عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلا نارائی پروانه تا کی
دلا نارائی پروانه تا کی
نگیری شیوهٔ مردانه تا کی
یکی خود را به سوز خویشتن سوز
طواف آتش بیگانه تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
فزونتر زین جهان کیف و کم شو
خودی تعمیر کن در پیکر خویش
چو ابراهیم معمار حرم شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
همای علم تا افتد بدامت
همای علم تا افتد بدامت
یقین کم کن گرفتار شکی باش
عمل خواهی یقین را پخته تر کن
یکی جوی و یکی بین و یکی باش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا فرمود پیر نکته دانی
مرا فرمود پیر نکته دانی
هر امروز تو از فردا پیام است
دل از خوبان بی پروا نگهدار
حریمش جز به او دادن حرام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
میان صد گهر یک دانه گردد
به بزم همنوایان آنچنان زی
که گلشن بر تو خلوت خانه گردد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
ز فیض آرزوی تو گهر شد
به زر خود را مسنج ای بندهٔ زر
که زر از گوشهٔ چشم تو زر شد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل از منزل تهی کن پا بره دار
دل از منزل تهی کن پا بره دار
نگه را پاک مثل مهر و مه دار
متاع عقل و دین با دیگران بخش
غم عشق ار بدست افتد نگه دار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
براه دیگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آید
گناهی هم اگر باشد ثواب است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
یمی تعمیر کن از شبنم خویش
دلا دریوزهٔ مهتاب تا کی
شب خود را برافروز از دم خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو بو در غنچهٔ پیچیده مگذر
ترا حق دیدهٔ روشنتری داد
خرد بیدار و دل خوابیده مگذر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رمیدی از خداوندان افرنگ
رمیدی از خداوندان افرنگ
ولی بر گور و گنبد سجده پاشی
به لالائی چنان عادت گرفتی
ز سنگ راه مولائی تراشی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پند باز با بچهٔ خویش
تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
غزالی با غزالی درد دل گفت
ازین پس در حرم گیرم کنامی
بصحرا صید بندان در کمین اند
بکام آهو ان صبحی نه شامی
امان از فتنهٔ صیاد خواهم
دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
رفیقش گفت ای یار خردمند
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن
ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی
خطر تاب و توان را امتحان است
عیار ممکنات جسم و جان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بندگی
دوش در میکده ترسا بچه باده فروش
گفت از من سخنی دار چو آویزه بگوش
مشرب باده گساران کهن این بود است
که تو از میکده خیزی همه مستی همه هوش
من نگویم که فروبند لب از نکتهٔ شوق
ادب از دست مده باده به اندازه بنوش
گرد راهیم ولی ذوق طلب جوهر ماست
بندگی با همه جبروت خدائی مفروش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
غلامی
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد
گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است
من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چیستان شمشیر
آن سخت کوش چیست که گیرد ز سنگ آب
محتاج خضر مثل سکندر نمی شود
مثل نگاه دیدهٔ نمناک پاک رو
در جوی آب و دامن او تر نمی شود
مضمون او به مصرع برجسته ئی تمام
منت پذیر مصرع دیگر نمی شود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تهذیب
انسان که رخ ز غازهٔ تهذیب بر فروخت
خاک سیاه خویش چو آئینه وانمود
پوشید پنجه را ته دستانه حریر
افسونی قلم شد و تیغ از کمر گشود
این بوالهوس صنم کدهٔ صلح عام ساخت
رقصید گرد او به نواهای چنگ و عود
دیدم چو جنگ پرده ناموس او درید
جز یسفک الدما و «خصیم مبین» نبود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان
دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی
همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی
دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی نیازی
ز مقام من چه پرسی به طلسم دل اسیرم
نه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازی
ره عاقلی رها کن که به او توان رسیدن
به دل نیازمندی به نگاه پاکبازی
به ره تو ناتمامم ز تغافل تو خامم
من و جان نیم سوزی تو و چشم نیم بازی
ره دیر تختهٔ گل ز جبین سجده ریزم
که نیاز من نگنجد به دو رکعت نمازی
ز ستیز آشنایان چه نیاز و ناز خیزد
دلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
پا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرون
عزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموز
تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
آشیانی که نهادی به نهال دگران
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران
ایکه نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران