عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
جان را سپند ساز و به آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
از گوشهٔ عزلتم جدا نتوان کرد
وز فقر، به دولتم جدا نتوان کرد
مجروحم و ذوق جان فشانی دارم
با تیغ ز همّتم جدا نتوان کرد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
در راه خطیری که نشیب است و فراز
کورانه به پای خفتهٔ خویش مناز
تو مور ضعیف و صید معنی ست شگرف
مگشا پر پشّه را به جولانگه باز
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
از ظلمت هندِ سفله انگیز مترس
وز تیرگی شب ای سحرخیز مترس
هرگز باکی ز خصمی هند مدار
نامرد نیی، زحملهء حیز مترس
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
ای عوج زمانه، قد چالاک بکش
گردن به عروج قبهٔ خاک بکش
بی قوت چرا نشسته ای بسته دهان
برخیز سری به ک.ن افلاک بکش
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
نه قصّهٔ سرسری، نه بازی ست سخن
خونین جگریّ و جانگدازیست سخن
مردانه قدم زن آنچنان کز شادی
نازد به خطابت که نیازی ست سخن
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا ناله، درفش کاویانی نکنی
در کشور دهر، قهرمانی نکنی
گر جان طلبند، منت از بخت بدار
در مسلخ عشق، سخت جانی نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را
هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را
من آن نیم که چون شمع، آسودگی گزینم
درکارگریه کردم، لیل و نهار خود را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۰
هر سو که بود میل تو، جای تو همان است
هر چیز هوای تو، خدای تو همان است
از بیعگه هر دو جهان، آنچه پسندی
در آخر بازار، بهای تو همان است
زان عقده که در وی شکند ناخن تدبیر
در هم نشوی، عقده گشای تو همان است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۳
مرنج از طعنهٔ خصم و مکن عرض کمال خود
که خود عیب و هنر، بهتر کند اظهار حال خود
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۹
عزلت طلب از پایهٔ اقبال نیفتد
تنها رو این مرحله، دنبال نیفتد
پرواز بلندی ست فراز دو جهانش
مرغی که به دام شکن بال نیفتد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۱
خوش آن ساعت که از فیض سحر شاداب برخیزی
ز خواب صبح، چون خورشید عالمتاب برخیزی
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
چون دانستی که از کجا آمده ای
یا کیست فرستاده و چرا آمده ای
برخیز قدم نه و مردانه بکوش
گر زانکه تو از بهر خدا آمده ای
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
هر چند که در ملک فنا آمده ای
در ملک فنا بی بقا آمده ای
از عالم حق بدین سرا آمده ای
بنگر زکجا تا بکجا آمده ای
خالی نشوی یکنفس از علم و عمل
گر زانکه بدانی که چرا آمده ای
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱ - مقدمه و حکایت اول از احمد بن عبدالله خجستانی
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و بایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را بر انگیزد تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود چنانکه آورده‌اند:
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیه‌ای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نه ای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۴
انام افضل ایّام و افتخار انام
تو را که گفت که گل ترک گیر و بر خار افت
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۸
یک خنده فدای عالمی کن
بنیاد غم از جهان برانداز
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
ره خلق دادی به خود جاده باش
به این وادی افتادی افتاده باش
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای بستۀ بند هوی و هوس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس