عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - مدح عمیدالملک ابوالقاسم
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۳ - ستایش ثقة الملک طاهر بن علی
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قارو گیتی
در چشم معادی چو قار کرده
گوید همه روزه بلند گردون
کوهست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهر علی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیده بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام تو را کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر تو را شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر باز کار کرده
زیور زده دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال تو را روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
ای روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک تو را ذوالفقار کرده
ای عالم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار انده
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
وامروز مرا حبس خوار کرده
بی رنگم و چو رنگ روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زینسان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کارزار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانه نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیده پر خون زمین زندان
در فصل خزان لاله زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
برکنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم ز رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کار زاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالف پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بنده از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهره گردون بود و به شب ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال تو را پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بد خواه تو را تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق تو را یادگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قارو گیتی
در چشم معادی چو قار کرده
گوید همه روزه بلند گردون
کوهست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهر علی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیده بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام تو را کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر تو را شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر باز کار کرده
زیور زده دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال تو را روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
ای روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک تو را ذوالفقار کرده
ای عالم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار انده
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
وامروز مرا حبس خوار کرده
بی رنگم و چو رنگ روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زینسان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کارزار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانه نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیده پر خون زمین زندان
در فصل خزان لاله زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
برکنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم ز رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کار زاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالف پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بنده از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهره گردون بود و به شب ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال تو را پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بد خواه تو را تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق تو را یادگار کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
ای به عارض سپید و زلف سیاه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸ - مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴ - قصیده
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رای سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحری است که موج سخطش گرد برانگیخت
از قلعه بودارو وز لشکر چیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
ز ایشان به فلک بر چو اسد بیعدد اشکال
چندان گله پیل درآورد که برخاست
زیشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها بیلک رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گرید اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندد آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان کند از جرعه شمشیر
گه هوش خروشان شود از دره طبال
دیو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
آنی که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ابد چنگ زدی همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پیشینه کم و بیش و بدو نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأی تو بنیاد
فتح و ظفر و نصرت و پیروزی و اقبال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸ - شکوه
ای بزرگی که پایه قدرت
همچو خورشید بر فلک سوده ست
مفلس از جود تو غنی گشته ست
رنجه از جاه تو برآسوده ست
صیقل عدل تو به تیغ هنر
از جهان زنگ جور بزدوده ست
هر که او تخم خدمتت کشته ست
جز بزرگی و جاه ندروده ست
نیست پوشیده حال بنده تو را
که تنش چون زغم بفرسوده ست
عمر شیرین به باد بر داده ست
دل مسکین به درد پیموده ست
به همه وقت بی گمان بر من
دلبر مهربان ببخشوده ست
تا بتازی و پارسی طبعم
بسزا هر زمانت بستوده ست
صلت و خلعت مرا هر بار
از همه کس تمامتر بوده ست
چون که این بار و بر و احسانت
مر مرا هیچ روی ننموده ست
یا ببرده ست از میان خازن
یا خداوند خود نفرموده ست
تا مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه بیهوده ست
باد عمرت فزوده در دولت
که به تو عمرها بیفزوده ست
همچو خورشید بر فلک سوده ست
مفلس از جود تو غنی گشته ست
رنجه از جاه تو برآسوده ست
صیقل عدل تو به تیغ هنر
از جهان زنگ جور بزدوده ست
هر که او تخم خدمتت کشته ست
جز بزرگی و جاه ندروده ست
نیست پوشیده حال بنده تو را
که تنش چون زغم بفرسوده ست
عمر شیرین به باد بر داده ست
دل مسکین به درد پیموده ست
به همه وقت بی گمان بر من
دلبر مهربان ببخشوده ست
تا بتازی و پارسی طبعم
بسزا هر زمانت بستوده ست
صلت و خلعت مرا هر بار
از همه کس تمامتر بوده ست
چون که این بار و بر و احسانت
مر مرا هیچ روی ننموده ست
یا ببرده ست از میان خازن
یا خداوند خود نفرموده ست
تا مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه بیهوده ست
باد عمرت فزوده در دولت
که به تو عمرها بیفزوده ست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ستایش پادشاه
ملکا جهان ز عدل تو به نوبهار ماند
کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری
که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند
تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی
که شکار گه ز خون راست به کارزار ماند
چو به حمله باز دست تو به تیغ تیز یازد
همه رزمگه به چشم تو به مرغزار ماند
همه کار ملک مخصوص به کارکرد رایت
همه کارکرد رای تو به روزگار ماند
چو ز آتش شکوه تو جدا شود شراری
دل دشمن تو خواهم که بدان شرار ماند
کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری
که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند
تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی
که شکار گه ز خون راست به کارزار ماند
چو به حمله باز دست تو به تیغ تیز یازد
همه رزمگه به چشم تو به مرغزار ماند
همه کار ملک مخصوص به کارکرد رایت
همه کارکرد رای تو به روزگار ماند
چو ز آتش شکوه تو جدا شود شراری
دل دشمن تو خواهم که بدان شرار ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - مطایبه
این چنین روز مر حریفان را
پای باید کشید در دامن
میزبان نیز کعبتین خزان
سیم آسا ز خانه روشن
این چه گوید که هفت بخشیده
وآن دگر گویدش بزن بر من
گویدش میز نصر آزاده
می نبینی سبک مترس و بزن
باز سرهنگ ابوالحسن گوید
بزن وگرنه کعبتین بفکن
این و آن را به دم علی ناییست
کند انکار ده و به زرق و به فن
سوسو اندر میان نشسته چو شیر
با یکی دوست با یکی دشمن
دستها را برهنه کرده تمام
راست چون دست های بابیزن
سخن از هفتم آسمان گوید
پنج شش جای پاره پیراهن
دعوی ده کند که در خانش
به خدای ار علف بود یک من
زخم های برهنه کرده بره
دست از دست باشدش بشکن
زان حلال و حرام باغ و زرع
می خورد همچو شکر و روغن
باز نور زیاده قمره زده
مانده بر بسته همچو چوب دهن
گاه گوید ز درد دل یارب
گاه خارد ز زخم بد گردن
پسران نجیب ایزد یار
کرد بیرون نهاده با دو سه تن
گر ببردند برجهند که بیش
نتوان بست پایشان به رسن
ور نمانند هیچ آن گویند
که بود راست بابت گلخن
دانی آنگاه تا چگونه رود
از ثناهای خوب و مادر و زن
وآن مجاهز شماره های جهیز
کرده و تازه گشته همچو سمن
ای برادر به گرد سیم برآی
بر نیاید جهیز تو به سخن
گر بخواهی که تخم جمع شود
بیش خویشش تریز چون خرمن
مایه باید که سود بربندی
ورنه برخیز و خیره ریش مکن
پای باید کشید در دامن
میزبان نیز کعبتین خزان
سیم آسا ز خانه روشن
این چه گوید که هفت بخشیده
وآن دگر گویدش بزن بر من
گویدش میز نصر آزاده
می نبینی سبک مترس و بزن
باز سرهنگ ابوالحسن گوید
بزن وگرنه کعبتین بفکن
این و آن را به دم علی ناییست
کند انکار ده و به زرق و به فن
سوسو اندر میان نشسته چو شیر
با یکی دوست با یکی دشمن
دستها را برهنه کرده تمام
راست چون دست های بابیزن
سخن از هفتم آسمان گوید
پنج شش جای پاره پیراهن
دعوی ده کند که در خانش
به خدای ار علف بود یک من
زخم های برهنه کرده بره
دست از دست باشدش بشکن
زان حلال و حرام باغ و زرع
می خورد همچو شکر و روغن
باز نور زیاده قمره زده
مانده بر بسته همچو چوب دهن
گاه گوید ز درد دل یارب
گاه خارد ز زخم بد گردن
پسران نجیب ایزد یار
کرد بیرون نهاده با دو سه تن
گر ببردند برجهند که بیش
نتوان بست پایشان به رسن
ور نمانند هیچ آن گویند
که بود راست بابت گلخن
دانی آنگاه تا چگونه رود
از ثناهای خوب و مادر و زن
وآن مجاهز شماره های جهیز
کرده و تازه گشته همچو سمن
ای برادر به گرد سیم برآی
بر نیاید جهیز تو به سخن
گر بخواهی که تخم جمع شود
بیش خویشش تریز چون خرمن
مایه باید که سود بربندی
ورنه برخیز و خیره ریش مکن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - قطعه
ز اقبال تو شاها گفت خواهم
یکی مشروح دستی با دلالت
من آن عدلم درین معنی به گفتار
که در گیتی بخوانندم عدالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیکن سرفرویند از خجالت
مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب
به دانش می کند فکرت حوالت
چنین دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامین بود این مقالت
هر آنکو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست این سخن نی مستحیل است
که ملکت را نباشد استحالت
یکی مشروح دستی با دلالت
من آن عدلم درین معنی به گفتار
که در گیتی بخوانندم عدالت
مرا یاقوت خاتم سرخ روی است
از آن شادی نام با جلالت
اگر یاقوت ها هم سرخ رویند
ولیکن سرفرویند از خجالت
مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب
به دانش می کند فکرت حوالت
چنین دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامین بود این مقالت
هر آنکو این سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست این سخن نی مستحیل است
که ملکت را نباشد استحالت
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش سلطان مسعود
پدری کز همه ملوک جهان
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
مسعود سعد سلمان : دیوان اشعار
مستزاد در مدح سلطان مسعود
ای کامگار سلطان،انصاف تو به گیهان
گشته عیان
مسعود شهریاری،خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر
گرز گران
بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری
زیر عنان
کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت
بسته میان
کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی
تا جاودان
گشته عیان
مسعود شهریاری،خورشید نامداری
اندر جهان
ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت
چون بوستان
چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون
همداستان
باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر
گرز گران
بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری
زیر عنان
کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد
در زیر ران
پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت
بسته میان
کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده
نوشین روان
در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری
ندهد نشان
در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو
شد همزبان
آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم
پر گلستان
از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری
باده ستان
در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی
تا جاودان
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم
بیار باده که غم های دل به باد دهیم
غمی که مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه می گوید
که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت
که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم
سروش غیب ندا می کند به ابن حسام
که ناامید چرایی که ما مراد دهیم
همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
بیار باده که غم های دل به باد دهیم
غمی که مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه می گوید
که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت
که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم
سروش غیب ندا می کند به ابن حسام
که ناامید چرایی که ما مراد دهیم
همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی که خنجر تو شد مکان آتش و آب
زبان رمح تو شد ترجمان آتش و آب
بدست خشم تو و عفو تو سپرد فلک
بوقت جفوت و صفوت عنان آتش و آب
رواق حشمت تو بربر سپهر و نجوم
نطاق خدمت تو بر میان آتش و آب
ز تف سینه و اشک دیده ماند ستند
مخالفان تو اندر میان آتش و آب
خدایگانا، معدوم و مندرس گشتست
ز عنف و لطف تو نام و نشان آتش و آب
حمابت تو شده پاسبان ملت و ملک
سیاست تو شده قهرمان آتش و آب
ز جنگ و صلح تو بیم و امید اختر و چرخ
ز مهر و کین تو سود و زیان آتش و آب
تبارک الله؛ از آن تیغ آسمان صفتت
که هست بر صفحاتش قرآن آتش و آب
ستارگان را بر آسمان قرآن باشد
مگر که تیغ تو شد آسمان آتش و آب
ز تیغ و گرز تو باشد نفیر جوشن و خود
ز طعن و ضرب تو باشد فغان آتش و آب
حسامت آتش و آبست و این شگفتی بین
که هست دولت و دین در امان آتش و آب
بملک های شگفتست تیغ تو ضامن
هزار ملک نگر در ضمان آتش و آب
وجود گوهر اگر در صمیم کان باشد
چراست گوهر تیغ تو کان آتش و آب ؟
چو حد تیغ تو دیدند عاقلان گفتند
که: هست جای اجل بر کران آتش و آب
ز رأی روشن و از طبع صافی تو کنند
اگر کنند به حق امتحان آتش و آب
دریغ کاتش و آبست بی زبان، ورنی
همه ثنای تو گفتی زبان آتش و آب
نهاد آتش و آبست بی روانی، ورنی
همه روای تو جستی روان آتش و آب
جهان ز خنجر تو پر ز آتش و آبست
مگر که خنجر تو شد جهان آتش و آب
بکند عدل تو بیخ بنای فتنه و ظلم
ببرد باس تو زور و توان آتش و آب
بفر خدمت صدر تو چون خلیل و کریم
برسته ناصح تو از هوان آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن پدید کنند
عقاب و عفو تو سر نهان آتش و آب
همیشه تا که ببالا و پست دارد میل
تن خفیف و سرشت گران آتش و آب
بچهره زرد ، بپیکر گداخته بادا
عدوی مملکت تو بسان آتش و آب
دل مخالف و چشم منازعت بادا
چو ابر وقت بهاران مکان آتش و آب
بزیر ران جلالت زمانه رام چنانک
شود هوا و زمین زیر ران آتش و آب
زبان رمح تو شد ترجمان آتش و آب
بدست خشم تو و عفو تو سپرد فلک
بوقت جفوت و صفوت عنان آتش و آب
رواق حشمت تو بربر سپهر و نجوم
نطاق خدمت تو بر میان آتش و آب
ز تف سینه و اشک دیده ماند ستند
مخالفان تو اندر میان آتش و آب
خدایگانا، معدوم و مندرس گشتست
ز عنف و لطف تو نام و نشان آتش و آب
حمابت تو شده پاسبان ملت و ملک
سیاست تو شده قهرمان آتش و آب
ز جنگ و صلح تو بیم و امید اختر و چرخ
ز مهر و کین تو سود و زیان آتش و آب
تبارک الله؛ از آن تیغ آسمان صفتت
که هست بر صفحاتش قرآن آتش و آب
ستارگان را بر آسمان قرآن باشد
مگر که تیغ تو شد آسمان آتش و آب
ز تیغ و گرز تو باشد نفیر جوشن و خود
ز طعن و ضرب تو باشد فغان آتش و آب
حسامت آتش و آبست و این شگفتی بین
که هست دولت و دین در امان آتش و آب
بملک های شگفتست تیغ تو ضامن
هزار ملک نگر در ضمان آتش و آب
وجود گوهر اگر در صمیم کان باشد
چراست گوهر تیغ تو کان آتش و آب ؟
چو حد تیغ تو دیدند عاقلان گفتند
که: هست جای اجل بر کران آتش و آب
ز رأی روشن و از طبع صافی تو کنند
اگر کنند به حق امتحان آتش و آب
دریغ کاتش و آبست بی زبان، ورنی
همه ثنای تو گفتی زبان آتش و آب
نهاد آتش و آبست بی روانی، ورنی
همه روای تو جستی روان آتش و آب
جهان ز خنجر تو پر ز آتش و آبست
مگر که خنجر تو شد جهان آتش و آب
بکند عدل تو بیخ بنای فتنه و ظلم
ببرد باس تو زور و توان آتش و آب
بفر خدمت صدر تو چون خلیل و کریم
برسته ناصح تو از هوان آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن پدید کنند
عقاب و عفو تو سر نهان آتش و آب
همیشه تا که ببالا و پست دارد میل
تن خفیف و سرشت گران آتش و آب
بچهره زرد ، بپیکر گداخته بادا
عدوی مملکت تو بسان آتش و آب
دل مخالف و چشم منازعت بادا
چو ابر وقت بهاران مکان آتش و آب
بزیر ران جلالت زمانه رام چنانک
شود هوا و زمین زیر ران آتش و آب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خاقان کمال الدین
ای آنکه حضرت تو بقدر آسمان شدست
وز حادثات صدر تو ما را امان شدست
با رأی پیر و بخت جوانی و عدل تو
از جور چرخ حافظ پیر و جوان شدست
حکم تو پیشوای شهور و سنین شدست
امر تو رهنمای زمین و زمان شدست
تا تیر بر کمان شجاعت نهادهای
از تو عدو جهنده چو تیر از کمان شدست
بر لوح غیب هر چه نوشتند از فتوح
آنرا زبان خنجر تو ترجمان شدست
گر ابر و آفتاب شدی در سخا ، چرا
جودت هلاک مایهٔ دریا و کان شدست
بر لشکر کرم کف تو پادشا شدست
در عالم هنر دل تو قهرمان شدست
شهپر جبرئیل امین بارهٔ ترا
در زخم تیر حادثه بر گستوان شدست
جمعست تیغ تو بصف همچو جان ولیک
سرمایهٔ موافقت جسم و جان شدست
اندر ثبات حزم تو همچون یقین شدست
وندر نفاذ امر تو همچون گمان شدست
با آتش نهیب تو فتنه ز چشم خلق
چون دود تیره در شب تاری نهان شدست
دزدی ، که بود پیشهٔ او قطع کاروان
از هیبت تو بدرقهٔ کاروان شدست
با مایهٔ خلاف تو در راه حادثات
سود مخالفان شریعت زیان شدست
اندر فضای حربگه تو ز باد سرد
عهد بهار خصم تو همچون خزان شدست
خاقان کمال دین ، تویی آن شه که حضرتت
ارباب فضل را بخوشی چون جنان شدست
در راه شرع ذکر مساعی خوب تو
پیرایهٔ بدایع هر داستان شدست
بس کس که وی ز حکم قران بود مستمند
و امروز از قبول تو صاحب قران شدست
بینام و نان هر آن که بصدر تو آمدست
زود از عطای کف تو با نام و نان شدست
نامهربان سپهر باقبال جاه تو
با من چو مادر و پدر مهربان شدست
محروم بود شخص من از کام های دل
از کام های حشمت تو کامران شدست
گشتست مفخرت علم آستین من
تا شخص من ملازم این آستان شدست
بدخواه من شدست سبکدل ز رشک من
پشتم ز بار مکرمت تو گران شدست
شیرم ، که هست مسکن من روضهٔ درت
سگ نیستم که ، موطن او خاکدان شدست
تا سایرست گرد جهان این مثل که : هرک
لاف هوا ز دست اسیر هوان شدست
بادا نصیب تو ز جهان عز جاودان
کآثار چون تویی بجهان جاودان شدست
اندر نشاط باد ترا عمر بیکران
کز تو نشاط اهل هدی بیکران شدست
عیدت خجسته باد ، که ایام دولتت
اعیاد ساکنان فضای جهان شدست
وز حادثات صدر تو ما را امان شدست
با رأی پیر و بخت جوانی و عدل تو
از جور چرخ حافظ پیر و جوان شدست
حکم تو پیشوای شهور و سنین شدست
امر تو رهنمای زمین و زمان شدست
تا تیر بر کمان شجاعت نهادهای
از تو عدو جهنده چو تیر از کمان شدست
بر لوح غیب هر چه نوشتند از فتوح
آنرا زبان خنجر تو ترجمان شدست
گر ابر و آفتاب شدی در سخا ، چرا
جودت هلاک مایهٔ دریا و کان شدست
بر لشکر کرم کف تو پادشا شدست
در عالم هنر دل تو قهرمان شدست
شهپر جبرئیل امین بارهٔ ترا
در زخم تیر حادثه بر گستوان شدست
جمعست تیغ تو بصف همچو جان ولیک
سرمایهٔ موافقت جسم و جان شدست
اندر ثبات حزم تو همچون یقین شدست
وندر نفاذ امر تو همچون گمان شدست
با آتش نهیب تو فتنه ز چشم خلق
چون دود تیره در شب تاری نهان شدست
دزدی ، که بود پیشهٔ او قطع کاروان
از هیبت تو بدرقهٔ کاروان شدست
با مایهٔ خلاف تو در راه حادثات
سود مخالفان شریعت زیان شدست
اندر فضای حربگه تو ز باد سرد
عهد بهار خصم تو همچون خزان شدست
خاقان کمال دین ، تویی آن شه که حضرتت
ارباب فضل را بخوشی چون جنان شدست
در راه شرع ذکر مساعی خوب تو
پیرایهٔ بدایع هر داستان شدست
بس کس که وی ز حکم قران بود مستمند
و امروز از قبول تو صاحب قران شدست
بینام و نان هر آن که بصدر تو آمدست
زود از عطای کف تو با نام و نان شدست
نامهربان سپهر باقبال جاه تو
با من چو مادر و پدر مهربان شدست
محروم بود شخص من از کام های دل
از کام های حشمت تو کامران شدست
گشتست مفخرت علم آستین من
تا شخص من ملازم این آستان شدست
بدخواه من شدست سبکدل ز رشک من
پشتم ز بار مکرمت تو گران شدست
شیرم ، که هست مسکن من روضهٔ درت
سگ نیستم که ، موطن او خاکدان شدست
تا سایرست گرد جهان این مثل که : هرک
لاف هوا ز دست اسیر هوان شدست
بادا نصیب تو ز جهان عز جاودان
کآثار چون تویی بجهان جاودان شدست
اندر نشاط باد ترا عمر بیکران
کز تو نشاط اهل هدی بیکران شدست
عیدت خجسته باد ، که ایام دولتت
اعیاد ساکنان فضای جهان شدست