عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱ - مدح محمد خاص
دولت خاص و خاصه زاده شاه
رایت فخر بر کشید به ماه
تاج گردون محمد آنکه گرفت
در بزرگیش ملک و عدل پناه
ملک را داد رای او رونق
ظلم را کرد عدل او کوتاه
همتش یافت بر مکارم دست
حشمتش بست بر حوادث راه
آسمانیست بر جهان هنر
آفتابیست در میان سپاه
چون ز حضرت به سوی هندستان
زرد به فرمان شاه لشکر گاه
چشم گیتی به تیغ کرد سپید
روی گردون به گرد کرد سیاه
در همه بیشه ها ز سهمش رفت
شیر شرزه به سایه روباه
آبدان شد همه ز باران ریگ
بارور شد همه به دانه گیاه
کشت پیدا نبود و هر منزل
بود انبارهای کوفته کاه
دشت مازندران که دیو سپید
دروی از بیم جان نکرد نگاه
گرمی او نبرده بوی نسیم
خشکی او ندیده روی میاه
روز بودی که صد تن کاری
اندرو گشتی از سموم تباه
شد بهشت برین به دولت او
حوض کوثر شد اندرو هر چاه
ره چنان شد ز آب کاندر وی
حاجت آمد سپاه را به شناه
ای بزرگی که ملک رای تو را
کرد اقرار طلوع بی اکراه
باشد افزون زده هزار سوار
که بر اقبال تو شدند گواه
نیست بر حزم تو قدر واقف
نیست از عزم تو قضا آگاه
هم تو را خسرویست سیرت و رسم
هم تو را ایزدیست فره و راه
هم مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه هست تباه
هیچ کس داشته ست ازین گونه
معجزاتی علیک عین الله
به همه کار عون و ناصر تو
رای پیرست و دولت بر ناه
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو تو پیشگاه نازد گاه
ابر بارنده به پاداشن
بحر آشفته ای به پاد افراه
ای عمیدی کز آستانه تو
خاک روبند سرکشان به جباه
رفته صیت تو در همه عالم
مانده مدح تو در همه افواه
تا زدم در بهار دولت تو
دست در شاخه خدمتت ناگاه
عذرها خواست روزگار از من
بازگردد همی ز کرده گناه
به سلام آمدم همی هر روز
دولت و بخت بامداد پگاه
تا پناهست عدل را به حسام
تا شکوهست ملک را به کلاه
باد روزت به فال نیکو گوی
باد کارت به کام نیکو خواه
تهنیت خلعت تو را گویم
که مهنا به توست خلعت شاه
دشمنت را ز تن برآید جان
چون بدین غم ز دل برآرد آه
خلعتی بادت از ملک هر روز
دولتی بادت از فلک هر ماه
دست گیتی به دولت تو دلیل
پشت گردون به خدمت تو دو تاه
بینی از بخت هر چه جویی جوی
یابی از چرخ هر چه خواهی خواه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - مدح سیف الدوله محمود
رسید نامه فتح و ظفر ز شاهنشاه
به سیف دولت شاه بلند حشمت و جاه
که برد حاجب نعمان سپه سوی مکران
به بخت و دولت سلطان به فر و عون اله
به تیغ روز نکو خواه ملک کرد سپید
به گرز روز بداندیش شاه کرد سیاه
ببست کفر و ضلال و مخالفی را در
گشاد سنت و اسلام و ایمنی را راه
کنون که حاجب نعمان بکرد این خدمت
بیافت بی شک تصحیف نام خویش از شاه
ایا گداخته بد خواه را به تیغ گران
ایا گذاشته از اوج چرخ پر کلاه
ز حمله تو بلرزد به آب در ماهی
ز صولت تو به رزم اندرون بترسد ماه
فتوح خواهد بودن ازین سپس هر روز
به دولت تو و تأیید و فر شاهنشاه
همیشه باد ز فتح و ظفر سوی تو نفر
همیشه کار بادا به کام نیکو خواه
عماد ملک و شریعت همیشه بادا راست
همیشه پشت بداندیش ملک باد دو تاه
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
در بند تو ای شاه ملکشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شود ملک تو را نگزاید
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای شاه به بیشه عزم ناگاهان کن
یک چند کنون شکار بدخواهان کن
شیر ار نبود قصد سوی شاهان کن
مر شیران را طعمه روباهان کن
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - نیز در مدح اتسز گوید
مظفرا، ملکا، روزگار چاکر تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رایت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حدیقهٔ حسنات و صحیفهٔ برکات
گزیده مخبرست و ستوده منظر تست
کجا نفایس علمست، جمله در دل تست
کجا عرایس فضلست، جمله در بر تست
کفیل رزق خلایق عطیت کف تست
مآب اهل حقایق عطیهٔ در تست
سواد لشکر تو چون سواد دیده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحری و اقسام علم موجهٔ تست
تو همچو کانی و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصهٔ آفاق
بحسن عهد که در رأی عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضهٔ آمال
بلطف تربیت دست جود پرور تست
خدایگانا، تشویش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوی افسر شاهی، که در همه عالم
اگر سریست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بیاوری خلق هیچ حاجت نیست
خدای عزوجل بهترین یاور تست
تو صد جهانی و عاقل کجا تواند گفت
که : هیچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهی که بتفریق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزیز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مفغر تست
بهر کجا که نهی و بهر رهی که روی
فتوح همره تست و سعود همبر تست
همیشه رایت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رایت مظفر تست
بگیر مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تویی که مملکت شرق و غرب، در خور تست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح کمال‌الدین محمود خان
ای بعزم تو فتح را پیوند
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تویی و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه چند
دین حق را کمالی و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نیک خواهان تاج
و زتو بر پای بدسگالان بند
خسروان را بمهر تو ایمان
سروران را به جان تو پیوند
خار با یاد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو یابد کام
حاسد از صولت تو گیرد پند
مملکت بر کنار نشاندست
از تو امیدوار تر فرزند
کشت زار امید شد تازه
تا کفت تخم جود بپراکند
پردهٔ جهل علم تو بدرید
خانه ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آکند
برنخیزد مگر به نفع الصور
هر مه را زخم تیغ تو بفکند
خسروا، بوده‌ام بهر وقتی
از قبول در تو روزی مند
دسته‌ اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بی عنایت تو دژم
مانده ام بی رعایت تو نژند
چرخ بیدادگر بروی آورده
این چنین محنتم بهریک چند
حال بنده به کام بدخواهست
اندرین حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گیتی به امر تو راضی
باد گردون بحکم تو خرسند
سوی صدر رفیعت آورد
عاملان تو مال چاچ و خجند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح اتسز
تویی ، شها ، که بتو چرخ را نیاز آید
ببارگاه تو اقبال در نماز آید
زطبع دشمن جاهت سموم غم خیزد
ز رشح خدمت صدرت نسیم ناز آید
ز عون تیغ تو ملت بانتظام رسد
ز حسن سعی تو دول در اهتزاز آید
مجاز گشت در ایام کار دشمن تو
وگر طلب کندش عکس هم مجاز آید
مگر که سالب کلی شدست کار عدوت؟
که عین سالب کلی بعکس باز آید
خدایگانا ، من بازگشتم از خدمت
حرام چه ضرورت بود چو آز آید؟
مرا ، شها، چو تو عزم ره دراز کنی
ز عاجزی بدل اندیشهٔ دراز آید
تنم در آب دو دیده شود فسرده و لیک
دلم در آتش اندوه در گداز آید
منم چو صعوه بعحز و تو بازی و هرگز
که دید صعوه کزو اقتدار باز آید؟
بسا که پیر کند دور چرخ ، تا ناگاه
بدست چرخ جوانی چو من فراز آید
روا بود که چو من کس برای عصمت جان
ز صحن مهلکه در حصن احتزاز آید؟
تویی ، شها ، که هزاران هزار مثل مرا
ز یک اشارت جاه تو برگ و ساز آید
ز تو سزد که چو من بنده ای بخدمت تو
برهنه روز زمستان بتر که تاز آید؟
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - هم در ستایش اتسز
ای زمان را پادشاه و ای زمین را شهریار
پادشاه نامداری ، شهریار کامگار
ملک و ملت را ز رأی و رایت تو انتظام
دین و دولت را ز نام و نامهٔ تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هیچ ایوان را جواد و هیچ ایوان را سوار
چرخ را مانی ، بکوشیدن ، چو بر خیزی بجنگ
بحر را مانی ، ببخشیدن ، چو بنشینی ببار
چون تکبر در سر شاهان حسامت را مقام
چون تهور در دل گردان سنانت را قرار
صفدران را نیست الا طاعت تو اعتقاد
سروران را نیست الا خدمت تو اختیار
سال و ماه از جان و دل بر امتثال امر تو
روزگار خویشتن مقصور کرده روزگار
گشته عالی از مقامات تو دولت را نوا
مانده باقی از کرامات تو ملت را شعار
مشتمل جاه عریضت بر زمین و آسمان
مطلع رأی رفیعت بر نهان و آشکار
جز براقت صرصری هرگز نبوده کوه تن
جز حسامت آتشی هرگز نبوده آبدار
از فروغ تیغ تو ایام نصرت را فروغ
وز نگار کلک تو احوال دولت را نگار
محتجب آهن ز خوف تیغ تو اندر جبال
مختفی لؤلؤ زبیم جود تو اندر یحار
چشم نصرت را ز گرد موکب تو توتیا
گوش گردون را ز نعل مرکب تو گوشوار
روزگار از راه کین تو گزیده اجتناب
آسمان از زخم تیغ تو گرفته اعتبار
یار رب، آنساعت چه ساعت بود کندر دار حرب
تیغ چون نیلوفر تو کرد صحرا لاله زار؟
از غریو کوسها و از نهیب حملها
آسمان در اضطراب و اختران در اضطرار
غارها گشته ز شخص کشتگان مانند کوه
کوه ها گشته ز سم مرکبان مانند غار
عرصهٔ هامون شده روشن چو گردون از سلاح
چهرهٔ گردون شده تیره چو هامون از غبار
تو بحرب اندر خرامیده ، بکردگار علی
در کف میمون تو تیغی بسان ذوالفقار
رانده اندر کارزار و دشمنان شرع را
گشته اندر کارزار از خنجر تو کار زار
تو چو چرخ بامدار اندر صمیم معرکه
وز عدوی تو برآورده مدار تو دمار
رفته و کرده شکار اولاد یافث را بقهر
خود چنین باید که باشد چون تو شیری را شکار
آمده سوی مقر سلطنت با کام دل
یمن گیتی بر یمین و یسر گردون بر یسار
طلعت میمونت را بوده بدارالملک تو
عالمی در اشتیاق و امتی در انتظار
خسروا، صاحب قرانا ، در خلا و در ملا
هست کردار تو برونق رضای کردگار
نیستت جز علم روز شب بعالم هیچ شغل
نیستت جز عدل سال و مه بعالم هیچ کار
ملک عقبی را خواهی آوردن بدست علم و عدل
همت تو کی کند بر مال دنیا اختصار؟
تا نباشد در ضیا جسم سها همچو قمر
تا نباشد در خوشی فصل خزان همچون بهار
باد عزم صایبت را عون ایزد راهبر
باد بخت فرخت را سعد گردون پیشکار
ناصح ملک تو بادا تازه روی و شادمان
حاسد جاه تو بادا تیره روی و سوگوار
پای در دامن کشیده ظلم از انصاف تو
دامن عدلت گرفته دست گیتی استوار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - هم در ستایش ملک اتسز
منت خدای را، که باقبال شهریار
شد رکن ملک و قاعدهٔ ملت استوار
خوارزمشاه عالم عادل ، که در جهان
ناورد گشت چرخ چنو هیچ شهریار
خورشید خسروان ملک اتسز ، که کردهاش
فهرست آسمان شد و تاریخ روزگار
آن صورت جلالت و آن جوهر شرف
آن عنصر سیادت و آن مفخر تبار
شاهی ، که ملک را بیسارش بود یمین
شاهی، که خلق را بیمینش بود یسار
از عزم او نفاذ ربودست آسمان
وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار
نه دست بر نوال گشاده چنو جواد
نه پای در رکاب نهاده چنو سوار
از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم
وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار
ناهید هست ز آیت بزمش کمین اثر
بهرام هست ز آتش رزمش کهین شرار
کرده بدیده های کواکب ز سالها
ایام ملک او را افلاک انتظار
کار موافقان شده از سعی او تمام
جان مخالفان شده از تیر او فگار
ای چرخ را بقدر رفیع تو اقتدا
وی عدل بملک بسیط تو افتخار
از یمن طالع تو و اقبال بخت تو
شد سعد با سعادت و شد بخت بختیار
طبع ترا ز عصمت و مردانگی لباس
جان حکمت و فرزانگی شعار
باقیست طبع تو ، که معانی دهد ثمر
بازیست جود تو ، که محامد کند شکار
باعظم همت تو ، کم از ذره ای فلک
با فیض بخشش ، تو کم از قطره ای بحار
چون از فزع بلرزد میدان طعن و ضرب
چون از یلان بخیزد آواز گیرو دار
اوهام سرکشان شود حیران ز هول
اشخاص صفدارن همه عاجز شود ز کار
مطروح شخص فوجی در پای اضطراب
مجروح جان قومی از دست اضطرار
بر خوان فتنه مطعم آن سخت بی مزه
وز حوض مرگ مشرک او نیک بدگوار
از تو فلک نماند آن روز بی گزند
وز تو جهان نیابد آن لحظه زینهار
کوبد عمود تو سر ابنای کین چو گوز
دوزد خدنگ تو عدل اعدای دین چو نار
ای بس بلند را! که کند همت تو پست
وی بس از عزیز را ! که کند خنجر تو خوار
شاها ، خدایگانا ، در هر مراد هست
تدبیر تو موافق تقدیر کردگار
در عهد تست اختر تابنده را مسیر
در حکم تست انجم گردنده را مدار
رفتی ز دار ملک دو بار و هزار شهر
از حشمت تو گشت گشاده در این دیار
اول بلاد ترک گشادی و آمدند
در بند بندگی تو خانان نامدار
کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد
بردند سجده خاک درت را باختیار
افراسیاب را نه همانا بدست بود
ملکی ، که آن نهاد ترا چرخ در کنار
بار دگر بسوی خراسان شدی و بود
هم یمن بر یمینت و هم یسر بر یسار
گردونت مائده ده و دولت شراب ده
گیتیت غاشیه کش و نصرت سلاح دار
در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر
در هر دیار کز تو اثر گشت آشکار
جستند بندگیت و نمودند چاکریت
شاهان آن بلاد و بزرگان آن دیار
کردند جاه و مال باخلاص بندگی
در زیر پای مرکب میمون تو نصار
چون رایت مبارک تو رفت سوی مرو
تا کار مرو گیرد از قبال تو قرار
در اول انقیاد نمودند اهل مرو
بستند پیش تو کمر صدق بنده وار
تو نیز بر اذیت خلق حمید خویش
کردی بجای هر یک ایادی بی شمار
معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو
خود چیست در جهان بتراز عجب و اعتثار؟
پس عاقبت بدامن خلدان زدند دست
تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار
با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف
کردند باد ساری و گشتند خاکسار
یا رب! چه روز بود که نیلوفری حسام
از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟
در هیچ کار زار ندیدند هیچ خلق
تا در جهان پدید شد آیین کار زار
یک طایفه بسلسهٔ بند بسته سخت
یک طایفه بصاعقهٔ تیغ کشته زار
چندان هزار کشته گروه از پی گروه
چندان هزار بسته قطار از پس قطار
اینست چاشنی ز شراب حسام تو
هان ! ای ملوک عرصهٔ آفاق اعتبار!
آنگه شدی بخطهٔ آموی و در زمان
بگرفتی آن ولایت و بگشادی آن حصار
با حملهٔ تو قلعهٔ آموی را چه قدر ؟
خیبر چه پای دارد با مرد ذوالفقار ؟
امروز در نواحی عالم نماند کس
کورا بپیش تیغ تو قدرست و اقتدار
تو شیر شرزه ای و گوزنان عدم شوند
هر گه که شیر شرزه بجنبد ز مرغزار
باز آمدی بمرکز اقبال بر مراد
نصرة قرین و چرخ مطیع و خدای یار
از میوهٔ مطالب آمال بهره مند
در روضهٔ لطایف و لذات شاد خوار
بر عطف دولت تو جلالت بود ردا
در دست حشمت تو سعادت شود سوار
اکنون جهان ترا شده ، چونانکه خواستی
مگذر تو از جهان و جهان را همی گذار
می نوش باده ای ، ز امانیش رنگ و بوی
می پوش جامه ای ، ز معالیش پود و تار
خوارزم بی مواکب تو بود چندگاه
ایام او شده بصف چون شبان تار
و اکنون بفر موکب و اقبال موردت
با خوشی ارم شد و با حسن قندهار
شاها، ز بنده یک دوسخن ، کز نفایسست
داننده یاد گیرد بر وجه یادگار
بی عدل نیست کنگرهٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعدهٔ عدل پایدار
هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام
هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار
چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان
آنرا بعلم و عدل همی باش حق گزار
اعلام عدل را بمساعی بلند کن
و ارباب علم را بایادی نگاه دار
از مخطیان مپوش رخ عفو و عاطفت
بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار
تو شاه بردباری و در حق مجرمان
جز عفو نیست عادت شاهان بردبار
خیر ملوک عصری و در خیر کوش ، از انک
پاداش خیر خیر دهد آفریدگار
تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان
تا راح و روح هست به از محنت و خمار
هرگز مباد موکب عمر ترا غروب
هرگز مباد مرکب عز ترا عثار
بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان
بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار
از گلبن سعادت و اقبال و خرمی
گل باد در کف تو در چشم خصم خار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - نیز در مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست تست ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر با تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح اتسز
ای شاه، جهانی شده‌ای تو ز بدایع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خون‌خوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بی‌شرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز
ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح ملک اتسز
ای صیت دولت تو بعلم علم شده
بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده
تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
دریای علم گشته و کان کرم شده
آیات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده
نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده
از روی ارتفاع محل و جلال قدر
اکلیل آسمانت بزیر قدم شده
فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر
دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات و بلا شده
عقل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضای دشت بایام عدل تو
گرگ غنم ربای شبان غنم شده
از حشمت تو آیت حق منتشر شده
وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده
از جود بیدریغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاین در ودرم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده
خصم تو سر بریده و سینه شکافته
از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده
مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو
منشور شادمانی و توقیع غم شده
یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده
طبع موافق تو قرین طرب شده
جان مخالف تو رهین الم شده
اندر میان باطل و حق در میان خلق
عدلت براستی و درستی حکم شده
ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت
چندین هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتی ز جفاهای روزگار
انوار عیش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده
گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده
از شعلهای غم دل من پر ز تف شده
وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده
مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانیم هم شده
منت خدای را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من دیار بخارا بخرمی
از اصطناع تو چو ریاض ارم شده
تا امت پیمبر خیرالامم بود
صدر تو باد مرجه خیرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش ملک اتسز
ای بازوی شریعت از اقبال تو قوی
تابنده از جمال تو آثار خسروی
هر گه که در مهم معالی ندا دهی
جز پاسخ متابعت از چرخ نشوی
فتنه غنوده گشت در ایام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همی هیچ نغنوی
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش‌ نهاده سوی معالی همی روی
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوی
گشتست ملک مزرعهٔ تو، که اندرو
جز مکرمت نکاری و جز شکر ندروی
سهم تو مشرکان جهان را همی ‌کند
اندر مضیق زاویهٔ مرک منزوی
چرخ و زمین و هرچه در این دو میانه اند
باشند در طفیل تو جایی که تو روی
از حسن نقش صورت توقیعهای تو
منسوخ گشت نقش تصاویر مانوی
هستند از طریق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوی
عزی که بیند از تو همی خاک درگهت
هرگز ندیده مسند و ایوان کسروی
موقوف بر دعای تو تازی و پارسی
مقصود بر ثنای تو عبری و پهلوی
لطف بر ولی تو ظلی بود ظلیل
عنف تو بر عدوی تو دایی بود دوی
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضی
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوی
تو از میان زمرهٔ شاهان ممیزی
چون از میان زمرهٔ اشراف موسوی
هرگز ز کید هیچ مصنعی تو نشکنی
هرگز بزرق هیچ مزور تو نگروی
نهج صیانت تو صراطیست مستقیم
راه دیانت تو طریقیست مستوی
بعد از کلام ایزد و اخبار مصطفی
در راه شرع قول تو مقبول و معنوی
طبع تو بر دقایق ایام مطلع
لفظ تو بر حقایق آفاق محتوی
حساد را حسام تو پی کرد و پست کرد
اقدام با تعدی و اعناق ملتوی
جاه تو ایمنست ز عین الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همی شوی
تا از حروف هست در اعجاز قافیت
تأسیس ردف و حرف صلت حایل و روی
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوی
بر قمع کفر و نصر هدی باد تا بحشر
شمشیر تو برنده و بازوی تو قوی
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
ای برده آتش رخ تو آب روی من
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - در مرثیۀ نصرة الدین
قطب دین ، گر برفت نصرة دین
شد بشمشیر ملک را قاضی
خلد الله دولة الباقی
قدس الله مهجة الماضی