عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بسمل که سخن طراز مهرآیین ست
ارزش ده آن و مایه بخش این ست
او پادشه ست گر سخن اقلیم ست
او پیشروست گر محبت دین ست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
تا موکب شهریار زین راه گذشت
فرقم به فلک رسید و از ماه گذشت
گردید ره کعبه ره خانه من
زین راه، کزین راه شهنشاه گذشت
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
زانجا که دلم به وهم در بند نبود
با هیچ علاقه سخت پیوند نبود
مقصود من از کعبه و آهنگ سفر
جز ترک دیار و زن و فرزند نبود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
شب چیست سویدای دل اهل کمال
سرمایه ده حسن به زلف و خط و خال
معراجی نبی به شب از آن بود که نیست
وقتی شایسته تر ز شب بهر وصال
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
شاها هر چند وایه جوی آمده ام
دانی که چه مایه نغزگوی آمده ام
رنگم که بهار را به روی آمده ام
آبم که محیط را به جوی آمده ام
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
راهی ست ز عبد تا حضور الله
خواهی تو درازگیر و خواهی کوتاه
این کوثر و طوبی که نشانها دارد
سرچشمه و سایه ای ست در نیمه راه
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
گر پرورش مهر نه زان دل بودی
در دهر شیوع مهر مشکل بودی
وز صدق ز جمله رسائل بودی
بسم الله آن رساله بسمل بودی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبحست و همای فیض و گیتی دامی
صبحست و هوای شوق و گردون بامی
برخیز و به روزگار همرنگ برآی
با باده نابی و بلورین جامی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۲ - وله
بردار درشتی ز دل خصم بنرمی
کز پیه بنضج آید، ای دوست مغنده
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۰ - رباعی
هم ساده گلی، هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ، چکیده نمکی
پیغمبر مصریی، بخوبی و مکی
من بوسه زنم، لب بمکم، تو نمکی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳ - گفتار در آفرینش آفتاب
به چندان فروغ و به چندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندر و گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور بر آرد فروزنده سر
زمین پوشد از نور، پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا
چو از خاور او سر به مشرق کشد
ز خاور، شب تیره سر بر کشد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱ - زخم زدن بانو گشسب بر رستم
چو بانو در آن جنگ پیکار دید
جهان بر جهان بین خود تار دید
بنالید از دل به پروردگار
کای خالق و رازق و مور و مار
به پاکی و ذاتی به یکتا یکی
که گیتی ندیدست همتا یکی
به قدر و به اعزاز پیغمبران
که هستند در راه دین سروران
که دشمن نسازی به ما شادمان
نیاری شکست اندر این دودمان
بگفت این و سرپنجه زورمند
نیاری شکست اندر این دودمان
بگفت این و سر پنجه زورمند
به یک زور بگسست خم کمند
پسر تیغ در دست چون پیل مست
به ترک پدر راند شمشیر دست
چو رستم چنان دید آن دستبرد
دوان دست ساعد سوی تیغ برد
به ساعد دم تیغ بانوگشسب
نگه داشت ببر بیانش ز دست
وگرنه به فرقش بکردی گذر
که ببریدی از فرق او تا کمر
نقاب زره چون ز هم بر درید
سر و روی رستم بیامد پدید
ز شرم پدی تیغ از دست خویش
بینداخت بانو سرافکند پیش
فرامرز چون روی رستم بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
به رستم بگفتا چه نام آوری
که داری به فرزند خود داوری
نه مردیست فرزند کردن زبون
به فرزند شاید شدن رهنمون
بگفتم به کشتی ز بالا و پست
نیارد کسی دست من زیر دست
کنون پست کردیم خون خاک راه
ازین نیستت پیش یزدان گناه
بخندید رستم بگفت ای پسر
شدی سرفراز کهان و مهان
نباشی دگر زیر دست کسی
اگر چه زیردست باشد بسی
شما را چه اندیشه از دشمن است
خداتان نگهدار جان در تن است
شما را سپردم به پروردگار
به میدان جنگ و به دشت شکار
شما را ز دشمن نباشد گزند
سر دشمن آرید در زیر بند
زدشمن دلم بود زار و نژند
چو دیدم شما را نباشد گزند
بگفت این و بگرفتشان در کنار
به شادی گرفتند از غمگسار
بیامد به نزدیک او زال زر
ز شادی به کیوان رسانید سر
ببوسید روی فرامرز شیر
نشستند شادان در آن آبگیر
بخوردند چیزی و دم برزدند
دمی بر لب خشک، نم برزدند
وز آنجا به شادی به شهر آمدند
وز این داستان داستان ها زدند
یکی روز بانوی گرد دلیر
بگفت با فرامرز سالار شیر
بیا تا به صحرای توران شویم
دو روزه بر آن بوم صیدی کنیم
فرامرز گفتش که ای سرفراز
همان ساز بزم کبابی بساز
بپوییم با تاج و تخت و نگین
ابا خرگهی سبز و دیبای چین
که این خیمه باشد به عالم نشان
زنام تهمتن سر سرکشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۹ - نالیدن رستم از درگاه خداوند و زور خواستن او (و) و گوشه فرش گرفتن و پرت کردن، پهلوانان را
نخستین بیامد به جای نماز
چنین گفت با داور پاک راز
که ای آفریننده داد ودین
زتو داد یابد زمان و زمین
به گیتی تودادی مرا دستگاه
سرم بگذارندی به خورشید وماه
بجز تو که بردارد افکنده را
رساند به آزادگی بنده را
تو کردی مرا در جهان بهره مند
به شمشیر و تیر و کمنان و کمند
به نیروی تو دست افراختم
بسا سر که از تن برانداختم
تو کردی مرا خود در این رهبری
که بستم طلسم و ره کافری
چوخواهم که این فرش را برکنم
توانایی آن بده در تنم
که من دست و رویی به جا آورم
سر سروران زیر پای آورم
چوکرد این دعا جست از جای زود
هنرهای گردان زبازو نمود
چو بفشرد برگوشه فرش،چنگ
بیفتاد از او ریخت مردان جنگ
همان چارصد مرد گرد دلیر
فتادند از فرش بالا به زیر
ولی گیو بد جای چون کوه سخت
مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر
چنان سفره او را به زیر اندرش
جدا فرش چون پیرهن از سرش
تو گفتی که چون کوه رست از زمین
بکردند گردان بر او آفرین
به داد و به انصاف او بود شاد
به دامادی رستم پاک زاد
تهمتن ببوسید روی دلیر
چو داماد خود دید آن نره شیر
به زابلستان برد شاه و سپاه
سراپرده زد بردو فرسنگ راه
یکی تخت فیروزه آن شهریار
نشست و برش نامور سی هزار
سه فرسنگ ره،خوان گسترده بود
نبد هیچ نزلی که ناورده بود
چو نان می دهی این چنین نام کن
بدان گونه نام اندر ایام کن
هر آن کو نزادی برآورد نام
نکونام گردد بر خاص وعام
شنیدم که یک سائلی در گذر
تمنای زرکرد از زال زر
به سائل بداد او زدینار صد
چنین گفت رستم که ای پرخرد
کرم زین نشان درخور مرد نیست
کرم دار را هیچ دل سرد نیست
چو بخشی درم آن چنان کن کرم
که ابر بهاری ببارد درم
کرم مردی و خلق از مردمیست
کسی را که هر دو بود آدمیست
نشان نام اویم بود در جهان
کرم کن که نامت نباشد نهان
کرم یادگاریست در روزگار
بکن جهد تا ماند این یادگار
همی بخش اگر نام خواهی درم
که هست از درم نامجویی کرم
چونان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بفرمود تا ساقی سیمتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
به جام افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتشی آب را
نواگر بتان در خروش آمدند
صنوبر قدان باده نوش آمدند
زگردش به رقص آمده جام می
شده مست جام و طرب، شاه کی
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش او بسوخت
طرنم سرایان پرده سرای
فکندند دستان به پرده سرای
به هم برکشیدند رود و سرود
رساندند بر زهره آوای درد
الا ای مغنی بده می به خلق
که یابند شادی همه بر تو خلق
چه باشد که دایم تکلم کنی
تبسم نمایی تنعم کنی
بده ساقی آن باده دلربای
که مردافکن است و حریف آزمای
همه مشربان بی خود افتاده اند
زخوشگوی مجلس به ما داده اند
بده ساقیا جام می از شکوه
که از تاب او خم شد پشت کوه
برافلاک بر ناله آه دل
بزن مطرب خوشنوا شاه دل
تو می خوان که من اشکباری کنم
زسوز نوای تو زاری کنم
چو یک هفته بردند با هم به سر
به هم شاد گردان همه سربه سر
به هشتم سرموبدان را بخواند
ابا موبدانشان به عزت نشاند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۱ - جواب دادن فرامرز
فرامرز گفت این درخت آدمیست
همین چار گوهر تو را همدمیست
هم از آتش وآب و وز باد و خاک
درختی بدین گونه رستست پاک
همه شاخ او رنگ رنگست نیز
چو تازی و ترکی و زنگست نیز
چو رومی چو کشمیری و دلبر است
گر ایزد پرست است گر بت پرست
که قیوم پاکست پرودگار
بدین سان درختی بیاوردبار
همه عقل وهوش وهمه تاب ونوش
دهد دست و پای و دگر چشم وگوش
یکی را چو من دل ببخشد به خود
سری چون تو هرگز نیارد به خود
بدان تا به عقبی مرا خوش کند
تو را دیده ودل برآتش کند
ترا چاره گفتم به رنج آمدی
بدین گفته خود به رنج آمدی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۲ - خواب دیدن زال و سخن گفتن با رستم
در آن شب به تقدیر پروردگار
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۹ - سئوال فرامرز از برهمن
زپیر جهاندیده پرسید و گفت
که ای پیر با دانش و هوش جفت
از این زندگانی چه دارید رای
برهنه شب و روز مانده به جای
نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام
به بی کامی اندر بدن شادکام
چرا این همه رنج بر خود نهید
بدین گونه اکنون چه دارید امید
جهان پر زخوبی و پر خواسته
همه کارها گشته آراسته
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای مرد با دانش و خوب گوی
چنان دان که هر کو جهان را شناخت
درو جای آرام و بودن نساخت
جهان همچو خانیست بر رهگذر
خردمند از این خانه جوید حذر
هرآن کس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواند وی از ابلهان
فراز آورد گنج و هم خواسته
مرادش همه گردد آراسته
زناگه شبیخون به سر برش مرگ
بیارد نهد بر سرش تیره ترگ
زتختش سوی تیره خاک آورد
سر و تاجش اندر مغاک آورد
بماند دلش بسته این سرای
خرامش نیاید به نزد خدای
روانش بماند بدان تیرگی
همه ساله جانش پر از خیرگی
نه تن ماند آنجا نه گستردنی
نه آسایش و خورد واز خوردنی
خردمند،رنج اندرین کی برد
که بگذارد اینجا و خود بگذرد
برمرگ،درویش یا تاجور
یکی بود خواهد در این رهگذر
چه تن را همی داشت باید به رنج
به دانش بباید بیندوخت گنج
که چون بگذری زین سپنجی سرای
شود دستگیرت به نزد خدای
سبکبار شو تا توانی برید
ره دور و آسان به منزل رسید
برهمن چو این در معنی بسفت
رخ پهلوان همچو گل برشکفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۲ - سئوال چهارم فرامرز از برهمن
سپهبد چو بشنید گفتار او
به دل خرم از کار و دیدار او
دگر گفت کای پیر دانش پژوه
چه چیز است نیکو میان گروه
کزو دل بود تازه و شادمان
پسندیده نزد خدا باشد آن
چنین گفت کان شش فرشته بود
که از نور یزدان سرشته بود
نخستین ازو داد و انصاف دان
که باشد خردمند از او شادمان
کلید در کام،دادست و بس
به بیداد هرگز مزن یک نفس
زخود دادن بهره نیک وبد
به از هرچه گویی به نزد خرد
اگر داده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی
ره رستگاری زدیو پلید
زکردار خوبی بیامد پدید
دوم ای هنرور دگر شرم دان
در خوبی وراه و آزرم دان
کجا شرم،بخشایش ایزدیست
زبی شرم و آرزم باید گریست
چو با شرم باشی و آهستگی
به آهستگی نیز شایستگی
تو را نزد دانا بود آبروی
بود پیش تو هرکسی راهجوی
ره پاک یزدان بود پیش تو
فروزنده دارد دل و کیش تو
سیم نیکخویی به از هرچه هست
که خوشخو بود بی گمان حق پرست
بود سال و مه خرم و تازه روی
دگر مردمان خوش به دیدار اوی
به جان،هرکسی دوستدارش بود
به هر نیک و بد غمگسارش بود
زهر کام دستش نماند تهی
به دوزخ نهد روزگار بهی
نکو خواه مردم بود روز وشب
به گفتار نیکو گشاده دو لب
نداند غم و رنج و اندوه ودرد
نه تیمار و اندیشه نه راه سرد
چهارم تو نیکی و رادی شناس
که رادی به یزدان بود باسپاس
زرادی فزونی و هم مهتریست
همه خوبی و نیکی و بهتریست
همه روزه خرم زکردار خود
پسندیده مردم پر خرد
جوان خردمند برتر منش
به گیتی زکس نشنود سرزنش
به هردو سرا خرم و نیک نام
زیزدان بیابد همه ناز و کام
به پنجم هنر،بردباری نکوست
چه با خویش وبیگانه دشمن چه دوست
کجا بردباری سر مردمیست
به نابرد باران بباید گریست
تو را در دل هرکسی جا کند
بر دوستانت دل آرا کند
خردمند پیروز با سنگ وهنگ
به نیک و بد خود شتاب ودرنگ
به هوش وبه اندیشه سنگ و رای
درآرد زمین و زمان زیر پای
هرآن آرزو کاندر آرد به دل
زامید هرگز نگردد خجل
ششم بهتر از پارسایی بدان
کزو نیکنامی بود جاودان
زبان و دل و دست و چشم از خرد
شناسا بگردد به کردار بد
نگوید بد و نیز بد نشنود
همیشه به گفتار بد نگرود
بدو نیک گیتی برش با خطر
نه دینار جوید نه در وگهر
همه روزه ترسان به گفتار زشت
به امید کز حق بیابد بهشت
به امید آمرزش کردگار
هراسان گذارد همه روزگار
همین است ای نامور پهلوان
که گفتم به نزد تو روشن روان
چو گفتار داننده آمد به بن
به پایان رسانید ز هر در سخن
فرامرز گفتا که شادان زئی
همیشه ابا نیکی و فرهی
برهمن از آن پس به پدرود کرد
فرامرز را گفت او سود کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۲ - آماده شدن آتبین برای جنگ با کوش
همان گه بفرمود تا زآن گروه
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد