عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۲
ز کام نهنگان برون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی عصمت درون آمدیم
سه ماه از تمنای جنات عدن
به دست زبانی زبون آمدیم
سه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج
که از تیه موسی برون آمدیم
به سگ‌جانی ار چون سکندر به طبع
در آن راه ظلمات گون آمدیم
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب
هم الیاس را رهنمون آمدیم
ز غوغای زنگی‌دلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم
از آن زاغ فعلان گه شبروی
ز صف کلنگان فزون آمدیم
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گوئی ز مادر کنون آمدیم
اگر سرنگون خوانده‌ای مان رواست
که از ما از رحم سرنگون آمدیم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
یکی از بخت کامران بینی
دیگری تنگ عیش و کوته‌دست
آن در آن چاه خویشتن نفتاد
وین برین تخت خویشتن ننشست
تاج دولت خدای می‌بخشد
هر که را این مقام و رتبت هست
لاجرم خلق را به خدمت او
کمر بندگی بباید بست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
پدرم بندهٔ قدیم تو بود
عمر در بندگی به سر بردست
بنده‌زاده که در وجود آمد
هم به روی تو دیده بر کردست
خدمت دیگری نخواهد کرد
که مرا نعمت تو پروردست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد
حلال باد خراجش که مزد چوپانیست
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد
که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانیست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
بسیار برفتند و به جایی نرسیدند
ارباب فنون با همه علمی که بخواندند
توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟
ابلیس براندند و برو کفر براندند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد
گر جهانی به هم آید به بعیدش نکنند
وآنکه در نامهٔ او خامهٔ بدبختی تست
گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۹
مثل وقوفک عندالله فی ملاء
یوم التغابن و استیقظ لمزدجر
یا فاعل الذنب هل ترضی لنفسک فی
قید الاساری و اخوان علی سرر
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
بشنو از من سخنی حق پدر فرزندی
گر به رای من و اندیشهٔ من خرسندی
چیست دانی سر دینداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
نبایدت که پریشان شود قواعد ملک
نگاه دار دل مردم از پریشانی
چنانکه طایفه‌ای در پناه جاه تواند
تو در پناه دعا و نماز ایشانی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷
برگزیدندت ای گل خرم
از گلستان اصطفی آدم
حلقه‌ای از عبادی اندر گوش
خلعتی از یحبهم بر دوش
دامن این قباه بالایی
تا به خاشاک در نیالایی
ای پریروی احسن‌التقویم
حذر از اتباع دیو رجیم
کادمی کو نه در مقام خودست
اسفل‌السافلین دیو و ددست
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲
هر که آمد بر خدای قبول
نکند هیچش از خدا مشغول
یونس اندر دهان ماهی شد
همچنان مونس الهی شد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح سید سادات
با خاک در تو آشنایی
خوشتر ز هزار پادشایی
دیده رخ راز مه ببیند
بر عارض تو ز روشنایی
از نکتهٔ طوطی لب تو
سیمرغ گزید پارسایی
جایی که زلب حیات بخشی
عیسی بود از در گدایی
مهر تو و سینهٔ چو من کس
طاوس و سرای روستایی
در خدمت عشق تست ما را
دل عاریتی و جان بهایی
بردی ز پری و آدمی هوش
یک راه بگوی تا کرایی
در خانهٔ صبر فرقت تو
افکند هزار بی‌نوایی
در دعوی حسن خود سخن‌گوی
تا ماه دهد بر آن گوایی
از کوی چو آفتاب از کوه
در خدمت تاج دین برآیی
صورتگر عز پناه دولت
معبرده دولت علایی
آن جان خرد که مر خرد را
با طاعت اوست آشنایی
در نسبت آن شرف توان دید
چون فضل خدای در خدایی
نه چرخ گرفت و هفت اختر
یک فکرت او به تیزپایی
ای دیدهٔ ناظر نبوت
در ذات تو دیده مصطفایی
چون روی خلقت نخواندت عقل
شاید که ز پشت مرتضایی
خود عقل ترا کمال هرگز
داند که ز جاه تا کجایی
پیش در تو قبول کرده
پیشانی سدره خاک پایی
مرغ دل جبرئیل گیرد
در مدحت تو سخن سرایی
اولاد بزرگ مرتضا را
یارب چه بزرگ پیشوایی
کبر تو کم است و کبریا بیش
از کبر نه‌ای ز کبریایی
آن روز که عمر در غم مرگ
معزول بود ز خوش لقایی
نیلوفر تیغ چشمها را
چون لاله کند به کم بقایی
از نسبت فعل سایه گیرد
در صدمت صور صوت نایی
از ساغر خوف تشنهٔ جنگ
سیراب شود ز بی‌رجایی
جانهای مبارزان ز تنها
بینند ز تیغ تو جدایی
این خاطر من ز غیبت تو
محروم ز پادشا ستایی
دل در غم خدمت تو یک دم
نایافته از عنا رهایی
تا آمد مرگ جان غمگین
گشته ز هوای تو هوایی
زنهار مرا مگو که رو رو
تو در خور شهر و بوریایی
در غیبت تو خوش است ما را
آن به که بدین طرف نیایی
آخر به طریق لطف یکبار
بنویس که خیز چند پایی
در خدمت دیگران چه کوشی
چون بندهٔ خاندان مایی
در جستن کرده گرد عالم
گردنده چو سنگ آسیایی
در شکر علاء دین و دولت
پیوسته چرا شکر نخایی
از حضرت ما که روی کونست
دوری ز چه روی می‌نمایی
تا فائدهٔ نبات یابند
اشکال زمینی و سمایی
حکم تو گسسته باد یارب
ار علت چونی و چرایی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در موعظه
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بد بیند جزا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ما سعی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - در شکایت و طلب احسان از مخدوم
ای خداوندی کز غایت احسان و سخا
ابر در جنب کفت باطل و دریا زورست
جود و بخل از کف تو هر دو مخنث شده‌اند
مگرش طبع سقنقور و دم کافورست
بنده را خدمت پیوستهٔ ده ساله مگیر
کز قرابات نفور و ز وطن مهجورست
ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو
که به اطراف جهان منتشر و مشهورست
با چنین سابقه کس را به چنین روز که دید
کز غم راتبه روزش چو شب دیجورست
سعی کن سعی که در باب چنین خدمتگار
سعی تو اندک و بسیار همه مشکورست
بر سرش سایه فکن هین که در افواه افتاد
که ز تقصیر فلان کار فلان بی‌نورست
اندرین شدت گرما که ز تاثیر تموز
بانگ جزد از تف خورشید چو نفخ صورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - در فضیلت عقل و شرف انسان به خرد
برترین مایه مرد را عقلست
بهرین پایه مرد رد تقویست
بر جمادات فضل آدمیان
هیچ بیرون از این دو معنی نیست
چون از این هر دو مرد خالی ماند
آدمی و بهیمه هر دو یکیست
کافران را که آدمی نسبند
نص بل هم اضل از این معنیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
شکلی نهاده‌اند حکیمان روزگار
اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت
جشن عرب به سال درو اختران چرخ
نقش مهین کعب ببین این نکو سرشت
میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش
یاران مصطفی و طلاق و در بهشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - مخدوم حکیم را در سرای خاص جای داد در شکر آن گوید
ای مقر عز تو از خرمی دارالقرار
دایم از اقبال چون دارالقرار آباد باد
آن مکان کز تو فلک قدر و زمین بسطت شده است
در نهاد خود فلک سقف و زمین بنیاد باد
گفته‌ای از روی آزادی نزولی کن درو
جاودان جانت ز بند حادثات آزاد باد
وانکه گفتی طبع ما را شاد گردان گاهگاه
گاه و بی‌گاهت دل صافی و طبع شاد باد
پایهٔ شعر از عذوبت برده‌ای بر آسمان
آشمان را کمترین شاگرد تو استاد باد
باد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشت
بر سر از تشویر طبعت خاک و در کف باد باد
کمترین بندگان از بندگان خاص تو
ای خداوندیت عام از بندگانت یاد باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - در هجا
آن خداوندی که سال و ماه را
تکیه بر اجزای روز و شب نهاد
مر موالید جهان را سیزده
اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد
چار سفلی را از آن ام نام کرد
نام آن نه علویان را آب نهاد
هرچه از عالم بخیلی جمع کرد
یک مکان‌شان مطعم و مشرب نهاد
آن بخیل آباد ممسک خانه را
روز فطرت نام او نخشب نهاد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - در عارضهٔ خاتون عصمةالدین رضیةالملوک
گر خداوند عصمةالدین را
عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس
یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت
که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را
همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است
کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت
وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود
یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب
بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی
عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش
گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست
ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک
سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر می‌رند
گر گشاید زمانه ور بندد
دل به جز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست
درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی
حرز و تعویذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را
از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بی‌نیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو
همچو تاریخ پانصد و چل و اند