عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
جان را سپند ساز و به آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۱
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱ - مقدمه و حکایت اول از احمد بن عبدالله خجستانی
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و بایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را بر انگیزد تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود چنانکه آوردهاند:
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیهای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیهای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نه ای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
ور سوی میدان مردان می روی مردانه باش
هر کجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هر کجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
گنج اگر حاصل شود گو جای در ویرانه باش
گر مهی بیمار شو، ور با خودی بی خویش گرد
ور به هوشی مست شو، ور عاقلی دیوانه باش
ساقیا! ما را ز لعل خویش کن مست و خراب
گو شراب عاشقان بی ساغر و پیمانه باش
چون جلال آزاد شو از دوست وز دشمن ببر
فارغ از نیک و بد هر خویش و هر بیگانه باش
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۴
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۸
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای بستۀ بند هوی و هوس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس