عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۳ - السر
شنو از سر و سر حق نگهدار
که هر سر دار گردد زود سردار
بود سر آنکه در ایجاد از وی
بشیئیت بود مخصوص هر شیء
از آن شد نزد اهل حق محقق
که حق را هیچکس نشناخت جز حق
نه او را غیر او کس گشت طالب
محب اوست هم او بیشوائب
هر آن آگه زعین ما خلق شد
بسر ذات خود عارف بحق شد
چو او را طالب الا سر او نیست
محب او جز آنوجه نکونیست
نبی کو را بحق بد تام حبی
عرفت گفت زان ربی بریی
گر این سر یافتی اسرار دانی
بعرفان محرم این آستانی
که هر سر دار گردد زود سردار
بود سر آنکه در ایجاد از وی
بشیئیت بود مخصوص هر شیء
از آن شد نزد اهل حق محقق
که حق را هیچکس نشناخت جز حق
نه او را غیر او کس گشت طالب
محب اوست هم او بیشوائب
هر آن آگه زعین ما خلق شد
بسر ذات خود عارف بحق شد
چو او را طالب الا سر او نیست
محب او جز آنوجه نکونیست
نبی کو را بحق بد تام حبی
عرفت گفت زان ربی بریی
گر این سر یافتی اسرار دانی
بعرفان محرم این آستانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۲ - سرائر الاثار
ز آثارت سرائر گر یقین است
ترا در باطن اکوان دفین است
سرائر چیست باطنهای اکوان
که شد تعبیر بر اسماء یزدان
خود این اکوان بظاهر چون مرا یاست
در آن اسماء بچشم عقل پیداست
بود اسماء حقیقت روح اکوان
چنان کاندر بدن روحیست پنهان
نبینی روح را با چشم لیکن
کنی ادراک آن از جنبش تن
گرت چشمی بود چون روح از جسم
شناسی کاین اثر هست از فلان اسم
در این هیکل چه اسمی کرده تأثیر
در این خلقت چه وصفی بوده تقدیر
وگر باشی ادق در سیر اشیاء
ز اسماء و صور بینی مسما
مسمی کیست عین ذات بیچون
که از هر اسم و رسمی اوست بیرون
ترا در باطن اکوان دفین است
سرائر چیست باطنهای اکوان
که شد تعبیر بر اسماء یزدان
خود این اکوان بظاهر چون مرا یاست
در آن اسماء بچشم عقل پیداست
بود اسماء حقیقت روح اکوان
چنان کاندر بدن روحیست پنهان
نبینی روح را با چشم لیکن
کنی ادراک آن از جنبش تن
گرت چشمی بود چون روح از جسم
شناسی کاین اثر هست از فلان اسم
در این هیکل چه اسمی کرده تأثیر
در این خلقت چه وصفی بوده تقدیر
وگر باشی ادق در سیر اشیاء
ز اسماء و صور بینی مسما
مسمی کیست عین ذات بیچون
که از هر اسم و رسمی اوست بیرون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۹ - سوادالوجه
سوادالوجه فیالدارین رازیست
که از بهر فقیران امتیازیست
از آن فقر حقیقی مرتسم شد
رجوع عبد بر اصل عدم شد
بدنیا و آخرت پنهان و پیدا
فنا فیالله گردید او بیکجا
از آن کارسیه رویان بکام است
هولله است هر فقری تمام است
سوادالوجه چون گشتی زدارین
ز پیشت خاست یکجا گرد کونین
نه عالم ماند و نی آثار عالم
نه یاد خلق و نه دیدار عالم
چنان ثابت کند در خود فنا را
که نه خود را بداند نه خدا را
ز عارف حیرت اندر حیرت اینست
فنای فیالفنا در وحدت اینست
چون کونینش ز خاطر شد فراموش
نداند هم که یارستش هم آغوش
سوادالوجه دون اینمقام است
در اینجا فقرها تام التمام است
در اینجا جای تقریر و بیان نیست
ز فقر و از فقیر اینجا نشان نیست
که از بهر فقیران امتیازیست
از آن فقر حقیقی مرتسم شد
رجوع عبد بر اصل عدم شد
بدنیا و آخرت پنهان و پیدا
فنا فیالله گردید او بیکجا
از آن کارسیه رویان بکام است
هولله است هر فقری تمام است
سوادالوجه چون گشتی زدارین
ز پیشت خاست یکجا گرد کونین
نه عالم ماند و نی آثار عالم
نه یاد خلق و نه دیدار عالم
چنان ثابت کند در خود فنا را
که نه خود را بداند نه خدا را
ز عارف حیرت اندر حیرت اینست
فنای فیالفنا در وحدت اینست
چون کونینش ز خاطر شد فراموش
نداند هم که یارستش هم آغوش
سوادالوجه دون اینمقام است
در اینجا فقرها تام التمام است
در اینجا جای تقریر و بیان نیست
ز فقر و از فقیر اینجا نشان نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۲ - الشفع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۴ - شهود المفصل فیالمجمل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۵ - شهود المجمل فی المفصل
و گر بینی احد در کثرت اول
شهود مجمل است آن در مفصل
که در هر ذره بینی آفتابی
نهان دریای وحدت در حبابی
در این رؤیت خدا بین در اموری
دو عالم بینی اندر بال موری
در اینجا جای حرف و گفتگو نیست
مقام اعراض از ما باو نیست
در اینجا بسته شد بیمدعائی
دهان اولیا از هر دعائی
خود این گردد در آن رؤیت مدلل
که بینی مجملی را در مفصل
کلام اهل معنی را نکو فهم
هر آن تحقیق اندر جای او فهم
بجای خود بیانها جمله خوش شد
تو بیجا دیدی ار رؤیت ترش شد
اگر فهمی، نباشد انقباضت
نماند جای حرف و اعتراضت
شهود مجمل است آن در مفصل
که در هر ذره بینی آفتابی
نهان دریای وحدت در حبابی
در این رؤیت خدا بین در اموری
دو عالم بینی اندر بال موری
در اینجا جای حرف و گفتگو نیست
مقام اعراض از ما باو نیست
در اینجا بسته شد بیمدعائی
دهان اولیا از هر دعائی
خود این گردد در آن رؤیت مدلل
که بینی مجملی را در مفصل
کلام اهل معنی را نکو فهم
هر آن تحقیق اندر جای او فهم
بجای خود بیانها جمله خوش شد
تو بیجا دیدی ار رؤیت ترش شد
اگر فهمی، نباشد انقباضت
نماند جای حرف و اعتراضت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۰ - الشیخ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۱ - علامات الشیخ الکامل
بود بهر چنین شیخی علامات
که بشناسند او را در مقامات
نخست آگه ز علم شرع باشد
دگر عامل به اصل و فرع باشد
اسیر حلق و بند دلق نبود
کلامش جز بخیر خلق نبود
ز بی برگیش غم در سینه ناید
ز طعن خلق اندر کینه ناید
نرنجد از جفا و جور مردم
نگردد تنگدل از طور مردم
ز میل خود بکس دشمن نگردد
به تقدیرات حق ضامن نگردد:
که حسن دین و دنیای تو با من
منم بر دفع مکروه تو ضامن
خود این از جهل و بعلمی بکار است
فضولی در قضای کردگار است
فضولی اندر سرائی ره ندارد
چنین شیخی دل آگه ندارد
ز اشیاء جهان چیزی بخیره
نسازد بهر خود هرگز ذخیره
بهر چیزی که باشد بیش یا کم
بخود سلاک را دارد مقدم
بود از مدح و ذم خلق آزاد
نه غمگین از رهی نه از علتی شاد
بداند واردات عالم از حق
بشیئی نیست غافل یکدم از حق
نیاید بر ستوه از نا روائی
نیارد چین بر ابرویش بلائی
نیابد راه بر نفسش تزلزل
فزاید در شداید بر توکل
مقام آمد ترا گویم بیانی
که باشد در مقاماتت نشانی
شوی واقف ز احوال مشایخ
که چون کوهند در آلام راسخ
که بشناسند او را در مقامات
نخست آگه ز علم شرع باشد
دگر عامل به اصل و فرع باشد
اسیر حلق و بند دلق نبود
کلامش جز بخیر خلق نبود
ز بی برگیش غم در سینه ناید
ز طعن خلق اندر کینه ناید
نرنجد از جفا و جور مردم
نگردد تنگدل از طور مردم
ز میل خود بکس دشمن نگردد
به تقدیرات حق ضامن نگردد:
که حسن دین و دنیای تو با من
منم بر دفع مکروه تو ضامن
خود این از جهل و بعلمی بکار است
فضولی در قضای کردگار است
فضولی اندر سرائی ره ندارد
چنین شیخی دل آگه ندارد
ز اشیاء جهان چیزی بخیره
نسازد بهر خود هرگز ذخیره
بهر چیزی که باشد بیش یا کم
بخود سلاک را دارد مقدم
بود از مدح و ذم خلق آزاد
نه غمگین از رهی نه از علتی شاد
بداند واردات عالم از حق
بشیئی نیست غافل یکدم از حق
نیاید بر ستوه از نا روائی
نیارد چین بر ابرویش بلائی
نیابد راه بر نفسش تزلزل
فزاید در شداید بر توکل
مقام آمد ترا گویم بیانی
که باشد در مقاماتت نشانی
شوی واقف ز احوال مشایخ
که چون کوهند در آلام راسخ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۲ - حکایت ابوحمزه
ابوحمزه خراسانی که مردیست
ز سلاک طریقت رهنوردیست
براه کعبه اندر چاهی افتاد
نه چاهست آنکه در وی ماهی افتاد
بغافل قصر و ایوان جمله چاهست
بکامل چاه و زندان بارگاهست
بگفتا نفس او فریاد سر کن
ز حال خود خلایق را خبر کن
که آرندت مگر زین چاه بیرون
رسی بر ساحلی زین بحر پر خون
بگفتا حاضر آنشاه مجید است
که بر ما اقرب ازحبل وریدست
توکل جز بحق زیبنده نبود
که جز او کار ساز بنده نبود
رسیدند امتحانرا ناگه از راه
دو تن از رهسپاران بر سر چاه
در آمد نفس بوحمزه بفریاد
که باید خواست اینک زین دو امداد
وگرنه مرد باید با فلاکت
تو را باشد ز دست خود هلاکت
دگر گفت او توکل باشد انسب
که هست از بنده او بر بنده اقرب
تصور کن هست این وقت آخر
در آندم از که جوئی چاره دیگر
پس از عمری مرا عار آید از این
که خواهم چاره از مخلوق مسکین
بحق باشد چهل سالم توکل
کنون جویم بناداری توسل
مرا صدبار بهتر مرگ ازین مزد
که باشم شاه و جویم یاری از دزد
نشست و داد دل بر مرگ وتن زد
فسون گفت آنچه نفسش بر دهن زد
از این بگذشت یکساعت بناگاه
صدائی دیدکاید از سر چاه
سر چه را پلنگی بود و بگشاد
معلق گشت و زودش کرد آزاد
بگفتش هاتفی بهر تو اینسان
توکل کرد آتش را گلستان
سبوعی را که عنوان غضب بود
تو را شد فوز و رحمت وین عجب بود
کسی کو را توکل در نهاد است
هلاک اقرب اسباب مراد است
مرا نزدیک خواندی چون چنین نیک
ترا دادم نجات از مرگ نزدیک
فقیرانرا چنین بود است اوصاف
تو بر نفس خود از مردی ده انصاف
اگر باشی چنین، صاحب لوائی
امام و پیر و شیخ و رهنمائی
وگر نه بگذر از خوان مناعت
بنان بینوائی کن قناعت
چو در میدان موشی نیست صبرت
هوس چبود بنزد شیر و ببرت
بآن وصف و کمال و خلق و سیرت
نبود آنقوم را دعوی و دعوت
مقال و حالشان فقر و فنا بود
من و ما در تصوف کی بنا بود
صد از ظرف خالی هست در خور
نه از بحری که از گوهر بود پر
ز سلاک طریقت رهنوردیست
براه کعبه اندر چاهی افتاد
نه چاهست آنکه در وی ماهی افتاد
بغافل قصر و ایوان جمله چاهست
بکامل چاه و زندان بارگاهست
بگفتا نفس او فریاد سر کن
ز حال خود خلایق را خبر کن
که آرندت مگر زین چاه بیرون
رسی بر ساحلی زین بحر پر خون
بگفتا حاضر آنشاه مجید است
که بر ما اقرب ازحبل وریدست
توکل جز بحق زیبنده نبود
که جز او کار ساز بنده نبود
رسیدند امتحانرا ناگه از راه
دو تن از رهسپاران بر سر چاه
در آمد نفس بوحمزه بفریاد
که باید خواست اینک زین دو امداد
وگرنه مرد باید با فلاکت
تو را باشد ز دست خود هلاکت
دگر گفت او توکل باشد انسب
که هست از بنده او بر بنده اقرب
تصور کن هست این وقت آخر
در آندم از که جوئی چاره دیگر
پس از عمری مرا عار آید از این
که خواهم چاره از مخلوق مسکین
بحق باشد چهل سالم توکل
کنون جویم بناداری توسل
مرا صدبار بهتر مرگ ازین مزد
که باشم شاه و جویم یاری از دزد
نشست و داد دل بر مرگ وتن زد
فسون گفت آنچه نفسش بر دهن زد
از این بگذشت یکساعت بناگاه
صدائی دیدکاید از سر چاه
سر چه را پلنگی بود و بگشاد
معلق گشت و زودش کرد آزاد
بگفتش هاتفی بهر تو اینسان
توکل کرد آتش را گلستان
سبوعی را که عنوان غضب بود
تو را شد فوز و رحمت وین عجب بود
کسی کو را توکل در نهاد است
هلاک اقرب اسباب مراد است
مرا نزدیک خواندی چون چنین نیک
ترا دادم نجات از مرگ نزدیک
فقیرانرا چنین بود است اوصاف
تو بر نفس خود از مردی ده انصاف
اگر باشی چنین، صاحب لوائی
امام و پیر و شیخ و رهنمائی
وگر نه بگذر از خوان مناعت
بنان بینوائی کن قناعت
چو در میدان موشی نیست صبرت
هوس چبود بنزد شیر و ببرت
بآن وصف و کمال و خلق و سیرت
نبود آنقوم را دعوی و دعوت
مقال و حالشان فقر و فنا بود
من و ما در تصوف کی بنا بود
صد از ظرف خالی هست در خور
نه از بحری که از گوهر بود پر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۳ - التمیز
نپنداری شیوع این کودکانند
که لایق بر مویز و گردکانند
گروهی عاری از رسم تصوف
بزی فقر بینی از تکلف
نه آگاه از رسوم فقر و ارشاد
نه واقف بر رموز ذکر و اوراد
نه هرگز دیده مردی در طریقت
نه هرگز در مقامی کرده خدمت
نه رنجی برده بر حق یا بباطل
نه نوری دیده ثابت یا که آفل
عواملی چند او را گشته منقاد
جز اینش مایهئی نمود در ارشاد
فکنده لاف درویشی بعالم
شده قانع باسمی نا مسلم
در اوصافش کمال نافذی نه
بدست از شیخیش جز کاغذی نه
که این هست از فلان شیخ و فلان پیر
باین عذرم بود هر نقص بپذیر
غرض معنی سوادی لفظ و حرفست
نه همسر قطره با دریای ژرف است
که لایق بر مویز و گردکانند
گروهی عاری از رسم تصوف
بزی فقر بینی از تکلف
نه آگاه از رسوم فقر و ارشاد
نه واقف بر رموز ذکر و اوراد
نه هرگز دیده مردی در طریقت
نه هرگز در مقامی کرده خدمت
نه رنجی برده بر حق یا بباطل
نه نوری دیده ثابت یا که آفل
عواملی چند او را گشته منقاد
جز اینش مایهئی نمود در ارشاد
فکنده لاف درویشی بعالم
شده قانع باسمی نا مسلم
در اوصافش کمال نافذی نه
بدست از شیخیش جز کاغذی نه
که این هست از فلان شیخ و فلان پیر
باین عذرم بود هر نقص بپذیر
غرض معنی سوادی لفظ و حرفست
نه همسر قطره با دریای ژرف است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۲ - صورهالحق
گرت با صورهالحق است روئی
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۴ - صوامعالذکر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۳ - الطب الروحانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۴ - الطریقه
طریقت ملک سلاک راهست
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
تو گو مخصوص خاصان اله است
بقطع وادی و طی مراحل
گذشتن از مقامات و منازل
طریقت ترک آمال محال است
قوام حال و تصحیح خیال است
طریقت هر کجا او راست نامی
ز ما تا حق بطی هر مقامی
ره قوس صعودت تا بحضرت
ز گام اولین باشد طریقت
بهر جا هست او را وصف خاصی
بقطع راه و منزل اختصاصی
چو عزم حج کنی بیتالحرامت
بود مقصود ز اصل اهتمامت
ز خانه مابقی تا کعبه راهست
چنین هم مقصد سالک اله است
بهر منزل که هست او را کرامات
یکی ترکیست در طی مقامات
بهر اعلا نماید ترک سافل
شود تا بر مقام جمع و اصل
اگر باشد بفهمت استقامت
شناسی اهل ره را زین علامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۵ - التفریق بین الکامل و الغافل
کسی کش نیست تاب ترک نانی
کجا بر ترک جان دارد توانی
نداد از دست مردی گردکانرا
دهد گو چون زمنی و آسمان را
نکرده مرد زاهد ترک خشتی
گذشته لیک آسان از بهشتی
گذشته از بهشت و حوض کوثر
ولی نگذشته از دانگی قلندر
تو را گوید جهانرا اهل که برده است
ولی خود ترک یکجوزی نکرده است
گرش گوئی چه شد کین بر تو نور است
ولی بر دیگران نقص و قصور است
جوابت راز پیش او کرده حاضر
کزین معنی بود فهم تو قاصر
منم سالم، مزاج تو سقیم است
مرا نارد زیان بهر توبیم است
ز بهر غوره سرما بس زیانست
ولی انگور از وی در امانست
ندارد بهر من دنیا زیانی
که بگذشتستم از هر امتحانی
تمام خورد و خوابم ذکر و نور است
همیشه قلب و روحم در حضور است
جهان بر دوش مؤمن بار نبود
خورد گر عالمی بسیار نبود
اگر بینی که بند مال و جاهم
نخواهد گشت اینا سد راهم
جوابش گو که گر تو رهنمایی
چه شد کز همرهان خود جدایی
خود آنمردان که صاحب راه بودند
تو خود گوئی ولی الله بودند
چرا دنیا بر آنها مختصر بود
جهان از چشم سوزن تنگتر بود
تو مستثنی شدی زانجمله چون شد
که بر تو آب و براطیاب خون شد
همه عمرت بهر روزی بهر جا
گذشت اندر تمنا و تقاضا
تملق گو ز هر صدر و امیری
اسیران طبیعت را اسیری
که بنویسند از بهرت سجلی
فلانکس مرد و پیدا شد محلی
نباشد انفعالی هیچ از ینت
که بنویسند فخرالعارفینت
فلانی ز اهل عرفان و سلوک است
لهذا لایق جود ملوک است
بر او این مبلغ استمرار شاه است
که شیخ راه و پنیر خانقاه است
ندانی خورده بینان در کمینند
همه این قوم گویند این چنیند
مثال غرقهبند هر حشیشی
بر آنی خوش که قطب وقت خویشی
زیان گوئی ندارد این فعالم
منم درویش و کامل نی عیالم
بدعوی رهنمای جبرئیلی
بمعنی خود بگنجشکی دخیلی
غرض نزدیک هر کس کنجکاو است
طریقت نیست اینهاریش گاو است
طریقت پیشه بودن کار مرد است
نه هر دامن سواری ره نورد است
بود قصد صفی زین نکتها باز
که گردد گوهر از خر مهره ممتاز
نپندارد کسی کاهل طریقت
بدینسانند مغلوب طبیعت
تمام این معانی با دقایق
شود مکشوف از بحرالحقایق
در این دفترکه اصل جمع و خرج است
حساب جزء و کلت جمله درج است
ز اول گر بخوانی تا بآخر
شبه را بازبشناسی ز گوهر
کجا بر ترک جان دارد توانی
نداد از دست مردی گردکانرا
دهد گو چون زمنی و آسمان را
نکرده مرد زاهد ترک خشتی
گذشته لیک آسان از بهشتی
گذشته از بهشت و حوض کوثر
ولی نگذشته از دانگی قلندر
تو را گوید جهانرا اهل که برده است
ولی خود ترک یکجوزی نکرده است
گرش گوئی چه شد کین بر تو نور است
ولی بر دیگران نقص و قصور است
جوابت راز پیش او کرده حاضر
کزین معنی بود فهم تو قاصر
منم سالم، مزاج تو سقیم است
مرا نارد زیان بهر توبیم است
ز بهر غوره سرما بس زیانست
ولی انگور از وی در امانست
ندارد بهر من دنیا زیانی
که بگذشتستم از هر امتحانی
تمام خورد و خوابم ذکر و نور است
همیشه قلب و روحم در حضور است
جهان بر دوش مؤمن بار نبود
خورد گر عالمی بسیار نبود
اگر بینی که بند مال و جاهم
نخواهد گشت اینا سد راهم
جوابش گو که گر تو رهنمایی
چه شد کز همرهان خود جدایی
خود آنمردان که صاحب راه بودند
تو خود گوئی ولی الله بودند
چرا دنیا بر آنها مختصر بود
جهان از چشم سوزن تنگتر بود
تو مستثنی شدی زانجمله چون شد
که بر تو آب و براطیاب خون شد
همه عمرت بهر روزی بهر جا
گذشت اندر تمنا و تقاضا
تملق گو ز هر صدر و امیری
اسیران طبیعت را اسیری
که بنویسند از بهرت سجلی
فلانکس مرد و پیدا شد محلی
نباشد انفعالی هیچ از ینت
که بنویسند فخرالعارفینت
فلانی ز اهل عرفان و سلوک است
لهذا لایق جود ملوک است
بر او این مبلغ استمرار شاه است
که شیخ راه و پنیر خانقاه است
ندانی خورده بینان در کمینند
همه این قوم گویند این چنیند
مثال غرقهبند هر حشیشی
بر آنی خوش که قطب وقت خویشی
زیان گوئی ندارد این فعالم
منم درویش و کامل نی عیالم
بدعوی رهنمای جبرئیلی
بمعنی خود بگنجشکی دخیلی
غرض نزدیک هر کس کنجکاو است
طریقت نیست اینهاریش گاو است
طریقت پیشه بودن کار مرد است
نه هر دامن سواری ره نورد است
بود قصد صفی زین نکتها باز
که گردد گوهر از خر مهره ممتاز
نپندارد کسی کاهل طریقت
بدینسانند مغلوب طبیعت
تمام این معانی با دقایق
شود مکشوف از بحرالحقایق
در این دفترکه اصل جمع و خرج است
حساب جزء و کلت جمله درج است
ز اول گر بخوانی تا بآخر
شبه را بازبشناسی ز گوهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۱ - بابالعین العالم بفتح اللام
چنین گویند ارباب معانی
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۲ - عوالم الجبروت و المکوت و الملک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان میکنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محیالدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بیفعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بیعمر حق بیعلی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بینور و علمش بیعمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۸ - کلام آخر
تصوف عجز و فقر و انکسار است
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
نه اظهار علوم و افتخار است
تصوف گر قبولت شد عدم باش
فزونی هل بر افزونها و کم باش
تصوف را کمال از بندگی جو
ز مسکینی و سرافکندگی جو
گرت دادند آنرا موهبت دان
هم استعداد را دوم جهت دان
نگویم رو مرید خانقه شو
ولی رو پیش پائی خاک ره شو
نگویم سر مخار از ذکر و او راد
ولی از ما سوی الله باش آزاد
نگویم ساکن کوی مغان باش
ولیکن بیسکون و لامکان باش
نگویم روخراب آی از خرابات
ولی به این خرابی ز آن خرافات
نگویم حلقه فقر و فنازن
ولی رو پایی بر حلق انا زن
نگویم همزبان شو با خموشان
ولی شو بیزبان از دل خروشان
نگویم جامه تقوی بمی ده
ولی زان جامه گویم جام میبه
نگویم بگذر از معقول و منقول
مشو بر نقش لیک از یار مشغول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۰ - عرفان
صفی زان شد که بحرش درفشان شد
بهر تحقیق نظم او نشان شد
نه عرفان چون علوم دیگرانست
که تحصیلش بتدریس و بیان است
نه برهانی که دیگر کار خواهد
عیانست و لقای یار خواهد
کند قول صفی راگر کسی زشت
زند بر بحر از نابخردی خشت
صفی گر زبدهالاسرار گوید
ز قول یار وصف یار گوید
و گر انشا کند بحرالحقایق
حدیثش را نه هر گوشیست لایق
که آن دلدار وصف خویش گوید
نهایت کز لب درویش گوید
اگر وقتی جمالش دیده بودی
کلامی از لبش بشنیده بودی
دگر هر جا که میدیدی بیانی
بکف ز اصل و بدل بودت نشانی
که این حرف از لب آن دلنواز است
و یا گفتار ارباب مجاز است
صفی را عشق بحر موج زن کرد
گهر خیز و گهر زا در سخن کرد
کند تا شرح منزلها وره را
که هر جا چون زد آنشه بار گه را
نباشد هیچ قولش غیرالهام
رسد هر دم بجانش از دوست پیغام
که مطل را چنین باید ادا کرد
نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد
ولیکن چون تو در تقلید و وهمی
نداری زونشان از روی فهمی
ندانی هر کجا او را چه نام است
بسویش ره چه و منزل کدام است
چنین دانی که قول اهل توحید
چو اقوال تو از ظن است و تقلید
فلانکس در اخبار اینچنین سفت
بقول راویان شخصی چنین گفت
تعرف هم اگر خواهی نکو کن
بخلق و فقر و حال عشق خو کن
تعرف نیست آن کاخلاق خوش را
نهی از دست و برگیری ترش را
بود در ادعا پیوسته لافت
ولی در وقت کار افتاده نافت
یکی تقلید عارف در سخا کن
دگر در حسن میثاق و وفا کن
نما از وی تعرف در صفت هم
باخلاق و سلوک و معرفت هم
مکن تقلید او بر وضع و حرفش
شناور شو یکی در بحر ژرفش
مبین تنها که در صحبت چه گوید
ببین تا سوی مقصد ره چه پوید
خداوندا بمردان معارف
بآن دلها که هستند از تو واقف
صفی را بهرمند از معرفت کن
در او پیوسته تکمیل صفت کن
من ار بی قابلیت در نمودم
تو قابل میتوانی کرد زودم
چو هستی هر کمالیراست قابل
بفیضت جرم ما گردید حایل
توانی هم تو رفع این علل کرد
بصوفت تیرگیها را بدل کرد
به پیش نور ظلمت جز عرض نیست
تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست
مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد
خطا رفت و کدورتها صفا شد
ببخش از ما اگر حرفی غلط شد
برون رفتاری باز نظم و نمط شد
مرا باشد امید اندر تصوف
که عرفانم بود پاک از تعرف
بهر تحقیق نظم او نشان شد
نه عرفان چون علوم دیگرانست
که تحصیلش بتدریس و بیان است
نه برهانی که دیگر کار خواهد
عیانست و لقای یار خواهد
کند قول صفی راگر کسی زشت
زند بر بحر از نابخردی خشت
صفی گر زبدهالاسرار گوید
ز قول یار وصف یار گوید
و گر انشا کند بحرالحقایق
حدیثش را نه هر گوشیست لایق
که آن دلدار وصف خویش گوید
نهایت کز لب درویش گوید
اگر وقتی جمالش دیده بودی
کلامی از لبش بشنیده بودی
دگر هر جا که میدیدی بیانی
بکف ز اصل و بدل بودت نشانی
که این حرف از لب آن دلنواز است
و یا گفتار ارباب مجاز است
صفی را عشق بحر موج زن کرد
گهر خیز و گهر زا در سخن کرد
کند تا شرح منزلها وره را
که هر جا چون زد آنشه بار گه را
نباشد هیچ قولش غیرالهام
رسد هر دم بجانش از دوست پیغام
که مطل را چنین باید ادا کرد
نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد
ولیکن چون تو در تقلید و وهمی
نداری زونشان از روی فهمی
ندانی هر کجا او را چه نام است
بسویش ره چه و منزل کدام است
چنین دانی که قول اهل توحید
چو اقوال تو از ظن است و تقلید
فلانکس در اخبار اینچنین سفت
بقول راویان شخصی چنین گفت
تعرف هم اگر خواهی نکو کن
بخلق و فقر و حال عشق خو کن
تعرف نیست آن کاخلاق خوش را
نهی از دست و برگیری ترش را
بود در ادعا پیوسته لافت
ولی در وقت کار افتاده نافت
یکی تقلید عارف در سخا کن
دگر در حسن میثاق و وفا کن
نما از وی تعرف در صفت هم
باخلاق و سلوک و معرفت هم
مکن تقلید او بر وضع و حرفش
شناور شو یکی در بحر ژرفش
مبین تنها که در صحبت چه گوید
ببین تا سوی مقصد ره چه پوید
خداوندا بمردان معارف
بآن دلها که هستند از تو واقف
صفی را بهرمند از معرفت کن
در او پیوسته تکمیل صفت کن
من ار بی قابلیت در نمودم
تو قابل میتوانی کرد زودم
چو هستی هر کمالیراست قابل
بفیضت جرم ما گردید حایل
توانی هم تو رفع این علل کرد
بصوفت تیرگیها را بدل کرد
به پیش نور ظلمت جز عرض نیست
تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست
مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد
خطا رفت و کدورتها صفا شد
ببخش از ما اگر حرفی غلط شد
برون رفتاری باز نظم و نمط شد
مرا باشد امید اندر تصوف
که عرفانم بود پاک از تعرف