عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - قسمتی از یک چکامه
آینه خورشید برابر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۶
«و در سنه خمس و اربعمائه امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قویتر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود.
و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند، مقدّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخم مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد، آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمّل فرمود . از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود، جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و با بسیار تنزّلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است، هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمیدهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظّم، فرخ- زاد، فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحقّ محمّد و آله .
و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند، مقدّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخم مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد، آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمّل فرمود . از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود، جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و با بسیار تنزّلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است، هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمیدهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظّم، فرخ- زاد، فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحقّ محمّد و آله .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر
و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۲ - سپاهسالاری امیر محمود از جهت سامانیان
و بسر قصّه سپاهسالاری سلطان محمود، رضی اللّه عنه، از جهت سامانیان را باز شوم و نکتهیی چند سبک از هر دستی از آن بگویم که فایدههاست درین، و گسیل کردن این امام ابو صالح تبّانی را.
و آمدن بغراخان پدر قدر خان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه بود، و این قصّه دراز است، و از خزائن سامانیان مالهای بیاندازه و ذخایر نفیس برداشت، پس نالان شد بعلّت بو اسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبد العزیز بن نوح بن نصر السّامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت: شنیدم که ولایت از تو بغصب بستدهاند، من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکو سیرتی. دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام. و خان بازگشت سوی سمرقند و نالانی بر وی آنجا سختتر شد و فرمان یافت، رحمه اللّه، و لکلّ امرئ فی الدّنیا نفس معدود و اجل محدود . و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهار- شنبه نیمه جمادی الاخری سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه و این عبد العزیز عمّش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد، چنانکه گفت: ابو الحسن علیّ بن احمد بن ابی طاهر، ثقه امیر رضی، که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند، بسیار جزع کرد و بگریست، پس گفت: «هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند.» و اگر نبودی، دل و جگر بسیار کس پاره شدی .
و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بو علی سیمجور از حد بگذشت، بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند. امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان- و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاهسالاری خراسان بدو داده آید. و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاهسالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدّوله کردند. و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند، و بو علی سیمجور آنجا بود با برادران و فائق و لشکری بزرگ. و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد، نیفتاد که لشکر بو علی تندرندادند.
و بدر هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سهشنبه نیمه ماه رمضان سنه اربع و ثمانین و ثلثمائه، و بو علی شکسته شد و بسوی نشابور بازگشت و امیر خراسان سوی بخارا، و امیر گوزگانان خسر سلطان محمود، ابو الحارث فریغون، و امیر عادل سبکتگین سوی نشابور رفتند سلخ شوّال این سال، و بو علی سیمجور سوی گرگان رفت. و این قصّه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود که قصّه دیگر تعلیق داشتم سخت نادر و دانستنی تا بازنمایم که تعلّق دارد بامیر سبکتگین، رضی اللّه عنه و اللّه اعلم بالصّواب .
و آمدن بغراخان پدر قدر خان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه بود، و این قصّه دراز است، و از خزائن سامانیان مالهای بیاندازه و ذخایر نفیس برداشت، پس نالان شد بعلّت بو اسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبد العزیز بن نوح بن نصر السّامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت: شنیدم که ولایت از تو بغصب بستدهاند، من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکو سیرتی. دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام. و خان بازگشت سوی سمرقند و نالانی بر وی آنجا سختتر شد و فرمان یافت، رحمه اللّه، و لکلّ امرئ فی الدّنیا نفس معدود و اجل محدود . و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهار- شنبه نیمه جمادی الاخری سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمائه و این عبد العزیز عمّش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد، چنانکه گفت: ابو الحسن علیّ بن احمد بن ابی طاهر، ثقه امیر رضی، که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند، بسیار جزع کرد و بگریست، پس گفت: «هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند.» و اگر نبودی، دل و جگر بسیار کس پاره شدی .
و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بو علی سیمجور از حد بگذشت، بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند. امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان- و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاهسالاری خراسان بدو داده آید. و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاهسالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدّوله کردند. و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند، و بو علی سیمجور آنجا بود با برادران و فائق و لشکری بزرگ. و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد، نیفتاد که لشکر بو علی تندرندادند.
و بدر هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سهشنبه نیمه ماه رمضان سنه اربع و ثمانین و ثلثمائه، و بو علی شکسته شد و بسوی نشابور بازگشت و امیر خراسان سوی بخارا، و امیر گوزگانان خسر سلطان محمود، ابو الحارث فریغون، و امیر عادل سبکتگین سوی نشابور رفتند سلخ شوّال این سال، و بو علی سیمجور سوی گرگان رفت. و این قصّه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود که قصّه دیگر تعلیق داشتم سخت نادر و دانستنی تا بازنمایم که تعلّق دارد بامیر سبکتگین، رضی اللّه عنه و اللّه اعلم بالصّواب .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۵ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۱
بقیة قصّة التّبانیه
امیر سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد. پس سوی هرات بازگشت. و بو علی سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود، ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور میبرنتوانست داشت و خود کرده را درمان نیست، و در امثال گفتهاند: یداک او کتاوفوک نفخ . چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غرّه ماه ربیع الاوّل سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قوی آراسته. چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغ عمرو لیث فرود آمد، یک فرسنگی شهر، و بو نصر محمود حاجب- جدّ خواجه بو نصر نوکی که رئیس غزنین است، از سوی مادر- بدو پیوست، و عامّه شهر پیش بو علی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود، و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود، رخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفت . و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خلج و از هر دستی. و بو علی سیمجور بنشابور مقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند، و ما رؤی قطّ غالب اشبه بمغلوب منه .
و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند. و بو علی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدم رفتند . و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بو علی فرستاد و پیغام داد که «خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود. نصیحت من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردیم به مرو و تو خلیفه پسرم محمودباشی به نشابور تا من به میانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد. و من دانم که ترا این موافق نیاید، امّا با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه میکنم. و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمیگویم، بدین لشکر بزرگ که با من است، هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد، عزّوجلّ، و لکن صلاح میجویم و راه بغی نمیپویم.» بو علی را این ناخوش نیامد، که آثار ادبار میدید، و این حدیث با مقدّمان خود بگفت، همه گفتند: این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بو الحسین پسر کثیر پدر خواجه ابو القاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده، که نعوذ باللّه، چون ادبار آمد، همه تدبیرها خطا شود. و شاعر گفته است، شعر:
و اذا اراد اللّه رحلة نعمة
عن دار قوم اخطأوا التّدبیرا
و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادی الاخری سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار، چنانکه هزیمت شدند. چون بو علی بدید، هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سر خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدّمانش بگرفتند چون بو علی حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمّد پسر حاجب طغان و محمّد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلان خازن و بو علی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند، بازستدند و بو الفتح بستی گوید درین جنگ، شعر:
الم تر ما اتاه ابو علیّ
و کنت اراه ذا رأی و کیس
عصی السّلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون ابا قبیس
و صیّر طوس معقله فصارت
علیه طوس اشأم من طویس
و دولت سیمجوریان بسر آمد، چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت.
و بو علی به خوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند. سپس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده به بخارا آمد. و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد، او را با چند تن از مقدّمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمّل و آلت هرچه داشتند، غارت کردند و نماز شام بو علی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادی الاخری سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. و امیر سبکتگین به بلخ بود و رسولان و نامهها پیوسته کرد به بخارا و گفت: خراسان قرار نگیرد تا بو علی به بخارا باشد، او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید. و ثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن. و درین مدافعت میرفت و سبکتگین الحاح میکرد و میترسانیدشان، و کار سامانیان به پایان رسیده بود، اگر خواستند و اگر نخواستند،
بو علی و ایلمنگو را به بلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ، گفت: این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ میآوردند، بو علی بر استری بود موزه بلند ساق پوشیده و جبّه عتابی سبز داشت و دستار خز، چون به کجاجیان رسید، پرسید که این را چه گویند؟ گفتند: فلان، گفت: ما را منجّمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادن بو علی و گفت: پادشاهان اطراف ما را بخایند، نامه نبشت و بو علی را بازخواست. وکیل در نبشت که رسول میآید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بو علی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد تا به قلعت گردیز بازداشتند. چون رسول دررسید، جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم، چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بو علی را بازفرستاده آید.
و پسر بو علی بو الحسن به ری افتاده بود نزدیک فخر الدوله و سخت نیکو میداشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرد، بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوی غزنین بردند و به قلعت گردیز بازداشتند، نعوذ باللّه من الادبار . و سیمجوریان بر- افتادند و کار سپاهسالاری امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی، اینجا میفرستاد، بو صالح تبّانی، رحمه اللّه. که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصّه به پایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست.
امیر سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد. پس سوی هرات بازگشت. و بو علی سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود، ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور میبرنتوانست داشت و خود کرده را درمان نیست، و در امثال گفتهاند: یداک او کتاوفوک نفخ . چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غرّه ماه ربیع الاوّل سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قوی آراسته. چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغ عمرو لیث فرود آمد، یک فرسنگی شهر، و بو نصر محمود حاجب- جدّ خواجه بو نصر نوکی که رئیس غزنین است، از سوی مادر- بدو پیوست، و عامّه شهر پیش بو علی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود، و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود، رخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفت . و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خلج و از هر دستی. و بو علی سیمجور بنشابور مقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند، و ما رؤی قطّ غالب اشبه بمغلوب منه .
و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند. و بو علی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدم رفتند . و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بو علی فرستاد و پیغام داد که «خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود. نصیحت من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردیم به مرو و تو خلیفه پسرم محمودباشی به نشابور تا من به میانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد. و من دانم که ترا این موافق نیاید، امّا با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه میکنم. و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمیگویم، بدین لشکر بزرگ که با من است، هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد، عزّوجلّ، و لکن صلاح میجویم و راه بغی نمیپویم.» بو علی را این ناخوش نیامد، که آثار ادبار میدید، و این حدیث با مقدّمان خود بگفت، همه گفتند: این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بو الحسین پسر کثیر پدر خواجه ابو القاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده، که نعوذ باللّه، چون ادبار آمد، همه تدبیرها خطا شود. و شاعر گفته است، شعر:
و اذا اراد اللّه رحلة نعمة
عن دار قوم اخطأوا التّدبیرا
و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادی الاخری سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار، چنانکه هزیمت شدند. چون بو علی بدید، هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سر خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدّمانش بگرفتند چون بو علی حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمّد پسر حاجب طغان و محمّد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلان خازن و بو علی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند، بازستدند و بو الفتح بستی گوید درین جنگ، شعر:
الم تر ما اتاه ابو علیّ
و کنت اراه ذا رأی و کیس
عصی السّلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون ابا قبیس
و صیّر طوس معقله فصارت
علیه طوس اشأم من طویس
و دولت سیمجوریان بسر آمد، چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت.
و بو علی به خوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند. سپس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده به بخارا آمد. و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد، او را با چند تن از مقدّمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمّل و آلت هرچه داشتند، غارت کردند و نماز شام بو علی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادی الاخری سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. و امیر سبکتگین به بلخ بود و رسولان و نامهها پیوسته کرد به بخارا و گفت: خراسان قرار نگیرد تا بو علی به بخارا باشد، او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید. و ثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن. و درین مدافعت میرفت و سبکتگین الحاح میکرد و میترسانیدشان، و کار سامانیان به پایان رسیده بود، اگر خواستند و اگر نخواستند،
بو علی و ایلمنگو را به بلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ، گفت: این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ میآوردند، بو علی بر استری بود موزه بلند ساق پوشیده و جبّه عتابی سبز داشت و دستار خز، چون به کجاجیان رسید، پرسید که این را چه گویند؟ گفتند: فلان، گفت: ما را منجّمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادن بو علی و گفت: پادشاهان اطراف ما را بخایند، نامه نبشت و بو علی را بازخواست. وکیل در نبشت که رسول میآید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بو علی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد تا به قلعت گردیز بازداشتند. چون رسول دررسید، جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم، چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بو علی را بازفرستاده آید.
و پسر بو علی بو الحسن به ری افتاده بود نزدیک فخر الدوله و سخت نیکو میداشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرد، بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوی غزنین بردند و به قلعت گردیز بازداشتند، نعوذ باللّه من الادبار . و سیمجوریان بر- افتادند و کار سپاهسالاری امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی، اینجا میفرستاد، بو صالح تبّانی، رحمه اللّه. که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصّه به پایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک
و امیر صفّهیی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفّهیی سخت بلند و پهنا در خورد بالا، مشرف بر باغ، و در پیش حوضی بزرگ، و صحنی فراخ، چنانکه لشکر دو رویه بایستادی. و مدّتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبد اللّه الحسین بن علیّ میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سهشنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفّه نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفّه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود.
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۹ - خلعتپوشی امیر مجدود
و روز پنجشنبه نهم جمادی الاولی امیر بشکار برنشست و بدامن مرو الرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الاخری از باغ بزرگ بکوشک در عبد الاعلی بازآمد. و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غره رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین . و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت بدار الملک رسید و بکوشک کهن محمودی بافغان شال بمبارکی فرود آمد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان
ذکر وحشتی که افتاد میان امیر مسعود، رضی اللّه عنه، و بغراخان و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را، رحمة اللّه علیه، برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسّط ارسلان خان برخاست.
و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحشگونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغانخان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنمودهام پیش از این، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بیقضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این .
پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متّهم گونه و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامهها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفههای خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوبگون کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفهها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطّفهها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفهها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفهها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، بلوهور رو و آنجا کفش میدوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سهشنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیدهاند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید، راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفتهایم.
و بیاوردهام در روزگار امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحشگونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغانخان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنمودهام پیش از این، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بیقضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قویدل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این .
پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متّهم گونه و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامهها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفههای خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوبگون کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفهها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطّفهها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفهها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفهها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم، بلوهور رو و آنجا کفش میدوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سهشنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیدهاند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه اینجا رسید، راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفتهایم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی
شرح احوال علی قهندزی و گرفتاری او
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده و بسیار دزد و عیّار با بنهها آنجا نشانده. و درین فترات که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری بیاری دادن- و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم، انار اللّه برهانه، میکند خدمتی خاصتر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک روم و دستگرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح . علی وی را پرسید، بچه آمدهای؟ و بو نصر را اگر یک روز دیدهای، محال بودی که این مخاطره بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمدهای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دلگرمییی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بیاندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی، و مدّتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند، مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند. و این خبر بامیر رسیده بود، هر شحنه که میفرستاد، شرّ او دفع نمیشد. چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده و بسیار دزد و عیّار با بنهها آنجا نشانده. و درین فترات که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود، و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید، درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت، که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی، و ایمن که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد.
امیر، رضی اللّه عنه، بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود. لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد، که جهانی گیاه بود، و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت گوزگانان او داشت، آن جنگ بخواست. هر چند بیریش بود و در سرای بود، امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت، و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره . و نوشتگین در پیش بود، و جنگ پیوستند.
و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند .
و غلام استادم، بایتگین، نیز رفته بود با سپری بیاری دادن- و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار، بشورانیدن همه سلاحها استاد، چنانکه انباز ندارد ببازی گوی ؛ و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفّر ابراهیم، انار اللّه برهانه، میکند خدمتی خاصتر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست، و آخر فرّ و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند، نوشتگین گفت:
کجا میروی که آنجا سنگ میآید، که هر سنگی و مردی، و اگر بتو بلائی رسد، کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد. بایتگین گفت: پیشترک روم و دستگرایی کنم، و برفت، و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت، پس آواز داد که برسولی میآیم، مزنید. دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ. رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند. جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت: بدام افتادم. و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح . علی وی را پرسید، بچه آمدهای؟ و بو نصر را اگر یک روز دیدهای، محال بودی که این مخاطره بکردی، زیرا که این رای از رای بو نصر نیست. و این کودک که تو با وی آمدهای کیست؟ گفت: این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد. مرا سوی تو پیغام داده است که «دریغ باشد که از چون تو مردی رعیّت و ولایت بر باد شود، بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم.» علی گفت: امانی و دلگرمییی میباید. بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت: این انگشتری خداوند سلطان است، بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد. آن غرچه را اجل آمده بود، بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید. قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید . و تا درین بود غلامان سلطان بیاندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت. و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن، که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد. و خبر بامیر رسید. نوشتگین گفت: این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد؛ و این همه بایتگین کرده بود. بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد، امروز چون پادشاه بدین بزرگی، ادام اللّه سلطانه، او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد، اگر زیادت اقبال و نواخت یابد، توان دانست که چه داند کرد.
و حقّ برکشیده استادم که مرا جای برادر است نیز بگزاردم و شرط تاریخ بستدن این قلعت بجای آوردم. امیر فرمود که این مفسد ملعون را که چندان فساد کرده بود و خونها ریخته بناحق، بحرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانش بودند. و روز چهارشنبه این علی را با صد و هفتاد تن بر دارها کشیدند، دور از ما، و این دارها دو- رویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید و آن سوراخ بکندند و قلعت ویران کردند تا هیچ مفسد آن را پناه نسازد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۸ - پایان کتاب
و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت، سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بیسر و سامان، و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند . و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده، چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرّح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرّر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان.
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۳
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۴
امیر گنه: مه دوستْ که مره کنه جنگ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: چَنه زَنّی مه دلْ ره چنگ؟
ناله و نوا هَرگه دَرئینه آهنگْ
زَمُونه مِنْ دلْ رهْ بدٰا غِم چنگْ
دارْنه آسمونْ دشمنی با دِل تنگْ
دَنی درَنگْ، هَرگز نَوّه یکی رنگ
صَرْفه نَورهْ کَسْ به زمونهی چنگْ
واسِرّ ته تنگه دهونْ، دلْ بَیّیه تنگ
دَسْتِ ته سنگه دلْ، زمّه سینه ره سنگْ
مجیکْخدنگْ،ای شوخوشنگ، برفه آرنگ
ترکِ خدنگْ به جنگ دارنهْ، مه خینْ آهنگْ
درنگهْ هلا نئیته کٰارِمْن رنگْ
سَمنْ لنگهْ مهْرِ عَرْصهْ، کُومْ بیّیهْ لَنْگ
ناله و نوا هَرگه دَرئینه آهنگْ
زَمُونه مِنْ دلْ رهْ بدٰا غِم چنگْ
دارْنه آسمونْ دشمنی با دِل تنگْ
دَنی درَنگْ، هَرگز نَوّه یکی رنگ
صَرْفه نَورهْ کَسْ به زمونهی چنگْ
واسِرّ ته تنگه دهونْ، دلْ بَیّیه تنگ
دَسْتِ ته سنگه دلْ، زمّه سینه ره سنگْ
مجیکْخدنگْ،ای شوخوشنگ، برفه آرنگ
ترکِ خدنگْ به جنگ دارنهْ، مه خینْ آهنگْ
درنگهْ هلا نئیته کٰارِمْن رنگْ
سَمنْ لنگهْ مهْرِ عَرْصهْ، کُومْ بیّیهْ لَنْگ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
احمد شاملو : قطعنامه
سرود ِ بزرگ
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
احمد شاملو : باغ آینه
نبوغ
برای میهنِ بیآب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راهکورهی غمناک
گوری چند
بر خاک
بیسنگ و بیکتیبه و بینام و بینشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز مینهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشههای بیکفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گمشدهی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگدهبورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشادهدست
بخشید همچو پیرهنی کهنهمردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آنوقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبدهسوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسهی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاکماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
میرفت و یک ستارهی تابندهی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیهی نبوغ
میتافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
۱۳۳۸
احمد شاملو : آیدا در آینه
خفتگان
به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانهی گتتوی شهرِ ورشو
از آنها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترسخوردهی نومید،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشمِ ستارهیی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
□
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبلههای سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهرهی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهیی لغزانند که
چون مرگ
بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
از آنها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که خشمِ گردنکش را در گِرهِ مشتهای خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آنها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصلهی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترسخوردهی نومید،
در محلهی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شمالهها فرود آرید
شاید که چشمِ ستارهیی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوستهاند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.
□
اینان مرگ را سرودی کردهاند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز دادهاند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبلههای سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دلانگیز خواندهاند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعلها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهرهی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیهترند.
اینان از مرگی بیمرگ شباهت بردهاند.
سایهیی لغزانند که
چون مرگ
بر گسترهی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
در میدان
احمد شاملو : در آستانه
جوشان از خشم...