عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۸) حکایت ایاز با سلطان
ایاز سیمبر در خواب خوش بود
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی
ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه
بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی
دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی
ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی
چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی
ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه
بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد
چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون
دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی
دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت
چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد
مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی
ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی
چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی
همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب
قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ میبایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور میآید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ میبایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور میآید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۵) حکایت یوسف علیه السلام و نظر کردن اودر آینه
مگر یوسف در آئینه نگاه کرد
بسی تحسین آن روی چو مه کرد
ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل
که او را میکند تحسین، زهی جهل
چه گر یوسف جمال تهنیت داشت
ولی آئینه جای تعزیت داشت
اگر معشوق آئینه ندیدی
جمال خود معائینه ندیدی
وگر برخاستی آئینه از راه
که گشتی از جمال خویش آگاه
وگر یوسف جمال خود بدیدی
ترنج و دست را بر هم بُریدی
چو روی او عیان او نمیشد
ز عشق خویش جان او نمیشد
چو هم در خود نظر کردن نبودش
ز عشق خویش خون خوردن نبودش
ولی گر دیگری نظاره کردی
ترنج و دست را یک پاره کردی
ترا گر یوسف محبوب باید
نخستت دیدهٔ یعقوب باید
که تا آئینهات زیبا نماید
جمال خویشتن پیدا نماید
جمال خویش را برقع برانداخت
ز آدم خویش را آئینهٔ ساخت
چو روی خود در آئینه عیان دید
جمال بی نشانی در نشان دید
جمال خویش را تحسین بسی کرد
مبر آن ظن که تحسین کسی کرد
اگر یک آدمی زاد از خیالی
نهد خود را لقب صاحب جمالی
چو آن آئینه در عین غلط ماند
ز نقش دایره بیرونِ خط ماند
اگر صد قرن در خلوت نشینی
که تا تو روی خود بینی نه بینی
کسی دیدی که روی خویش دیدست؟
کسی نشنید کین سِر کس شنیدست
اگر عکسی در آئینه به بینی
کجا رویت هر آئینه به بینی
چو روی تو نه باقیست و نه فانی
چگونه روی خود دیدن توانی
چو ممکن نیست روی خویش دیدن
بجز آئینهٔ در پیش دیدن
مکن زنهار پیش آینه آه
که تاتیره نه بینی روی چون ماه
دم سردت درون جان نگه دار
چو غوّاصان نَفَس پنهان نگه دار
اگر یک ذرّه در خود پیچ یابی
همی آن عکس خود را هیچ یابی
نه مُرده باش نه خفته نه بیدار
همی اصلا مباش این یاد میدار
تو داری آنچه میجوئی در آفاق
تو گم شو تا بیابی همچو عشّاق
بسی تحسین آن روی چو مه کرد
ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل
که او را میکند تحسین، زهی جهل
چه گر یوسف جمال تهنیت داشت
ولی آئینه جای تعزیت داشت
اگر معشوق آئینه ندیدی
جمال خود معائینه ندیدی
وگر برخاستی آئینه از راه
که گشتی از جمال خویش آگاه
وگر یوسف جمال خود بدیدی
ترنج و دست را بر هم بُریدی
چو روی او عیان او نمیشد
ز عشق خویش جان او نمیشد
چو هم در خود نظر کردن نبودش
ز عشق خویش خون خوردن نبودش
ولی گر دیگری نظاره کردی
ترنج و دست را یک پاره کردی
ترا گر یوسف محبوب باید
نخستت دیدهٔ یعقوب باید
که تا آئینهات زیبا نماید
جمال خویشتن پیدا نماید
جمال خویش را برقع برانداخت
ز آدم خویش را آئینهٔ ساخت
چو روی خود در آئینه عیان دید
جمال بی نشانی در نشان دید
جمال خویش را تحسین بسی کرد
مبر آن ظن که تحسین کسی کرد
اگر یک آدمی زاد از خیالی
نهد خود را لقب صاحب جمالی
چو آن آئینه در عین غلط ماند
ز نقش دایره بیرونِ خط ماند
اگر صد قرن در خلوت نشینی
که تا تو روی خود بینی نه بینی
کسی دیدی که روی خویش دیدست؟
کسی نشنید کین سِر کس شنیدست
اگر عکسی در آئینه به بینی
کجا رویت هر آئینه به بینی
چو روی تو نه باقیست و نه فانی
چگونه روی خود دیدن توانی
چو ممکن نیست روی خویش دیدن
بجز آئینهٔ در پیش دیدن
مکن زنهار پیش آینه آه
که تاتیره نه بینی روی چون ماه
دم سردت درون جان نگه دار
چو غوّاصان نَفَس پنهان نگه دار
اگر یک ذرّه در خود پیچ یابی
همی آن عکس خود را هیچ یابی
نه مُرده باش نه خفته نه بیدار
همی اصلا مباش این یاد میدار
تو داری آنچه میجوئی در آفاق
تو گم شو تا بیابی همچو عشّاق
عطار نیشابوری : بلبل نامه
گفتار بلبل به حضرت سلیمان که یا نبی الله مستی ما از جام معنی است نه از می صورت
جوابش داد بلبل کای پیمبر
شراب ما ندارد جام و ساغر
مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است
دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد
کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد
چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد
تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان
به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم
ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند
ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار
ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه
ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی
از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه
اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
شراب ما ندارد جام و ساغر
مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است
دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد
کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد
چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد
تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان
به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم
ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند
ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار
ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه
ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی
از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه
اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
یکی مفلوج بودست و یکی کور
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمییارست شد مفلوج بی پای
نه ره میبرد کور مانده بر جای
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
بشب در دزدیی کردند ناگاه
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج بر کندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
چو کار ایشان بهم بر مینهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دورویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگردان
وز آن بسیار کس را بی خبر دان
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خو کنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد بدریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
ز بیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد درکار او زود
که او خو کرده دیدار اوبود
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه میزند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
ز عشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگرچه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان درجان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی پر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت آمدم در عالم خاک
ز شوقت میروم با عالم پاک
ز شوقت در کفن خفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذرهٔ من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
گر از من ذرهٔ ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمییارست شد مفلوج بی پای
نه ره میبرد کور مانده بر جای
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
بشب در دزدیی کردند ناگاه
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج بر کندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
چو کار ایشان بهم بر مینهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دورویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگردان
وز آن بسیار کس را بی خبر دان
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خو کنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد بدریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
ز بیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد درکار او زود
که او خو کرده دیدار اوبود
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه میزند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
ز عشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگرچه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان درجان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی پر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت آمدم در عالم خاک
ز شوقت میروم با عالم پاک
ز شوقت در کفن خفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذرهٔ من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
گر از من ذرهٔ ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۶۶
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۴
بتو این سر مشکل باز گویم
ز عشق و منزل او راز گویم
مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالی نباشد هیچ مأوا
مقام او زمین و آسمانست
مقام او فراز لامکانست
مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان
بهر جائی که باشی درحضور است
ولی نادان ز سر عشق دور است
ز سر او اگر آگاه باشی
بهر دو کون بیشک شاه باشی
چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ویران کند عشق
بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوی قرب وحدت تو گذر کن
بشوقش ساز ویران خانهٔ تن
دو عالم را تو پشت پای میزن
ز هجرانش چرا رنجور باشی
بنان و شربت و انگور باشی
تو تن پرور شوی از چرب و شیرین
نمیدانی طریق ملت و دین
تن تو هست بیشک دشمن تو
بلای جان تو باشد تن تو
کسی دشمن نه پرورده است هرگز
همی کن از وجود خویش پرهیز
بکوی عشق جانان کی رسی تو
که گلخن تاب تن همچون خسی تو
گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن
بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند
چه با خود عشق را همخانه یابی
درین ره عقل را دیوانه یابی
میان عاقلان صورت پرستی
میان عاشقان شوقست و مستی
درین ره عاقلان بیگانه باشند
درین ره عاشقان دیوانه باشند
میان عاقلان زهر است و فریاد
میان عاشقان مستی و بیداد
میان عاقلان زهد و نماز است
میان عاشقان راز و نیاز است
میان عاقلان تکرار باشد
میان عاشقان اسرار باشد
میان عاقلان تقلید باشد
میان عاشقان توحید باشد
ز عشاقان شنیدم سر توحید
گذشتم از میان عقل و تقلید
سبق از عاشقان دین بیاموز
چه عود از آتش عشقش همی سوز
ز اسرارش اگر آگاه گردی
همیشه مقبل درگاه گردی
درین درگه همیشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند
به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد
اگر خواهی که ره یابی بدرگاه
بعشق مرتضی میباش همراه
ز عشق مرتضی گردی همه نور
اناالحق گوئی و گردی تو منصور
ز عشق مرتضی باشی سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشق مرتضی اسرار دانی
بیابی زندگانی جاودانی
ز عشق مرتضی یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
ز عشق مرتضی درویش باشی
بنزد جاهلان خاموش باشی
ز عشق مرتضی در باز جان را
وداعی کن همه ملک جهان را
ز عشق مرتضی گر در خروشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی
ز عشق مرتضی خورشید باشی
حقیقت زندهٔ جاوید باشی
ز عشق مرتضی عطار باشی
مطیع حیدر کرار باشی
نشسته عشق او با جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
دگر از من ز پیر راه پرسی
سخن از مظهر الله پرسی
ز عشق و منزل او راز گویم
مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالی نباشد هیچ مأوا
مقام او زمین و آسمانست
مقام او فراز لامکانست
مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان
بهر جائی که باشی درحضور است
ولی نادان ز سر عشق دور است
ز سر او اگر آگاه باشی
بهر دو کون بیشک شاه باشی
چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ویران کند عشق
بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوی قرب وحدت تو گذر کن
بشوقش ساز ویران خانهٔ تن
دو عالم را تو پشت پای میزن
ز هجرانش چرا رنجور باشی
بنان و شربت و انگور باشی
تو تن پرور شوی از چرب و شیرین
نمیدانی طریق ملت و دین
تن تو هست بیشک دشمن تو
بلای جان تو باشد تن تو
کسی دشمن نه پرورده است هرگز
همی کن از وجود خویش پرهیز
بکوی عشق جانان کی رسی تو
که گلخن تاب تن همچون خسی تو
گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن
بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند
چه با خود عشق را همخانه یابی
درین ره عقل را دیوانه یابی
میان عاقلان صورت پرستی
میان عاشقان شوقست و مستی
درین ره عاقلان بیگانه باشند
درین ره عاشقان دیوانه باشند
میان عاقلان زهر است و فریاد
میان عاشقان مستی و بیداد
میان عاقلان زهد و نماز است
میان عاشقان راز و نیاز است
میان عاقلان تکرار باشد
میان عاشقان اسرار باشد
میان عاقلان تقلید باشد
میان عاشقان توحید باشد
ز عشاقان شنیدم سر توحید
گذشتم از میان عقل و تقلید
سبق از عاشقان دین بیاموز
چه عود از آتش عشقش همی سوز
ز اسرارش اگر آگاه گردی
همیشه مقبل درگاه گردی
درین درگه همیشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند
به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد
اگر خواهی که ره یابی بدرگاه
بعشق مرتضی میباش همراه
ز عشق مرتضی گردی همه نور
اناالحق گوئی و گردی تو منصور
ز عشق مرتضی باشی سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشق مرتضی اسرار دانی
بیابی زندگانی جاودانی
ز عشق مرتضی یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
ز عشق مرتضی درویش باشی
بنزد جاهلان خاموش باشی
ز عشق مرتضی در باز جان را
وداعی کن همه ملک جهان را
ز عشق مرتضی گر در خروشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی
ز عشق مرتضی خورشید باشی
حقیقت زندهٔ جاوید باشی
ز عشق مرتضی عطار باشی
مطیع حیدر کرار باشی
نشسته عشق او با جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
دگر از من ز پیر راه پرسی
سخن از مظهر الله پرسی
عطار نیشابوری : بیسرنامه
بخش ۲
درنگر ای عارف صاحب نظر
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بیکسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دستها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خوردهام
گوی را از خلق عالم بردهام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بیسرنامه
بخش ۴
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نهبینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا میکند
عشق هر دم خود به یغما میکند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق بهبین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جملهتان
من سزاوارم برای جملهتان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نهبینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا میکند
عشق هر دم خود به یغما میکند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق بهبین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جملهتان
من سزاوارم برای جملهتان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق الهی فرماید
دلا اکنون شدی از خواب بیدار
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی
چویارم این پیامم دوش گفتست
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری جان در اعیان فرماید
بتو پیداست جان ای غافل اینجا
گشاده او ترا از خود دل اینجا
بتو پیداست جانان مینبینی
از آن مرد درد را درمان نبینی
بتو پیداست جانان اندر اینجا
گشاده او ترا در از خود اینجا
ترا کی عاشقی خوانم که جانت
بیابد همچو من راز نهانت
ترا کی عاشقی خوانم که جان را
ببازی در بر جان و جهان را
اگر مردی دمی از خود برون آی
در این معنی که گفتم در تو بگشای
بمعنی این در جان بازکن تو
همه ذرات را دمساز کن تو
درون گنج شو تا گنج یابی
حقیقت گنج خود بیرنج یابی
درون گنج شو بشکن طلسمت
در افکن پردهٔ صورت ز اسمت
درون از گنج شو بیشک حقیقت
یقین مر اژدهای این طبیعت
تو تا این اژدهای نفس مردار
نگردانی در اینجا ناپدیدار
کجا یابی خبر از گنج معنی
اگرچه برکشیدی رنج معنی
در این گنجت اگر راهست بنگر
درون گنج شو و از گنج برخور
درون گنج شو چون سالکان تو
حقیقت گنج بستان رایگان تو
از این گنج بقاکان واصلان راست
ز هر صورت پرست بیدل آن راست
بخور برگر توانی خورد ای شیخ
نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ
بر این گنج من خوردم حقیقت
که بیشک صاحب دردم حقیقت
بر این گنج من خوردم در اینجا
که بیشک صاحب دردم در اینجا
بر این گنج من خوردم دگربار
که اینجا میکنم مر عشق تکرار
بر این گنج من خوردم که یارم
از آن گنجست اینجا آشکارم
بر این گنج من خوردم در این سود
ک دیدستم حقیقت دید معبود
بر این گنج من خوردم که اویم
درون گنج باشد گفتگویم
بر این گنج من خوردم در این راز
که کردستم در این گنج را باز
بر این گنج خوردستم یقین من
که از من شد همه اسرار روشن
بر این گنج من خوردم دمادم
از آنم میزند الله این دم
منم گنج و طلسم از هم شکسته
حقیقت اژدها از هم گسسته
منم گنج و گشاده مر در گنج
منم بیشک حقیقت رهبر گنج
منم گنج پر از گوهر ز اسرار
ترا این گنجها آید پدیدار
اگر بیسر شوی گنج تو پیداست
بیابی آن زمان بیشک معماست
تو با گنجی ولیکن کی دهد دست
که بیسر گردی زین سر آنگهی هست
اگر مردرهی از خود برون آی
درون جان و دل دیدار بگشای
تو با گنجی بمانده در میان گم
از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم
تو با گنجی و آگاهی نداری
از آن این گوهر شاهی نداری
تو گنجی و بمانده خوار اینجا
کجا گردی تو برخوردار اینجا
تو با گنجی و واصل یافته گنج
ولیکن بر کشیده زحمت و رنج
تو با گنجی و گنج خود ندیده
کنون اینست میبگشای دیده
بگنج خود نظر کن تا بیابی
حقیقت گنج را پیدا بیابی
تو گنج خود نظر کن هان و بنگر
که گنجی داری اینجا پر ز گوهر
ترا گنجست پر اسرار معنی
از آن شد دوست برخوردار معنی
ترا گنجست پیدا در بن چاه
چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه
اگر آگاه گنجی در جهان تو
به هر جانب مباش اینجا جهان تو
اگر آگاه گنجی در بر دوست
حقیقت دان که گنجی اوست از دوست
ترا گنجست داده شاه و بنگر
ولیکن در دل آگاه بنگر
بصد نوعت بگفتم شرح این گنج
نظر کن از سر عین الیقین گنج
کسی داند که در کل پیش بین است
که این گنج الیقین عین الیقین است
ترا تا در حقیقت اول کار
نباشد در یکی آئی پدیدار
دم عشق است کاینجا میدهد دوست
عیان جملگی این دم همه اوست
دم عشقست ای شیخ گزین تو
درین دم آن دمت درخود ببین تو
زهی اسرار ما اسراردان کو
حقیقت واصلی اندر جهان کو
کزیندم او خبردارست اینجا
مگر عاشق که بردار است اینجا
خبردارست از آن دم این دم الحق
یقین منصور میگوید اناالحق
گشاده او ترا از خود دل اینجا
بتو پیداست جانان مینبینی
از آن مرد درد را درمان نبینی
بتو پیداست جانان اندر اینجا
گشاده او ترا در از خود اینجا
ترا کی عاشقی خوانم که جانت
بیابد همچو من راز نهانت
ترا کی عاشقی خوانم که جان را
ببازی در بر جان و جهان را
اگر مردی دمی از خود برون آی
در این معنی که گفتم در تو بگشای
بمعنی این در جان بازکن تو
همه ذرات را دمساز کن تو
درون گنج شو تا گنج یابی
حقیقت گنج خود بیرنج یابی
درون گنج شو بشکن طلسمت
در افکن پردهٔ صورت ز اسمت
درون از گنج شو بیشک حقیقت
یقین مر اژدهای این طبیعت
تو تا این اژدهای نفس مردار
نگردانی در اینجا ناپدیدار
کجا یابی خبر از گنج معنی
اگرچه برکشیدی رنج معنی
در این گنجت اگر راهست بنگر
درون گنج شو و از گنج برخور
درون گنج شو چون سالکان تو
حقیقت گنج بستان رایگان تو
از این گنج بقاکان واصلان راست
ز هر صورت پرست بیدل آن راست
بخور برگر توانی خورد ای شیخ
نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ
بر این گنج من خوردم حقیقت
که بیشک صاحب دردم حقیقت
بر این گنج من خوردم در اینجا
که بیشک صاحب دردم در اینجا
بر این گنج من خوردم دگربار
که اینجا میکنم مر عشق تکرار
بر این گنج من خوردم که یارم
از آن گنجست اینجا آشکارم
بر این گنج من خوردم در این سود
ک دیدستم حقیقت دید معبود
بر این گنج من خوردم که اویم
درون گنج باشد گفتگویم
بر این گنج من خوردم در این راز
که کردستم در این گنج را باز
بر این گنج خوردستم یقین من
که از من شد همه اسرار روشن
بر این گنج من خوردم دمادم
از آنم میزند الله این دم
منم گنج و طلسم از هم شکسته
حقیقت اژدها از هم گسسته
منم گنج و گشاده مر در گنج
منم بیشک حقیقت رهبر گنج
منم گنج پر از گوهر ز اسرار
ترا این گنجها آید پدیدار
اگر بیسر شوی گنج تو پیداست
بیابی آن زمان بیشک معماست
تو با گنجی ولیکن کی دهد دست
که بیسر گردی زین سر آنگهی هست
اگر مردرهی از خود برون آی
درون جان و دل دیدار بگشای
تو با گنجی بمانده در میان گم
از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم
تو با گنجی و آگاهی نداری
از آن این گوهر شاهی نداری
تو گنجی و بمانده خوار اینجا
کجا گردی تو برخوردار اینجا
تو با گنجی و واصل یافته گنج
ولیکن بر کشیده زحمت و رنج
تو با گنجی و گنج خود ندیده
کنون اینست میبگشای دیده
بگنج خود نظر کن تا بیابی
حقیقت گنج را پیدا بیابی
تو گنج خود نظر کن هان و بنگر
که گنجی داری اینجا پر ز گوهر
ترا گنجست پر اسرار معنی
از آن شد دوست برخوردار معنی
ترا گنجست پیدا در بن چاه
چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه
اگر آگاه گنجی در جهان تو
به هر جانب مباش اینجا جهان تو
اگر آگاه گنجی در بر دوست
حقیقت دان که گنجی اوست از دوست
ترا گنجست داده شاه و بنگر
ولیکن در دل آگاه بنگر
بصد نوعت بگفتم شرح این گنج
نظر کن از سر عین الیقین گنج
کسی داند که در کل پیش بین است
که این گنج الیقین عین الیقین است
ترا تا در حقیقت اول کار
نباشد در یکی آئی پدیدار
دم عشق است کاینجا میدهد دوست
عیان جملگی این دم همه اوست
دم عشقست ای شیخ گزین تو
درین دم آن دمت درخود ببین تو
زهی اسرار ما اسراردان کو
حقیقت واصلی اندر جهان کو
کزیندم او خبردارست اینجا
مگر عاشق که بردار است اینجا
خبردارست از آن دم این دم الحق
یقین منصور میگوید اناالحق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در آنچه شریعت و حقیقت مراد یکی است
حقیقت این چنین دان در شریعت
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت
بزرگی گفته است این سر مرا باز
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال دیگر شبلی از منصور
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور
حقیقت از شب اندر کشتی این راز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
جمال حُسنِ یوسف بس لطیف است
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب گفتن پسر پیر دانا را و اسرار گفتن فرماید
جوابش داد کای پیر پراسرار
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
عطار نیشابوری : دفتر اول
بر پرگرفتن جبرئیل(ع)آدم علیه السّلام را و تقریر کردن جنّات عدن
بهرجایی روان کز عشق میشد
دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی
دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی