا یَسْمَعُونَ (۲۱) و نمىشنوند و نمىپذیرند.
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ بدترین همه جنبندگان و جانوران بنزدیک خداى، الصُّمُّ الْبُکْمُ آن کرانند، گنگاناند، الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ (۲۲) خرد ندارند که دریاوند.
وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً و اگر اللَّه خیرى دانستى در ایشان بدانش خویش لَأَسْمَعَهُمْ ایشان را حق شنوانیدند.
وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ و هر چند که ایشان بشنواند. لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (۲۳) برگردند و روى گردانند.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «اللَّهُ یَعْلَمُ» خداى مىداند، «ما تَحْمِلُ کُلُّ أُنْثى» آنچ در شکم هر مادهاى، «وَ ما تَغِیضُ الْأَرْحامُ» و هر چه رحمها کاهد، «وَ ما تَزْدادُ» و آنچ رحمها افزاید، «وَ کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ (۸)» و آن همه هر یک بنزدیک او باندازهاى.
«عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ» داناى نهان و آشکارا، «الْکَبِیرُ الْمُتَعالِ (۹)» آن بزرگ پاک بى عیب برتر.
«سَواءٌ مِنْکُمْ» یکسانست از شما، «مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ» آن کس که نهان دارد سخن خویش، «وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ» یا آشکارا و ببانگ، «وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ» و یکسانست از شما آن کس که پوشیده است در زیر جامه شب و نهان گشته در شب تاریک، «وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ (۱۰)» و آن کس که آشکارا رواست بروز.
«لَهُ مُعَقِّباتٌ» خداى را فریشتگانىاند، «مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ» پیش بنده و پس او، «یَحْفَظُونَهُ» میکوشند بنده را «مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» بفرمان اللَّه، «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ» تغییر نکند و بنگرداند آنچه قومى دارند و در آن باشند از نیکویى حال، «حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» تا ایشان تغییر کنند و بگردانند آنچه بر دست دارند از نیکویى افعال، «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً» و چون خدا بقومى بدى خواهد، «فَلا مَرَدَّ لَهُ» بازداشت و باز پس برد نیست آن را، «وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ (۱۱)» و ایشان را جز ازو خداوندگارى و کارسازى نیست.
«هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ» اللَّه اوست که مینماید شما را درخش «خَوْفاً وَ طَمَعاً» بیم و امید را، «وَ یُنْشِئُ السَّحابَ الثِّقالَ (۱۲)» و مىسازد میغهاى گرانبار پر آب.
«وَ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ» و تسبیح میکند و خداى را مىستاید رعد بحمد او، «وَ الْمَلائِکَةُ مِنْ خِیفَتِهِ» و فریشتگان هم مىستایند او را از بیم او، «وَ یُرْسِلُ الصَّواعِقَ» و مىگشاید در هوا گاه گاه درخش با آواز و آتش سوزان، «فَیُصِیبُ بِها مَنْ یَشاءُ» میرساند چیزى از آن بآنکس که خواهد، «وَ هُمْ یُجادِلُونَ فِی اللَّهِ» و ایشان که پیکار مىکنند با خداى تعالى، «وَ هُوَ شَدِیدُ الْمِحالِ (۱۳)» و اللَّه تعالى سخت مکر است و زود کار.
«لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ» اوست که او را خداى خوانند و سزد، «وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ» و ایشان که خداى میخوانند ایشان را فرود از اللَّه، «لا یَسْتَجِیبُونَ لَهُمْ بِشَیْءٍ» ایشان را بکار نیایند و پاسخ نکنند هیچیز، «إِلَّا کَباسِطِ کَفَّیْهِ إِلَى الْماءِ» مگر چون کسى که دست زند بآب «لِیَبْلُغَ فاهُ» تا بدهن او رسد، «وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ» و آب بدست نمودن یا بقبضه گرفتن بدهن نرسد، «وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ» و نیست این باز خواند کافران، «إِلَّا فِی ضَلالٍ (۱۴)» مگر در ضایعى و بیهودگى و گمراهى.
«وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ» و خداى را سجود میکند، «مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» هر که در آسمان و زمین است، «طَوْعاً وَ کَرْهاً» بخوش کامگى و فرمانبردارى و بناکامى، «وَ ظِلالُهُمْ» و سایههاى ایشان، «بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (۱۵)» بامداد سوى غرب و شبانگاه سوى شرق.
«قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» گوى کیست خداوند هفت آسمان و هفت زمین، «قُلِ اللَّهُ» هم تو گوى اللَّه تعالى است، «قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ» بگو شما پس فرود ازو خدایان گرفتید، «لا یَمْلِکُونَ لِأَنْفُسِهِمْ» که نتوانند و ندارند تنهاى خویش را، «نَفْعاً وَ لا ضَرًّا» نه سودى و نه گزندى، «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمى وَ الْبَصِیرُ» بگو یکسان بود نابینا و بینا، «أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» یا هرگز یکسان بود تاریکى و روشنایى، «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ» یا خداى را انباز خواندند و نهادند، «خَلَقُوا کَخَلْقِهِ» که چنانک اللَّه تعالى آفرید ایشان آفریدند، «فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ» تا آفرینش اللَّه و آفرینش انبازان وى بهم مانست، «قُلِ اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ» بگوى اللَّه تعالى است آفریدگار هر چیزى از آفریده، «وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (۱۶)» و اوست آن یکتاى باز شکننده هر کام.
«عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ» داناى نهان و آشکارا، «الْکَبِیرُ الْمُتَعالِ (۹)» آن بزرگ پاک بى عیب برتر.
«سَواءٌ مِنْکُمْ» یکسانست از شما، «مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ» آن کس که نهان دارد سخن خویش، «وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ» یا آشکارا و ببانگ، «وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ» و یکسانست از شما آن کس که پوشیده است در زیر جامه شب و نهان گشته در شب تاریک، «وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ (۱۰)» و آن کس که آشکارا رواست بروز.
«لَهُ مُعَقِّباتٌ» خداى را فریشتگانىاند، «مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ» پیش بنده و پس او، «یَحْفَظُونَهُ» میکوشند بنده را «مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» بفرمان اللَّه، «إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ» تغییر نکند و بنگرداند آنچه قومى دارند و در آن باشند از نیکویى حال، «حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» تا ایشان تغییر کنند و بگردانند آنچه بر دست دارند از نیکویى افعال، «وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً» و چون خدا بقومى بدى خواهد، «فَلا مَرَدَّ لَهُ» بازداشت و باز پس برد نیست آن را، «وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ (۱۱)» و ایشان را جز ازو خداوندگارى و کارسازى نیست.
«هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ» اللَّه اوست که مینماید شما را درخش «خَوْفاً وَ طَمَعاً» بیم و امید را، «وَ یُنْشِئُ السَّحابَ الثِّقالَ (۱۲)» و مىسازد میغهاى گرانبار پر آب.
«وَ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ» و تسبیح میکند و خداى را مىستاید رعد بحمد او، «وَ الْمَلائِکَةُ مِنْ خِیفَتِهِ» و فریشتگان هم مىستایند او را از بیم او، «وَ یُرْسِلُ الصَّواعِقَ» و مىگشاید در هوا گاه گاه درخش با آواز و آتش سوزان، «فَیُصِیبُ بِها مَنْ یَشاءُ» میرساند چیزى از آن بآنکس که خواهد، «وَ هُمْ یُجادِلُونَ فِی اللَّهِ» و ایشان که پیکار مىکنند با خداى تعالى، «وَ هُوَ شَدِیدُ الْمِحالِ (۱۳)» و اللَّه تعالى سخت مکر است و زود کار.
«لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ» اوست که او را خداى خوانند و سزد، «وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ» و ایشان که خداى میخوانند ایشان را فرود از اللَّه، «لا یَسْتَجِیبُونَ لَهُمْ بِشَیْءٍ» ایشان را بکار نیایند و پاسخ نکنند هیچیز، «إِلَّا کَباسِطِ کَفَّیْهِ إِلَى الْماءِ» مگر چون کسى که دست زند بآب «لِیَبْلُغَ فاهُ» تا بدهن او رسد، «وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ» و آب بدست نمودن یا بقبضه گرفتن بدهن نرسد، «وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ» و نیست این باز خواند کافران، «إِلَّا فِی ضَلالٍ (۱۴)» مگر در ضایعى و بیهودگى و گمراهى.
«وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ» و خداى را سجود میکند، «مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» هر که در آسمان و زمین است، «طَوْعاً وَ کَرْهاً» بخوش کامگى و فرمانبردارى و بناکامى، «وَ ظِلالُهُمْ» و سایههاى ایشان، «بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (۱۵)» بامداد سوى غرب و شبانگاه سوى شرق.
«قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» گوى کیست خداوند هفت آسمان و هفت زمین، «قُلِ اللَّهُ» هم تو گوى اللَّه تعالى است، «قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ» بگو شما پس فرود ازو خدایان گرفتید، «لا یَمْلِکُونَ لِأَنْفُسِهِمْ» که نتوانند و ندارند تنهاى خویش را، «نَفْعاً وَ لا ضَرًّا» نه سودى و نه گزندى، «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمى وَ الْبَصِیرُ» بگو یکسان بود نابینا و بینا، «أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» یا هرگز یکسان بود تاریکى و روشنایى، «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ» یا خداى را انباز خواندند و نهادند، «خَلَقُوا کَخَلْقِهِ» که چنانک اللَّه تعالى آفرید ایشان آفریدند، «فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ» تا آفرینش اللَّه و آفرینش انبازان وى بهم مانست، «قُلِ اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ» بگوى اللَّه تعالى است آفریدگار هر چیزى از آفریده، «وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (۱۶)» و اوست آن یکتاى باز شکننده هر کام.