عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای به تاثیر عدل معتدلت
جاه تو قوت گزاف شکن
اعتدال بهار دولت تو
نام و ناموس اختلاف شکن
به حلاوت رحیق لفظ خوشت
سوزش و تلخی سلاف شکن
تن خصمت ز صرصر حدثان
آورد چون نی و قلاف شکن
گیرد از قاف قوت قهرت
الف قامتش چو کاف شکن
لجه بحر زاخری به کرم
تشنگی جان به اعتراف شکن
صاحبا ذمیم به زنهارت
وعده را کم ده از خلاف شکن
قرض خواه گران چون کوهم
که به پیشانی است قاف شکن
رویم ا خشم او شکن گیرد
چن سمن کآورد به ناف شکن
روز شنبه چو معتکف گردم
زودم آرد در اعتکاف شکن
هم به پشتی دولتت روزی
ای به انصاف پشت لاف شکن
صف فاقه که پشت من بشکست
بشکند سیف دین مصاف شکن
جاه تو قوت گزاف شکن
اعتدال بهار دولت تو
نام و ناموس اختلاف شکن
به حلاوت رحیق لفظ خوشت
سوزش و تلخی سلاف شکن
تن خصمت ز صرصر حدثان
آورد چون نی و قلاف شکن
گیرد از قاف قوت قهرت
الف قامتش چو کاف شکن
لجه بحر زاخری به کرم
تشنگی جان به اعتراف شکن
صاحبا ذمیم به زنهارت
وعده را کم ده از خلاف شکن
قرض خواه گران چون کوهم
که به پیشانی است قاف شکن
رویم ا خشم او شکن گیرد
چن سمن کآورد به ناف شکن
روز شنبه چو معتکف گردم
زودم آرد در اعتکاف شکن
هم به پشتی دولتت روزی
ای به انصاف پشت لاف شکن
صف فاقه که پشت من بشکست
بشکند سیف دین مصاف شکن
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۲ - سینمایی از تاریخ گذشته
آنچه در پرده بد از پرده بدر می دیدم
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۰ - در تاریخ ساختمان عمارتی
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۵ - پیدا کردن انواع خوف
بدان که خوف از معرفت خطر خیزد و هرکسی را در پیش خطری دیگر آید. کس بود که دوزخ در پیش وی آید و خوف وی از آن بود و کس بود که چیزی که راه دوزخ است در پیش وی آید، چنان که ترسد که پیش از تو بمیرد یا ترسد که باز در معصیت افتد یا دل وی را غفلت و قسوت پدید آید یا عادت وی را با سر معصیت برد یا بطر بر وی غالب شود. به سبب نعمت یا در قیامت به مظالم گرفتار شود یا فضایح او آشکار گردد و رسوا شود. یا ترسد که بر اندیشه وی چیزی رود که خدای تعالی می بیند و آن ناپسندیده بود.
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد. چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد، از راه عادت می گریزد. و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل، وی پاک دارد و همچنین، و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است.
که رسول (ص) بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی. و دست راست فراز کرد و گفت، «کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی». و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد».
و گفت، «اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است. پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ، اگر همه ساعتی بود، از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد». و گفت، «سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است». و کار خاتمت دارد، پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است، چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم؟
و در جمله هرکه بشناسد که رسول (ص) در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول (ص) را میسر کرد بی سببی از جهت او، و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد، پس هردو مضطر بودند، لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد، از وی ترسیدن لابد باشد.
و از این گفت داوود (ع) که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند، ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود.
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد. چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد، از راه عادت می گریزد. و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل، وی پاک دارد و همچنین، و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است.
که رسول (ص) بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی. و دست راست فراز کرد و گفت، «کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی». و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد».
و گفت، «اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است. پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ، اگر همه ساعتی بود، از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد». و گفت، «سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است». و کار خاتمت دارد، پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است، چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم؟
و در جمله هرکه بشناسد که رسول (ص) در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول (ص) را میسر کرد بی سببی از جهت او، و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد، پس هردو مضطر بودند، لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد، از وی ترسیدن لابد باشد.
و از این گفت داوود (ع) که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند، ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود.
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته
سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده، ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت، و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت. انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش. همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته، درد پائی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمائی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند:
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲ - از قول سیف الله میرزا به میرزا مهدی وزیر اسدالله میرزا نگاشته
بر طرف باغی با یغما از جنس دو پا فراغی داشتیم و از ارواح مکرم پرسش و سراغی. نام تو بر زبان آمد غم بر کران زیست، و رامش در میان تاخت، فرد:
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
چندان بر محامد اوصاف سخن و در محاسن اخلاقت انجمن رفت که عالم فراموش گشت و جز یاد تو استغنا... زبان و زیبق گوش، فرد:
هریک به زمان خویش بودند
تو مهدی آخر الزمانی
دریغ آمدم با چنین مهر که مراست و چنان گوهر که ترا، راه نگارش بسته ماند و پای چاپار شکسته. خاصه این هنگام که هر روز از آقا محمد نامه سپاسداری در راه است و قاصد شکرگزاری بردرگاه. نمیدانم با او چه سلوک آورده ای و چه تقویت او را در شهر و بلوک کرده ای که بدین شدت حماسه احسان می سراید و تاسه امتنان می سگالد. کمال رضامندی و خرسندی از تو دارم، زیرا که افسانه مهرت به محمد چون داستان محبت من مهدی را، قصه کوی و برزن است و دستان هر مرد و زن. بلی محمد از من است و کار از من. پیداست حمایت وی در امور و عنایت سرکار والا وقت ضرورت در حق وی جودی از آن حضرت و سودی بر ما خواهد بود. این تکلیف را که بی تکلیف پاس محمد است و حفظ مزارع از تو خواهم و از تو دانم. البته همان یاری به پایان بر و شهود کردار خوش را بر من گمان، در حق خود برهان کن. نگارش احوال و گزارش آمال را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴ - به حاجی محمد ابراهیم تاجر استرآبادی نگاشته
سال ها ممنون مکارم و مرهون مراحم بی ظنت سرکار و اعتراف به عجز و قصور حق سپاسداری می رفت. امسال که بنده زاده عهدی دیرباز بر بساط قربت و سماط نعمت سرکاری به حرمت و اعزازی فوق لیاقت و نسبت به جهات دیگر نیز طرف آرامش و افاقت بست، نه چندان شرمسار و سپاسدارم وخجل و منت گذار، که اگر هر سر موئی بر اندام نیازمندم زبانی طلیق بیان و منطقی رشیق ادا گردد، همچنان ادای ستایش را پای تا سر فتور و فرق تا اندام قصور خواهم بود، فرد:
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش بدر آید
هم مگر بذل یزدانی و فضل آسمانی این مکارم را پاداش و این مراحم را تلافی آرد. باری امروز که بیست و سیم صفر است شنیدم مردی راه اندیش مرز استر آباد خواهد بود. اعتراف عبودیت اقتضای شطری شرح عقیدت کرد، دیری است به درد زانو گرفتارم و به دستور اطبا دوا اندیش و معالجت گذار. هنوز سودی ندیده ام و به بهبودی نرسیده، همچنان لنگ و لوش در خان حاجی کمال افتاده. اسمعیل و میرزا و جعفر و علی کوچک پرستارند، واهالی حجره از نشر بستر و بالش و بسط فریاد و نالش در آزار. تا کی صحت بازوی رنج تابد و آرامش عزل اندیش شکنج شود.بنده زاده نیز در سپاس اشفاق و ستایش اخلاق حضرت با من هم سبق است و مادام که از هستی رمق باشد، اوقات در مطالعت این ورق خواهد بود، مصرع: هر که نه گویا به تو خاموش به.
رفتار مرا این مدت با آقا محمدحسین یزدی استحضار دارند که همه حسن اعتقاد و تفویض بود. گفتار او را بالمشافهه با بنده زاده اصغاء رفت که چه مایه طفره و تعدی و لاطایل بافت. در دنیا و آخرت از حضرت میانه خود و او تمنای یاوری و استدعای داوری دارم، هر اوقات احقاق حقوق من از وی مقدور باشد اعم از قرب و بعد و حیات و ممات من خود را معذور و او را مغفور نگذارند همین ذریعه حجت وکالت کل و امانت مطلق بس، فرد :
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
صدور احکام و رجوع هر گونه فرمایش را مترصدم.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۳
مدت غذای مستمره مطبخ صاحب اختیار طولی دارد، در خانه ما هم ما حضری از الوان نعمت جز خون دل و لخت جگر نیست، ولی الحمدلله در دولت منزل سرکار خربزه و ماست که همان مصلحت شما و ماست هست مرا مرخص کن بیایم و لقمه ای دو خورده شکر نعمت کرده به جهنم واصل شوم، یعنی، فرد:
زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش
نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش
زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش
نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۲
سرکار خواجه باشی را بنده ام و به یکتائی پرستنده. دو نامی نامه و چند لوله تریاک و یکی شب کلاه بر دست دو تاتار اندر سرین چشم سپار افتاد، و روان ستایشگزار آمد: «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» . آنچه هنگام بدرود خواستم و دیگر چیزها نیز که به نامه و پیام افزوده شد، و از این پس نیز هوس خواهم پخت، بی دریغانه فراهم، و تهی از آنکه سرکار دوست شرم فرو گذاشت کشد، و خاکسار رنج آزمای، چشمداشت گردد؛ روانه فرمای.
نیم من نبات سارا پرورده چوچو، و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند. آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد، با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من، اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی، هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود.
باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد، و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند، که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید. اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت، دستی بهر دست گوئی بندگی خواهید پرداخت. باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم. چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت، رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم.
همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم، جاویدان سپاسدار خواهم بود، و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن، پیشه مردمی و داد نیست. این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است.
راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد، و در شیب و فراز «عودلاجان» و «سنگلج» دستیار آمد. از این پس هفته ای دو سه بار، بار اندیش دیدار شما خواهد شد. نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد. این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو: از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده، هم خود گناهان ما را بخشایش کند. هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد. اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست. خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران. دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد.
نیم من نبات سارا پرورده چوچو، و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند. آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد، با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من، اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی، هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود.
باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد، و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند، که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید. اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت، دستی بهر دست گوئی بندگی خواهید پرداخت. باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم. چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت، رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم.
همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم، جاویدان سپاسدار خواهم بود، و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن، پیشه مردمی و داد نیست. این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است.
راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد، و در شیب و فراز «عودلاجان» و «سنگلج» دستیار آمد. از این پس هفته ای دو سه بار، بار اندیش دیدار شما خواهد شد. نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد. این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو: از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده، هم خود گناهان ما را بخشایش کند. هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد. اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست. خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران. دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد.