عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
هم مساعد یار دارم هم مساعد روزگار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
بخت با من سازگار و یار با من سازگار
لیکن از گفتار بدگویان من دور است دوست
لیکن از کردار بدخواهان ز من فرداست یار
دردمندم روز و شب او نیز چون من دردمند
بیقرارم سال و مه او نیز چون من بیقرار
دانه های نار دارد در میان ناردان
نار دارد بر سمن گلنار دارد بر چنار
از فراق نار و گلنار و چنار و نار دانش
اشک من چون ناردان شد چشم من چو آب نار
ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آن ماه را
شد کنارم ز آبدیده راست چون دریا کنار
ناچشیده می هنوز از آن لب میگون او
از فراق او مرا هر ساعتی گیرد خمار
بر گل رخساره او نارسیده دست من
درد هجرانش مرا هر ساعتی خارد بخار
روزگاری خرم و خوش بگذرانم گر مرا
با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار
گر بیاراید روان من بیک دیدار دوست
من بیارایم دو صد دیوان بمدح شهریار
شاه گیتی بوالخلیل آن در سخا و در سخن
میزبان و خوش سخن همچون خلیل کردگار
هرکه جان و تن بزنهارش ندارد تا زید
جانش یابد زو نهیب و تنش یابد زو نهار
بدسگالان در حصارند از نهیب تیغ او
خواسته بادست او هرگز نباشد در حصار
بار غم برخاسته باشد ز جان آن مدام
کو بعمر اندر بیابد نزد او یکبار بار
گنجش از دینار خالی مجلس از مهمان ملا
عدلش از رایست فره زفتی از رادی نزار
کرده گردون کار گردونی برایش بر نشان
کرده یزدان فر یزدانی برایش بر نثار
طبع او ماننده آبست از پاکی و لطف
طبعاو زفتی نگیرد آب نپذیرد نگار
کوه بگدازد ز کین او بسان پای مور
بر عدو گیتی کند خشمش بسان چشم مار
خواستاران درم را خواستار است او بطبع
همچو دینار و درم را سفله باشد خواستار
از قطار زائران بر درگهش دائم صفوف
وز صفوف دشمنان در لشگرش دائم قطار
بر نکوخواهان شرنگ از مهر او گردد شکر
بر ثناگویان خزان از فر او گردد بهار
زر و سیم آشکار از دست او گشته نهان
گشته از تیغش نهان راز گردون آشکار
او مطیع زائران و خسروان او را مطیع
او شکار سائلان و سرکشان او را شکار
پیشکاران را کند هنگام رادی پیشگاه
تاجداران را کند هنگام مردی تاجدار
تا جهان باشد جهان یکسر بکام شاه باد
دوستانش تاجدار و دشمنانش تاج دار
پیشکارانش فزون از پیشگاهان جهان
پیشگاهان جهان او را همیشه پیشکار
هرگز اندر عادت او کس نبیند اختلاف
هرگز اندر وعده او کس نبیند انتظار
از شگفتی گر بگوئی وصف جنگش پیش خلق
تا بجنگ اندر نبیند آن ندارد استوار
یک عطاش افزون ز حرص مفلسان صد زمین
یک عفوش افزون ز جرم کافران صد دیار
آتش دوزخ بپیش آتش شمشیر او
همچنان باشد که پیش آتش دوزخ شرار
تا بگیتی خوشگوار و جان ستان نوش است و زهر
آن تن و جانرا امان این دیده و دلرا دمار
باد بر یاران او چون نوش زهر جان ستان
باد بر خصمان او چون زهر نوش خوشگوار
عید فرخ باد سال و ماه شاهنشاه را
خسروانش خاکبوس و دشمنانش خاکسار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - قصیده
خسروا بیم است کز گیتی برآید رستخیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز
پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا
دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز
رنج و بیماری کشیدی هفته ای آن رفت و ماند
با تو هم یار سلامت هم طرب تا رستخیز
جاودان در ملک و دولت زی که باشد بی تو ملک
همچو تن بی جان و جان بی عقل و جامه بی فریز
دوستان را نیست از تو همچو از روزی گزیر
دشمنان را نیست از تو همچو از دشمن گریز
هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین
هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز
بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان
ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز
چار چیزت داد یزدان کان بهم کس را نداد
طبع پاک و عزم نیک و کف را دو تیغ تیز
چون سخن گوئی جهان پرمشگ و پر گوهر شود
زان زبان گوهر افشان و حدیث مشگ بیز
خسروا با تندرستی و لطافت یار باش
تا لطافت در عراقست و فصاحت در حجیز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه تو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷
ای میر اگر تو قصد بخان حرم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث بلطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی بتیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم برستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم بتراز روستم کنی
بدخواه را نژند بنوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد بنوک قلم کنی
اطراف او برتبت باغ ارم کنی
زی دشمنان تمام بدست الم دهی
با دوستان حدیث بلطف و کرم کنی
هنگام جنگ روی زمین بی عدو کنی
هنگام جود گنج روان بی درم کنی
برداشتی بتیغ ز روی زمین ستم
لیکن ز کف همی بدرم برستم کنی
گر روستم نئی چه زیان روزگار را
بر دشمنان ستم بتراز روستم کنی
بدخواه را نژند بنوک سنان کنی
خواهنده را تو شاد بنوک قلم کنی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی
خوش گرد چرخ گوش ممالک بدین خطاب
کامد نهنگ رزم چو دریا در اضطراب
ای چرخ باگشاد خدنکش سپر بنه
ای فتنه از گذار رکابش عنان به تاب
ای ملکت طرب که رسیدی به آرزو
وی روزگار مژده که رستی ز انقلاب
ای جود دل شکسته برافراز سر بچرخ
ای عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
ای ملک مرده، چهره شه بین و جان بگیر
وی دهر خسته دامن شه گیر و کام یاب
ای شیر سخت پنجه، مزن بر گوزن دست
وی کرگ بوالفضول، مکن بارمه عتاب
ای باز، پاسبان شو بر خانه ی تذرو
وی صعوه، آشیان نه در دیده عقاب
ای بادساز حادثه، در گوشه بمیر
چون آتش حسام شه آمد درالتهاب
چرخ شهاب ناوک و ماه سهیل جام
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم جناب
قطب ظفر مظفردین خسروی که هست
بر روم وزنگ، خنجر او مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش درکشد از مخمل خضاب
بر موج خون به رقص درآرد حسام شاه
آنسان که بر فلک گذرد نیزه شهاب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام او شرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرز کرانش سبک به تگ
از مالش درنگ سر کوه دیر خواب
بخشید مایه، حزم گران سنک او بخاک
و افکند سایه عزم سبک سیر او بآب
زین روی شسته اند به هفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک از شتاب
لطفت جلای دیده ی روح است چون سماع
سهمت نقاب دیده عقل است چون شراب
خرم نشین به بزم که با یاد جام تو
شد لعل در میان حجر باده مذاب
گستاخ رو به رزم که بانف تیغ تو
در بحر خشک شد جگر آب چون سراب
با آنکه طبع آب کند رفع تشنگی
تشنه است آب تیغ تو، لیکن بخون ناب
از خون خصم شسته خدنگ نهیب تو
دستی که روز حشر زند پای برحساب
جز در دیار عدل تو، بی رخصت شبان
خواهر برادری بکند، میش با ذیاب
تیغ تو کند ناست بدیدار طرفه آنک
ببرید نسل خصم به خاصیت سداب
پیشانی کمانت چو پر پیج و تاب گشت
از ملک همچو تیر برون برد پیچ و تاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بود لیک
به ز آفرید کانت شناسد بهر حساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ زسلسبیل
سورت تهی ز نقص چو فردوس ازعذاب
ملت جوان شود چو کند رنگ زیرکت
از حلق خصم ناصیه تیغ را خضاب
هر کاو چو چنک رک ننهد راست برهوات
مسمار بر حدق زندش دهر چون رباب
بربود خنجرت کلف از چهره قمر
برداشت بیلکت سبل از چشم آفتاب
از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت نا موافق، جز رای نا صواب
چشمم در این نشیمن احزان سفید گشت
یک چند باز بست به خشک آخر دُواب
منت خدایرا که بداد اتفاق سعد
چشم مرا بخاک جناب تو اقتراب
در عرف، تا که سبق سلام است بر علیک
در شرع، تا که فرض زکوة است بر نصاب
بادا، ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا، ز در گه تو سلام فلک جواب
از هیبت تو فتنه چو بُز جسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر، مانده در خلاب
کامد نهنگ رزم چو دریا در اضطراب
ای چرخ باگشاد خدنکش سپر بنه
ای فتنه از گذار رکابش عنان به تاب
ای ملکت طرب که رسیدی به آرزو
وی روزگار مژده که رستی ز انقلاب
ای جود دل شکسته برافراز سر بچرخ
ای عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
ای ملک مرده، چهره شه بین و جان بگیر
وی دهر خسته دامن شه گیر و کام یاب
ای شیر سخت پنجه، مزن بر گوزن دست
وی کرگ بوالفضول، مکن بارمه عتاب
ای باز، پاسبان شو بر خانه ی تذرو
وی صعوه، آشیان نه در دیده عقاب
ای بادساز حادثه، در گوشه بمیر
چون آتش حسام شه آمد درالتهاب
چرخ شهاب ناوک و ماه سهیل جام
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم جناب
قطب ظفر مظفردین خسروی که هست
بر روم وزنگ، خنجر او مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش درکشد از مخمل خضاب
بر موج خون به رقص درآرد حسام شاه
آنسان که بر فلک گذرد نیزه شهاب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام او شرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرز کرانش سبک به تگ
از مالش درنگ سر کوه دیر خواب
بخشید مایه، حزم گران سنک او بخاک
و افکند سایه عزم سبک سیر او بآب
زین روی شسته اند به هفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک از شتاب
لطفت جلای دیده ی روح است چون سماع
سهمت نقاب دیده عقل است چون شراب
خرم نشین به بزم که با یاد جام تو
شد لعل در میان حجر باده مذاب
گستاخ رو به رزم که بانف تیغ تو
در بحر خشک شد جگر آب چون سراب
با آنکه طبع آب کند رفع تشنگی
تشنه است آب تیغ تو، لیکن بخون ناب
از خون خصم شسته خدنگ نهیب تو
دستی که روز حشر زند پای برحساب
جز در دیار عدل تو، بی رخصت شبان
خواهر برادری بکند، میش با ذیاب
تیغ تو کند ناست بدیدار طرفه آنک
ببرید نسل خصم به خاصیت سداب
پیشانی کمانت چو پر پیج و تاب گشت
از ملک همچو تیر برون برد پیچ و تاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بود لیک
به ز آفرید کانت شناسد بهر حساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ زسلسبیل
سورت تهی ز نقص چو فردوس ازعذاب
ملت جوان شود چو کند رنگ زیرکت
از حلق خصم ناصیه تیغ را خضاب
هر کاو چو چنک رک ننهد راست برهوات
مسمار بر حدق زندش دهر چون رباب
بربود خنجرت کلف از چهره قمر
برداشت بیلکت سبل از چشم آفتاب
از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت نا موافق، جز رای نا صواب
چشمم در این نشیمن احزان سفید گشت
یک چند باز بست به خشک آخر دُواب
منت خدایرا که بداد اتفاق سعد
چشم مرا بخاک جناب تو اقتراب
در عرف، تا که سبق سلام است بر علیک
در شرع، تا که فرض زکوة است بر نصاب
بادا، ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا، ز در گه تو سلام فلک جواب
از هیبت تو فتنه چو بُز جسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر، مانده در خلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح سلطان طغرل بن ارسلان
خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع دوم
ای آفتاب عالم روزت خجسته باد
عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست
الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
راهی کزو بمنزل جاهت توان رسید
بر مسرعان حادثه، آن راه بسته باد
هر کاو دهد ز دست، سر رشته ولات
هرکس که هست، رشته عمرش گسسته باد
هر دل، که سر زمهر تو بر تافت چون کمان
از تیر مرگ، چون جگر توز، خسته باد
بستان طراز ملکت، اعنی نسیم عدل
از عدل زلف چتر سیاه تو، جسته باد
بر چشمه سنان تو، خورشید تیغ زن
ز آلایش کسوف ابد، روی شسته باد
بادام وار با تو کسی، کاو دو دل بود
چشمش برون کشیده زناخن چو پسته باد
هر گل که پیرهن بدرد، در بهار عدل
از دست تیغ سبز قبای تو دسته باد
کم کرده ی امید جهان گوهر کرم
در خاک درگه تو امل باز جسته باد
شاخی که بند یابد از او، میوه امید
از بیخ اصطناع تو آن شاخ رسته باد
اعنی که بامداد چو سر بر کند زخواب
گوید جهان، که خلقت شاهت خجسته باد
عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست
الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
راهی کزو بمنزل جاهت توان رسید
بر مسرعان حادثه، آن راه بسته باد
هر کاو دهد ز دست، سر رشته ولات
هرکس که هست، رشته عمرش گسسته باد
هر دل، که سر زمهر تو بر تافت چون کمان
از تیر مرگ، چون جگر توز، خسته باد
بستان طراز ملکت، اعنی نسیم عدل
از عدل زلف چتر سیاه تو، جسته باد
بر چشمه سنان تو، خورشید تیغ زن
ز آلایش کسوف ابد، روی شسته باد
بادام وار با تو کسی، کاو دو دل بود
چشمش برون کشیده زناخن چو پسته باد
هر گل که پیرهن بدرد، در بهار عدل
از دست تیغ سبز قبای تو دسته باد
کم کرده ی امید جهان گوهر کرم
در خاک درگه تو امل باز جسته باد
شاخی که بند یابد از او، میوه امید
از بیخ اصطناع تو آن شاخ رسته باد
اعنی که بامداد چو سر بر کند زخواب
گوید جهان، که خلقت شاهت خجسته باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - تاسف از درگذشت سیف الدین سنقر همدانی معروف به خمار تکین
نمی توان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وصف خزان و مدح ابو منصور وزیر
بهار چون خط بطلان کشید بر منشور
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور