عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۶
کسیکه ذوق تمنای دوستان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۷
کهن پیرا چو عهد نوجوانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۷ - حکایت
شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۱ - داستان کدخدای با زن و طوطی
دستور گفت: بقای پادشاه عدل باد در اقبال کامل و سعادت شامل و ایزد – تعالی- حافظ و ناصر و معین. چنین آورده اند که در شهور گذشته و سنین رفته، مردی زنی داشت که متابعت وساوس شیطانی و موافقت هواجس نفسانی نمودی و قدم در طرق مجهول شهوات و نهمات زدی و با جوانان نوخط و امردان با جمال عشقها باختی و این مرد را طوطیی بود، سخن سرای و حاذق و لغت شناس و ناطق هر چه در خانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی، جمله اعلام دادی و وقایع حوادث باز نمودی شبی دوستی ضیافتی ساخت و هر تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد، بجای آورد مرد از عیال دستوری خواست و به وقت بیرون رفتن، پیش قفس طوطی رفت و گفت: ای پاسبان بیدار و ای نگهبان هشیار، باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمه سهر تا به وقت سحر در بصر کشی و به امعان نظر و دقت خاطر، تامل نمایی و از هر چه حادث شود، غث و سمین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی و در حفظ آری و چندان که صبح سر از گریبان مشرق برآرد، به خانه باز آیم و همه اعتماد من بر قول تو خواهد بود و اعتداد من در حوادث به صدق گفتار تو که از غرض منزه است و از شوایب کدورت صافی است طوطی بدان ابتهاج نمود و گفت:
ففعلک ان سئلت لنا مطیع
و قولک ان سالت لنا مطاع
چندان که مرد قدم از در بیرون نهاد، کدبانوی خانه به معشوق رقعه نبشت و به مدد مداد اشتیاق، حکایت درد فراق، شرح کرد و به دست معتمدی به دوست خود فرستاد و گفت:
ففی فواد المحب نار هوی
احر نار الجحیم ابردها
دارم به تو اشتیاق چندان که مپرس
دردی است به اتفاق چندان که مپرس
دستی که به دامن وصالت ز دمی
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
چون معشوق بر مکامن حروف وقوف یافت که امشب زحمت ها زایل و سعادت ها حاصل است، با خود گفت: «الدهر فرص و الا فغصص». در حال به قدم اشتیاق، روی به وثاق معشوق نهاد و آن شب هر دو به شادی و خرمی بر بساط نشاط بودند و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند و طوطی همه شب از شبکات قفس بیرون می نگریست و آن احوال مطالعه می کرد و بر صحیفه ورق دل می نگاشت و می گفت: «العیر یضرط و المکواه فی النار».
یا راقد اللیل مسرورا باوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا
ای خفته نگویی که مرا بیداریست
وی شاد نگویی که مرا غمخواریست
چون نسیم سحر بوزید و زنگی شب، سپیده در چهره مالید، مشعله خورشید، شعله ناهید فرونشاند و قندیل زرین آفتاب، چراغ سیمین مهتاب فرو کشت. عقد ثریا انقطاعی پذیرفت و طلوع صبح صادق ارتفاعی گرفت. منادی صباح این ندا درد داد:
لولا مزاحمه الصباح وان هدی
کان الکری یا طیف قد اسدی یدا
چون سرد شد از باد سحر زیور او
بیدار شدم ز خواب در بستر او
عاشق و معشوق از خواب مستی بیدار و هشیار شدند و یکدیگر را وداع کردند و گفت: شب وصل چون برق گذران بود و چون کبریت احمر، بی نشان. تا نیز کی اتفاق دیدار بود؟ چون معشوق پای از خانه بیرون نهاد، کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. زن به ناز و کرشمه جواب داد و از سر طنز گفت:
من به عذاب اندرم، آری رواست
مجلس عالی به شراب اندرست
دوش از رنج فرقت و جدایی و محنت غیبت و تنهایی، لحظه ای نخفته ام و از خوف و هیبت و دهشت و حیرت ساعتی نیاسوده ام و عیاذ بالله اگر بیباکی مکابره ای کند یا مفاجات مخاطره ای افتد، دست تدارک از تلافی آن قاصر ماند و پای وهم از اداراک آن عاجز آید. بیا تا ساعتی خلوتی سازیم و دل از رنج گذشته بپردازیم. مرد از عیال منتی وافر قبول کرد و با خود گفت: الحمد لله که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی بکمال است. چون زمانی به هم بودند و ساعتی بیاسودند، مرد به استفراغی بیرون آمد و از طوطی سوال کرد.
فما تری فیما ذکرت ما تری؟
طوطی گفت:
ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا
ویاتیک بالاخبار من لم تزود
دوش درین وثاق، مجمع وفد عشاق بوده است. بیرون رفتن تو بود و در آمدن جوانی به بالا سرو بستان و به چهره ماه آسمان، رشک سرو جویبار و خجلت لعبت قندهار. مشک از زلف او می ریخت و ماه در دامن جمالش می آویخت. عکس جمالش خانه روشن کرد چنانکه شمع از وی خجل شد و گل رخسارش طارم و صفه، گلشن گردانید چنانکه گل از شرم رویش در عرق، غرق گشت. جان می گفت:
بنام ایزد، بنام ایزد نگه کن تا توان بودن
غلام آنچنان رویی که گل رنگ آرد از رنگش
دل از خزینه سینه این در می سفت و به زبان حال می گفت:
قصه یوسف مصری همه در چاه کنید
ترک خندان لب من آمد، هین راه کنید
تا نیمشب شرابهای مروق می نوشیدند. چون گلاب با آب و چون شیر با می بر هم می آمیختند و چون آتش در شمع و چون پروانه در نور می آویختند.
آتت زائرا ما خامر الطیب ثوبها
و کالمسک من ارادنها یتضوع
ما را تو به هر صفت که داری
دل کم نکند ز دوستداری
مرد چون این سخن بنشیند، سوداش غلبه کرد و صفراش بشورید. چوبی برگرفت و دست و پای زن در هم شکست. هر چند زن فریاد بیشتر می کرد، سخت تر می زد و می گفت:
مثل: من اکل القلایا صبر علی البلایا
چون مرد از خانه بیرون رفت، زن خاطر برگماشت و تفحص و استکشاف این حال نمودن گرفت تا این نهانی که آشکار کرده است و این مستور که مکشوف گردانیده؟ گمان به خدمتکاری برد که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت و به زبان تعییر این شکایت تقریر کردن گرفت. خدمتکار به ایمان غلاظ و شداد، سوگندان یاد کرد و اعذار بی شمار تمهید نمود که به کشف این سر راضی نبوده ام و مرا ایثار رضا و تحری فراغ تو بر جمله مهمات و معضلات، مقدم باشد.
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر
پنهان دارم راز تو ای دوست از آنک
تنگست جهان درو نگنجد غم تو
اما بامداد چون کدخدای درآمد، پیش قفس طوطی رفت و با او سخنی گفت. مستوره گفت: لطیف گفتی و باریک دیدی. این طوطی تهمت ها و خیانت ها به من اضافت کرده است و مرا در خطر و رنج ها افکنده و واجب است مکافات مساعی نامحمود و تحریضات نابرجای در باب او تقدیم کردن. و چون مدتی برین حادثه گذشت، مرد به سبب مصلحت از سر آن جریمه برخاست و دل از آن تهمت و ظنت برداشت و آن حادثه را نابوده پنداشت تا وقتی دوستی دیگر میزبانی کرد و او را به ضیافت استدعا نمود. مرد به وقت رفتن، پیش قفس رفت و وصایتی که در آن باب لایق بود، تقریر کرد و گفت: ای دوست مخلص و ای رفیق مشفق، باید که شرایط امانت و دیانت و حسن عهد بجای آری و اهمال و اغفال درین باب جایز نداری و تا طلوه صبح صادق بیدار باشی و هر چه ممکن گردد از تیقظ و بیداری و تحفظ و هشیاری بجای آری و حرکات و سکنات و اقوال و افعال، مشاهده کنی که، والذی زین السماء بالکواکب و احرق الشیاطین المرده بالشهب الثواقب. اگر این کرت بر فعلی سمج و معاملتی خارج واقف شوم، خود را از شین محبت و عار الفت او خلاص دهم. اگر آفتابیست، به وی التفات نکنم و اگر آب حیاتست، تجرع ننمایم.
گر آب شوی از تو نشویم رخ و دست
ور خاک شوی، آب کنم جای نشست
و اعتماد من در عموم اشغال و خصوص اعمال بر عمده مناصحت و خلوص شفقت تست و اگر نه آنستی که تو مطالعه این اطلال و مجاری این احوال به نظر رافت تکفل کرده ای و در اکثر امور وظایف این جمع را تامل نموده والا من این جمعیت و زوجیت باطل کردمی و حورا و عینای فردایس اعلا را از خطر تلبیس ایشان مطلقه ثلاث گردانیدمی.
دع ذکر هن فما لهن وفاء
ریح الصبا و عهودهن سواء
زن چو میغست و مرد چون ماهست
ماه را تیرگی ز میغ بود
بدترین مرد اندرین عالم
به بهین زنان دریغ بود
طوطی التماسات او را به لطفی تمام جواب داد و گفت: تو امشب با فراغ خاطر به مربع ظرافت و مرتع اهل ضیافت رو و از ابتدای رواح تا انتهای صباح، اقداح افراح بین الریاحین و الراح نوش کن که من به هیچ نوع از تفحص آثار و تتبع احوال این جماعت، غافل و عاطل نخواهم بود و امتثال اوامر و نواهی ارباب دولت و اولیا نعمت از مواجب شریعت کرم است.
خصوصا در اعمالی که تعلق به صیانت حرم و دیانت کرم دارد، از لوازم خرد و مروت و فرایض آزادگی و فتوت باشد و هر که در ارتسام این انواع، طریق اهمال سپرد و امهال نماید، اعتماد از خلوص مودت و صفای او برخیزد و مصاحبت و مجالست او بر اخوان و احباب، مطلع طایر شوم و مقدمه دنائت و لوم گردد و در دل برادران مشفق نگنجد و در چشم یاران ناصح حقیر نماید. مرد چون این جوابها بنشیند، بر وی آفرین کرد و آثار فراست او را در انوار کیاست و تحفظ دقایق وفاداری و رعایت جانب بزرگواری پسندیده داشت و گفت: هزار جان فدای دوستی باد که در احیا مراسم حریت، این کلمات تقریر داند کرد.
سقی الله ارضا زینت عرصاتها
بابناء فضل من شیوخ و شبان
طوطی اعتماد بر حصافت و شهامت خود کرده بود و این خبر از زبان صاحب شرع نشنیده بود که «النسا حبائل الشیطان» و ندانسته کرد:
دیو از فعل زن رمیده شود
چون بر آمیزد او یکی تلبیس
در فریب و فسون و مکر و حیل
بندگیها نمایدش ابلیس
مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت: سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون می نگریست. زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف، حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپزدازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد، اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید، آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود، چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم، دست آسی به حرکات مختلف می گردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن می فشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام، حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس می شد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر می گشت. حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دست آس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن، باد و باران در پیوست. چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید، گفت: امشب طوفان باد، عالم را از بنیاد بر می کند یا سیلاب باران، جهان را خراب می کند. متحیر و متغیر بماند. هر گاه چشم باز کردی، برق و رعد و باران و باد دیدی، سر در میان پر کشیدی. روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید، کدخدای به خانه باز آمد، پیش قفس طوطی رفت و گفت:
هات ما فیه شفائی
وانف بالقهوه دائی
بگو تا حریفان دوشین با یاران پرندوشین همچنان باده های نوشین خورده اند؟ و از آن معانی حرکتی کرده؟ طوطی گفت: دوش از زحمت باد و ابر و مشغله برق و رعد، بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. به اخلاص و امحاص امعان نظر نپرداختم. از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقه هود و عذاب ثمود و در ایستاد. درخش، آتش در جهان می زد و رعد، ولوله در آسمان و زلزله در زمین می افکند. همه شب در قفس از سرما می لرزیدم و از هیبت رعد می ترسیدم و این آیت می خواندم: فسبحان من یسبح الرعد بحمده و بر خود می دمیدم و می گفتم:
کان نجوم اللیل خافت مغاره
فمدت علیه من عجاجته حجبا
مرد گفت: ای طوطی، مگر تو دیوانه شده ای یا دماغت خلل کرده است؟ بر من چون روز، روشن شد که تو باد پیموده ای و کوز پوده شکسته ای و اگر والعیاذبالله از اکاذیب کلمه ای چند ترکیب کردی و ترهاتی چند ترتیب دادی، میان من و عیال حلال، کار به طلاق و فراق انجامیدی و مصالح معاش و فراش من به تضریب و تخلیط تو متلاشی شدی و عیال من که در زهد و عفت، فاطمه زهرا و خدیجه کبراست، به هذیانات و ترهات تو آلوده خبث و خبث گشتی و هر که امثال این مقال به تزویر و افتعال، تقریر نماید، به فتوای شریعت، اراقت خون او روا بود و به حکم مصلحت سیاست و رعایت جانب شرع، افنا و اهدام ذات او واجب گردد تا بعد از این هر ساعت مرا درد سر ندهی و دروغی که طبع و سمع از قبح روایت او مجروح گردد به گوش من نرسانی.
باران دو صد ساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
پس دست در قفس کرد و از سر غضب، طوطی را بیرون کشید و سروپای و پر و بال او را از هم بگسست و جدا کرد و بینداخت. اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت، طوطی را بدان گونه دید، پرسید که این طوطی را به چه تهمت و جنایت چنین تعذیب و تشدید فرموده ای و خون او به چه حجت چون خون ذبایح حرم، حلال داشته ای؟ که این طوطی بغایت ملیح و فصیح بود. خضرت اجنحه او به خوید نوبهار و منقار او به لعل آبدار مانند بود. مرد ماجرای رفته باز گفت. آن دوست او، مردی صاحب فراست و خداوند کیاست بود و با حذاقت بر کمال، دهایی تمام داشت. او را بران اقتحام، ملامت ها کرد و گفت: ندانسته ای که چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات به هم برآیند، گوهر آن را محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خرد بر باید سخت و در تعبیر اضغاث احلام و تدبیر احداث ایام، مشاورت با زیرکان عالم و ناصحان امین باید پیوست. ای سبحان الله ندانی که مرغان دروغ نگویند و تزویر و تمویه نسگالند و آنچه گویند از دیده و شنیده گویند. چرا به اول حال، استفسار این اخبار و استطاع این اعمال نکردی و شرط تانی و احتیاط بجای نیاوردی؟ که زنان را در مکر و عذر تصنیف ها و در خداع و حیلت تالیف هاست. بدان درجه که ابلیس با کمال مشعبدی و استادی در معمای مکر زنان، سر رشته کیاست گم کند و اگر خواهی تا حقیقت این حال، ترا مکشوف و مقرر شود، کدبانو را به بهانه ای از خانه بیرون فرست و خدمتکاری که بطانه خانه و خاصه آشیانه و معتمد اسرار تواند بود، زنجر و تعریکی فرمای تا هر چه رفته است بگوید و این پردخ از پیش برداشته شود. بر قضیت استصواب رای دوست، مرد به خانه درآمد و آن عزیمت به امضا رسانید و خدمتکاری که انیس انس و عیبه اسرار زن بود، تهدید و تشدیدی عرضه داشت.
ماجرا هر چه رفته بود، بر طریق تفصیل و اجمال تقریر کرد و از مطلع تا مقطع شرح داد و جمال عروس یقین از حجاب شبهت و ریبت هر چه نیکوتر بیرون آمد و معلوم شد که طوطی چون گرگ یوسف بی گناه بوده است و چون ناقه صالح، بی جرم و جنایتی طعمه تیغ گشته و آنچه در باب او تقدیم افتاده است و نفاذ یافته، ظلم محض و حیف صرف بوده است و در ثانی الحال، جزای آن و بال بباید دید و قفای آن بی خویشتنی بباید خورد و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است. به وسوسه شیطان مسئول و توهم نفس اماره مخیل، حیرت و حسرت بر وی مستولی گشت و ضجرت و قلق ظاهر شد. اشک ندامت از دیده بر صفحه رخسار می ریخت و از سر تاسف می گفت:
تذکرت ایاما لنا ولیالیا
مضت، فجرت من ذکر هن دموع
فهل بعد تفریق الحبیب تواصل؟
و هل لنجوم قد افلن طلوع؟
ای رفته ز من ترا چه افسون آرد؟
کاین فرقت تو ز چشم من خون آرد
و ظاهر شد که قدم در خطه خطا و دایره جفا نهاده است و روی تدبیر به آینه تقصیر دیده. پشیمانی سود نداشت و ندامت نافع و ناجع نبود و پیوسته این معنی با خود می گفت:
فیالیت ما بینی و بین احبتی
من البعد ما بینی و بین المصائب
این داستان از بهر آن گفتم تا پادشاه بر سیاستی که محض ظلم و عین جور است، اقدام ننماید تا فردا از تنفیذ فرمان پشیمان نشود و لایم افعال و عاذل اعمال خود نگردد. چنانکه آن مرد از کشتن طوطی و آنگاه عمری از تعجیل آن سیاست در تلهف و تاسف افتد که به حقیقت داستان مکر زنان از اشراف فهم و ادراک وهم زیادت است و عاقلترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوه ایشان مغرور گردد و اگر شاه را از تقریر این مقالات، سامت و ملامتی نیست تا از مقامات مکر زنان و مقالات غدر ایشان حکایتی بگویم. شاه فرمود، بگوی.
ففعلک ان سئلت لنا مطیع
و قولک ان سالت لنا مطاع
چندان که مرد قدم از در بیرون نهاد، کدبانوی خانه به معشوق رقعه نبشت و به مدد مداد اشتیاق، حکایت درد فراق، شرح کرد و به دست معتمدی به دوست خود فرستاد و گفت:
ففی فواد المحب نار هوی
احر نار الجحیم ابردها
دارم به تو اشتیاق چندان که مپرس
دردی است به اتفاق چندان که مپرس
دستی که به دامن وصالت ز دمی
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
چون معشوق بر مکامن حروف وقوف یافت که امشب زحمت ها زایل و سعادت ها حاصل است، با خود گفت: «الدهر فرص و الا فغصص». در حال به قدم اشتیاق، روی به وثاق معشوق نهاد و آن شب هر دو به شادی و خرمی بر بساط نشاط بودند و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند و طوطی همه شب از شبکات قفس بیرون می نگریست و آن احوال مطالعه می کرد و بر صحیفه ورق دل می نگاشت و می گفت: «العیر یضرط و المکواه فی النار».
یا راقد اللیل مسرورا باوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا
ای خفته نگویی که مرا بیداریست
وی شاد نگویی که مرا غمخواریست
چون نسیم سحر بوزید و زنگی شب، سپیده در چهره مالید، مشعله خورشید، شعله ناهید فرونشاند و قندیل زرین آفتاب، چراغ سیمین مهتاب فرو کشت. عقد ثریا انقطاعی پذیرفت و طلوع صبح صادق ارتفاعی گرفت. منادی صباح این ندا درد داد:
لولا مزاحمه الصباح وان هدی
کان الکری یا طیف قد اسدی یدا
چون سرد شد از باد سحر زیور او
بیدار شدم ز خواب در بستر او
عاشق و معشوق از خواب مستی بیدار و هشیار شدند و یکدیگر را وداع کردند و گفت: شب وصل چون برق گذران بود و چون کبریت احمر، بی نشان. تا نیز کی اتفاق دیدار بود؟ چون معشوق پای از خانه بیرون نهاد، کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. زن به ناز و کرشمه جواب داد و از سر طنز گفت:
من به عذاب اندرم، آری رواست
مجلس عالی به شراب اندرست
دوش از رنج فرقت و جدایی و محنت غیبت و تنهایی، لحظه ای نخفته ام و از خوف و هیبت و دهشت و حیرت ساعتی نیاسوده ام و عیاذ بالله اگر بیباکی مکابره ای کند یا مفاجات مخاطره ای افتد، دست تدارک از تلافی آن قاصر ماند و پای وهم از اداراک آن عاجز آید. بیا تا ساعتی خلوتی سازیم و دل از رنج گذشته بپردازیم. مرد از عیال منتی وافر قبول کرد و با خود گفت: الحمد لله که عیال را با من موافقتی تمام و مساعدتی بکمال است. چون زمانی به هم بودند و ساعتی بیاسودند، مرد به استفراغی بیرون آمد و از طوطی سوال کرد.
فما تری فیما ذکرت ما تری؟
طوطی گفت:
ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا
ویاتیک بالاخبار من لم تزود
دوش درین وثاق، مجمع وفد عشاق بوده است. بیرون رفتن تو بود و در آمدن جوانی به بالا سرو بستان و به چهره ماه آسمان، رشک سرو جویبار و خجلت لعبت قندهار. مشک از زلف او می ریخت و ماه در دامن جمالش می آویخت. عکس جمالش خانه روشن کرد چنانکه شمع از وی خجل شد و گل رخسارش طارم و صفه، گلشن گردانید چنانکه گل از شرم رویش در عرق، غرق گشت. جان می گفت:
بنام ایزد، بنام ایزد نگه کن تا توان بودن
غلام آنچنان رویی که گل رنگ آرد از رنگش
دل از خزینه سینه این در می سفت و به زبان حال می گفت:
قصه یوسف مصری همه در چاه کنید
ترک خندان لب من آمد، هین راه کنید
تا نیمشب شرابهای مروق می نوشیدند. چون گلاب با آب و چون شیر با می بر هم می آمیختند و چون آتش در شمع و چون پروانه در نور می آویختند.
آتت زائرا ما خامر الطیب ثوبها
و کالمسک من ارادنها یتضوع
ما را تو به هر صفت که داری
دل کم نکند ز دوستداری
مرد چون این سخن بنشیند، سوداش غلبه کرد و صفراش بشورید. چوبی برگرفت و دست و پای زن در هم شکست. هر چند زن فریاد بیشتر می کرد، سخت تر می زد و می گفت:
مثل: من اکل القلایا صبر علی البلایا
چون مرد از خانه بیرون رفت، زن خاطر برگماشت و تفحص و استکشاف این حال نمودن گرفت تا این نهانی که آشکار کرده است و این مستور که مکشوف گردانیده؟ گمان به خدمتکاری برد که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت و به زبان تعییر این شکایت تقریر کردن گرفت. خدمتکار به ایمان غلاظ و شداد، سوگندان یاد کرد و اعذار بی شمار تمهید نمود که به کشف این سر راضی نبوده ام و مرا ایثار رضا و تحری فراغ تو بر جمله مهمات و معضلات، مقدم باشد.
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر
پنهان دارم راز تو ای دوست از آنک
تنگست جهان درو نگنجد غم تو
اما بامداد چون کدخدای درآمد، پیش قفس طوطی رفت و با او سخنی گفت. مستوره گفت: لطیف گفتی و باریک دیدی. این طوطی تهمت ها و خیانت ها به من اضافت کرده است و مرا در خطر و رنج ها افکنده و واجب است مکافات مساعی نامحمود و تحریضات نابرجای در باب او تقدیم کردن. و چون مدتی برین حادثه گذشت، مرد به سبب مصلحت از سر آن جریمه برخاست و دل از آن تهمت و ظنت برداشت و آن حادثه را نابوده پنداشت تا وقتی دوستی دیگر میزبانی کرد و او را به ضیافت استدعا نمود. مرد به وقت رفتن، پیش قفس رفت و وصایتی که در آن باب لایق بود، تقریر کرد و گفت: ای دوست مخلص و ای رفیق مشفق، باید که شرایط امانت و دیانت و حسن عهد بجای آری و اهمال و اغفال درین باب جایز نداری و تا طلوه صبح صادق بیدار باشی و هر چه ممکن گردد از تیقظ و بیداری و تحفظ و هشیاری بجای آری و حرکات و سکنات و اقوال و افعال، مشاهده کنی که، والذی زین السماء بالکواکب و احرق الشیاطین المرده بالشهب الثواقب. اگر این کرت بر فعلی سمج و معاملتی خارج واقف شوم، خود را از شین محبت و عار الفت او خلاص دهم. اگر آفتابیست، به وی التفات نکنم و اگر آب حیاتست، تجرع ننمایم.
گر آب شوی از تو نشویم رخ و دست
ور خاک شوی، آب کنم جای نشست
و اعتماد من در عموم اشغال و خصوص اعمال بر عمده مناصحت و خلوص شفقت تست و اگر نه آنستی که تو مطالعه این اطلال و مجاری این احوال به نظر رافت تکفل کرده ای و در اکثر امور وظایف این جمع را تامل نموده والا من این جمعیت و زوجیت باطل کردمی و حورا و عینای فردایس اعلا را از خطر تلبیس ایشان مطلقه ثلاث گردانیدمی.
دع ذکر هن فما لهن وفاء
ریح الصبا و عهودهن سواء
زن چو میغست و مرد چون ماهست
ماه را تیرگی ز میغ بود
بدترین مرد اندرین عالم
به بهین زنان دریغ بود
طوطی التماسات او را به لطفی تمام جواب داد و گفت: تو امشب با فراغ خاطر به مربع ظرافت و مرتع اهل ضیافت رو و از ابتدای رواح تا انتهای صباح، اقداح افراح بین الریاحین و الراح نوش کن که من به هیچ نوع از تفحص آثار و تتبع احوال این جماعت، غافل و عاطل نخواهم بود و امتثال اوامر و نواهی ارباب دولت و اولیا نعمت از مواجب شریعت کرم است.
خصوصا در اعمالی که تعلق به صیانت حرم و دیانت کرم دارد، از لوازم خرد و مروت و فرایض آزادگی و فتوت باشد و هر که در ارتسام این انواع، طریق اهمال سپرد و امهال نماید، اعتماد از خلوص مودت و صفای او برخیزد و مصاحبت و مجالست او بر اخوان و احباب، مطلع طایر شوم و مقدمه دنائت و لوم گردد و در دل برادران مشفق نگنجد و در چشم یاران ناصح حقیر نماید. مرد چون این جوابها بنشیند، بر وی آفرین کرد و آثار فراست او را در انوار کیاست و تحفظ دقایق وفاداری و رعایت جانب بزرگواری پسندیده داشت و گفت: هزار جان فدای دوستی باد که در احیا مراسم حریت، این کلمات تقریر داند کرد.
سقی الله ارضا زینت عرصاتها
بابناء فضل من شیوخ و شبان
طوطی اعتماد بر حصافت و شهامت خود کرده بود و این خبر از زبان صاحب شرع نشنیده بود که «النسا حبائل الشیطان» و ندانسته کرد:
دیو از فعل زن رمیده شود
چون بر آمیزد او یکی تلبیس
در فریب و فسون و مکر و حیل
بندگیها نمایدش ابلیس
مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت: سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون می نگریست. زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف، حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپزدازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد، اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید، آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود، چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم، دست آسی به حرکات مختلف می گردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن می فشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام، حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس می شد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر می گشت. حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دست آس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن، باد و باران در پیوست. چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید، گفت: امشب طوفان باد، عالم را از بنیاد بر می کند یا سیلاب باران، جهان را خراب می کند. متحیر و متغیر بماند. هر گاه چشم باز کردی، برق و رعد و باران و باد دیدی، سر در میان پر کشیدی. روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید، کدخدای به خانه باز آمد، پیش قفس طوطی رفت و گفت:
هات ما فیه شفائی
وانف بالقهوه دائی
بگو تا حریفان دوشین با یاران پرندوشین همچنان باده های نوشین خورده اند؟ و از آن معانی حرکتی کرده؟ طوطی گفت: دوش از زحمت باد و ابر و مشغله برق و رعد، بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. به اخلاص و امحاص امعان نظر نپرداختم. از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقه هود و عذاب ثمود و در ایستاد. درخش، آتش در جهان می زد و رعد، ولوله در آسمان و زلزله در زمین می افکند. همه شب در قفس از سرما می لرزیدم و از هیبت رعد می ترسیدم و این آیت می خواندم: فسبحان من یسبح الرعد بحمده و بر خود می دمیدم و می گفتم:
کان نجوم اللیل خافت مغاره
فمدت علیه من عجاجته حجبا
مرد گفت: ای طوطی، مگر تو دیوانه شده ای یا دماغت خلل کرده است؟ بر من چون روز، روشن شد که تو باد پیموده ای و کوز پوده شکسته ای و اگر والعیاذبالله از اکاذیب کلمه ای چند ترکیب کردی و ترهاتی چند ترتیب دادی، میان من و عیال حلال، کار به طلاق و فراق انجامیدی و مصالح معاش و فراش من به تضریب و تخلیط تو متلاشی شدی و عیال من که در زهد و عفت، فاطمه زهرا و خدیجه کبراست، به هذیانات و ترهات تو آلوده خبث و خبث گشتی و هر که امثال این مقال به تزویر و افتعال، تقریر نماید، به فتوای شریعت، اراقت خون او روا بود و به حکم مصلحت سیاست و رعایت جانب شرع، افنا و اهدام ذات او واجب گردد تا بعد از این هر ساعت مرا درد سر ندهی و دروغی که طبع و سمع از قبح روایت او مجروح گردد به گوش من نرسانی.
باران دو صد ساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
پس دست در قفس کرد و از سر غضب، طوطی را بیرون کشید و سروپای و پر و بال او را از هم بگسست و جدا کرد و بینداخت. اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت، طوطی را بدان گونه دید، پرسید که این طوطی را به چه تهمت و جنایت چنین تعذیب و تشدید فرموده ای و خون او به چه حجت چون خون ذبایح حرم، حلال داشته ای؟ که این طوطی بغایت ملیح و فصیح بود. خضرت اجنحه او به خوید نوبهار و منقار او به لعل آبدار مانند بود. مرد ماجرای رفته باز گفت. آن دوست او، مردی صاحب فراست و خداوند کیاست بود و با حذاقت بر کمال، دهایی تمام داشت. او را بران اقتحام، ملامت ها کرد و گفت: ندانسته ای که چون نوایب ایام و حوادث روزگار مجتمع شود و مشکلات و معضلات به هم برآیند، گوهر آن را محک عقل باید زد و در معیار و مقیاس خرد بر باید سخت و در تعبیر اضغاث احلام و تدبیر احداث ایام، مشاورت با زیرکان عالم و ناصحان امین باید پیوست. ای سبحان الله ندانی که مرغان دروغ نگویند و تزویر و تمویه نسگالند و آنچه گویند از دیده و شنیده گویند. چرا به اول حال، استفسار این اخبار و استطاع این اعمال نکردی و شرط تانی و احتیاط بجای نیاوردی؟ که زنان را در مکر و عذر تصنیف ها و در خداع و حیلت تالیف هاست. بدان درجه که ابلیس با کمال مشعبدی و استادی در معمای مکر زنان، سر رشته کیاست گم کند و اگر خواهی تا حقیقت این حال، ترا مکشوف و مقرر شود، کدبانو را به بهانه ای از خانه بیرون فرست و خدمتکاری که بطانه خانه و خاصه آشیانه و معتمد اسرار تواند بود، زنجر و تعریکی فرمای تا هر چه رفته است بگوید و این پردخ از پیش برداشته شود. بر قضیت استصواب رای دوست، مرد به خانه درآمد و آن عزیمت به امضا رسانید و خدمتکاری که انیس انس و عیبه اسرار زن بود، تهدید و تشدیدی عرضه داشت.
ماجرا هر چه رفته بود، بر طریق تفصیل و اجمال تقریر کرد و از مطلع تا مقطع شرح داد و جمال عروس یقین از حجاب شبهت و ریبت هر چه نیکوتر بیرون آمد و معلوم شد که طوطی چون گرگ یوسف بی گناه بوده است و چون ناقه صالح، بی جرم و جنایتی طعمه تیغ گشته و آنچه در باب او تقدیم افتاده است و نفاذ یافته، ظلم محض و حیف صرف بوده است و در ثانی الحال، جزای آن و بال بباید دید و قفای آن بی خویشتنی بباید خورد و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است. به وسوسه شیطان مسئول و توهم نفس اماره مخیل، حیرت و حسرت بر وی مستولی گشت و ضجرت و قلق ظاهر شد. اشک ندامت از دیده بر صفحه رخسار می ریخت و از سر تاسف می گفت:
تذکرت ایاما لنا ولیالیا
مضت، فجرت من ذکر هن دموع
فهل بعد تفریق الحبیب تواصل؟
و هل لنجوم قد افلن طلوع؟
ای رفته ز من ترا چه افسون آرد؟
کاین فرقت تو ز چشم من خون آرد
و ظاهر شد که قدم در خطه خطا و دایره جفا نهاده است و روی تدبیر به آینه تقصیر دیده. پشیمانی سود نداشت و ندامت نافع و ناجع نبود و پیوسته این معنی با خود می گفت:
فیالیت ما بینی و بین احبتی
من البعد ما بینی و بین المصائب
این داستان از بهر آن گفتم تا پادشاه بر سیاستی که محض ظلم و عین جور است، اقدام ننماید تا فردا از تنفیذ فرمان پشیمان نشود و لایم افعال و عاذل اعمال خود نگردد. چنانکه آن مرد از کشتن طوطی و آنگاه عمری از تعجیل آن سیاست در تلهف و تاسف افتد که به حقیقت داستان مکر زنان از اشراف فهم و ادراک وهم زیادت است و عاقلترین مردمان در جوال محال ایشان رود و به عشوه و لاوه ایشان مغرور گردد و اگر شاه را از تقریر این مقالات، سامت و ملامتی نیست تا از مقامات مکر زنان و مقالات غدر ایشان حکایتی بگویم. شاه فرمود، بگوی.
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۶
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْ فَ حُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مرد ملکطلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفهزادگاناید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و می و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا میشود. پس این قطرهقطره موزونی که از این سنگ طبیعت میچکد چون ندانی که از موضع دیگر میآید؟ هر چیزی را میزانی و اصلیست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول میگرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
مرد ملکطلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفهزادگاناید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونیها و خوبیها و جمالها و سماعها و کوشکها و لباسها و براقها و مرغزارها و می و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی دیگر پیدا میشود. پس این قطرهقطره موزونی که از این سنگ طبیعت میچکد چون ندانی که از موضع دیگر میآید؟ هر چیزی را میزانی و اصلیست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول میگرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۸
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیدا
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۶
«و در سنه خمس و اربعمائه امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قویتر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود.
و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند، مقدّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخم مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد، آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمّل فرمود . از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود، جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و با بسیار تنزّلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است، هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمیدهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظّم، فرخ- زاد، فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحقّ محمّد و آله .
و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد، و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود. و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند، مقدّمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد، یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند. و سبب آن همه یک زخم مردانه بود. امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد، آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمّل فرمود . از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که میدید و میدانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود، جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت. و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود، رضی اللّه عنه، گذشته شده است و با بسیار تنزّلات که افتاد، آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است، هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمیدهند. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظّم، فرخ- زاد، فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحقّ محمّد و آله .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۹ - شکار شیر
«و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید، مردم عاجز نماند.» و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشهها به فراه وزیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، بمردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
«و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند، که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد، و تب چهارم میداشت. و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی، خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهیی سطبر کوتاه، تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی، آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی، آن بزور و قوّة خویش کردی، تا شیر میپیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی، غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پارهپاره کردندی، این روز چنان افتاد که خشت بینداخت، شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت. امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار، امّا امیر از آن ضعیفی، چنانکه بایست، او را بر جای نتوانست داشت. و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود، چنانکه به نیزه درآمد و قوّة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد، چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد، و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد. غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود، و در دیوان او را جاندار گفتندی، درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجّب بماندند و مقرّر شد که آنچه در کتاب نوشتهاند از حدیث بهرام گور راست بود.
و پس از آن امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. و دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی، و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند، چنانکه رسم است. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد، چنانکه جراحتی قوی کرد. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد، و پیل میطپید . امیر بزانو درآمد و یک شمشیر زد، چنانکه هر دو دست شیر قلم کرد . شیر بزانو افتاد و جان بداد و همگان که حاضر بودند، اقرار کردند که در عمر خویش از کسی این یاد ندارند.
«و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود، روزی سیر کرد و قصد هرات داشته، هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت. و چون بخیمه فرود آمد، نشاط شراب کرد، و من که عبد الغفّارم ایستاده بودم، حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت. خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو، چنانکه او گفتی، که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر، و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم، امّا از دست من بشده است، بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت، نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصّه تمام شود.
و الابیات للشیخ ابی سهل الزّوزنیّ فی مدح السّلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی اللّه عنهما، شعر:
السّیف و الرّمح و النشّاب و الوتر
غنیت عنها و حاکی رأیک القدر
ما ان نهضت لامر عزّ مطلبه
الّا انثنیت و فی اظفارک الظّفر
من کان یصطاد فی رکض ثمانیة
من الضّراغم هانت عنده البشر
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر
اذا سمحت فلا بحر و لا مطر
و این مهتر راست گفته بود که درین پادشاه این همه بود و زیادت، و شعر درو نیکو آمدی و حاجت نیامدی که بدانکه گفتهاند: احسن الشّعر اکذبه دروغی بایستی گفتن.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۱ - قصّة التبّانیه
ذکر انفاذ الرّسل فی هذا الوقت الی قدر خان لتجدید العقد و العهد بین الجانبین .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
امیر محمود، رضی اللّه عنه، چون دیدار کرد با قدر خان و دوستی مؤکّد گردید بعقد و عهد، چنانکه بیاوردهام پیش ازین سخت مشرّح، مواضعت برین جمله بود که حرّه زینب، رحمة اللّه علیها، از جانب ما نامزد یغانتگین بود پسر قدر خان که درین روزگار او را بغراخان میگفتند- و پارینه سال، چهارصد و چهل و نه، زنده بود و چندان حرص نمود که مر ارسلان خان را فروگرفت و چنان برادر محتشم را بکشت، چون کارش قرار گرفت، فرمان یافت و با خاک برابر شد و سخت نیکو گوید، شعر:
اذا تمّ امردنا نقصه
توقّع زوالا اذا قیل تمّ
و سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم، علیه السّلام که یکدیگر را بر خیره میکشند و میخورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند تنها بزیر زمین با وبال بسیار، و درین چه فایده است یا کدام خردمند این اختیار کند؟ و لکن چه کنند که چنان نروند که باقضا مغالبت نرود- و دختری از آن قدر خان بنام امیر محمد عقد نکاح کردند که امیر محمود، رضی اللّه عنه، در آن روزگار اختیار چنان میکرد که جانبها بهر چیزی محمّد را استوار کند، و چه دانست که در پرده غیب چیست؟ پس چون امیر محمّد در بند افتاد و ممکن نگشت آن دختر آوردن، و عقد نکاح تازه بایست کرد بنام امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد روز دوشنبه سوم ماه ربیع الاوّل این سال با وزیر خواجه احمد و استادم بو نصر و درین معنی رأی زدند تا قرار گرفت که دو رسول با نامه فرستاده آید یکی از جمله ندماء و یکی از جمله قضاة، عهد و عقد را، و اتّفاق بر خواجه بو القاسم حصیری که امروز بر جای است، و بر جای باد و بر بو طاهر تبّانی که از اکابر تبانیان بود و یگانه در فضل و علم و ورع و خویشتن داری و با این همه قدّی و دیداری داشت سخت نیکو و خطّ و قلمش همچون رویش - و کم خطّ در خراسان دیدم به نیکوئی خطّ او، و آن جوانمرد سه سال در دیار ترک ماند و بازآمد بر مراد، چون به پروان رسید، گذشته شد، و بیارم این قصّه را بجای خویش و استادم نامه و دو مشافهه نبشت درین باب سخت نادر و بشد آن نسخت، ناچار نسخت کردم آن را که پیچیده کاری است تا دیده آید. و نخست قصّهیی از آن تبانیان برانم که تعلّق دارد بچند نکته پادشاهان و پس از آن نسختها نبشته آید، که در هر فصل از چنین فصول بسیار نوادر و عجایب حاصل شود و من کار خویش میکنم و این ابرام میدهم، مگر معذور دارند.
قصّة الّتباّنیه
تبّانیان را نام و ایّام از امام ابو العبّاس تبّانی، رضی اللّه عنه، برخیزد، و وی جدّ خواجه امام بو صادق تبّانی است، ادام اللّه سلامته، که امروز عمری بسزا یافته است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون صد فتوی را جواب میدهد و امام روزگار است در همه علوم. و سبب اتّصال وی بیاورم بدین دولت درین فصل، و پس در روزگار پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم اجمعین، برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند، بمشیّة اللّه و اذنه . و این بو العباس جدّش ببغداد شاگرد یعقوب ابو یوسف بود پسر ایّوب.
و بو یوسف یعقوب انصاری، قاضی قضاة هرون الرّشید و شاگرد امام ابو حنیفه، رضی اللّه عنهم، از امامان مطلق و اهل اختیار بود بیمنازع . و ابو العبّاس را هم از اصحاب ابو حنیفه شمردهاند که در مختصر صاعدی که قاضی امام ابو العلاء صاعد، رحمه اللّه کرده است، ملاء سلطان مسعود و محمد ابنا السّلطان یمین الدّوله، رضی اللّه عنهم اجمعین، دیدم نبشته در اصول مسائل «این قول بو حنیفه است و از آن بو یوسف و محمد و زفر و بو العبّاس تبّانی و قاضی ابو الهیثم .»
و فقیهی بود از تبّانیان که او را بو صالح گفتندی، خال والده این بو صادق تبّانی.
وی را سلطان محمود تکلیف کرد، بدان وقت که بنشابور بود در سپاهسالاری سامانیان، و بغزنین فرستاد تا اینجا امامی باشد اصحاب بو حنیفه را، رحمة اللّه علیه. و فرستادن وی در سنه خمس و ثمانین و ثلاثمائه . و بدربستیان در آن مدرسه که آنجاست، درس کردی . و قاضی قضاة ابو سلیمان داود بن یونس، ابقاه اللّه، که اکنون بر جای است مقدّمتر و بزرگتر این شهر- هرچند بساحل الحیاة رسیده است و افگار بمانده- و برادرش، قاضی زکّی، محمود، ابقاه اللّه، از شاگردان بو صالح بودند و علم از وی آموختند. و محلّ بو صالح نزدیک امیر محمود تا بدان جایگاه بود که چون گذشته شد در سنه اربعمائه، خواجه ابو العبّاس اسفراینی وزیر را گفت «در مدرسه این امام رو، ماتم وی بدار که وی را فرزندی نیست که ماتم وی بدارد، و من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق بتن خویش گزاردمی، امّا مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند و از تو محتشمتر ما را چاکر نیست، وزیر و خلیفه مایی.»
و بو بشر تبّانی، رحمه اللّه، هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان و ساخت زر داشت، و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است که کارها تنگ گرفته بودهاند .
و اگر از خوانندگان این کتاب کسی گوید: این چه درازی است که بو الفضل در سخن میدهد؟ جواب آنست که من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق میافتد و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه، اگر حقّی بباب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید که از من فراستانند .
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲
و این امام بو صادق تبّانی، حفظه اللّه و ابقاه، که امروز به غزنی است- و خال وی بو صالح بود و حال او بازنمودم- به نشابور میبود مشغول به علم، چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّهیی را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه علی میکائیل چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه، امیر محمود، رضی اللّه عنه، او را گفت «مذهب راست از آن امام ابو حنیفه، رحمه اللّه، تبّانیان دارند و شاگردان ایشان، چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بو صالح فرمان یافته است، چون به نشابور رسی، بپرس تا چند تن از تبّانیان ماندهاند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکویی ده» گفت: چنین کنم. و حرّه را که سوی نشابور آوردند، من که بو الفضلم، بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازهها زدن و آراستن، چنانکه پس از آن بهنشابور چنان ندیدم. و علی میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بو صادق و بو طاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه هرچه رود، انها کند- و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری میکرد به شاگردی عبد اللّه دبیر- تازه جوانی دیدم او را با تجمّلی سخت نیکو. و خواجه علی از گرگان بازگشت، و بسیار تکلّف کرده بودند گرگانیان، و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت.
و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بیفرمان عالی آوردن.
بو صادق را آوردهام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسهیی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیلبافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیدهاند. این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبهیی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.
و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد، و چون بنوبت پادشاهان میرسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل .
و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان میفرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأیهاست .
وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان به ترکستان.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامهها و مشافههها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بیفرمان عالی آوردن.
بو صادق را آوردهام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسهیی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیلبافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسئلتهای خلافی رفت سخت مشکل، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیدهاند. این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت از آن مجلس. و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه میرود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبهیی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.
و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختّلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده است، و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد، و چون بنوبت پادشاهان میرسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل .
و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان میفرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأیهاست .
وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان به ترکستان.
و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامهها و مشافههها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۴۰ - فرو گرفتن اریارق ۱
ذکر القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک الی ان قتل بالغور، رحمة اللّه علیه
بیاوردهام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را؛ و در ملک محمّد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجه بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان بچه حیلت برکشید و چون امیر را بدید، گفت «اگر هندوستان بکار است، نباید که نیز اریارق آنجا شود» و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبهدار و سپرکش با غازی سپاهسالار بیکجا و دشوار آمدن [بر] پدریان و محمودیان تقدّم و تبطّر این دو تن؛ و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید، نبود و این دو سپاهسالار را دو کدخدای شایسته دبیر پیشه گرم و سرد چشیده نه - که پیداست که از سعید صرّاف و مانند وی چاکر- پیشگان خامل ذکر کممایه چه آید، و ترکان همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد، هرچند بتن خویش کاری و سخی باشند () و تجمّل و آلت دارند، امّا در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند- چه چاره باشد از افتادن خلل؟ محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند، بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند.
و قضا برین حالها یار شد؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را میشمرند و هرچه رود با عبدوس میگویند تا وی بازمینماید. و آن دو خامل ذکر کممایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند، اذلّ من النّعل و اخسّ من التّراب باشند و چون توانستندی دانست؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده. و این دو مرد برکار شدند و هرچه رفت دروغ و راست روی میکردند و با عبدوس میگفتند، و امیر از آنچه میشنید، دلش بر اریارق گرانتر میشد و غازی نیز لختی از چشم وی میافتاد. و محمودیان فراختر در سخن آمدند، و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی میشنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند، ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت. و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای- که در شراب لافها زده بودند که «ایشان چاکران سلطانند »- و بجای آوردند که ایشان را بفریفتهاند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که «اگر خداوندانشان نباشند، سلطان ایشان را کارهای بزرک فرماید.»
و دیگر آفت آن آمد که سپاهسالار غازی گربزی بود که ابلیس، لعنه اللّه، او را رشته برنتوانستی تافت . وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد، در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید، هر دو سپاهسالار را شراب داد، و شراب آفتی بزرگ است، چون از حد بگذرد، و با شراب خوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی بحکم آنکه سپاهسالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه بازداشتن و شراب وصلت دادن، و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی، ترکان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین را مخنّث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرایی را- بگتغدی- کور و لنگ. و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی.
از [بو] عبد اللّه شنیدم که کدخدای بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاهسالار برافتادند، گفت: یک روز امیر بار نداده بود و شراب میخورد، غازی بازگشت با اریارق بهم، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند. سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد میبگذرانند، اگر صواب بیند، ببهانه شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بو عبد اللّه و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند . گفت «سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد.» و برنشستند و برفتند. و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز ویوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای. من و بو احمد تکلی کدخدای حاجب بزرک و امیرک معتمد علی . و غلامان را با شکرهداران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.
مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپهسالار. بگتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه دادهاند، و لکن هر دو دلیر و و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران، تا امیر
محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرک نهاد تا وجیه گشتند. و غازی خدمتی
سخت پسندیده کرد این سلطان را بنشابور تا این درجه بزرک یافت. و هرچند دل
سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند و
رعنائیها میکنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. و لکن تا اریارق
برنیفتد، تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد، آنگاه هر دو برافتند تا
ما ازین غضاضت برهیم.
حاجب بزرک و علی گفتند: تدبیر شربتی سازند یار و یاروی کسی را فراکنند تا
اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت «این هر دو هیچ نیست و پیش نشود و آب
ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود. تدبیر آن است که ما این کار را
فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها میسازند و آنچه ترکان و
این دو سالار گویند، فراختر زیادتها میکنند و میباز نمایند تا حال کجا
رسد.» برین بنهادند و غلامان و شکرهداران بازآمدند و بسیار صید آوردند. و
روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند، و اتباع و
غلامان و حاشیه همه بخوردند. و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن
را، پیش گرفتند.
بیاوردهام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را؛ و در ملک محمّد خود تن فرا ایشان نداد، و درین روزگار که خواجه بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان بچه حیلت برکشید و چون امیر را بدید، گفت «اگر هندوستان بکار است، نباید که نیز اریارق آنجا شود» و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبهدار و سپرکش با غازی سپاهسالار بیکجا و دشوار آمدن [بر] پدریان و محمودیان تقدّم و تبطّر این دو تن؛ و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید، نبود و این دو سپاهسالار را دو کدخدای شایسته دبیر پیشه گرم و سرد چشیده نه - که پیداست که از سعید صرّاف و مانند وی چاکر- پیشگان خامل ذکر کممایه چه آید، و ترکان همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد، هرچند بتن خویش کاری و سخی باشند () و تجمّل و آلت دارند، امّا در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند- چه چاره باشد از افتادن خلل؟ محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند، بدانکه این دو تن را پای کشند، با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند.
و قضا برین حالها یار شد؛ یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را میشمرند و هرچه رود با عبدوس میگویند تا وی بازمینماید. و آن دو خامل ذکر کممایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند؛ و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند، اذلّ من النّعل و اخسّ من التّراب باشند و چون توانستندی دانست؟ که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده. و این دو مرد برکار شدند و هرچه رفت دروغ و راست روی میکردند و با عبدوس میگفتند، و امیر از آنچه میشنید، دلش بر اریارق گرانتر میشد و غازی نیز لختی از چشم وی میافتاد. و محمودیان فراختر در سخن آمدند، و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی میشنود، در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند، ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت. و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای- که در شراب لافها زده بودند که «ایشان چاکران سلطانند »- و بجای آوردند که ایشان را بفریفتهاند، آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که «اگر خداوندانشان نباشند، سلطان ایشان را کارهای بزرک فرماید.»
و دیگر آفت آن آمد که سپاهسالار غازی گربزی بود که ابلیس، لعنه اللّه، او را رشته برنتوانستی تافت . وی هرگز شراب نخورده بود؛ چون کامها بجمله یافت و قفیزش پر شد، در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید، هر دو سپاهسالار را شراب داد، و شراب آفتی بزرگ است، چون از حد بگذرد، و با شراب خوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی بحکم آنکه سپاهسالار بود لشکر را نواختن و هر روز فوجی را بخانه بازداشتن و شراب وصلت دادن، و اریارق نزد وی بودی و وی نیز مهمان او شدی و در هر دو مجلس چون شراب نیرو گرفتی، ترکان این دو سالار را بترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلگاتگین را مخنّث خواندندی و علی دایه را ماده و سالار غلامان سرایی را- بگتغدی- کور و لنگ. و دیگران را همچنین هر کسی را عیبی و سقطی گفتندی.
از [بو] عبد اللّه شنیدم که کدخدای بگتغدی بود، پس از آنکه این دو سپاهسالار برافتادند، گفت: یک روز امیر بار نداده بود و شراب میخورد، غازی بازگشت با اریارق بهم، و بسیار مردم را با خود بردند و شراب خوردند. سالار بگتغدی مرا پوشیده بنزدیک بلگاتگین و علی فرستاد و پیغام داد که این دو ناخویشتن شناس از حد میبگذرانند، اگر صواب بیند، ببهانه شکار برنشیند با غلامی بیست، تا وی با بو عبد اللّه و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیر سازند . گفت «سخت صواب آمد، ما رفتیم بر جانب میخواران تا سالار دررسد.» و برنشستند و برفتند. و بگتغدی نیز برنشست و مرا با خود برد، و باز ویوز و هر جوارحی با خویشتن آوردند. چون فرسنگی دو برفتند، این سه تن بر بالا بایستادند با سه کدخدای. من و بو احمد تکلی کدخدای حاجب بزرک و امیرک معتمد علی . و غلامان را با شکرهداران گسیل کردند صید را، و ما شش تن ماندیم.
مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سپهسالار. بگتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر ازین دو تن کس نبود، و هزار بار پیش من زمین بوسه دادهاند، و لکن هر دو دلیر و و مردانه آمدند، غازی گربزی از گربزان و اریارق خری از خران، تا امیر
محمود ایشان را برکشید و در درجه بزرک نهاد تا وجیه گشتند. و غازی خدمتی
سخت پسندیده کرد این سلطان را بنشابور تا این درجه بزرک یافت. و هرچند دل
سلطان ناخواهان است اریارق را و غازی را خواهان، چون در شراب آمدند و
رعنائیها میکنند، دل سلطان را از غازی هم توان گردانید. و لکن تا اریارق
برنیفتد، تدبیر غازی نتوان کرد و چون رشته یکتا شد، آنگاه هر دو برافتند تا
ما ازین غضاضت برهیم.
حاجب بزرک و علی گفتند: تدبیر شربتی سازند یار و یاروی کسی را فراکنند تا
اریارق را تباه کند. سالار بگتغدی گفت «این هر دو هیچ نیست و پیش نشود و آب
ما ریخته گردد و کار هر دو قوی شود. تدبیر آن است که ما این کار را
فروگذاریم و دوستی نماییم و کسان گماریم تا تضریبها میسازند و آنچه ترکان و
این دو سالار گویند، فراختر زیادتها میکنند و میباز نمایند تا حال کجا
رسد.» برین بنهادند و غلامان و شکرهداران بازآمدند و بسیار صید آوردند. و
روز دیر برآمده بود، صندوقهای شکاری برگشادند تا نان بخوردند، و اتباع و
غلامان و حاشیه همه بخوردند. و بازگشتند و چنانکه ساخته بودند این دو تن
را، پیش گرفتند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ
ذکر خروج الامیر مسعود، رضی اللّه عنه من بلخ الی غزنین
در آخر مجلّد ششم بگفتهام که امیر غرّه ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال و قضاة و شحنه شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال میدهد؛ و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانههای ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفتهاند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایهیی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، مینبشتمی و کار میبراندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی میفرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی مینشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج میکشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسانتر و بآرامتر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بیمنازع فارغدل میرفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط میآمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت مییافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
در آخر مجلّد ششم بگفتهام که امیر غرّه ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال و قضاة و شحنه شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال میدهد؛ و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانههای ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفتهاند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است، اندک مایهیی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، مینبشتمی و کار میبراندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی میفرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی مینشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج میکشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسانتر و بآرامتر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بیمنازع فارغدل میرفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط میآمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت مییافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳ - طغرل
و قصّهیی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت . و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرمودهایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمدهای . و نیستی، چنانکه ما پنداشتهایم . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنهرود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلّفهای بیمحل نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونهیی یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده شدند. و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادرهها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتندار، و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّهتر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین، سلّمهم اللّه، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بندهیی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جایاند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور
و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خذ العیش و دع الطّیش، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی . و حالی داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بو سهل سوی او قطعهیی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی .
و چون کار هرات شوریده گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه وجیهتر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب
فأجابه القاضی فی الوقت
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب
فی ذری من قد حوی من کلّ شیء یستطاب
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب
فأجابه ابو سهل
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره
انّ هذا الکأس شیء عجب
کلّ من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هر سه رفتهاند، رحمهم اللّه، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و چون کار هرات شوریده گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه وجیهتر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب
فأجابه القاضی فی الوقت
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب
فی ذری من قد حوی من کلّ شیء یستطاب
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب
فأجابه ابو سهل
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره
انّ هذا الکأس شیء عجب
کلّ من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هر سه رفتهاند، رحمهم اللّه، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۵ - گذشته شدن بونصر
[مرگ بو نصر مشکان]
و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم. استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفّه باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت: نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد؟ بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند: بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بو العلا آمد و مرد افتاده بود. چیزها که نگاه میبایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت: چه میگوئی؟
گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علّت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانه ایزد است، تعالی . اگر جان بماند، نیم تن از کار بشود . امیر گفت: دریغ بو نصر! و برخاست. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و بخانه باز بردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد، رحمة اللّه علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست، که همه رفتهاند. پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد، و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به ؛ و او اولیتر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر، رحمة اللّه علیه، گفتهاند، شعر:
الم تر دیوان الرّسائل عطّلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرّر گشت باز نمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم، روزگار این مهتر بپایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بو نصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است باز نمایم تا تشفّییی باشد مرا و خوانندگان را، پس بسر تاریخ باز شوم، ان شاء اللّه تعالی.
فصل
و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنّبی، رحمة اللّه علیه، و آن اینست، شعر:
لا رعی اللّه سرب هذا الزّمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللّسان
ما رای النّاس ثانی المتنبیّ
ایّ ثان یری لبکر الزّمان؟
کان فی نفسه العلّیة فی عزّ
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی
و بهیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بو العبّاس ضبّی گفت روزی که بدر سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی، رحمة اللّه علیه، و آن این است، شعر:
ایّها الباب لم علاک اکتئاب
این ذاک الحجاب و الحجّاب
این من کان یفزع الدّهر منه
فهو الآن فی التّراب تراب
و بو نواس، رحمة اللّه علیه، سخت نیکو گفته است، شعر:
ایا ربّ وجه فی التّراب عتیق
و یا ربّ حسن فی التّراب رقیق
و یا ربّ حزم فی التّراب و نجدة
و یا ربّ قدّ فی التّراب رشیق
الا کلّ حیّ هالک و ابن هالک
و ذو نسب فی الهالکین عریق
و رودکی گفته است:
ای آنکه غمگنّی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا نبرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری؟
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشنود او زاری
شو تا قیامت ایدر زاری کن
کی رفته را بزاری باز آری
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی گماشته است بلای او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
آن به که می بیاری و بگساری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری
و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفتهاند:
اکوی الفؤاد و القلوب و مزّقها و جرح النّفوس و الأکباد و احرقها، و اغصّ الصّدور بهمّ اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصّدور ارتیاعا و قسّم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدّموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطّرق مسدودة. ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا؟ و انّی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النّجوم الثّواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر. لو کان حلول المنیّة ممّا یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصّدر ما تستخلص به مهجته. هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن. و کفی بکتاب اللّه معزّیا و بعموم الموت مسلّیا. و انّ اللّه، عزّ ذکره، یخفّف ثقل النّوائب و یحدث السلوّ عند المصائب بذکر حکم اللّه فی سیّد المرسلین و خاتم النّبیّین، صلّی اللّه علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصّدر الکامل و ارضاه و جعل الجنّة مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفّف حسابه و نبّهنا عن نومة الغافلین، آمین آمین یا ربّ العالمین.
و امیر، رضی اللّه عنه، بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقّ تعزیت را بگزاردند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند.
تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر : رباطی بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند، پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.
و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند، اضطراب میکرد، آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر، برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتهتایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند.
امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی، توجع و ترحم نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی.
و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی، چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی، آن شغل بوی دادیمی، چه بو نصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است، اگر گذشته شوم، بو الفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی بدرگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت میباز گفت» و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.
و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم. استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفّه باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت: نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد؟ بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند: بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بو العلا آمد و مرد افتاده بود. چیزها که نگاه میبایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت: چه میگوئی؟
گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علّت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانه ایزد است، تعالی . اگر جان بماند، نیم تن از کار بشود . امیر گفت: دریغ بو نصر! و برخاست. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و بخانه باز بردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد، رحمة اللّه علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست، که همه رفتهاند. پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد، و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به ؛ و او اولیتر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر، رحمة اللّه علیه، گفتهاند، شعر:
الم تر دیوان الرّسائل عطّلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرّر گشت باز نمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم، روزگار این مهتر بپایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بو نصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است باز نمایم تا تشفّییی باشد مرا و خوانندگان را، پس بسر تاریخ باز شوم، ان شاء اللّه تعالی.
فصل
و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنّبی، رحمة اللّه علیه، و آن اینست، شعر:
لا رعی اللّه سرب هذا الزّمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللّسان
ما رای النّاس ثانی المتنبیّ
ایّ ثان یری لبکر الزّمان؟
کان فی نفسه العلّیة فی عزّ
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی
و بهیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بو العبّاس ضبّی گفت روزی که بدر سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی، رحمة اللّه علیه، و آن این است، شعر:
ایّها الباب لم علاک اکتئاب
این ذاک الحجاب و الحجّاب
این من کان یفزع الدّهر منه
فهو الآن فی التّراب تراب
و بو نواس، رحمة اللّه علیه، سخت نیکو گفته است، شعر:
ایا ربّ وجه فی التّراب عتیق
و یا ربّ حسن فی التّراب رقیق
و یا ربّ حزم فی التّراب و نجدة
و یا ربّ قدّ فی التّراب رشیق
الا کلّ حیّ هالک و ابن هالک
و ذو نسب فی الهالکین عریق
و رودکی گفته است:
ای آنکه غمگنّی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا نبرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری؟
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشنود او زاری
شو تا قیامت ایدر زاری کن
کی رفته را بزاری باز آری
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی گماشته است بلای او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
آن به که می بیاری و بگساری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری
و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفتهاند:
اکوی الفؤاد و القلوب و مزّقها و جرح النّفوس و الأکباد و احرقها، و اغصّ الصّدور بهمّ اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصّدور ارتیاعا و قسّم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدّموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطّرق مسدودة. ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا؟ و انّی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النّجوم الثّواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر. لو کان حلول المنیّة ممّا یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصّدر ما تستخلص به مهجته. هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن. و کفی بکتاب اللّه معزّیا و بعموم الموت مسلّیا. و انّ اللّه، عزّ ذکره، یخفّف ثقل النّوائب و یحدث السلوّ عند المصائب بذکر حکم اللّه فی سیّد المرسلین و خاتم النّبیّین، صلّی اللّه علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصّدر الکامل و ارضاه و جعل الجنّة مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفّف حسابه و نبّهنا عن نومة الغافلین، آمین آمین یا ربّ العالمین.
و امیر، رضی اللّه عنه، بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقّ تعزیت را بگزاردند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند.
تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر : رباطی بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند، پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.
و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند، اضطراب میکرد، آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر، برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتهتایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند.
امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی، توجع و ترحم نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی.
و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی، چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی، آن شغل بوی دادیمی، چه بو نصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است، اگر گذشته شوم، بو الفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی بدرگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت میباز گفت» و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۶ - استعفای بیهقی
و کار قرار گرفت و بو سهل میآمد و درین باغ بجانبی مینشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت بخانه رفت، وی را حقّی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و بدیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود بحشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضدّ بو نصر مشکان است بهمه چیزها، رقعتی نبشتم بامیر، رضی اللّه عنه، چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم: «بو نصر قوّتی بود پیش بنده و چون وی جان بمجلس عالی داد، حالها دیگر شد، بنده را قوّتی که در دل داشت برفت، و حقّ خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند، بنده بخدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت بآغاجی دادم و برسانید و باز آورد خطّ امیر بر سر آن نبشته که «اگر بو نصر گذشته شد، ما بجاییم. و ترا بحقیقت شناختهایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانه خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگی این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بو سهل را گفت: بو الفضل شاگرد تو نیست، او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند، همداستان نباشم. گفت: فرمان بردارم و پس وزیر را گفت «بو الفضل را بتو سپردم، از کار وی اندیشهدار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من بجوانی بقفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت.
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آن دوستان و مهتران باز مینمایم، از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم، تا نگویند که بو الفضل صولیوار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عبّاسیان، رضی اللّه عنهم، تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت، راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است، و در ایستاده است و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی . و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابو الحسن علیّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم: اگر از بحتری شاعر وزیر قصیدهیی بدین روی و وزن و قافیت خواهد، هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت: همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدهاند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم، راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند، عیبی نکنند. و اللّه یعصمنا من الخطا و الزّلل بمنّه و سعة فضله .
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آن دوستان و مهتران باز مینمایم، از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم، تا نگویند که بو الفضل صولیوار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عبّاسیان، رضی اللّه عنهم، تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت، راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است، و در ایستاده است و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی . و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابو الحسن علیّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم: اگر از بحتری شاعر وزیر قصیدهیی بدین روی و وزن و قافیت خواهد، هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت: همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدهاند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم، راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند، عیبی نکنند. و اللّه یعصمنا من الخطا و الزّلل بمنّه و سعة فضله .