عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح مجدالدین محمدبن نصر احمد
گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست
از خدمت محمدبن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست
آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست
با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه تقدیر منهزم
با رای او زبانهٔ خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست
شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را
هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم به تازگی
رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت
از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک
اصل عدد یکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا به فرق برست از زمانه دست
تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب
چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو
چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح ناصرالدین طاهر و توصیف عمارت وی
می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست
قبه‌ای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست
قبه‌ای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که می‌دانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح خاقان اعدل ابوالمظفر عمادالدین پیروز شاه
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح
طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست
جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید
نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست
رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید
خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت
کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی
شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان
کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست
خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم
بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا
از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت
عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین
تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو
گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد
کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت
مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان
گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی
زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین
مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت
در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت
تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید
نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت
سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست
از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت
عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست
مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم
درشد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت
چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند
شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد
گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت
زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست
خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر
تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
حیدر شرع کرم بازوی احسان تست
کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست
سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم
در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از باس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر
زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست
شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد
دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید
صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی
لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد
بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک
پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست
هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید
هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد
لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی
کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت
آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک
خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست
معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند
چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید
رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم
بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست
از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش
هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند
گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان
پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر نصیرالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس
ملک هم بر ملک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبارگرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاج‌بخش و تاج ملوک
کز یمین ملک در یسار گرفت
آنچه ملکی به یک سوال بداد
وانکه ملکی به یک سوار گرفت
صبع تیغیش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانهٔ زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد
فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایهٔ حلم بر زمین افکند
گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعلهٔ باس بر اثیر کشید
گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
نه به انگشت عد و حصر قضا
چرخ جود ترا شمار گرفت
نه به معیار جزو و کل قدر
بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی
ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی
گرچه زاندازه بیش کار گرفت
خجل اینک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بی‌ضرورتی دو سه روز
انفرادی به اختیار گرفت
گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت
گوشهٔ تخت شهریار گرفت
تا به پایش زمانه خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طرادهٔ لعل
موکبت شکل لاله‌زار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت
صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت
ای به خواری فتاده هر خصمی
کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد به مستی ملک
چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت
دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت
ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رای صبوح دولت کن
هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند
دی چو بگذشت حکم پار گرفت
روزگار تو باد در ملکی
که نه گیتی نه روزگار گرفت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح ملک‌الامرا طغرل تگین
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت
از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روح‌پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکن‌الدین قلج طمغاج خان پسرخواندهٔ سلطان سنجر
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهٔ غز شوم پی غارت‌گر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحه‌گری کار دگر
رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور
دیده‌ای خواجهٔ آفاق کمال‌الدین را
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو
اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمال‌الدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر
بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای
از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
زهی بقای تو دوران ملک را مفخر
خهی لقای تو بستان عدل را زیور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر
ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر
زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنیاد جود آبادان
به احترام تو آثار بخل زیر و زبر
کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر
شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک
هنر به ناز همی پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا
مبارک و هنری کامران و نام‌آور
گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف
ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر
اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست
مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر
سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر
سخای این شده ایام عدل را قانون
عطای آن شده فرزند جود را مادر
رفیع همت این کرده با ستاره قران
بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال یافت به دوران ملک این دیهیم
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر
همیشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر
خدایگانا امید داشت بنده همی
که در ثنای تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد
کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر
ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد
ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر
اگر چنانکه دهد شهریار دستوری
غلام‌وار دهد بوسه آستانهٔ در
به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا
به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در مناجات باری تعالی
مقدری نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار
نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار برشده بی‌آب و گل ولیک به صنع
به گرد او زده از بحر بی‌کران خندق
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک تودهٔ معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بی‌آلت
گواه بس بود ای شوربخت خام خلق
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بی‌نمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بی‌کفایت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارک‌الله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار
گهی ز باد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملک‌بخش
ترا سزای خدایی به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق
به دفع زهر به دانا نموده‌ای تریاق
به نفع طبع به بیمار داده‌ای سرمق
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بی‌امان تو آهو
نه در هوای پرده بی‌رضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پیام که آورد کرده‌ام تصدیق
به هرچه از تو رسیدست گفته‌ام صدق
نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق
نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینه‌گون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب
شداز هدایت فضل تو گفته‌ام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفته‌ام عقل مجرد
کفش را گفته‌ام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بی‌قرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنی‌آدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالفتح طاهربن مظفر وزیر
به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم
شب چهارم ذی حجهٔ سنهٔ ثامیم
شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار
شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم
نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن
که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی
بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم
بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون
بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم
خدایگان وزیران که جز کمال خدای
نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر
ابد ز زادن امثال او شدست عقیم
نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش
کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم
برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور
کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم
ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی
که غصه‌ها خورد از کبریاش عرش عظیم
به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن
که طعن‌ها کشد از رکنهاش رکن حطیم
به بندگیش رضا داده کائنا من کان
به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم
زهی ز روی بقا در بدایت دولت
زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم
اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی
شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم
تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب
تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم
کریم ذات تو در طی صورت بشری
تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم
تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم
نه یک سؤال تو آید در انتقام درست
نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم
نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید
حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم
به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم
نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم
ز استقامت رای تو گر قضا کندی
دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم
بماندی الف استواش تا به ابد
ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم
گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم
به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف
نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم
ملامت نفست می‌برد دعای مسیح
غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم
مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم
چه قایلست صریرش که از فصاحت او
سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم
بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی
که در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که در برابر ابر بهار گشت لئیم
صبا نیابت دست تو گر به دست آرد
کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم
بزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ من
ز لطف می‌ببرد آب کوثر و تسنیم
به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم
نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم
ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا
اگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیم
ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای
زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم
لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم
وگر برسم خداوند گویمت مثلا
چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم
مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا
حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم
که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری
مداهنت نکند باز گویدم که حلیم
خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست
کسی به وصف تو عالم به جز خدای علیم
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خویش همی باش در زمانه مقیم
عریض عرصهٔ عز ترا سپهر نظیر
طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم
بمان ز آتش غوغای حادثات مصون
چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم
موافقان تو بر بام چرخ برده علم
مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم
مبارک آمد تحویل و انتهات چنان
که اقتدا و تولا کند بدو تقویم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - مدح یکی از اقوام پادشاه کند
ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی
وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی به رسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک
خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان
ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه
بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
درآمد موکب عید همایون
که بر صاحب مبارک باد و میمون
سپهر مجد مجدالدین که شاهان
ز مجدش ملک را کردند قانون
عدو بندی که کلکش در دهاده
کند گل را ز خون فتنه گلگون
بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ
بغلطد گاه کینش مرگ در خون
ازو دشمن چو دارا از سکندر
ازو حاسد چو ضحاک از فریدون
زهی جود از تو در قوت چو قارن
زهی آز از تو در نعمت چو قارون
عتابش بر زمین بارد صواعق
نهیبش بر زبان آرد شبیخون
امیران تو جباران گیتی
مطیعان تو بیداران گردون
زمانه تیره و رای تو روشن
خلایق تشنه و دست تو جیحون
غلط را سوخت حکمت بر در سهو
چرا را کشت امرت بر در چون
چه عالی همتی یارب که هردم
یکی در آفرینش بینی افزون
ندادی دل به دنیی و به عقبی
نبستی وهم در والا و در دون
قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد
که بر ذات تو گشت اقبال مفتون
قدر ساز وجود دهر می‌ساخت
که بر عرش تو شد اقبال مقرون
چو گیرد آتش خشم تو بالا
نیابد از دو عالم نیم کانون
چو از تو بگذری نزدیک آن قوم
نبیند کس مگر محرور و مدفون
چه خیزد آخر از قومی که هستند
غلام آلتی مولای التون
به مردی و مروت کی رسیدند
در انگشت تو این یک مشت مرهون
در آن موقف که از مصروع پیکار
زبان رمح گردان خواند افسون
رساند آتش کوشش حرارت
به ایوان مسیح و جیش ذوالنون
ز پشته پشته گشته ناظران را
نماید کوه کوه اطراف هامون
ز اشک بیدل و خون دلاور
همه میدان کنی جیحون و سیحون
خداوندا ز مدح تست حاصل
رخ رنگ مرا رنگ طبر خون
شنیدستم که پیش تخت اعلی
بزرگی خواند شعر قافیه خون
نه بر وجهی که باشد رونق او
در آخر کرد ذکر آب و صابون
جهان داند که معزولی نیابد
ربیع نطق را در ربع مسکون
هنوز از استماع شعر نیکوست
خرد را گوش درج در مکنون
سزای افتخار آن شعر باشد
که افزون باشدش راوی موزون
ز شعر باطل هر کس زبانم
نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون
همیشه تا که حسن و عشق باشد
مثلها شاهد از لیلی و مجنون
جناب دوستانت باد جنت
طعام دشمنانت باد طاعون
شبت فرخنده و روزت خجسته
خزانت خرم و عهدت همایون
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش
خاک‌بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت
کرده حرفش به گفته‌ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
به ترازوی حرص‌بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم
رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی‌قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر
چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا بر تنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می‌خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح ملک عضدالدین طغرل تکین
ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین
جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست
کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین
تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان
امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین
خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند
کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند
کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم
از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین
کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان
تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین
ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد
شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد
صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین
قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر
بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین
چرخ را گفتم دلیری می‌کنی در کارها
گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز
بی‌اجازت نامه‌ای از حضرت طغرل تکین
لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب
گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر
گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان
هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین
ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض
تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست
گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین
باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست
گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام
رحمت یزدان‌شناس و رحمت طغرل تکین
حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک
جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست
در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین
قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست
نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین
چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود
ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین
بر جهان چون سایهٔ ابرست و نور آفتاب
بخشش بی‌وعده و بی‌منت طغرل تکین
چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام
تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین
مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر
وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر طغرل تکین
از در شاهی در طغرل تکین
شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین
نوبتی ملک به زین اندرست
تا به ابد بر در طغرل تکین
پشت زمین کرد چو روی سپهر
دست گهر گستر طغرل تکین
روی زمین شست ز گرد ستم
عدل جهان‌پرور طغرل تکین
در شب کین صبحدم فتح را
نور دهد مغفر طغرل تکین
چرخ چو سوگند بمردی خورد
دست نهد بر سر طغرل تکین
فتنه گر اندیشه شود نگذرد
بر طرف کشور طغرل تکین
غصهٔ بیغاره خورد روز بزم
ماه نو از ساغر طغرل تکین
نیست یقین را و گمان را وقوف
بر عدد لشکر طغرل تکین
دور فلک با همه فرماندهی
کیست یکی چاکر طغرل تکین
مه ز فزونی و کمی کی دهد
تا نشود افسر طغرل تکین
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین
تا به شرف دربود اختر قوی
باد قوی اختر طغرل تکین
پیشرو کارکنان قضا
عزم قضا پیکر طغرل تکین
چشم جهان جست بسی هم نیافت
هیچ شهی همسر طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملک‌العادل ابوالفتح ملکشاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم
جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح صدراعظم زین‌الدین عبد الله و شکر صحت یافتن او از بیماری
از محاق قضا برون شد ماه
وز عرای خطر برون شد شاه
باز فراش عافیت طی کرد
بستری غم‌فزای و شادی‌کاه
باز برداشت وهن ملت و ملک
باز بفزود قدر مسند و گاه
زینت ملک پادشاه جهان
زین دین خدای عبدالله
آنکه از دامن جلالت اوست
دست تاثیر آسمان کوتاه
وانکه در طول و عرض همت اوست
رای سلطان اختران گمراه
پیش پاسش قضا گشاده کمر
پیش قدرش قدر نهاده کلاه
باز بی حرز دولتش تیهو
شیر بی‌طوق طاعتش روباه
وانکه از چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
عزمش از سر اختران منهی
حزمش از راز روزگار آگاه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
عرصهٔ همتش چو گنبد چرخ
یک جهان خیمه دارد و خرگاه
ای ز رسم تو پر سمر اقوال
وی ز شکر تو پر شکر افواه
آسمانت زمین طارم قدر
وافتابت نگین خاتم جاه
زین سپس در حمایت جاهت
طاعت کهربا ندارد کاه
حرمی شد حمایت تو چنانک
باشد از آفتاب و سایه پناه
ملک را ز آفتاب رای تو هست
ابدالدهر بامداد پگاه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشته است عبده و فداه
جز به عین رضا نخواهد کرد
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
هست بر وقف‌نامهٔ شرفت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حشیش
مهر و کین تو طاعتست و گناه
بر دماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
کرده‌ای از دراز دستی جود
از جهان دست خواستن کوتاه
در هنر خود چنین تواند بود
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی ز تو تازه رسم باد افراه
بنده زین سقطهٔ چو آتش تیز
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
حاش لله چو روز سقطهٔ تو
شب گیتی نزاد روز سیاه
شکر ایزد که باز روشن شد
به تو صدر وزیر و حضرت شاه
نشد از سقطه قربتت ساقط
بلکه بفزود بر یکی پنجاه
تا کند اختلاف جنبش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه نبود به روزگار تو شاد
روزگارش مباد نیکی خواه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور و مرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح امیر علاء الدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقف‌نامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه