عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح همو
صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک
ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد
ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل
ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد
وی سروری که هر نفس از خاک درگهت
گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد
هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو
نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد
وانکو چو آستانه مقیم درت نشد
سیلاب فتنه خانهٔ عمرش خراب کرد
یکباره جور و فتنهٔ عنان از جهان بتافت
تا صیت عدل و جود تو پا در رکاب کرد
هر منصبی کز آصف و جم یادگار ماند
بازوی تو به تیغ و قلم اکتساب کرد
تیغ عدو شکافت تو گوئی چه جوهریست
کزوی به روز معرکه بحر اضطراب کرد
زخمش چه معجزیست که سرها به باد داد
برقش چه آتشیست که جانها کباب کرد
هرک از در سؤال درآمد به پیش تو
کلک تو از کرم به عطایش جواب کرد
شاها طلوع اختر سعدیکه ناگهان
چون فتح و نصر روی به عالی جناب کرد
چون ماه تو به منظر زیبا نهاد روی
چون جرم خور به برج حمل انقلاب کرد
آن لحظه کو عزیمت ملک ظهور ساخت
دولت دو اسبه پیشتر از وی شتاب کرد
تا بر سرش نثار کند دست روزگار
پر حقهٔ سپهر ز در خوشاب کرد
شد قدر آفتاب ز همنامیش بلند
زان روح چرخ تهنیت آفتاب کرد
در سایهٔ تو تا به ابد کامکار باد
خود بخت نیک در ازلش کامیاب کرد
جاوید باد دولت و عمر تو وین دعا
ایزد به فضل و رحمت خود مستجاب کرد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ایضا در مدح همو
ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه به جز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در یاس از خلق و توکل به خدا
نماند هیچ کریمی که پای خاطر من
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - در صفت قصر شیخ ابواسحاق
بفیروزی در این قصر همایون
که بادا تا به نفخ صور معمور
به شادی بزم سلطان قصب پوش
که دل را ذوق بخشد دیده را نور
جمال ملک و دین شاه جوانبخت
که باد از تخت و تاجش چشم بد دور
صریر کلک او را دهر محکوم
نفاذ امر او را چرخ مامور
مدامش بخت بر اعدا مظفر
همیشه رایت عالیش منصور
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در وصف ایوان سلطانی گوید
چه خوش باشد در این فرخنده ایوان
نشان افزودن و مجلس نهادن
به یاد بزم سلطان جوانبخت
نشستن شاد و داد عیش دادن
چو من دل درمی و معشوق بستن
به روی دوستان در بر گشادن
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در وصف کاخ سلطانی گوید
نشستن با نشاط و کامرانی
طرب کردن در این کاخ کیانی
مبارک باد بر شاه جهانبخش
سلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحان سلطان جوانبخت
که بر خوردار بادا از جوانی
عبید زاکانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و شرح احوال خود و تضمین قطعه‌ای از ظهیر فاریابی
تا فلک را میسر است مدار
تا زمین را مقرر است قرار
تا کند آفتاب زر پاشی
تا کند نوبهار نقاشی
تا بود در میانهٔ پرگار
گردش هفت کوکب سیار
تا بود کاینات را بنیاد
تا بود خاک و آب و آتش و باد
جم ثانی جمال دنیی و دین
خسرو تاج بخش تخت نشین
پادشاه جهان علی‌الاطلاق
سایهٔ لطف حق ابواسحاق
در جهان شاد و کامران بادا
حکم او چون قضا روان بادا
زحلش کمترینه دربانی
مشتری داعی ثناخوانی
از سپاهش پیاده ای بهرام
آن که ترک سپهر دارد نام
پرتو روی ساقیش خورشید
کفش گردان مطربش ناهید
تیر شاگرد منشیان درش
سر نهاده بر آستان درش
چنبر ماه نعل یکرانش
کرهٔ چرخ گوی میدانش
خطبه و سکه عالی از نامش
بر جهانی ز فیض انعامش
رای اعلاش عدل ورزیده
کرمش هرچه دیده بخشیده
تا ابد پادشاه هفت اقلیم
درگه او پناه هفت اقلیم
دولتش در زمان تیغ و قلم
بازویش قهرمان ظلم و ستم
بنده کز بندگان آن درگاه
کمترین چاکریست دولتخواه
داشت اندر دماغ سودائی
که گرش فرصتی بود جائی
شمه‌ای شرح حال عرضه کند
صورت اختلال عرضه کند
دید ناگه ظهیر را در خواب
گفت حالی بکن به شعر شتاب
من از این پیش بیتکی سه چهار
گفته‌ام زانچه هست لایق کار
نسخهٔ آن برون کن از دیوان
وقت فرصت به عزم عرض رسان
بنده بر وفق رای مولانا
میکند بیتهای او انها
«عالمی برفراز منبر گفت
که چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سفید را ز گناه
بخشد ایزد بریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید
باشد اندر پناه ریش سفید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
چنک در ریش زد چو این بشنود
گفت ما خود در این شمار نه‌ایم
در دو گیتی به هیچ کار نه‌ایم
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
ملک او تا به حشر باقی باد
مهر و ماهش ندیم و ساقی باد»
عبید زاکانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مثنوی در وصف ایوان شاه شیخ ابواسحاق
خدایا تا خم طاق دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
خم ایوان شاه کامران را
ابواسحاق سلطان جهان را
به رفعت با فلک دمساز گردان
بدچرخ از جنابش باز گردان
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر
ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب
در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب
بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب
هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب
باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد
وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن
فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن
صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام
خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند
هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند
جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند
پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند
از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند
چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند
ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند
تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد
والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد
شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد
جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد
روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد
مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مدح سلطان اویس جلایری
ساقی بیار باده و پر کن به یاد عید
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسوده‌اند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریده‌اند
وین طاق زرنگار فلک برکشیده‌اند
بنیاد این بسیط مقرنس نهاده‌اند
واندر میان بساط زمین گستریده‌اند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیده‌اند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیده‌اند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیده‌اند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند
نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند
نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل
نقشهای تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند
بسکه در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند
در چمنها راه بر خورشید خاور بسته‌اند
لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه
بر سر بازارهایش دستها بر بسته‌اند
طایران گلشن قدس از برای افتخار
حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بسته‌اند
گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته
آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته
باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند
بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند
لالهٔ سیراب دارد جام لیکن هر زمان
همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز
رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند
میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان ریاحین دست یازی میکند
سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند
نیست عیبی این حمایت از درازی میکند
نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان
از برای بزم سلطان کارسازی میکند
شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار
آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار
ای جهانرا وارث ملک سلیمان آمده
آسمانت چون زمین در تحت فرمان آمده
هرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده
هرچه دشوار قضا پیش تو آسان آمده
در ز دریا بر در جود تو زنهاری شده
گوهر از کان پیش دستت داد خواهان آمده
هرکه خاری از خلافت در دلش ره یافته
خاطرش چون طرهٔ خوبان پریشان آمده
هر خدنگی کز کمینگاه قضا بگشاد چرخ
دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمده
حاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا
جان سپاری حاصل اوقات هجران آمده
مثل تو در هیچ قرنی پادشاهی برنخاست
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهی برنخاست
ای سریر سلطنت را تیغ و کلکت قهرمان
وی همان همتت را اوج کیوان آشیان
هم جناب عالیت اقبال را دارالسلام
هم حریم بارگاهت ملک را دارالامان
روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
کان جوهر در صمیم دل صدف در در دهان
وز نهیب قهرت اندر قعر دریای محیط
دایما ماهی زره پوشد کشف برکستوان
برق تیغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند
زهرهٔ خورشید تابان آب گردد در زمان
خوانده‌ام بیتی که اینجا عرض کردن لازمست
از زبان انوری آن در سخت صاحب زمان
« ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته »
« هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته »
تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد
گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد
در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع
جرم خور پروانهٔ شمع شبستان تو باد
کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست
خوشه‌چین خرمن انعام و احسان تو باد
در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است
تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد
هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود
بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد
روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل
همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد
امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست
خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد
پا بر سر نه کرسی افلاک نهد
خورشید چو ماه پیش رویش به ادب
هر روز دو بار روی بر خاک نهد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱ - سرآغاز
خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهان را چار عنصر مایه باشد
مکان را از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
به روز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهٔ عشق آشیانی
محلت دیدهٔ بی دودمانی
به خون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهٔ خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هر آنکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کس را دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکند
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - امیر خسرو نزد سلطان کیقباد رسید قصیدهٔ مدحیه را شاید درین ایام به وی تقدیم داشته باشد:
منت ایزد را که شه بر تخت سلطانی نشست
در دماغ سلطنت باد سلیمانی نشست
شه معزالدین و الدنیا که از دیوان غیب
نام او برنامهٔ دولت به عنوانی نشست
کیقباد ، آن گوهر تاج کیان کز زخم تیغ
باج ایران بستد و برتخت تورانی نشست
چون به تخت سلطنت بنشستی از حکم ازل
تا ابد بنشین که آنجا هم تو میدانی نشست
زان کمرهای مرصع کز تو بر بستند خلق
هر بزرگی تا کمر در گوهر کانی نشست
ابر صد بار آبروی خویش را بر خاک ریخت
پیش ابر دست تو کاندر در افشانی نشست
بر در قصر چو فردوس تو رضوان بهشت
شاخ طوبی را عصا کرد و به دربانی نشست
دید قصر شاه را بابرج جوزا هم کمر
بنده ی خسرو چون عطارد در ثنا خوانی نشست
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - اشعار حاوی و قایع تاریخی از قران السعدین (حاوی مجمل کتاب ) مجموع عنوان‌های فصول مثنوی و قران السعدین که ضمنا فهرست مندرجات کتاب میباشد نیز بذات خود یک قصیدهٔ مستقل میشود و آنرا در اینجا میریم :
شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آن‌سان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیه‌اندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پی‌سوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بی‌کجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلک‌اند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گری‌های زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همی‌رفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلق‌الله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهٔ شهر
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - امیر خسرو در قرآن السعدین شرح می‌دهد که چون سلطان به «خان جهان» اقطاع «اوده»را عطا کرد ، وی با «خان جهان» در انجا ماند
با علم فتح دران راه دور
سایه فشان شد بحد« کنت پور»
خان جهان ، حاتم مفلس نواز
گشت باقطاع «اودهٔ» سرفراز
از کف جود و کرم حق شناس
کر د فراهم سپهٔ بی قیاس
من که بدم چاک را و پیش از آن
کرد کرم آنچه که بد پیش از آن
تا زچنان بخشش خاطر قریب
بنده شدم لازمهٔ آن رکیب
در «اوده» برد ، ز لطفی چنان
کیست که از لطف بتابد عنان؟
غربت از احسانش چنانم گذشت
کم وطن اصل فراموش گشت
در «اوده» بخشش او تا دو سال
هیچ غم و ناله نبود از منال
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - سلطان کیقباد، گر چه جوان عشرت پسند و عیاش بود مگر از فهم شعر بی بهره نبود وامیر خسرو را صله داد و مکلف به نظم آوردن شرح دیدار او سال پیش بین پسر و پدر (کیقباد و ناصرالدین محمود) نمود، زیرا امیر خسرو خود گواه آن وقایع بود که، آن زمان سبب استحکام اوضاع سلطنت هند گردید در قران السعدین می‌گوید:
بعد دو روزی که رسیدم ز راه
زآمدنم زود خبر شد به شاه
حاجبی آمد بشتابندگی
داد نویدم به صف بندگی
شه چو در چیدهٔ من دیده تر
مهره بچید از ندمای دیگر
گفت که : ای ختم سخن پروران!
ریزه خور خو آنچهٔ تو دیگران
از دل پاکت که هنر پرور ست
همت ما را طلبی در سرست
گر تو درین فن کنی اندیشه چست
از تو شود خواستهٔ من درست
خواسته چندانت رسانم ز گنج
کز پی خواهش نبری هیچ رنج
گفتمش: ای تا جور جم جناب!
بخت ندیده چو تو شاهی به خواب
من که بوم داعی مدحت طراز؟
تا چو توئی را به من آید نیاز؟
باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی
ابر ، نه از قطره بود آب جوی
حاصلم از طبع کژ و فکر سست
نیست مگر پارسی نادرست!
گر غرض شاه براید بدان
دولت من روی نماید بدان
گفت : چنان بایدم، ای سحر سنج!
کز پی من روی نه پیچی ز رنج
جسم سخن را به هنر جان دهی
شرح ملاقات دو سلطان دهی
نظم کنی جمله به سحر زبان
قصهٔ من با پدر مهربان
تا اگرم هجر درآرد ز پای
آیدم از خواندن آن دل به جای !
این سخنم گفت و به گنجو رجود
از نظر لطف اشارت نمود
برد مرا خازن دولت چو باد
مهر زر و خلعت شاهیم داد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - نعت
پیش رو کوکبه انبیاء
کوکبش از منزلت کبریاء
از حد ناسوت برون تاخته
بر خط لاهوت وطن ساخته
نور نخستش چو علم بر کشید
شام عدم را سحرآمد پدید
هستی او تا به عدم خانه بود
نقش وجود از همه بیگانه بود
بی خط و قرطاس زعلم ازل
مشکل لوح و قلمش گشته حل
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - صفت دهلی
حضرت دهلی کنف دین و داد
جنت عدن ست که آباد باد
هست چو ذات ارم اندر صفات
حرسها الله عن الحاد ثات
از سه حصارش دو جهان یک مقام
و از دو جهان یک نفسش ده سلام
قبه اسلام شده در جهان
بسته او قبه هفت اسمان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - نعت کامل جمالی که سر ناخنی از حسنش یک بدر را دو هلال گردانید، صلی الله علیه و آله و سلم
محمد کایت نورست رویش
سواد روشن و اللیل، مویش
گرامی نازنین حضرت پاک
کزو نازند هم انجم هم افلاک
چو نور پاکش اول مشعل افروخت
مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت
هم از معشوق و عاشق نیست تمییز
محب صانع و محبوب او نیز
به قلب عرش گشته مسند آر ای
به عرش قلب رایت کرده بر پای
بشر دری دریای وجودش
جهان یک قطره از باران جودش
زهی امی، نظر بر لوح بازش
قلم سر گشته در سودای رازش
حریم الله ز محمودی مقامش
ید الله دستگاه احترامش
گهی همخوان مسکینان به قوتی
گهی مهمان بغار عنکبوتی
به عون امت مسکین و محتاج
شفاعت را به بالا کرده معراج