عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح معین الدین صاعدی گوید
گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۳ - تاریخ فوت شاهقلی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۰ - تاریخ تکیه عافیت
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۳۳ - تاریخ فوت میر خان
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۳۶ - تاریخ ولادت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵