عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلا نارائی پروانه تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
همای علم تا افتد بدامت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا فرمود پیر نکته دانی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل از منزل تهی کن پا بره دار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رمیدی از خداوندان افرنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پند باز با بچهٔ خویش
تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
غزالی با غزالی درد دل گفت
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بندگی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
غلامی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چیستان شمشیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تهذیب
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان
دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی
همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسم دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازی
ره عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
ز ستیز آشنایان چه نیاز و ناز خیزد
دلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان
دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی
همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسم دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازی
ره عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
ز ستیز آشنایان چه نیاز و ناز خیزد
دلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
پا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرون
عزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموز
تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
پا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرون
عزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموز
تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران
ایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران
ایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران