عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
اگر با خرد جفت و اندر خوریم
غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از این‌جا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دین‌پروریم
نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بسته‌ایم
وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بی‌تمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم
اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند
همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم
علی‌مان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
من دگرم یا دگر شده‌است جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که می‌برند گمانم
آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد سوی شام
همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب
روز همچون سام و تیره شب چو حام
شب هزاران در در گیسو کشید
سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسوش پرنور و رویش پر ظلام
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالی ندید ای وای مام
روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بی‌منام
گفتیی هر یک رسول است از خدای
سوی ما و نورهاشان چون پیام
این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر
بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسی
که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بی‌آواز را چون بشنوی؟
چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام
گر همی عاصی نگوید عاصیم
بر زبان، فعلش همی گوید مدام
بر کف جاهل همی گوید نبید
در بر فاسق همی گوید غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است، ای کرام
من که نپسندم همی افعال زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟
گر به دین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتم و گمراه نام
دست من گیر ای اله العالمین
زین پر آفت جای و چاه تار پام
داور عدلی میان خلق خویش
بی‌نیازی از کجا و از کدام
آنکه باطل گوید از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپیده‌دم به حکمت برکشید
از نیام نیلگون زرین حسام
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک
وز جهان برخاست آن چون قیر دام
همچنین گفتم که روزی برکشد
فاطمی شمشیر حق را از نیام
دین جد خویش را تازه کند
آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نیستت راهی بر این پرنور بام
بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف
زانکه جز به آتش نشاید خورد خام
خلق را اندر بیان دین حق
او گزارد از پدر وز جد پیام
جوهر محض الهی نفس اوست
زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر این دام گنبد را ببین،
ای برادر، گرد گردان بر دوام
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وین سپاه بی‌کران در یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببیند نه بجوید چون ستور
چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام
جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستین
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،
یافتی دیبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کی به دست تو دهد
چون تو او را چاکری کردی مدام؟
ور سلامت را نمی‌داد او علیک
پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام
در تنوری خفته با عقل شریف
به که با جاهل خسیس اندر خیام
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ایام و نام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴
ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن
چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟
نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است
پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این را از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم
که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفریبد زن
زرق آن زن را با بیژن نشنودی
که چه آورد به آخر به سر بیژن؟
همچو بیژن به سیه چاه درون مانی
ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان
پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟
صحبت این زن بدگوهر بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زیرا
جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بدهی یا سپه قارن
مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او
شست یا بیش گذشته است دی و بهمن
خوی او این است ای مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسیس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی
خس مانده است همه بر سر پرویزن؟
زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن
این خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داری افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن
معدن نور بر این گنبد پیروزه است
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را
جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
دشمن توست تن بد کنش ای غافل
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش از این برزن و زان برزن
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن
چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا
خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن
مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم
چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن
خری آموختت آن کس که بفرمودت
که «همیشه شکم و معده همی آگن»
نیک بندیش که از بهر چه آوردت
آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون ببینیش در آن معدن پاداشن
پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده
تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان
سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن
از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و در بافته چون آهن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز شیطان را به سلطان
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان
نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان
به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان
ور او را کان و زر بی‌کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تخت است و ایوان
به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم
بسی زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟
خطا گفته است زی من هر که گفته‌است
که «مردم بندهٔ مال است و احسان»
که بندهٔ دانش‌اند این هر دو زیراک
ز بهر دانش آباد است گیهان
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان
برون کرده‌است از ایران دیو دین را
ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ویران
جهان‌خواری نورد است ای خردمند
نگه کن تا پدید آیدت برهان
جهان، چون من دژم کردم برو روی،
سوی من کرد روی خویش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ایوب زر بارید باران
طعام ذل و خواری خورد باید
کسی را کز طمع رسته است دندان
به روی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته است پای باز پران
کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش سقراط درمان
طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشیدن بار و پالان نیست آسان
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جای ختم قرآن مدح دهقان
چرا گویم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟
چو ره زی شهر دین آموختندم
نتابم راه سوی دشت عصیان
ز دیوان زرق و دستان‌شان نخرم
چو زد بر دست من دستش سلیمان
در آسانی و سود خود نجویم
زیان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدی‌ها باز دارم
وگرنی خود بتابم راه ازیشان
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نیکی کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نیک ناکردن پشیمان
لواطت یا زنا کار ستور است
نگه‌بان تنم هم زین و هم زان
ندزدم چیز کس کان کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به حران
نگویم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق این است و ایمان
مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم
چنان دانم چنین باشد مسلمان
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشته‌ستند مستان
گر ایزد عدل فرموده‌است چون است
چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟
به دانا گر نکوتر بنگری نیست
به دستش بند بل پند است و دستان
زهی ابلیس، کردی راست سوگند
بر این گاوان و، برتو نیست تاوان
تو شاگردان بسی داری در این دور
به قدر از خویشتن برتر فراوان
نهال شومی و تخم دروغت
نروید جز که در خاک خراسان
تو را این جای ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان
زمن وز اهل دین میدانت خالی است
بیفگن گوی و پس بگزار چوگان
به ده دینار طنبوری بخرند
به دانگی کی نخرد جمع فرقان
خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان
ز بس دنیا زبردستان بماندند
به زیر دست قومی زیردستان
به صورت‌های نیکو مردمانند
به سیرت‌های بد گرگ بیابان
به یمگان من غریب و خوار و تنها
ازینم مانده بر زانو زنخدان
گریزان روزگار و من به طاعت
همی پیچم درو افتان و خیزان
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان
به طاعت برد باید این جهان را
که گوید کاین جهان را برد نتوان؟
به فرمان‌های یزدان تا نکوشی
نیابد مر تو را گیتی به فرمان
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ریحان
حدیث کوشش سلمان شنودی
توی سلمان اگر کوشی تو چندان
بجای آنچه من دیده‌ستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده است سلمان
به یمگان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافته‌ستم بیش از امکان
مرا گر قوم بی‌رحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنیا در نه درویشم نه چاکر
به دین اندر نه گمراهم نه حیران
خداوند زمان و قبلهٔ خلق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان
به جود و عدل او کوتاه گشته‌است
به بد کرداری از من دست دوران
مرا حسان او خوانند ایراک
من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغی سیه سار است گل‌خوار
گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان
مرا دیوان چو درج در از آن است
بخوان دیوان من بر جمع دیوان
که آیات قران و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گریان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی‌من حال تو چون؟
همیدونی چو من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون
درختانت همی پوشند مبرم
همی بندند دستار طبرخون؟
نقاب رومی و چینی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون؟
نثار آرد عروسان را به بستان
ز گوهرهای الوان ماه کانون؟
همی سازند تاج فرق نرگس
به زر حقه و لولوی مکنون؟
گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون
مرا باری دگرگون است احوال
اگر تو نیستی بی‌من دگرگون
مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن
بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بندم به آب زریون
زجور دهر الف چون نون شده‌ستم
زجور دهر الف چون نون شود،نون
مرا دونان زخان و مان براندند
گروهی از نماز خویش ساهون
خراسان جای دونان گشت، گنجد
به یک خانه درون آزاده با دون؟
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون
همانا خشم ایزد بر خراسان
بر این دونان بباریده است گردون
که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان
درو امروز خان گشتند و خاتون
بر آن تربت که بارد خشم ایزد
بلا روید نبات از خاک مسنون
بلا روید نبات اندر زمینی
که اهلش قوم هامان‌اند و قارون
نبات پر بلا غزست و قفچاق
که رسته‌ستند بر اطراف جیحون
شبیخون خدای است این بر ایشان
چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون
نه او را مکر او را کس ببیند
چه بیند مکر او را مست و جنون؟
به مکر و غدر میرد هر که دل را
به مکر و غدر دارد کرده معجون
همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون
قضا آن یابد از میر خراسان
که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون
چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ
همان ساعت برون پرد ز پرهون
کند مبطل محقی را به قولی
روایت کرده حماد از فریغون
چه حال است این که مدهوشند یکسر؟
که پنداری که خورده‌ستند هپیون
ازیرا دشمنی‌ی هارون امت
سرشته است اندر ایشان دیو وارون
سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان
به جای قطر باران خون چکد، خون
به دنیا دین فروشانند ایشان
به دوزخ در همی برند آهون
گزیدهٔ مار را افسون پدید است
گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟
مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر
نیاید کم حسود و دشمن اکنون
چو بر خوانند اشعارم، منقش
به معنی‌ها، چو سقلاطون مدهون
کسی کانده برد از نور خورشید
بود مغبون به عمر خویش و محزون
تو ای جاهل برو با آل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون
بهشت کافر و زندان مؤمن
جهان است، ای به دنیا گشته مفتون
ازیرا تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون
تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون
من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون
ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون
اگر بر خاک افلاطون بخوانند
ثنا خواند مرا خاک فلاطون
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
در اقلیدس به پنجم شکل مامون
مرا گر ملک مامون نیست شاید
که افزونم زمامون هست ماذون
به آل مصطفی بر عالم نطق
فریدونم فریدونم فریدون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی، ای برادر، درمان
چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد
مرد به کاری کزان شده‌است پشیمان
نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی
تات چه گوید فلان فقیه و بهمان
قول فلان و فلان تو را نکند سود
گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان
برزگری کن در این زمین و مترس ایچ
از شغب و گفت‌گوی و غلغل خصمان
گرش بورزی به جای هیزم و گندم
عود قماری بری و لؤلؤ عمان
ور متغافل بوی ز کار ببرند
بیخ درختان و ساق کشتت کرمان
چشم خرد باز کن ببین به شگفتی
خصم فراوان در این ضیاع خرامان
برزگران را نگر چگونه ز مستی
بهرهٔ هارون همی دهند به هامان
هوش از امت به دام و زرق ببردند
زرق‌فروشان صعب و ساخته دامان
دام هم از ما بساختند چو دیدند
سوی خوشی‌های جسم میل و هوامان
رخصت سیکی پخته بود یکی دام
دیگر دامی حدیث عشرت غلمان
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلهٔ امت شدند و دام امامان
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان
نام نیابد کس از شریعت هزمان
نام علی بر زبان یارد راندن
جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟
کس نبرد نام وارثان پیمبر
خلق نگوید که بود بوذر و سلمان
تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان
ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟
ملک سلیمان به چشم خویش همی بین
در کف دیوان و زان شگفت همی مان
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان
گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو
بدکنشانند و با سفاهت و شومان
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان
هوش بجای آور و به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان
گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار
هر دو یکی نیستند سوی حکیمان
از سپس این و آن شدند گروهی
بی‌خردان جهان و ناکس و خامان
ملک و امامت سوی کسی است که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان
آنکه ملوک زمین به درگه او بر
حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان
چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه
دهر بدو باز یافته سر و سامان
گشته بدو زنده نام احمد و حیدر
بار خدای جهان تمام تمامان
دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نایب یزدان و آفتاب کریمان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین
پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین
باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان
تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین
هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید
خشک است پشت کامت تر است روی بالین
نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز
نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین
واگه نه‌ای که نفرین بر جان خویش کردی
ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!
بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد
زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین
تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت
برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟
آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر
از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین
لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد
او بود جاهلان را ز اول بت نخستین
لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را
بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین
لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او
حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین
پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت
لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟
آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل
مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین
گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره
شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟
گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن
مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین
هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی
بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین
باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان
خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین
پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان
دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین
وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند
دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین
تقویم صورت ما کردند باغبانان،
برخوان اگر ندانی آغاز سورةالتین
خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین
تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت
برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین
چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان
برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین
چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون
در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین
در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس
تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین
بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی
برسان جمع مستان افتاده در مجانین
آن سیم می‌نماید وا رزیز در ترازو
وین زهد می‌فروشد در آستینش تنین
از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن
بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین
گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را
جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»
چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد
واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»
گوید «درست کردی کو رافضی است بی‌شک
زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»
گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو
کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین»
گوید «سخن نباید از رافضی شنودن
کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»
نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟
پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹
ای افسر کوه و چرخ را جوشن
خود تیره به روی و فعل تو روشن
چون باد سحر تو را برانگیزد
دیوی سیهی به لولو آبستن
وانگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی به کوه بر خرمن
امروز به آب چشم تو حورا
در باغ بشست سبزه پیراهن
وز گوهر و زر، مخنقه و یاره
در کرد به دست و بست بر گردن
حورا که شنود ای مسلمانان
پرورده به آب چشم آهرمن؟
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن
با باد چو بیدلان همی گردی
نه خواب و قرار و نه خور و مسکن
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن
یک چند کنون لباس بد مهری
از دلت همی بباید آهختن
زیرا که ز دشت باد نوروزی
بربود سپید خلعت بهمن
وامیخته شد به فر فروردین
با چندن سوده آب چون سوزن
اکنون نچرد گوزن بر صحرا
جز سنبل و کرویا و آویشن
بازی نکند مگر به جماشی
با زلف بنفشه عارض سوسن
چون روی منیژه شد گل سوری
سوسن به مثل چو خنجر بیژن
باد سحری به سحر ماهر شد
بربود ز خلق دل به مکر و فن
مفتی و فقیه و عابد و زاهد
گشتند همه دنان به گرد دن
گر بیدل و مست خلق شد یارب
چون است که مانده‌ام به زندان من
من رانده بهم چو پیش گه باشد
طنبوری و پای کوب و بربط‌زن
از بهر خدای سوی این دیوان
یکی بنگر به چشم دلت، ای سن
ده جای به زر عمامهٔ مطرب
صد جای دریده موزهٔ مذن
حاکم به چراغ در بسی از مستی
از دبهٔ مزگت افگند روغن
زین پایگه زوال هر روزی
سر بر نکند ز مستی آن کودن
ور مرغ بپرد از برش گوید
پری برکن به پیش من بفگن
وز بخل نیوفتد به صد حیلت
از مشت پر ارزنش یکی ارزن
بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی
گرد در او نشایدت گشتن
چون رشوه به زیر زانوش درشد
صد کاج قوی به تارکش برزن
حاکم درخورد شهریان باید
نیکو نبود فرشته در گلخن
نشناسم از این عظیم گو باره
جز دشمن خویش به مثل یک تن
گویند «چرا چو ما نمی‌باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن؟»
گفتار، محمد رسول الله
واندر دل، کینه چون که قارن
دیوانه شده است مردم اندر دین
آن زین‌سو باز وین از آن‌سو زن
بی‌بند نشایدی یکی زینها
گر چند به نرخ زر شدی آهن
ای آنکه به امر توست گردنده
این گنبد پر چراغ بی‌روزن
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراگن
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن؟
حاکم به میان خصم و آن من
پیغمبر توست روز پاداشن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره می‌کنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰
ناید هگرز از این یله گو باره
جز درد و رنج عاقل بیچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل
بی‌عقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بی‌شبان رمه یله گوباره
تا پر خمار بود سرم یکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشیار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره
زیرا که بر پلاس نه خوب آید
بر دوخته ز شوشتری پاره
از عامه خاص هست بسی بتر
زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی‌پاره
دزدی است آشکاره که نستاند
جز باغ و حایط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ایمن‌اند ز هر شری
می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره
ور دوستدار آل رسولی تو
چون من ز خاندان شوی آواره
زیشان برست گبر و بشد یک‌سو
بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزی شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانهٔ بیغاره
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بود و خرد یاره
ناگاه باد دنیا مر دین را
در چه فگند از سر پرواره
گیتی یکی درخت بد و مردم
او را به سان زیتون همواره
رفته‌است پاک روغن از این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پی آنک او دی
می‌داشت طاعتم به سر و تاره
سودی نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزی به سان پیرزنی زنگی
آردت روی پیش چو هر کاره
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره
دریاست این جهان و درو گردان
این خلق همچو زبزب و طیاره
بر دین سپاه جهل کمین دارد
با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی
وز عقل گرد خود نکشی باره؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱
ای زود گرد گنبد بر رفته
خانهٔ وفا به دست جفا رفته
بر من چرا گماشته‌ای خیره
چندین هزار مست بر آشفته؟
این دشته بر کشیده همی تازد
وان با کمان و تیر برو خفته
اینم کند به خطبه درون نفرین
وانم به نامه فریه کند سفته
من خیره مانده زیرا با مستان
هر دو یکی است گفته و ناگفته
گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته
بیدار کرد ما را بیداری
پنهان ز بیم مستان بنهفته
خرگوش‌وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد رفته
یک خیل خوگ‌وار درافتاده
با یکدگر چو دیوان کالفته
یک جوق بر مثال خردمندان
با مرکب و عمامهٔ زربفته
بر سام یارده ز شر منبر
گویان به طمع روز و شبان لفته
مستان و بیهشان چو بدیدندم
شمع خرد فروخته بگرفته
زود از میان خویش براندندم
پر درد جان و ز انده دل کفته
آن جانور که سرگین گرداند
زهر است سوی او گل بشکفته
بیدار چون نشست بر خفته
خفته ز عیب خویش شود تفته
زیرا که سخت زود سوی بیدار
پیدا شود فضیحتی از خفته
ای درها به رشته در آوردم
روز چهارم از سومین هفته
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷
مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه
طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفریبد در این رهت بروانه
سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی
از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه
پیری اگر تو درون شوی ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه
قصهٔ دجال پر فریب شنودی
گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه
بس به گرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه
دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل به سوی چمانه
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه
مؤمنی و می خوری، به جز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چیست جز ترازوی دینی
قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه
راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان
گر بروی بر رهی در این دو میانه
دام جهان است برتو و خبرت نیست
گاهی مستی و گه خمار شبانه
پیش تو آن راست قدر کو شنواندت
پیش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زی خواب شو زخواب سوی خور
تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟
آمدنی اندر این سرای کسانند
خیره برون شو تو زین سرای کسانه
مرگ ستانه است در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه
دختر و مادرت از این ستانه برون شد
رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمری به یک مراغه چه جوئی
ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۲
چو رسم جهان جهان پیش بینی
حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی
به تاریکی اندر گزاف از پس او
مدو کت برآید به دیوار بینی
همانا چنین مانده زین پست از آنی
که در انده اسپ رهوار و زینی
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی
جهان مادری گنده پیر است، بر وی
مشو فتنه، گر در خور حور عینی
به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دینی
یکی گوهر آسمانی است مردم
که ایزد به بندی ببستش زمینی
به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟
در این گل بیندیش تا چون عجینی
نه در خورد در است گل، پس توزین تن
بپرهیز، ازیرا که در ثمینی
وطن مر تو را در جهان برین است
تو هرچند امروز در تیره طینی
جهان مهین را به جان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان کهینی
جهان برین و فرودین توی خود
به تن زین فرودین به جان زان برینی
سزای همه نعمت این و آنی
ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی
به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی
به تن غایت صنع جان‌آفرینی
اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را
سزاوار هر نعمت و آفرینی
وگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانی و بد همنشینی
خسیسی که جز با خسیسان نسازی
قرینت نیم من که تو بد قرینی
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تگین را ینال و تگینی
یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی
یکی بی‌گنه را به سر برنشینی
هم آن را که خود خوانده باشی برانی
هم آن را کنی خوار کش برگزینی
اگر مردمی بودیئی گفتمی مر
تو را من که دیوانه‌ای راستینی
ولیکن تو این کار ساز اختران را
به فرمان یزدان حصاری حصینی
به خاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی
برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی
میان سگان در یکی ارزبینی
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گیتی قراری مکینی
تو ای دشمن خاندان پیمبر
ز بهر چه همواره با من به کینی؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی
سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی
تو مر زرق را چون همی فقه خوانی
چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟
خراسان چو بازار چین کرده‌ام من
به تصنیف‌های چو دیبای چینی
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی
کمینه معینند دیوانت یکسر
که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی
به میدان تو من همی اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امین و یمینی
برانندت آن گه که ایزدت خواند
به عالم درون آیةالعالمینی
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی
جز از بهر مالش نجوید تو را کس
همانا که تو روغن یاسمینی
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود شعری، بدخشی نگینی
بر اعدای دین زهری و مؤمنان را
غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵
ای آنکه ندیم باده و جامی
تا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشد
وآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائی
گه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟
دایم به شکار در همی تازی
و آگاه نه‌ای که مانده در دامی
جز خاک ز دهر نیست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامی
فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟
قد الفیت لام شد، بنگر،
منگر چندین به زلفک لامی
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامی
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی
در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانه‌کار و هنگامی
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
تا بی‌ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی
لیکن چو کسیت میهمانی کرد
از پر خوردن همی نیارامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی
وانگه که شدی ضعیف بنشینی
با زهد چو بو یزید بسطامی
با عامه خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی
ای حجت از این چنین بی‌آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی؟
از خوگ به باغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟
ابلیس عدو است مر تو را زیرا
تو آدم اهل و اهل احکامی
مشتاب به خون جام ازیرا تو
مر نوح زمان خویش را سامی
از روح شریف همچو ارواحی
گرچه به‌تن از جهان اجسامی
ای معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا تو توانگر از جهان تامی
هر کاری را بود سرانجامی
تو عالم حس را سرانجامی
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶
ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
در آرزوی خویش بمالید تو را مال
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی
بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالی
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
از عدل خداوند بیابی چو بیائی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی
ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جلالی و جمالی
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
این باد همی هیچ شب و روز نهالد
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی
امسال بیفزود تو را دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی
دانی که همی برتو جهان درد سگالد
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وایات قران زرو عقیق است و لی
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تیره و تاری چو لیالی
بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالی
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم
نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان
ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟
گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در
بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی که‌ت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟
خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی
بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
ازین بدترش باشد نیز عاری؟
چه دزدی زی خردمندان چه موشی
چه بدگوئی سوی دانا چه ماری
خلنده‌تر ز جاهل بر نروید
هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری
زجاهل بید به زیراک اگر بید
نیارد بار نازاردت باری
حذر دار از درخت جاهل ایراک
نیارد بر تو زو جز خار باری
چه باید هر که او سر گین بشولد
مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟
چو خلق این است و حال این، تو نیابی
ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری
به از تنهائیت یاری نباید
که تنهائی به از بد مهر یاری
خرد را اختیار این است و زی من
ازین به کس نکرده است اختیاری
پیاده به بسی از بسته برخر
تهی غاری به از پر گرگ غاری
مرا یاری است چون تنها نشینم
سخن گوئی امینی رازداری
همی گوید که «هر کو نشنود خود
ندارد غم ولیکن غم‌گساری»
یکی پشتستش و صد روی هستش
به خوبی هر یکی همچون بهاری
به پشتش بر زنم دستی چو دانم
که بنشسته است بر رویش غباری
سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن
نگوید تا نیابد هوشیاری
نبینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری
به هر وقت از سخن‌های حکیمان
به رویش بر ببینم یادگاری
نگوید تا به رویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخائی بادساری
به تاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری
به صحبت با چنین یاری به یمگان
به سر بردم به پیری روزگاری
به زندان سلیمانم ز دیوان
نمی‌بینم نه یاری نه زواری
سلیمان‌وار دیوانم براندند
سلیمانم، سلیمانم من آری
به دریا باری افتاد او بدان وقت
ز دست دیو و من بر کوهساری
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری
مرا تا بر سر از دین آمد افسر
رهی و بنده بد هر بی‌فساری
زمن تیمار نامدشان ازیرا
نپرهیزد حماری از حماری
گرفته‌ستند اکنون از من آزار
چو از پرهیز بر بستم ازاری
ز بهر آل پیغمبر بخوردم
چنین بر جان مسکین زینهاری
تبار و ال من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری
به فر آل پیغمبر ببارید
مرا بر دل ز علم دین نثاری
به هر فضلی پیاده و کند بودم
به فر آل او گشتم سواری
به فر آل پیغمبر شود مرد
اگر بدبخت باشد بختیاری
به فر علم آلش روزه‌دار است
همان بی‌طاعتی بسیار خواری
به جان بی‌قرار اندر، بدیشان
پدید آید زعلم دین قراری
ستمگاری به جز کز علم ایشان
در این عالم کجا شد حق گزاری؟
به فر آل پیغمبر شفا یافت
ز بیماری دل هر دل‌فگاری
به حلهٔ دین حق در پود تنزیل
به ایشان یافت از تاویل تاری
نبیند جز به ایشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری
نهان آشکارا کس ندیده است
جز از تعلیم حری نامداری
نگارنده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری
بدین دار اندرون بایدت دیدن
که بیرون زین و به زین هست داری
لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش
زخاک و خارو خس چون مرغزاری
ازیراک از قیاس، آن شادمانی است
سوی دانای دین، وین سوکواری
چو شورستان نباشد بوستانی
چو کاشانه نباشد ره گذاری
گر آگاهی که اندر ره‌گذاری
چه افتادی چنین در کاروباری؟
چو دیوانه به طمع بار خرما
چه افشانی همی بی‌بر چناری؟
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری
بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب
خری خیره مده مستان خیاری
که روزی زین شمرده روزگارت
بباید داد ناچاره شماری
بخوان اشعار حجت را که ندهد
به از شعرش خرد جان را شعاری