عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵ - د‌ر مدحت جناب حاج میرزا آقاسی رحمه ا‌لله می‌فرماید
ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران
معطر آمده‌ گیتی منور آمده‌ کیهان
بهینه بندهٔ ‌گیهان خدای و خواجهٔ عالم
مهینه مهدی معجز نمای و هادی دوران
درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا
به گرد مرکز عزمش مدار گنبد گردان
مطیع درگه او را زمانه شایق خدمت
گدای حضرت او را ستاره عاشق فرمان
لباس فطرت او را محامد آمده پروز
اساس طینت او را محاسن آمده بنیان
بیان وافی او ترجمان آیهٔ مصحف
کلام صافی او ترزفان سورهٔ فرقان
محیط فکرت او را فضایل آمده زورق
تنور همت او را نوائل آمده طوفان
نجیب خاطر او را فواید آمده هودج
جواد جودت او را معارف آمده میدان
قوام عالم امکان نظام ملکت هستی
نظام ملکت هستی قوام عالم امکان
عقاب شوکت او را نبالت آمده مخلب
هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان
زلال حکمت او را حقایق آمده منبع
نهال فکرت او را دقایق آمده قضبان
به‌ زهد و صفوت‌ و ایمان و رشد و تقوی و طاعت
اویس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان
ریاض بینش او را فضایل آمده‌گلبن
سحاب شش او را نوائل آمده باران
کمند طاعت او را ستاره آمده چنبر
قبول خدمت او را زمانه برزده دامان
هوای عرصهٔ جاهش مطار طایر دولت
فضای‌ کعبهٔ قدرش مطاف زایر احسان
رواق عزت او را معالی آمده مسند
سرای حشمت او را مکارم آمده ایوان
ولی حضرت او را قصور عالیه مأمن
عدوی دولت او را تنور هاویه زندان
به‌داس‌بخشش‌و همت ‌گسسته ریشهٔ ضنّت
به سنگ تقوی و طاعت شکسته شیشه عصیان
ز مهر حادثه‌سوزش امور حادثه مختل
ز لطف نایبه‌توزش قصور نائبه ویران
دل آب‌و خاک تو پنهان صفای طینت احمد
ز روی و رای تو پیدا فروغ حکمت یزدان
گزیده‌ گفت تو برهان‌ گفت عیسی مریم
خجسته‌رای ‌تو اثبات دست‌موسی عمران
کلیل حزم تو غبرا علیل رای تو بیضا
ذلیل دست تو دریا سلیل جود تو مرجان
دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد
گواه جود تو افلاس ‌گنج و فاقهٔ عمّان
به‌پیش‌عزم تو آسان هرآنچه بر همه مشکل
به نزد حزم تو پیدا هرآنچه بر همه پنهان
ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم
ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان
ضیای بیضهٔ بیضا به نزد رای تو تهمت
علای‌گنبد منا به پیش قدر تو بهتان
دریده جود تو جلباب جود جعفر و یحیی
شکسته ‌گفت تو بازار گفت صابی و سحبان
ز نور رای تو مظهر رموز دانش و حکمت
به ذات پاک تو مضمر کنوز بینش و عرفان
فروغ رای تو برهان ضیای روی تو حجت
ضیای روی تو حجت فروغ رای تو برهان
هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادی
همیشه حاسد جاه تو یار خواری و خذلان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۴ - در مدح هژبر سالب علی‌بن ابیطالب صلوات ا‌لله و سلامه علیه ‌گوید
رسم‌عاشق نیست با یک‌دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن
شکرستان ‌کن درون از عشق تاکی بایدت
دست‌حسرت چون‌مگس ازدور برسر داشتن
بندگی‌کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو
از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن
ای‌ که جویی‌ کیمیای‌ عشق پرخون‌کن دوچشم
هست شرط‌ کیمیا گوگرد احمر داشتن
تاکی از نقل‌کرامت‌های مردان بایدت
عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن
ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست
دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن
گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست
ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقل‌کرامت‌های زید
جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن
خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این
تا توانی برگ بی‌برگی میسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند
ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن
از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است
جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن
عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید
قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده
طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن
در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست
چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن
مردم‌چشم جهان مو تا توان در چشم خلق
خویش را در عین تاریکی منور داشتن
دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرض‌تر
دیده بایدگاه احول‌گاه اعور داشتن
ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای
تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن
پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع
تا ز آب شور یابی طعم‌کوثر داشتن
کوش قاآنی‌که رخش هستی آری زیر ران
چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن
تن‌ رها کن تا چو عیسی بر فلک ‌گردی سوار
ورنه‌ عیسی می‌نشاید شد ز بک خر داشتن
میخ مرکب ر‌ا به‌ گل زن نه به دل ‌کاسان بود
در لباس خسروی خود را قلندر داشتن
دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند
سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم
خویش باید گاه ماهی‌ گه سمندر داشتن
گوهر جان را به‌دست آور که‌ زنگی بچه را
می‌نیفزاید بها از نام جوهر داشتن
هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن ‌کذاب بود
نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشی‌گفتگو
گر نمیخواهی سیه‌رویی چو دفتر داشتن
رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار
رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن
همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا
تا توانی امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بایدش دست ‌خدا را فاش بگرفتن به‌دست
روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن
ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر
تاج را نتوان شبه بر جای‌گوهر داشتن
از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار
نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن
نیستی معذور بالله‌ گرت باید ز ابلهی
عیسی‌ جان بخش را همسنگ عازر داشتن
ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی‌از خری
شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن
شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست
وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند یقین‌کاندر مصاف پور زال
پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن
خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم
وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزل‌های آسمانی پیش روی
همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن
چون صراط ‌المستقیمت هست تاکی ز ابلهی
دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم
با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
‌گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث
آفرین‌ها بایدت بر جان مادر داشتن
بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار
تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او
تا توانی روی‌ گیتی را منوّر داشتن
ذره‌یی از مهر او روشن ‌کند آفاق را
چند باید منت از خورشید خاور داشتن
عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو
تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت‌کسوف
زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او
نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمایهٔ آمال‌ کن‌ گر بایدت
خویش را در عین‌ درویشی توانگر داشتن
طینت ‌خویش ‌ار حسن ‌خواهی بیاید چون حسین
در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وی ‌کرد روزی مهر در وقت غروب
تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق
زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن
روی‌ خود را روزی اواز شرق سوی‌ غرب‌ تافت
رجعت خورشید را بایست باور داشتن
ای ‌خلیفهٔ مصطفی‌ای ‌دست ‌حق ای‌پشت دین
کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن
خشم با خصمت ‌کند مریخ یا سرمست تست
کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن
غالیان‌ویند هم خود موسی هم سامری
بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خو‌است مداحت چو قاآنی شود
تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن
عقل گفت این خرده کوکب‌های زشت خود بپوش
نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن
گینی ارکوهی شود از جرم بالله می‌توان
کاهی از مهر تو با آن ‌کُه برابر داشتن
کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر
جاری از خون بداندیشان‌ کافر داشتن
کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او
از عبادت‌های جنّ و انس برتر داشتن
کی‌تواند جز توکس در روزکین افلاک را
پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن
کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی
اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن
شاه ما را میر شاهان ‌کن‌ که باید مر ترا
هم ز شاهان لشکر و هم‌ میرلشکر داشتن
خسرو غازی محمّد شه‌ که در سنجار دهر
ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن
رمیم آید مدح اوویم‌که ماهان بش‌ند
گر گدایان ‌گنج را باید مستّر داشتن
نه خجل ‌گردم ز مدح او که دانم ذره را
نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک
تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه ‌چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر
ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۵ - در مدح حاج میرزا آقاسی طاب ا‌لله ثراه گوید
عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن
خند خندان جان نثار راه جانان داشتن
جان هم‌ از جانان بود کت داده تا قربان‌ کنی
بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن
بس‌کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید
عید را باید به پای دوست قربان داشتن
عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق
بی‌خبر از آه‌ و افغان آه و افغان داشتن
در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم
سرکه ‌کردن روی و در دل شکرستان داشتن
چون‌ سکندر بست‌اندر دل خیال روم و روس
روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن
گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن
گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن
مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل
زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشنن
قاصد غمهاست آین آهی‌که خیزد از درون
عیش‌ها دارد نهانی آه پنهان داشتن
چون جمال خواجه ‌کز صبح ازل روشن‌ترست
یک جهان خورشید باید درگریبان داشتن
زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان
دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن
بی‌سفینهٔ نوح ‌گر عالم پر از جودی شود
چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشنن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلی
لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن
چشم مست پیر چون بی‌باده مستی‌ها کند
چشم را بابد در او دزدیده حبران داشتن
صاحب دیوان تواند در میان بار عام
رازها با خواجه بی‌تذکار و تبیان داشتن
چشم احمد خامش‌گویاست لبکن بایدت
علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن
کوش همچون خواجه بدهی هر چه را آری به دست
تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن
خود بگو جز تلخکامی چست حاصل بحر را
زین گهر پروردن و زین‌ درّ و مرجان داشتن
ابر با آن تیره رخساری که پوشد ر‌وی روز
مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن
خواجه شو ز اوّل که یابی معنی وارستگی
پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن
یک سوالست از سر انصاف می‌پرسم ز تو
دهر را آباد خوشتر یاکه ویران داشتن
بایدت بر دل نیفتد سایهٔ دیوار حرص
ورنه باکی نبست برگل‌کاخ و اوان دان
“خواجه برگل می‌نهد بنیان نو بر دل می نهی
فرق دارد جان من این داشنن زان داشتن
تو نداری چشم حق‌بین‌ کم‌ کن این چون و چرا
خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن
از تب شهوت فتادستی درین‌‌ گفتار زشت
داروی تب نوش تاکی ننگ هذیان داشتن
جان سستت بر نتابد بار سختی‌های عشق
پُتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن‌
زشت باشد با لباس ‌کاغذین رفتن در آب
رخب *‌رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن
کوش تا جون خواجه سر تا پای‌گردی معرفت
وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن
ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او
روح باید تشنه چون ربگ ببابان داشتن
بایدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر
گردکردن زان سپس بر طاق نسیان داشن
ورنه بس آسان تر‌ک کاریست بی‌کسب علوم
آه‌چون عارف‌ کشیدن ذکر عرفان داشنن
با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن
نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن
دزدی‌است این نه‌غناکزموش طبعی هر زمان
دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن
گبر راکز زند و استالوح دل باشد سیاه
سود ندهد غالباً هیکل ز قرآن داشتن
نف دان ش رهاکن نقثث‌ن دانث‌ن راکه مرد
شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن
در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست
کت نماید مختلف زین نقش‌ الوان داشتن
کلک‌قدرت نقش هرچیزی بهر چیزی نگاشت
ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن
می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع
تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن
خاک‌ را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی
تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن
از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش
کار دونانست حکمت‌های یونان داشتن
پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست
زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن
صورت قنبر به یاد آورکه دانی می‌توان
در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن
گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن
گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن
فبف و بسطی‌کز خیالت می‌بزاید روز و ش
چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن
با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن
تا بدانی می‌توان در دیو غلمان داشتن
شکوه‌ کم‌ کن از جهان تاز و برآسایی‌که مام
طفل را از شیرگیرد وقت دندان داشتن
خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را
چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن
غ‌وث ملت حاجی آقاسی ‌که خواهد عفو او
خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن
ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او
تن بکاهد تا بداند رسم‌ کتان داشتن
خامه‌اش یکشبرنی‌ کمتر بود دین معجزست
شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن
وهم می‌گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید
عقل ‌گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یک‌کوه بیستون
سر چو به خاک برنهد ت‌ن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که ‌کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سرب‌ء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده ‌گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشق‌پروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان‌ شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربده‌اش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا به‌گه وصال او چیره تو باشی او جبون
بی‌رم و طمه و لگد خم ‌کنیش‌ چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۹ - و من نوادر طبعه
دوش چو سلطان چرخ ‌گشت به مغرب مکین
جانب مسجد شدم از پی اکمال دین
گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک
سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین
دیدم در پیش صف پاک‌گهر زاهدی
چون قمرش تافته نور هدی از جبین
سبحهٔ صد دانه‌اش منطقهٔ آسمان
خرقهٔ صد پاره‌ای مقنعهٔ حور عین
رشتهٔ تحت‌الحنک از بر عمامه‌اش
حلقه‌زنان چون افق از بر چرخ برین
راستی اندر ورع بود اویس قرن
بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین
او شده تکبیرگو از پی عقد نماز
من شده تقلید جو از سر صدق و یقین
از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض
مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین
برسمت قاریان پنج محل وقف‌ کرد
از زبر بسمله تا به سر نستعین
نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید
یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین
مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز
مخرج ضادی غلیظ چون دل ارباب‌کین
موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد
نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین
گفت‌که از ش دوپاس صرف یک‌الحمد شد
پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین
بودم دل دل‌کنان‌کز صف پبشین چسان
رختم واپس‌ کشد واهمهٔ پیش بین
ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار
آمد و شد مرمرا جای‌گزین بر یمین
ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار
از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین
سرفه‌کنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی
سرفه‌به‌اخلاط جفت‌ضرطه‌به‌غایط عجین
سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن
جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین
سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس
سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین
پیش چنان سرفه‌یی رعد شده شرمسار
نزد چنین ضرطه‌یی کوس شده شرمگین
گاه چو اهل نغم ‌کرده پی زیر و بم
نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین
از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق
بلغم بینی و حلق پاک‌کنان ز آستین
هیکل باریک او تا به قدم جمله‌ کج
جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین
من ز تحیّر شده خنده‌زنان زیر لب
لیک لب از روزه‌ام تشنهٔ ماء معین
چون ‌گه ذکر قنوت هر تنی از اهل‌ صف
بهر دعایی شدندگرم حنین و انین
من شده از کردگار مرگ ورا خواستار
پیر ز پروردگار ملتمس حور عین
ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر
راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین
ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر
وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین
پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد
من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین
تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست
بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین
باش‌‌که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای‌که زنی در شباب پنجه به شیر عرین
روز جوانی مزن طعنه به پیران‌که نیست
در بر پیر خرد رای جوانان رزین
گر به جوانی‌کنی خنده به پیران‌کند
درگه پیری ترا طعن جوانان غمین
مرگ بود در قفا شاخ‌زنان چون ‌گوزن
ابلهی‌است ار بدو جنگ کنی با سرین
هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل
زهر هلاهل شود در دهنش انگبین
ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی
ناله ز مردن‌کند درگه زادن جنین
گر تو به‌حصن حصین جاکنی از بیم مرگ
مرگ کند همچو سیل‌ رخنه‌ به‌ حصن حصین
تا به قیامت شوی لاله صفت سرخ‌رو
داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین
گیرم‌ کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی
رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین
پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود
همچو صدف ‌گوش تو مخزن درّ ثمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۵ - ایضاً د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه قاضی طاب ثراه
شاها ز ساغر لب ساقی شراب خواه
آخر سکندری تو ازین چشمه آب خواه
از لعل یار بوسهٔ همچون شکرستان
ز الماس جام جوهر یاقوت ناب خواه
ساقی بخواه باده و بوس وکنار جوی
مطرب بخوان و بربط و چنگ و رباب خواه
دیشب هلال عید ز بام افق نمود
از دست مهوشی می چون آفتاب خواه
از آب تیغ در دل آتش شرر فکن
وز خاک‌ کوی خویش شکست گلاب خواه
اقبال و بخت و شوکت و فر همعنان طلب
تایید و عون و فتح و ظفر همرکاب خواه
از عزم خود شتاب و ز‌ گردون درنگ جوی
از حزم خود درنگ و ز غبرا شتاب خواه
بدخواه را ز چشمهٔ رخشان تیغ خویش
سیراب ساز و چشمهٔ عمرش سراب خواه
از روی و رای خویش مه و آفتاب جوی
از قدر و بذل خویش سپهر و سحاب خواه
از لطف خود به جان مؤالف ثواب بخش‌
وز قهر خود به جای مخالف عقاب خواه
تا ناورد ز حکم تو گردن‌ کشد برون
از کهکشان به گردن گردون طناب خواه
تا صدهزار کشتی جان از بلا رهد
پنهان نهنگ تیغ به بحر قراب خواه
جز بخت خود که قرعهٔ بیداریش زدند
از امن عدل خویش ‌جهان را به‌خواب خواه
بادا دوام عمر تو تا روز رستخیز
یارب دعای بندهٔ خود مستجاب خواه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهر‌خان فرماید
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان‌ داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان ‌گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست ‌و مویش‌ مشک ‌و رویش‌ ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بی‌گفتگو گر آفتاب
از زنخدان‌ گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرش‌گر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش ‌گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکین‌خطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشم‌گریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانه‌نوش ای شاهد پیمان‌گسل
کاش چون ‌عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت‌ لعلیست‌ کز خورشید می‌جستی خراج
اینچنین لعل درخشان ‌گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم ‌گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفی‌گر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی ره‌نورد
برق بودی خنجرش‌ گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جان‌ستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه‌ کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم ‌گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موج‌انگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبان‌گشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفته‌گیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهان‌سوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشه‌یی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسی‌وی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدف‌هر قطره اش می گشت صد عمان‌گهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرش‌گر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملک‌بخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملک‌بخش
ملکی ار صدره فزون از ملک ‌گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرم‌گر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتش‌کی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلی‌گویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل ‌گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم‌ گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
می‌نبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه‌ کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به ‌گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر که‌گر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای ‌کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش‌ مرا انباز حسّان داشتی
ختم‌کن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی‌ کوه ‌اگر گوش‌ سخندان داشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۱ - در مدح جناب شریعتمدار حجة‌الاسلام آقا محمد مهدی کلباسی گوید
ای زلف یار من از بس معنبری
یک توده نافه‌ای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی
آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی
مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی
شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی
رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی‌ که کژدمی
جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی به‌هر دمی دلها به‌هر خمی
زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من‌ بس سیم و زر تراست
جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل
پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هاله‌ای
برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی
حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نه‌کافرم‌ گویی نه ظالمم
والله‌که ظالمی بالله ‌که ‌کافری
ظالم نه‌یی چرا مردم به خون کشی
کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب‌ کرد
تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه
در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو
هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانه‌کن
با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشته‌یی زان‌رو مکرمی
لام نوشته‌یی زان‌رو مدوری
در موی پر شکن شیطان‌ کند وطن
مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی
وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقه‌ای
گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
این‌خود ضرور نیست‌ کز وصف تو قلم
خود عطسه می‌زند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک
تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زان‌رو کنم‌که تو
چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او
آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی
هرجا که مهر او غسلین ‌کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو
چونان‌ که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی
ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق
خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی ‌کند چه سود
بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی ‌گر از جهان خود برتری از آن
اوکم‌بها خزف تو پاک‌گوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او
افزون شود عدد هرگه‌ که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن
بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای
تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته‌ گویمت از بنده‌گوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن
پس ‌تو ز لعل ‌خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع
بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان
از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات
افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست ‌آن‌ هزار یک ‌وین نیست‌ جای شک
الفاظ مشترک آن به‌که بستری
من نیز یک تنم لیکن همی‌کنم
گاهی سخنوری‌گاهی قلندری
یک‌تن به‌صد لباس یک‌فن به‌صد اساس
گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن به‌هوش
هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام
زین به‌ کسی نگفت در منطق دری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲ - در ستایش شاهزاده آزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّه‌پروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته‌ دو دست جاودان داده به‌چرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو‌ کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔ‌صاف چون‌سمن‌عارض‌تر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک ‌نشین ‌کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت ‌که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به‌ گاه حشمتش شمس نموده شمه‌ای
وآنگه به بزم عشرتش‌کرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر ده‌آک‌ را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک به‌کام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاه‌به‌طو‌س اندرون‌ بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت‌ که نیست ‌کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به‌ کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم‌ کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتف‌کشد
ماه نوت شود عنان چرخ‌ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگ‌سا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا به‌کنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت ‌کری
نی غلطم ‌که آسمان پیش تو هست نقطه‌سان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست ‌کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون‌ داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری‌ گرچه به تیغ داده‌ای
لیک ز بذل برده‌یی رونق جود جعفری
مهر ز شر‌م رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب ‌گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی
به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی
که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی
همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی
منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی
تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان
تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی
چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور
که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد
پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی
که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی
مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم
بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم
که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی
شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۰ - د‌ر تزکیهٔ نفس ناسوتی و توجه به عالم لاهوتی و اشاره به مدح خامس آل ‌عبا سیدالشهدا علیه السلام
ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی
بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش
خود را نشناسی‌ که چنین یا که چنانی
تا چند سرایی‌ که چنینست و چنانست
آن را که به جز نام دگر هیچ ندانی
این‌ گرد که بر دامنت از عجب نشسته
آید عجبم ‌کز چه ز دامن نفشانی
آن را که به تقلید کسان زشت شماری
گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی
چو‌ن‌ خود همه‌ عیبی چه‌ کنی عیب‌ کسان فاش
بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی
بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند
ظ‌لمست اگر پردهٔ مردم بدرانی
شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال
بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی
چون همسفرانت همه از خویش گذشتند
انصاف نباشد که تو در خویش بمانی
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد
تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی
خوش باش به نیک و بد ایام‌ که ما را
نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی
بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود
زیراکه‌گنجد به عیان راز عیانی
پرهیز مکن از لقب زشت ‌که موسی
قدرش نشود کاسته از وصف شبانی
ای نفس به پیری نبری را غم یار
کان بار توان برد به نیروی جوانی
قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن
تا از دو جهان توسن همت بجهانی
در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان
زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - د‌ر مدح اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم
سروش غیبم‌گوید به‌گوش پنهانی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه ‌کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
که‌گنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل ‌کافری و نخوت مسلمانی
به‌گنج دل رسی آنگه‌که تن شود ویران
که‌گنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن‌ که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که می‌نیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس‌ گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که‌ گرگ می‌نبرد گله را به مهمانی
جهان دهست ‌و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن ‌کزین دو برون
هزار عالم بی‌منتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کران‌پذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بی‌ستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم ‌کن به‌ آسانی
کران‌هستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی‌ گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنه‌پا و سرانند در ولایت عشق
که‌قوتشان‌همه‌جوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان ‌پوش
همه ‌گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان می‌کنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی ‌که ز واجب ‌کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن ‌گذشته‌ که مخلوق اولش‌ گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسم‌که نیستش ثانی
لوای ‌کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی‌ که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش می‌مانی
به‌ گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانم‌که خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانم‌که خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا می‌نهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که ‌کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نه‌گر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل ‌که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزان‌سب‌که‌چو مهر توهست‌راحت‌بخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرم‌که شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقل‌کرده حسّانی
به روز کینه‌ که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی‌ که از آن‌سوی طاق‌ کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملک‌سپاریّ و مملکت‌بخشی
ز خصم ‌گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتم‌کند آسمان‌که ختم‌کند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی
پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی
چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم
همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی
شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری
نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی
راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی
این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست
رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی
به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم
جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی
خبرت هست‌که اخترشمری فرموده
که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی
گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی
گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی
او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج
یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن
جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی
تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی
خسرو راد محمدشه عادل‌که بود
ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی
شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی
ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم
دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱
مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست
که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست
عجب که باورم آید از راه اندیشی
که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است
به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است
جزاء جرم در این خطه جزو کاه رباست
به میوه ای که رسد دست امیدوارم کن
که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست
ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشد
نیافتم که نقابش حریر و باد صباست
از آن من گردیدند طایران حرم
که هر آن نوا که شنیدم شناختم که کجاست
جوی در وجود خود از مردمی نیابم هیچ
عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست
به آدمی ی فرومایه دل مبند عرفی
که این متاع زبون بازمانده ی یغماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴
امید صلح از آن با شکیب ایوب است
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد
که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوب است
نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه
به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵
آنی که پای تا به سرت عجب طاعت است
شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است
بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم
رد و قبول با همه از روی عادت است
احباب را سلام و دعایی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله ی مهر و محبت است
غافل مرو که تا در بیت الحرام عشق
صد منزل است و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان به شاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعر است، حکمت است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷
تاج زر گر بودش فتنه ی از بهر خود است
فتنه این است که در زیر کلاه نمد است
معنی تجربه بشناس و ره تجربه گیر
تا بدانی که تو را ظلم عدالت مدد است
در میانی خزف و گوهرم اندیشه به جاست
من که دی هر که نکو یافتم امروز بد است
گر شود جام بدل شخص مبدل نشود
هر کجا یا صنم آمد به زبان یا صمد است
حسد تهمت آزادی سروم بگداخت
این مرادی است که بر تهمت او هم حسد است
رقم هندسه عرفی منه اشعار مرا
هر جه زین باغ بروید گل سر سبد است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸
لب فروبستن ناصح گرهی بر باد است
صد ره این بست و گشادم بر یاد است
گل حسن تو بود در همه جا فصل بهار
بلبل باغ نوا از همه غم آزاد است
آدمی را ز همه چیز نفس منتخب است
در نفس منتخب آن است که با فریاد است
عرفی ار توبه ز می کرد نماند محجوب
توبه ی رند خرابات شکست آباد است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است
تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است
گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است
با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است